Chapter 9

23 2 5
                                    

این صدای چی بود؟
چرا یک صدایی درست داشت گوش های بی دفاعش فرو میرفت و خواب نازنینش رو بهم میزد؟
این صدا شبیه به چی بود اصلا؟
بال زدن پرنده؟
آخه توی این هوا پرنده دم پنجره چیکار میکرد؟
کلافه تکونی توی جا خورد و پلک های سنگینش رو از هم جدا کرد.
حس میکرد بهترین خوابی رو که توی این دو سال اخیر تجربه کرده ، به بدنش هدیه داده بود!
خودش رو به زور بالا کشید و صاف توی جا نشست تا به اطراف نگاهی بندازه و منبع صدا رو پیدا کنه!
با دیدن قفس پرنده ، برای چند لحظه مکث کرد.
کل دیشب رو با جونگ کوک خوابیده بود؟
آروم دستش رو تکون داد و با حس کوفتگی توی دست راستش بهش ثابت شد که کل دیشب جونگ کوک رو بغل کرده بود و با هم خوابیده بودن!
با دست دنبال گوشیش گشت و اون رو جایی دورتر نزدیک به چمدونش دید.
چهار دست و پا و خسته به سمت گوشی رفت و به ساعت نگاهی انداخت ، ۱۱ صبح؟
باورش نمیشد انقدر خوابیده!
انگشت های گرمشو روی پلک های خواب آلودش کشید و وقتی کمی دیدش واضح تر شد ، به سمت قفس پرنده حرکت کرد.
ظرف آبی که گوشه ی قفس بود رو با احتیاط برداشت و به قصد پرکردن ظرف آب به سمت آشپزخونه روانه شد.
امروز باید از خونه بیرون میرفت و دوباره کمی توی شهر میچرخید.
خونه سرد تر از همیشه بود و این باعث شد دست هاش کمی مور مور بشن!
با یادآوری سوییشرتی که دیشب به جونگ کوک داده بود یک ابروشو بالا انداخت و کنجکاو به سمت اتاق برگشت ، بعد از گذاشتن ظرف آب داخل قفس به اطراف اتاق نیم نگاهی انداخت و وقتی سوییشرتش رو پیدا نکرد با لبخندی کج به سمت اتاق جونگ کوک روانه شد.
در اتاق رو باز کرد اما وارد نشد!
از دم در فقط نگاهی به اطراف انداخت و سوییشرتش رو روی شلوارکی که دیشب پسر به تن داشت گوشه ی اتاق دید.
ناخوداگاه با لبخند شونه هاشو بالا انداخت و تصمیم گرفت سریع حاضر بشه تا بیشتر از این از کمبود کافئین  توی رگ هاش عذاب نکشه!

از تاکسی پیاده شد و به اطراف نگاهی انداخت.
امروز رو مود خوبی بود و اصلا دوست نداشت جسمش رو خسته کنه بخاطر همین بعد از ۵.۶ دقیقه پیاده روی توی جنگل اولین تاکسی که از اونجا میگذشت رو گرفت و مستقیم به سمت مرکز شهر رفت.
جلوی مغازه ای که همین الان چشمش رو گرفته بود ایستاد و به لباس های پشت ویترین خیره شد.
انگار جونگ کوک از این محل خرید میکرد چرا که دکور ویترین ها به طرز عجیبی استایل جونگ کوک رو به تصویر میکشیدن!
آهسته توی پیاده روی شلوغ قدم برداشت و با چشم مغازه هارو از نظر گذروند تا کافه ای برای نشستن پیدا کنه!
اولین کافه ای که با توجه به تابلو شناخت رو اصلا دوست نداشت ، محیطی شلوغ و تاریک!
نه!
ترجیح میداد تو کافه ی روشن تری بشینه تا شاید بتونه کمی بنویسه…
خیابون اصلی که پر از مغازه های کوچک و شلوغ بود رو از نظر گذروند و کوچه ای فرعی که به نسبت عرض بیشتری داشت و خلوت تر بود رو پیچید.
کوچه شیب زیادی داشت و تقریبا بدن خسته ی تهیونگ رو به تمنا مینداخت ، پشیمون از ورود به این مسیر سر جاش ایستاد تا دوباره اطراف رو از نظر بگذرونه اما با دیدن کافه ای بزرگ با پنجره های شیشه ای قدی درست اون ور خیابون لبخندی زد و گام های سریعتری برداشت.
امیدوار بود میزی کنار پنجره پیدا کنه و چند ساعتی رو اونجا بگذرونه و بعد نزدیک به تایم برگشت جونگ کوک به خونه برگرده!
