𝒑𝒂𝒓𝒕³

504 78 9
                                    

باید به خرید می‌رفت اما می‌ترسید، از تنها بودن می‌ترسید هرچند هر روز برای دانشگاه تنها می‌رفت و می‌اومد اما خرید اونم برای جیمینی که هیچ گاه خودش به خرید نرفته بود؟ این یه مشکل بزرگ بود.

از اتاقش بیرون اومد و به راهرو اتاق های در بسته خیره شد.
یعنی اعضای خانوادش حاظر به همراهی کردنش می‌بودند؟

'امتحانش که ضرر نداره' با خودش فکر کرد و به در اتاق ها نگاهی سرسری انداخت.
پدر و مادرش که به هیچ عنوان همراهیش نمی‌کردند، هیونگ بزرگش که احتمالا از اتاق بیرونش می‌کرد، نونا هم که چشم دیدنشو نداشت دوتا هیونگ کوچیکش، خب اونا احتمالا ردش می‌کردند.

برای هزارمین بار یادش اومد که چقدر تنهاست یه لحظه فراموش کرده بود که هیچ کس اونو نمی‌خواد این واقعیت باعث شکل گرفتن لبخند تلخی روی صورت پسر امگا شد و جوشش اشک تو چشم هاشو احساس کرد.

- آه جیمین بیخیال تو خودتو داری!

با خودش زمزمه کرد و سعی کرد خودشو آروم کنه بعد این همه سال هنوز عادت نکرده بود و گاهی وقتا قلبش به درد می اومد و از خودش میپرسید 'مگه منم حق زندگی کردن ندارم؟'

- امگا اینجا چی میخوای؟ فکر نمی‌کنی الان باید توی اتاقت باشی؟

این صدای مادرش بود که به گوشش رسید و ترس به جونش انداخت.
- م‍..من متاسفم.

- تاسف تو به چه دردم می‌خوره؟ پرسیدم اینجا چی می‌خوای؟

پسر امگا درحالی که از ترس پوست لبش رو میجوید لب زد:
- من..فقط فکر کردم ب‍..برای خرید میتونم با یکی.....

جملش تموم نشده بود که صدای محکم و بلند زن الفا باعث شد ساکت بشه.

- کسی قرار نیست باهات بیرون بیاد جیمین وجه خانوادگیمون باید حفظ بشه.

- چشم مادر!

زن آلفا بی توجه به جیمینی که سرشو پایین انداخته و قلبی که برای بار انم فشرده شده، راهشو به سمت اتاقش کج کرد و ندید اشک هایی رو که مصببش حرفای تلخش بود...
'یعنی انقدر نفرت انگیزم؟'

***

چند دقیقه ای بود که اونجا ایستاده بود، دقیقا رو به روی پاساژ بزرگی که هیچ گاه اجازه رفتن به اونجا رو نداشت پاساژی که تمام ثروتمند های سئول ازش خرید می‌کردند و می‌شد معروف ترین افرادو اونجا دید.

جیمینی که حتی رسانه ها هم کمتر توجهی نسبت بهش دارند اقای پارک هیچ گاه نزاشت جیمین مثل بقیه فرزند هاش چهرش به رسانه ها نشون داده بشه تنها از جیمین یک اسم وجود داشت و جنسیت ثانویش؛ همه فقط می‌دونستند فرزند آخر خانواده پارک یک امگاست!

برای جیمین سوال بود که مگه این مهمونی چقدر مهم بود که نه تنها باید شرکت می‌کرد بلکه پدرش اجازه خرید ازین پاساژ رو بهش داده بود.

کم کم احساس می‌کرد پاهاش دارند به درد میاند، بیشتر از این نباید اونجا می ایستاد اما برای اولین بار می‌خواست وارد اون پاساژ بشه و ازینکه یهو یه کاری بکنه و باعث ضایع شدنش بشه می‌ترسید.

چاره ای نداشت پس با قدم هایی آهسته وارد شد و نگاه سر سری به اطراف انداخت واقعا هیچ تفاوتی با پاساژ های دیگه نمی‌دید همین باعث شد نفس آسوده ای بکشه و به راهش ادامه بده.

زمانی که از عمارت بیرون می‌اومد شنید که خواهرش برای اولین بار بدون تحقیر کردنش بهش گفت طبقه سوم مغازه دوم از سمت چپ جاییه که میتونه چیز خوبی پیدا کنه.

پس بی توجه به مغازه ها و طبقات دیگه به سمت آسانسور رفت و مستقیم به سمت طبقه سوم رفت.

وقتی وارد طبقه شد نگاهی به اطراف انداخت چشمش به آسانسوری که دقیقا اون طرف پاساژ بود افتاد حقیقتا یادش نمی اومد که خواهرش بهش گفت از سمت کدوم آسانسور که بیرون اومد سمت چپ.

پوف کلافه ای کشید مثل بچه ای که راهشو گم کرده شروع به قدم زدن کرد که یهو یاد حرف مادرش افتاد که چند روز پیش اسم فروشگاه fixy رو میگفت و اون فروشگاه دقیقا رو به روش بود.

با کمی مکث وارد فروشگاه شد و از بزرگی اونجا چشم هاش بیشتر از هر زمانی گرد شد.

- چطور میتونم کمکتون کنم جناب؟

به سمت صدای نازک و گوش نوازی که مخاطب قرارش داده بودش چرخید و دختری زیبا و ظریفی که لباس فروشنده های اون بوتیک رو پوشیده بود رو دید.

با حس رایحه‌اش که نشون از امگا بودنش میداد لبخندی زد احساس راحت تری کرد.

- خ‍..خب راستش برای مراسم..

- اوه شما یکی از مهمانان مراسم پسر وزیر هوان هستید؟

دختر امگا با شگفتی حرف جیمین رو قطع کرد و وقتی قیافه گنگ پسر رو دید با استرس خنده ای کرد و درحالی که موهاشو پشت گوشش میفرستاد لب زد:

- خب باید من رو ببخشید، من لی سومین هستم برای خرید امروزتون از بوتیکمون همراهیتون میکنم.

- عا..خوشبختم سومین.. نونا؟!

نونا رو سوالی پرسید چون مطمئن نبود دختر ازش بزرگتره یا نه. سومین وقتی تردید پسر رو دید با لبخندی گفت:
- من ۲۷ سالمه.

- اوه منم جیمینم نونا و خب همونطور که خودت گفتی برای خرید مهمونی فردا شب اومدم....و.. خب واقعا نمیدونم چی باید بگیرم.

سومین لبخندی زد درحالی به سمت کت شلوار های متناسب امگا ها می‌رفت خطاب به جیمین گفت:
- اوه نگران نباشید جیمین شی من کمکتون می کنم!

←⁠_⁠←←⁠_⁠←←⁠_⁠←←⁠_⁠←←⁠_⁠←←⁠_⁠←←⁠_⁠←←⁠_⁠←

کم کم داریم به قصه اصلی فیک نزدیک میشیم نمیخواید حمایت کنید؟

اگر ایرادی، اشتباه تایپی، نظری داشتید حتما تو کامنتا بهم بگید.

𝐢𝐬𝐨𝐥𝐨𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 "𝐲𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧&𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤"Where stories live. Discover now