𝒑𝒂𝒓𝒕¹⁹

425 65 61
                                    

مرد آلفا برای آخرین بار چمدونشو چک کرد و بعد از اطمینان پیدا کردن از اتاقش بیرون رفت و به سمت آشپزخونه که بوی سیوپینو غذای مورد علاقش ازش بیرون می اومد، رفت.

به زن پرستاری که پشت گاز ایستاده بود و درحال آشپزی بود نگاه کرد و بعد نگاهش به سمت دختر بچه ای که بعد از ورودش با اخم صورتشو برگردونده بود و دست به سینه نشسته بود، چرخید.

لبخند مهربونی زد و به سمت دخترک هفت سال رفت و روی صندلی کناریش نشست.
دختر بچه صندلیشو از پدرش فاصله داد و اهمیتی به پدر جوانش نداد.

مرد آلفا یکم خودشو به سمت دختر کشید و خیلی آروم با لحن مهربونی زمزمه کرد:
- جینها کوچولو هنوزم با ددیش قهره؟

جینها توجهی نکرد و اخمشو غلیظ تر کرد که دوباره زمزمه پدرش به گوشش رسید:
- نمیگی اخم میکنی زشت میشی من دختر زشت نمی‌خواما!

جینها باز هم چیزی نگفت و این بار بلند شد و بی اهمیت به پدرش و خانم براون پرستارش که داشت به اون پدر و دختر کیوت می‌خندید، از آشپزخونه بیرون رفت و روی کاناپه های رو به روی تلویزیون جا گرفت.

خانم براون که تقریبا هم سن مادر مرد آلفا بود، خنده‌ی آرومی کرد و رو به مرد گفت:
- نگران نباشید جناب جئون، جینها دختر خوبیه مطمئن باشید این رفتارش فقط به خاطر وابستگیش نسبت به شماست.

جونگکوک سری تکون داد و با زمزمه"متوجهم" بلند شد و از آشپز خونه بیرون رفت.
خواست به سمت دخترک بره که تلفنش به صدا در اومد و به اجبار مجبور به تغییر مسیر داد.

به سمت تلفنش رفت و با دیدن شماره آشنا لبخندی زد و سریعا جواب داد:
- نامی هیونگ.

صدای بم اما صمیمی نامجون به گوش جونگکوک رسید:
- چطوری پسر زنگ زده بودی نتونستم جواب بدم دیگه خبری از ما نمیگیری متعجبم کردی؟

- اینطور نگو هیونگ من با همسرت در ارتباطم بهش ایمیل میدم.

صدای نامجون اون ذوق قبلیش رو از دست داد اما تمام تلاششو کرد که بروز نده.

- درسته، خب حالا چیکار داشتی؟

- دارم بر میگردم کره.

صدای بلند و متعجب و همینطور دوباره ذوق زده‌ی نامجون باعث شد تلفن رو از گوشش فاصله بده.
- واقـــعــا؟ برای همیشه؟

- عام راستش نه!

- میدونستم! وقتی یه حرفی میزنی روش میمونی فقط متعجبم چی تو رو وادار کرده که برگردی.

صدای جونگکوک رنگ تلخی به خودش گرفت و نامجون به وضوح متوجهش شد.

- هیونگ طعنه نزن خودت خوب میدونی اونجا حالم خوب نیست.

نامجون شرمنده لب گزید و گفت:
- متاسفم

- مهم نیست. حقیقتا برای به دنیا اومدن یونهو غمم تازه بود حاظر نشدم برگردم و خب خبر ازدواج یونگی هیونگ تا اینجاهم سر و صدا کرد و متاسفانه زمانی که داشتم آماده میشدم که بیام جینها حالش بد شد....آه این چند روز سرم حسابی شلوغ بود هیونگ.

𝐢𝐬𝐨𝐥𝐨𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 "𝐲𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧&𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤"Where stories live. Discover now