اخرین گام های بلندش رو برداشت ولی درست قبل از ورود به کافه با دیدن شخصی آشنا پشت پنجره قدم شل کرد!
نفس عمیقی کشید و به قلب خستش اجازه داد با تمام توان بتپه!
آرورا پشت میزی چسبیده به پنجره نشسته بود ، موهای قهوه ای بلندش رو مثل همیشه رها روی شونه هاش ریخته بود و قسمتی از اون رو پشت گوش زده بود!
مقابلش آیپدی قرار داشت که با دقت درحال کشیدن طرحی داخل اون بود و هرازگاهی جرعه ای از ماگ بزرگ قهوه ی کنار دستش مینوشید.
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
حس میکرد هرلحظه خون از زیر پوست گونه هاش به بیرون فوران میکنه ولی حالا…میتونست شجاعانه تر دختر رو نگاه کنه! نمیتونست؟
آرورا اصلا متوجه تهیونگ نبود پس تهیونگ با جرعت بیشتری نگاهش رو روی دختر چرخوند.
برخلاف استایل عام مردم شهر که حالا با شروع ماه اکتبر شامل هودی های گشاد بود ، آرورا ژیله ی کوتاه و نوک مدادی رنگی رو خالی به تن داشت که ظرافت دست ها و قفسه ی سینش رو دوچندان میکرد.
تهیونگ نمیتونست بیشتر از اون دختر رو آنالیز کنه چرا که ستون و میز جلوی دیدش رو میگرفتن پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد با کمترین جلب توجه وارد کافه بشه! آروم قدم میزد.
کافه رو از نظر گذروند.
خیلی بزرگ یا خیلی کوچیک نبود. میتونست نقطه ای دورتر نسبت به زن بشینه و اون هیچوقت نفهمه کیم تهیونگ کره ای اونجا بوده.
نزدیک دختر مکثی کرد ، نه!
نه نمیتونست باهاش صحبت کنه.
حس میکرد راه گلوش بند اومده و هنجرش مثل سنگ خشک شده بود!
نفس عمیقی کشید و به طرف کانتر بار قدم تند کرد.
جلوی زنی که سفارش می‌گرفت ایستاد.
کمی به متن های ژاپنی نگاه کرد کمی به زن که به ژاپنی بهش خوش‌آمد می‌گفت.
به آرومی... با صدایی لرزون و بم اولین قهوه‌ای که به ذهنش رسید رو نام برد:«کاپوچینو؟»
و انگشت اشاره ی منجمدش رو به علامت یک عدد بالا آورد.
وقتی زن سر تکون داد و مشغول ثبت سفارش تهیونگ شد ، نیم نگاهش رو به سمت آرورا چرخوند.
آرورا خسته به پشت صندلی تکیه زد و گردنش رو به چپ و راست حرکت داد ، دستش رو از پشت کمی کشید و دوباره صاف نشست.
سعی کرد از اون فاصله بیشتر جزییات دخترک مقابلش رو زیر نظر بگیره اما میترسید تا سنگینی نگاه باعث بشه آرورا به سمتش برگرده.
پس دوباره انگاهش رو پس گرفت.
تهیونگ کمی این پا و اون پا کرد.
محیط کافه رو تماشا کرد تا آروم بگیره.
روشن بود، پنجره‌های زیادی داشت. بیشترش دکور چوبی با فلز سیاه بود.
سعی میکرد نفس عمیق بکشه.
دوباره برگشت سمت آرورا.
این بار تصمیم گرفت باهاش حرف بزنه تا بی ادب به نظر نرسه.
گوشی موبایلش رو درآورد و به وایفای کافه وصل شد برای مترجم نوشت:«سلام خانم آرورا. خوشحالم شمارو اینجا میبینم. اینجا کافه خوبی هست؟»
و با احتیاط به زن نزدیک شد تا توجهش رو جلب کنه. کمی خم شد، صورتش رو نگاه کرد.
چشم‌های روشنش که کلافه‌تر از روز‌های قبل به نظر میرسید... موهایی که دورش مرتب رها شده بود و به خاطر حرکت آخرش به نرمی می‌رقصید...
چی میشد اگه میتونست هر روز ملاقاتش کنه؟
آرورا که تا اون لحظه سخت درگیر صفحه ی مقابلش بود با حس نزدیک شدن قدم های یک نفر آهسته سر برگردوند و با اون پسر آشنا مواجه شد.
لبخند عمیقی روی چهره ی خستش نشوند و صبر کرد تا پسر کامل به سمتش بیاد.
ناخوداگاه برای بار صدم توی این مدت استایل شخص مقابلش رو تحسین کرد!
