هوا رو به سرما میرفت و منظره نمناک جنگلی از همه طرف احاطهاش کرده بود.
تا چشم کار میکرد فقط طیف های مختلفی از رنگ سبز رو میدید...
برای دقایقی این حس که قطعا جای اشتباهی اومده تمام وجودش رو فرا گرفت... مردمک های بی قرارش رو به اطراف دوخت و طبق عادت چند بار انگشت های کشیدشو بین موهای مخملیش فرو کرد.
نفس عمیقی کشید احساسات عجیبی وجودش رو فرامیگرفت اون درخت های سربه فلک کشیده ٫ مه سبکی که اتمسفر اطراف رو براش ناشناخته تر میکرد و در انتها باد خوشایندی که گاهی موهای روی پیشونیش رو تکون میداد.
حس میکرد فاصله ی جدا شدن از جهان ماشینی خودش تا رسیدن به این جهان ناشناخته فقط یک چشم به هم زدن بود.
البته اصلا شکه کننده نبود چون خودش بود که یک روز میز کارش رو بعد از پاره کردن هزارمین برگه عقب زده، با حالتی منزجر و متنفر بلیطی برای خروج هر چه سریع تر از سئول این شهر آدم کش گرفته بود.
مستقیم به کشوری که فقط راجع بهش مطالعه کرده بود و از بین عکس هایی که توی اینترنت بود شهر انتخاب کرده بود!
هرچی بیشتر از مرکز شهر فاصله میگرفت بیشتر حس میکرد این شهر ، کیوتوی ژاپن ، بهترین انتخابی بوده که میتونسته داشته باشه و حالا که به حومه ی شهر رسیده بود
اطراف را طوری نگاه میکرد انگار بین برگهای سبز درخت ها به دنبال اولین خط داستانش میگرده.
با حمله ی دوباره ی کلمه ی " داستان خودش " به عصب های اسیب دیدش لعنتی به خودش فرستاد... اصلا مگه میدونست داستان خودش چی هست و کجاست؟ اون فقط یک مشت کاغذ سیاه شده و مچاله داشت و بس...
نگاهی دیگر به نقشه توی دستش انداخت با دیدن نقشه یکبار دیگه لعنتی به خودش فرستاد چرا که وقتی فرصتشو داشت تا توی فرودگاه سیمکارت ژاپن رو بگیره این کارو نکرده بود و حالا جی پی اس گوشیش کار نمیکرد و یقین داشت بین این درخت های افرای سر به فلک کشیده گم میشه!
مسیرش رو ادامه داد و بعد مواجهه با درختی که خصوصیات مشابه با توصیفات مرد کرهای داشت به راست چرخید تا بالاخره از بین اون یکنواختی مه آلود کلبه ای دیده شد. سقفش مثل تمام خونه های ژاپنی دیگه که دیده بود مثل تاجی روی سر خونه نشسته و اجزا هندسی با چوب هایی به ظاهر نازک روی دیواره ها رسم شده بودن.
هرچی نزدیک تر میشد بیشتر شک میکرد چون علائم حیات نه تنها توی خونه بلکه اطراف خونه هم دیده نمیشد مثلا بخاری از جایی بیرون نمیومد یا آتشی در نزدیکی خونه روشن نبود چون به هرحال چندین مشعل بزرگ اطراف خونه وجود داشت که اگر قرار نبود توی این هوا روشن بشه پس کی باید روشن میشد؟
اما مشخصات و موقعیت خونه همون بود که توی کره پای تلفن با صاحب خونه درموردش صحبت کرده بود.
حالا که به ورودی خونه رسید احساس کرد بوی زندگی به مشامش میخوره.
خونه از نزدیک بوی یک مکان مسکونی رو نمیداد برعکس... شبیه یک اسپا بود. بوی عطر گلها ورودی رو پر کرده بود. برای چند لحظه چشم هاشو ریز کرد و اطراف ساختمون رو نگاه کرد این بو بیش از حد رویایی بود جوری که خیال کرد خواب میبینه. کی همچین تدارکی براش دیده بود؟ چرا؟ رسم ژاپنی هاست؟
چند تقه به در زد اما زیاد سر و صدا نکرد. میخواست به صاحبخونه فرصت بده.
