نفسشو با استرس بیرون فوت کرد، جای ناخن هاش کف دستش به قرمزی میرفت و عقربه های ساعت که هر لحظه به تایم -شام خوردن- نزدیک تر میشد ترس پسر امگا رو بیشتر میکرد.
رایحه ترس و پر استرس امگا تو کل فضای اتاق پیچیده بود. هرکسی که از یک متری اتاق رد میشد میتونست بوی خاک نم خورده آغشته به ترس رو حس کنه.
بعد از بیست و پنج سال زندگی کردن این اولین باری بود که امگا قرار بود سر میز اصلی غذا خوری همراه با خانوادش شام رو بخوره، البته اگر بشه اسمشو خانواده گذاشت!
جیمین اون امگایی نبود که همه فکرشو میکردند، امگایی که تو ناز و نعمت بزرگ شده باشه.
کوچیک تر که بود همیشه میخواست بدونه چرا خواهر و برادر هاش باهاش صحبت نمیکنند و ازش دوری میکنند، دوست داشت بدونه چرا پدر مادرش ازش متنفرند؟
همیشه پشت دیوار می ایستاد و رفتار گرم و محبت آمیز خانودش رو نسبت به خواهر و برادر هاش میدید و از الهه ماه گله میکرد که چرا اونو امگا آفریده اما از یه جایی به بعد، دیگه به الهه ماه هم اعتقاد نداشت از یه جایی به بعد قبول کرد که یه امگای ضعیف و بی ارزشه از یه جایی به بعد پذیرفت که باید اینجوری زندگی کنه!با تقه ای که به در خورد از فکر بیرون اومد و سعی کرد کرد رایحه ترسشو کنترل کنه.
- آقا منتظرتونند امگا.
چقدر متنفر بود از این کلمه چهار حرفی، 'امگا' اینکه همه با این اسم صداش میزدند و تاکید زیادی رو امگا بودنش داشتند اذیتش میکرد.
دستی به مو های طلایی رنگش کشید و از اتاق بیرون اومد و به سمت جایی که صدای خندهی بلند اعضای خانوادش میومد رفت، با رسیدن به اونجا سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- سلام پدر
با صدای امگای کوچک خانواده، کل خونه به سکوت کشیده شد، هیچ کس نمیدونست اون چرا دقیقا اینجاست.
- امگا؟
صدای مادر آلفاش که اون رو صدا میزد ترسی به جونش انداخت و سعی کرد با مشت کردن دستاش جلوی لرزششونو بگیره.
- ب..بله مادر؟
- بشین
- چشم
جوری زمزمه کرد که حتی باور نداشت حتی خدمتکار کنارش هم شنیده باشه.
به سرعت پشت آخرین صندلی دورتر اعضای خانوادش نشست.- اون امگا اینجا چی میخواد پدر؟ بوی گند رایحش کل سالنو برداشته.
صدای بلند و معترض تک دختر خانواده بلند شد و این چیزی از استرس پسر امگا کم نمیکرد. قلب امگا با همون یک جمله فشرده شد، درسته به اینها عادت داشت اما هنوزم براش سوال بود که چرا اینجوری باهاش رفتار میشه. هربار که جرعت میکرد و این سوالو میپرسید فقط یک جواب میگرفت"چون تو یه امگای بی ارزشی" و این چیزی بود که جیمین ازش متنفر بود! امگا بودنش چیزی بود که اون رو از همه جدا میکرد و همه چیز رو ازش گرفته بود و برچسب بی ارزش بودن بهش زده بود.
- یِرا جان غذاتو بخور عزیزم.
جوابی بود که آلفای مونث با خوش رویی به فرزندش داد و بعد با اخم سمت امگا برگشت و با خشم غرید:
- رایحتو کنترل کن امگا!امگا رو با غیض گفت که باعث شد پسر به خودش بلرزه و سعی کنه با دستای لرزونش از سوپ جلوش بخوره.
- به خاطر دادن یک خبر مجبور شدم بگم امگا همراه با ما غذا بخوره.
با صدای بلند پدر آلفا تمامی توجهات به سمتش جلب شد و همه کنجکاوانه منتظر بودند بفهمند اون خبر چیه که باعث شده بعد از بیست و پنج سال اون امگا رو به جمع خانوادگی بیاره.
- همونطور که میدونید فرزند آخر خانواده هوان یک آلفاست و اونها هیچ امگای بی ارزشی تو خانوادشون ندارند.
با حالت تحقیر آمیز و غیر مستقیم به پسر امگا گفت و جیمین برای هزارمین بار آرزو کرد که ای کاش یک آلفا بود یا حداقل بتا یا چه بهتر اگر وجود نداشت!
- فرزند آخر خانواده هوان جفتشو پیدا کرده و برای همین یک مهمونی بزرگ برگذار شده.
- پدر شما که نمیخواید این امگا رو به جشن بیارید؟
- این دستور آقای کیم بوده!
آلفا با صدایی بلند خطاب به پسرش گفت و باعث شد که هیچ کس اعتراضی نکنه.
جیمین که تا اون لحظه ساکت سرشو پایین انداخته بود و فقط گوش میکرد با مخاطب قرار گرفتنش توسط پدرش سرشو بالا آورد و به آلفا خیره شد.
- و تو امگا جرعت نکن بیای اونجا و آبروی من رو ببری!
- چشم پدر.
با صدای تحلیل رفته ای جواب داد و با حرف بعدی پدرش لب هاشو روی هم فشرد تا جلوی بغضشو بگیره.
- این چه سر و وضعیه داری یکم به خودت برس یه لباس مناسب و در شان خانواده پارک بپوش.
- چ..چشم پدر.
همیشه همینطور بود تمام مکالمات بین شون همین بود. آلفا خانواده دستور میداد و تحقیرش میکرد و جیمین تنها با گفتن "چشم پدر" دستورات رو انجام میداد چون اون حق اعتراض نداشت.
***
کمدشو زیر و رو کرده بود اما هیچ لباس مناسبی پیدا نمیکرد، در واقع اون هیچ لباسی که مناسب جشن باشه نداشت چون هیچ جشنی دعوت نمیشد یا اگر میشد اجازه رفتن نداشت.
نفسشو کلا بیرون داد و سعی کرد یه فکری بکنه، با تهدید های پدرشم واقعا میترسید از اینکه لباسی نا مناسب بپوشه.......
←_←←_←←_←←_←←_←←_←←_←←_←
احساس میکنم دارم برا روح پارت میزارم...
حمایتا فراموش نشه چهارشنبه با پارت بعدی بر میگردم!
YOU ARE READING
𝐢𝐬𝐨𝐥𝐨𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 "𝐲𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧&𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤"
Werewolfامگا پارک از طرف جفتش رد میشه و متوجه میشه کسانی که قصد تعرض بهش داشتند از طرف جفتش بودند! و یونگی انتظارشو نداشت زمانی که قلبشو به کس دیگه ای باخته جفت حقیقیشو پیدا کنه. _ اون آلفا هیچ گاه فکر نمیکرد بعد از همسرش به کس دیگه ای دل ببنده اما اون دچار...