𝒑𝒂𝒓𝒕³⁰

486 74 51
                                    

- اما هیونگ گرگت چی؟

جین پوزخند تلخی زد و نگاهشو به میز دوخت و گفت:
- گرگم؟ گرگم خیلی وقته که به نامجون و گرگ آلفاش سرد شده و نسبت به رایحه اش بی تفاوته....این قلب بی جنبمه که هر بار با دیدنش به تپش میوفته!

جونگکوک ناباور به جین نگاه کرد و متحیر گفت:
- چطور ممکنه گرگت نسبت بهش واکنش نشون نده؟

- فقط وقتی به پیوند و باندمون اعتماد نکرد گرگم کم کم نسبت بهش سرد شد.

کوک صندلی کنار جین رو عقب کشید و روی اون نشست و سرشو پایین انداخت و شرمنده گفت:
- متاسفم هیونگ..من خیلی زود قضاوتت کردم!

- مهم نیست کوک.

- احساس گناه می‌کنم؛ نه تنها وقتی داشتی درد می‌کشیدی کنارت نبودم بلکه الان هم بدون دوسنتن واقعیت قضاوتت کردم.

- بیا بهش فکر نکنیم!.........کی بر می‌گردی؟

کوک لبخندی به جین زد و سرشو تکون داد و در جواب سوالش گفت:
- هفته دیگه پرواز دارم!

- اوه چقدر زود!

جین با حالت دپرسی گفت و کوک فقط لبخندی بهش زد که ناگهان نگاهش به ساعت افتاد، از جا پرید و درحالی که به سمت خروجی آشپزخونه می‌رفت گفت:
- دیر وقت شده باید برگردم.

جین سریع به سمتش رفت و مچ دستشو گرقت و مانع رفتنش شد.
- امشبو اینجا بمون کوک.

- بمونم که توسط یونهو به جرم نزدیک شدن به آپاش به قتل برسم؟!
کوک با شوخی گفت که باعث شد جین بالاخره توی اون شب خنده ای بکنه و بگه:
- نگران یونهو نباش به هرحال قراره روی کاناپه بخوابی!

با حرف جین خنده کوک جمع شد و باحالت متاسفی گفت:
- این رسم مهمون نوازی نیستا سوکجین شی!

جین شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
- همینه که هست!

- به هر حال من قرار نیست تخت توی هتلو ول کنم بیام اینجا رو کاناپه بخوابم!

جین نگاه قضبناکی به جونگکوک انداخت که باعث شد جونگکوک نسبت به حرفی که زد نا مطمئن بشه اما همچنان با اعتماد به نفس به جین خیره بشه.

و این جونگکوک بود که نیم ساعت بعد درحالی که پتو رو تا زیر چونش بالا کشیده بود و با اخم روی کاناپه دراز کشیده بود.

صدای معتراض کوک توی خونه‌ای که توی تاریکی فرو رفته بود پیچید و اما بازهم جین توجهی بهش نکرد.

- اما این نا عـادلـانسـت!

***

کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به گل شیپوری سفید بود اما ذهنش جایی دیگر مشغول بود.
تمام فکر و ذهنش چند روز گذشته بود، طوری که امگا تمام تلاششو کرده بود تا حداقل کمی رابطشو با آلفا بهتر کنه اما تمام مدت بی توجهی آلفا نصیبش شده بود همونطور که روز اول یونگی بهش گفته بود که باید جوری زندگی کنه که حضورشو احساس نکنه.

𝐢𝐬𝐨𝐥𝐨𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 "𝐲𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧&𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤"Место, где живут истории. Откройте их для себя