She's pregnant!(Part9) S1

256 33 7
                                    



نمیخواست به هیچی فکر کنه پس لیوان ابی که کنارش بودو خورد و خوابید

*صبح فردا*

تهیونگ مثل همیشه از خواب بیدار شد پلی تنها چیزی که نظرش جلب کرد

همه داشتن دست میزدن ؟ برای چی؟

با کنجکاوی سریع صورتش شست و به سمت در رفت تا بیینه چی شده
به سمت اشپز خونه رفت همه داشتن در مورد عروسی اقای جئون حرف میزدن
همون خدمتکاری که یاهاش دعوا کرده بود به سمت تهیونگ اومد و در گوشش گفت :

/دقیقا همونی که اقای جکسون میخواست شد!جونگکوک واقعا فراموشت کرده و هفته بعد واقعا ازدواج میکنه!

-چی؟ چی داری میگی؟

/وقتی ازدواج کنه تو رو بیرون میکنه ! هیچ کس نمیخواد بچش با دوست پسر قبلیش بزرگ شه! درست نمیگم؟

-همه چی نقصیر توعه ازت متنفرم ! اگه اون روز بهت کمک نمیکردم جونگکوک،جونگکوک برای من بود...

سریع به سمت اتاقش رفت و حاضر شد و بدون خبر دادن به کسی رفت بیرون از خونه
تاکسی گرفت و به سمت کلبه رفت

بعد حدود یک ساعت به کلبشون رسید
همش خاکستر شده بود....
دیگه هیچی ازش نبود...
عشقشون خاکستر شده بود...
همه چی تموم شده بود...
کسی که با کل وجودش عاشقش بود داشت ازدواج میکرد جلو چشمش و از یه دختر بچه داشت؟

و به سمت اون خرابه که قبلا قشنگترین کلبه بود و عکسای سوختشون روی زمین دید...
همین نیاز بود تا گریه کنه...

چقدر خوشحال بودن..
باباش حتی اینو هم لیاقتش نمیدونست ؟
باباش مجبورش کرد مدارک جونگکوکو بدزده...

کل روز رو اونجا بود و به عکسای سوختشون نگاه میکرد و گریه میکرد تقریبا ۱۲ ساعت بود که بی وقفه داشت گریه می‌کرد آنقدر گریه کرده بود که خوابش برده بود

-فقط م...میخواستم هق هقق همه چ..چیو د..درست کنم اینقدر بد تر شد...

گفت و دوباره شروع کرد

و یهو رعد برق زد و حتی ابرا هم شروع به باریدن کردن...

همیشه وقتی بارون میومد جونگکوک تهیونگو بغل میکرد چون تهیونگ از صدای رعد برق میترسید...

...الان تنها بود
کسی نبود ..

انقدر بی ارزش بود که حتی کسی هم دنبالش نگشته بود...
لیاقتش مرگ بود..واقعا خوشحاله که قراره بمیره...

تهیونگ پسری که شاداب ترین روحیه رو توی شهرشون داشت الان افسرده و ناراحت ترین ادم شهر بود و همچنان تنها ترین...

دلش برای بغلای مامامش تنگ شده بود ولی ییشتر بغل جونگکوکو میخواست بارون کلا خیسش کرده بود!
بلند شد و شروع کرد به فریاد زدن
انقدر جیغ کشید که صداش گرفت
تهیونگ میتونست زندگیشو الان تموم کنه چه فرقی داشت یه ماه دیگه بمیره یا الان؟؟؟
رفت و دوباره نشست کنار اون کلبه سوخته

"You were in my blood like drugs"KookvWhere stories live. Discover now