بالاخره صدای پایی شنید. چوب های کف خونه فعالیت های صاحبخونه رو لو میدادن.
مرد کمی رفت و آمد ، رفت و آمد تا بالاخره در کشویی رو باز کرد.
پسر هم قد و قواره خودش بود شاید حتی همسن!
با چشمهایی درشت و آهویی، موهایی تا روی گوش و کمی روی گردن ریخته.
جوری که انگار انتظار کسی رو نداشت ولی یک باره دوستی قدیمی رو دیده پرسید:«آقای... کیم تهیونگ؟»
سر خم کرد و گفت :«بله.»
حالا بهتر متوجه شد دقیقا چه چیزی از اون صاحبخونه ی جوون براش یکه آور بود. اون پسر پیراهن حریر سفیدی به تن داشت و شلوار سورمهای پارچه ایش که بی اندازه برای اون پیراهن کلاسیک و گشاد بود و در عین حال بدون کفش باعث میشد به شدت اون پسر رو ضد و نقیض جلوه بده.
کمی بیشتر به جزییات پسرک خیره شد یک حلقه به زنجیر ظریفی اویزون کرده و به گردن انداخته بود و تک گوشواره ی زنجیری بلندی هم از گوش راستش اویزون بود. کنار رفت، همین عمل باعث شد تهیونگ بیشتر از این بهش خیره نشه.
مردد یک قدم به داخل خونه برداشت و اجازه داد گرمای خونه گونه هاشو نوازش کنه.
دقیقا مقابلش اتاق کوچکی قرار داشت با یک میز مربع شکل در مرکزش. به رسم ژاپنی ها یک پارچه گرم کلفت زیر میز قرار گرفته بود و چهار تشک جلوی هر ضلع میز. خبری از مبلمان مدرن و یا دیزاین خاصی نبود به جای صندلی نزدیک در یک تشک قرارداشت و روی تشک سه کتاب باریک که تهیونگ نمیتونست اسمشون رو بخونه افتاده بود.
کفش هاشو درآورد و روی طبقات چوبی طرف چپ ورودی قرار داد. و بعد از اون تازه توجهش به کاغذ دیواری طرح جنگل که با جوهر کار شده بود جلب شد.
برای شکستن سکوت پرسید:«کار دسته؟»
صاحبخونه در جواب سری تکون داد:«بله.» بعد از این مکالمه ی کوتاه مستقیم سراغ سوال اصلی رفت:«چند روز توی کیوتو اقامت دارین؟»
تهیونگ که محو سایه روشن درخت های روی دیوار شده بود زمزمه کرد:«چقدر این شهر زنده و مردست. تاحالا جایی مثلشو ندیدم... نمیدونم آقای...ببخشید من اسم شمارو یادم رفت. یک هفته. یا... شاید ده روز...»
وقتی اون مرد پر کنتراست سر خم کرد دستهای مو از پشت گوشش آزاد شد و توی صورتش ریخت. همزمان گفت:«جئون جونگکوک هستم. پس من این رو یک هفته در نظر میگیرم، آخر هفته اگه نظرتون عوض شد میتونین اقامتتون رو تمدید کنین. امیدوارم سفر آرومی رو تجربه کنین.»
و تهیونگ هم فکر میکرد همینطور پیش بره.
اما این فقط یک خیال روشنبینانه بود چرا که همون طور که همه میگفتن...کیوتو شهریست مهآلود.
YOU ARE READING
The villain you never been
Fanfictionشروری که هرگز نبودی، جمله ای که مخاطب های زیادی رو در برمیگرفت! شاید اون مخاطب کیم سوکجینی بود که هرکاری برای حفظ خانواده ی کوچک سه نفرش میکرد و یا جئون جونگ کوکی که حتی با دیدن خانواده ی جین هم افسوس میخورد. داستان از بین پیچ و خم درخت های بامبو ،...