𝒑𝒂𝒓𝒕²⁸

495 75 47
                                    

جیمین نگاهشو به سوبین و هایجینی داد که بعد از اون درگیری، حالا رو به روی هم نشسته بودند با نگاهشون به سمت هم دیگه تیر پرتاب می‌کردند، داد.

لبخندی به رابطه بین شون زد و جیمین واقعا از سوبین سپاسگزار بود که پا پیش گذاشت و رابطه نسبتا صمیمانه ای بین شون برقرار کرد چون جیمین اصلا توی خودش نمیدید بتونه با خانواده جفتش ارتباط برقرار کنه.

ناگهان با یادآوری اینکه دوباره فراموش کرده بود درباره اون راز یونگی از سوبین بپرسه، اخم هاش از بی حواسی خودش توی هم رفت و آهی کلافه کشید که توجه یونگی بهش جلب شد.

یونگی تای ابروشو بالا انداخت و کنجکاو به امگای کنارش که با خودش درگیر بود، نگاه کرد.
"دیوونه"ای زیر لب نثارش کرد و گوشیشو از جیبش بیرون آورد و سرگرمش شد.
جیمین با شنیدن زمزمه یونگی به سمتش چرخید و ناراحت سرشو پایین انداخت.

چند دقیقه بعد همه دور میز نشسته بودند و درحال خوردن یا کشیدن غذا بودند.

یونگی بی اهمیت به جیمین بشقابشو از غذا پر کرد و شروع به خودن کرد و توجهی به نگاه های اعضا خانوادش نکرد.

جیمین لب هاشو روی هم فشرد تا بغضشو کنترل کنه، سرشو از شدت سنگین بودن نگاهای روشون با خجالت و ناراحتی پایین انداخت تا افردا حاظر متوجه حلقه بستن اشک توی چشم هاش نشند.

چه انتظاری داشت؟ توقع داشت مثل تمام داستان های عاشقانه جفتش براش غذا بکشه و با ناز کردنش بهش غذا بده؟
کجای رابطشون عاشقانه پیش رفته بود که این قسمتش عاشقانه باشه؟

اما حداقل فکر می‌کرد جلوی خانواده و فامیل تظاهر به عاشق هم بودن می‌کنند اما یونگی انگار براش اهمیتی نداشت که مردم دربارشون چی بگند یا بخواد زندگیشو عالی و رویایی جلوه بده.

'فقط باید یکم بگذره....دلشو به دست میارم'
باز هم مثل همیشه این جیمین بود که به خودش و گرگش دلگرمی می‌داد.

با برداشته شدن بشقابش سرشو بالا آورد و به دایی یونگی که کنارش نشسته بود و داشت براش غذا می‌کشید نگاه کرد، ناخودآگاه سرشو به سمت بیول هو چرخوند که داشت با اخم نگاهش می‌کرد.

سریع نگاهشو ازش گرفت و با تشکر کردن از میونسو بشقاب پر شدش رو از دستش گرفت و مشغول خوردن شد.
.
.
.
.
مهمونی به قسمت خسته کننده‌ای برای جیمین رسیده بود؛ موقعی که دور هم نشسته بودند و بزرگتر ها صحبت می‌کردند و جیمین تنها مجبور به گوش دادن بود.

نگاهشو تو جمع چرخوند و روی جای خالی هایجین نگه داشت. با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد تا هایجین رو درحال صحبت با تلفنش، گوشه ای از او خونه نسبتا بزرگ پیدا کرد.

شانه ای بالا انداخت و اینبار به سوبین نگاه کرد که تو بغل جفتش لم داده بود و یون جون موهای خرمایی رنگشو نوازش می‌کرد، لبخندی بهشون زد و ناخودآگاه نگاهشو به سمت یونگی چرخوند اما با یادآوری اینکه رابطه اونا رنگی از عاشقانه بودن نبرده سریع نگاهشو گرفت و به زمین دوخت.

𝐢𝐬𝐨𝐥𝐨𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 "𝐲𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧&𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤"Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon