𝒑𝒂𝒓𝒕²⁹

448 74 28
                                    

یونهو نگاه نا مطمئنی به کوک انداخت و بدون گفتن حرفی نگاهشو از چشم های کوک گرفت.
.
.
.
به محض باز شدن در توسط جین، یونهو جلوتر از دو نفر دیگه وارد شد و درحالی که کیفشو پشت سرش روی زمین به دنبال خودش می‌کشید، به طرف اتاقش رفت.

جین شرمنده از رفتار بی ادبانه پسرش لبشو گاز گرفت و گفت:
- متاسفم جونگکوکا اون فقط یکم بد عنقه.

جونگکوک با خنده دو دستشو بالا آورد گفت:
- نه نه نیازی به عذرخواهی نیست خودم یکی بدترشو تو خونه دارم.

- تو بشین من لباسامو عوض می‌کنم و برمی‌گردم.

کوک سری تکون داد و به سمت کاناپه ها رفت و روی اون ها نشست.
نگاهشو به اطراف چرخوند و خونه نقلی و کوچیک جین رو از نظر گذروند و لبخندی از خوش سلیقه بودن هیونگش روی لب هاش نشست.

با نشستن جین کنارش سرشو به سمت چرخوند و بی مقدمه گفت:
- خونه قشنگی داری!

- اوه ممنون..... چی می‌خوری برات بیارم؟

- هنوزم دمنوشای گیاهی معروفتو داری؟

کوک با ذوق پرسید و وقتی تایید جین رو گرفت ازش خواست تا براش بیاره و جین بلافاصله به سمت آشپزخونه رفت.

چند دقیقه بعد جین با دوتا لیوان دمنوش بابونه برگشت و یکیشو جلوی کوک روی میز گذاشت و به همراه لیوان دیگری که در دست داشت رو به روی کوک نشست.

- خب چه خبر این چند روز خبری ازت نبود؟!

کوک که با یادآوری چند روز اخیر، اخمی روی صورتش اومد با کلافگی گفت:
- وای هیونگ یادم ننداز که دلم خونه.

کمی از دمنوششو خورد و با حالت زاری ادامه داد:
- این چند روز مامانم تمام امگاها و بتا های سئولو بهم معرفی کرده و حتی بدون اینکه بهم بگه با چندتاشون قرار گذاشته بود اخه چجوری بهش بفهمونم بعد از هایونگ دیگه نمی‌خوام با کسی باشم چه برسه بخوام ازدواج کنم.

کوک نگاهشو به جین داد که تمام مدت با خنده به حرص خوردن نگاه می‌کرده، آهی کشید به کاناده تکیه داد وقتی دید خنده بی صدا جین تبدیل به قه قهه شد معترض و کشیده گفت:
- هـــیونـــگ!

جین تسلیم دوتا دستشو بالا آورد با گفتن "خیلی خب باشه" تلاش کرد خندشو کنترل کنه!

کوک چشم غره ای بهش رفت و مابقی لیوان دمنوششو سر کشید.

همون موقع در اتاق باز شد و یونهو بدو بدو به سمت جین دوید و کنارش ایستاد و با غر گفت:
- من گشنمه!

جین که تازه یادش افتاد از ظهر تا حالا چیزی نخورده با هول گفت:
- اوه ببخشید کلا فراموش کردم...تو غذا خوردی کوک؟

_ نه.

جین بدون گفتن حرفی به سمت تلفنش رفت و  با تماس گرفتن به نزدیک ترین رستوران به خونش غذا سفارش داد.

𝐢𝐬𝐨𝐥𝐨𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 "𝐲𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧&𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤"Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin