You don't love her!(Part8) S1

359 38 5
                                        




تهیونگ فقط به راه نگاه میکرد و راه داشت اشنا میشد و فقط داشت ارزو میکرد که نرن اون کلبه....
هی به اون کلبه نزدیک میشدن
و بالاخره به کلبه رسیدن

-چرا اومدیم اینجا؟

+کیف ته جو جامونده بود میخواستم برم بیارمش حوصله نداشتم ببرمت خونه یه دقیقه وایسا الان میام..

چی؟ تهیونگ درست میشنید ؟
جونگکوک ته جو اورده توی خونه ای که از صفر تا صدش دوتایی ساختن؟
نه امکان نداره قرار نبود کسی جز خودشون درمورد این خونه خبر داشته باشه!...

گوشی جونگکوک زنگ خورد و کسی که به اسم my favorite(مورد علاقم) داشت بهش زنگ میزد سعی کرد بی اهمیت باشه ولی انگار یارو ول کن نبود و جونگکوکم قصد اومدن نداشت پس تصمیم گرفت جواب بده

-بله

+اه سلام تهیونگ تویی؟به جونگکوکی بگو داره میاد خونه برام توت فرنگی بگیره خیلی هوس کردم

-باشه

و قطع کرد
تهیونگ بعد از شنیدن این حرف اعصابش خورد شد اصلا چرا باید جواب میداد؟ وقتی دید جونگکوک قصد اومدن نداره از ماشین پیاده شد و به سمت کلبه رفت
هرقدمی که به سمت کلبه برمیداشت باعث میشد دیدش تار تر بشه و در اخر اشکی از گوشه چشمای قشنگش به پایین بریزه
وارد خونه شد و گفت :

-کوکی..

'کی اومدی! کی بهت گفت اجازه داری وارد اینجا شی و منو با اون اسم صدا کنی؟ اسمم جونگکوکه بگو زبونت عادت کنه!

تهیونگ به جونگووک نگاه کرد که داره کل خونه رو بنزین میریزه اولش تعجب کرد ولی بعد چند دقیقه فهمید که جونگکوک میخواد اینجا رو اتیش بزنه..پس به سمتش رفت تا جلوی کارشو بگیره...

-ج...جونگکوک ن...نک...نکن اینکارو نکن!!!

+به تو هیچ ربطی نداره

دست تهیونگو گرفت و از کلبه به زور کشید بیرون و تهیونگو پرت کرد اونور

و به فندکو روشن کرد و تا وقتی که تهیونگ بیاد سمتش اونجارو اتیش زد...

-نههههههه اهه هقققق هققق جون....جونگکوکم ا...اینجا رو ب..با ع..عشقمون ساختیم....

و همینطور که داشت به اتیش گرفتن عشقشون نگاه میکرد دیگه تحمل نگه داشتن وزنش رو پاهاش نداشت و به افتاد و شروع کرد به گریه کردن....
گریه میکرد و بینش هزیون میگفت..
و بعد چند دقیقه با بیاد اوردن گردنبندی که جونگکوک بهش داده بودو زیر تخت توی خونه مونده بود افتاد
و از زمین بلند شد و خواست به سمت اون خونه بره که جونگکوک دستش گرفت

+احمق! کجا داری میری !

-ول..ولم کن...هق هققق. گردنبدنم ت..توی اون خ..خونس!نههه! نهه!
حرفای اخرش با فریاد گفت

"You were in my blood like drugs"KookvTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon