Part 6|!مرتیکه بی حیا

335 47 12
                                    

با غیظ ابرو هاش رو توی هم کشید ، سری کج کرد و به مرد درشت اندامی که عضله های ورزیده اش برهنه توی چشمش خودنمایی میکردن نگاه کرد ‌.

همونطور که تن مرد رو با چشم هاش دید میزد با همون لحن گستاخانه اش به مرد توپید.

" نمیدونستم مهمون های جدید پدرم در این حد عوضی هستن که حتی توی اتاق شخصی بقیه هم فضولی میکنن !"

همونطور که وزش آروم و خنک باد رو ،روی پوستش حس میکرد سرش رو کج کرد ، توپیدن امگا بهش باعث کج خند روی لب هاش بود، با لحن حق به جانبی پچ زد .

" منظورت از بقیه، کسی هست که قراره از ازدواج باهام فامیلیم رو به ارث ببره ؟"

با شنیدن حرفی که مرد مقابلش هاش گفت ،چشم هاش درشت شد .

مسیح! اون مرد خودش بود ؟ امکان نداشت، اون کاملا تضاد تصوراتش بود . سرعت کُوبِش قلبش تو سینه اش هر لحظه بالا تر می‌رفت و دست هاشو به لرزش، و نفس کشیدنو واسش دشوار کرده بود .

نگاهش رو از چهره مرد دزدید و به افق خیره شد . برای اینکه بخاطر بلند حرف زدن اونم توی تراسش به غلط کردن بیوفته خیلی دیر بود !

" تا یکم پیش که زبونت برای بد و بیراه گفتن راجبم خوب گستاخی میکرد، چیشد ی دفعه ساکت شد؟ "

صدای مرد اون رو از جنگ روانیش بیرون آورد ‌. اگه عزرائیل الان جلوش ایستاده بود تا جونش رو بگیره اینقدر نمی‌ترسید!

سرش رو چرخوند و به نیمرخ جذاب مرد که در حال دید زدن طبیعیت رو به روش بود خیره موند ‌‌.
برای پشیمونی شاید ، اما برای فرار، کاری که همیشه توش بهترینه، هنوز دیر نشده بود !

باید راهی پیدا میکرد تا خودش رو از این مخمصه بیرون بکشه .

" دلیلی نمیبینم بخوام به کسی که نمیشناسم جوابی پس بدم "

پوزخندی زد اما اینبار صداش کامل به گوش امگا رسید .

" عوه .... از حرف هات معلوم بود اونقدری میشناسی که حسابی کینه ازم به دل بگیری ."

نمی‌خواست طوری رفتار کنه که فکر کنه مثل بقیه امگا ها ضعیفه، باید از همین اول حساب کار رو دستش میداد !

از جاش بلند شد و خودش رو به جایی رسوند که شاید اگه اون دیوار نمادین رو در نظر نمیگرفت سرجمع دو قدم هم با مرد فاصله نداشت .

" آدمی نیستم که بخوام وقتم رو برای شناخت کسی به هدر بدم که توی زندگی و آینده ام جایگاهی نداره!"

از علاقه شدید خدایان بهش همون دو قدم هم با نزدیک تر اومدن مرد تبدیل به چند سانت شد ، اما هنوز جای شکر بود که دیوار سد بینشون بود ‌.

دستش رو داخل تار های نم دار موهای کوتاهش کشید ، و چشم هاشو خیره به مردمک چشم های مقابلش کرد ، بی تفاوت و با لحنی عاری از خجالت جملاتش رو به گوشش رسوند .

𝐏𝐫𝐨𝐭𝐞𝐜𝐭𝐨𝐫 𝐨𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐦𝐨𝐨𝐧 | KookvDove le storie prendono vita. Scoprilo ora