لی تیره و مام استایلی که پای تهیونگ بود هارمونی عجیبی با اون پلیور یقه اسکی مشکی رنگ توی تنش ایجاد کرده بود که در نهایت وجود کت مشکی پارچه ای اوورسایز توی تن تهیونگ باعث میشد آرورا مطمئن بشه تهیونگ سلیقه ی فوق العاده ای داره و شاید هم علاقمند به مد اروپایی باشه!
از روی صندلی بلند شد و با همون لبخند تو چشم های همیشه آروم تهیونگ خیره شد و به انگلیسی کاملا ساده گفت:« سلام تهیونگ!»
تهیونگ دست هایی که پشتش گره زده بود رو آزاد کرد و موبایلی که توی صفحه مترجم گوگل نگه داشته رو بالا آورد و روی تصویر بلندگو ضربه زد.
یک زن با صدای خشکی جملاتی که تهیونگ آماده کرده بود رو بلند خوند.
بعد لبخندی روی صورت خودش نشوند و چهره حالا شاد شده آرورا رو از نظر گذروند.
آرورا بخاطر حرکت تهیونگ قهقه ی کوتاه و آرومی سر داد و دستش رو برای برداشتن گوشیش دراز کرد.
با قدم هایی کوتاه کنار تهیونگ ایستاد و گوشی رو جوری گرفت که همزمان با تایپ کردن تهیونگ قادر به خوندن کلمات باشه :« از دیدنت خوشحالم تهیونگ ، اینجا کافه ی مورد علاقمه و بله قهوه های فوق العاده ای داره ، اما بیا برای هم تایپ کنیم چون در غیر این صورت همه صدای مترجممون رو میشنون.»
بعد با لبخندی عمیق به صورت تهیونگ خیره شد.
بعد از نزدیک شدن زن به تهیونگ عرق سرد روی پیشونیش نشست.
نفس عمیقی کشید و حالا حتی صدای ضربان قلبش رو می‌شنید و فکر میکرد اگه کمی نزدیک تر شه سینه اش پاره میشه و خون از وجودش به بیرون حمله‌ور میشه.
یک آن فضای کافه رو خون‌آلود متصور شد.
با دست یخ کرده و کمی لرزان پیام زن رو پاک کرد و نوشت:«بله حتما!»
بعد مکثی کرد.
نمی‌دونست چیزی که همین حالا به ذهنش خطور کرده بود رو باید بنویسه یا نه…یا چطور باید مطرحش کنه؟
سعی کرد مثل توریست همجنسگرایی که جونگ‌کوک از اون ساخته بود حرف بزنه پس دوباره نوشت:«میشه شهر رو نشونم بدین؟ من خیلی دوست دارم کیوتو رو بشناسم اما زبونشون رو نمی‌فهمم و نمیتونم تنها بچرخم. میترسم گم شم.»
و نشون آرورا داد.
آرورا با خوندن پیام لبخندی عمیق تر زد و مچ دست تهیونگ رو گرفت و به سمت میزی که نشسته بود برد ، صندلی رو بیرون کشید و به تهیونگ اشاره کرد تا بشینه!
اما در این حین جوری که انگار دست ایسول رو گرفته بود تا فرار نکنه مچ دست تهیونگ رو نگه داشت و با دست چپ توی گوشیش تایپ کرد :« البته که میشه … اول باهم یه قهوه بنوشیم و بعد تصمیم بگیریم چیکار کنیم؟»
هردو پشت میز نشستن و آرورا بعد از اینکه کاپوچینوی تهیونگ روی میزشون قرار گرفت با ذوق موهاشو پشت گوشش زد و آیپد رو که حالا طرح کامل شده ی یک شلوار حریر مردونه رو به تصویر میکشید به سمت تهیونگ چرخوند و توی گوشی براش تایپ کرد :« نگاه کن… این طرح جدیدمه و میدونی امروز صبح کی بعد از اینکه باهام ویدیوکال داشت ، تصمیم گرفت مدل کالکشنم بشه؟»
وقتی مطمئن شد تهیونگ متن رو خونده با ذوق دست هاشو به هم کوبید و فاصله ی صورتش رو با تهیونگ کم کرد و با تن صدای آرومی گفت :« Michele Morone»
تهیونگ چند بار پلک زد و به کره‌ای پرسید:«کی؟» بعد دوباره به طرح نگاه کرد.
به انگلیسی خیلی ساده گفت:«خوشگله.»
موبایل رو گرفت و تایپ کرد:«حریره؟ باید حریر خیلی گرونی باشه که قابل پوشیدن باشه.»
بعد متن رو نشون آرورا داد.
قبل از اینکه آرورا وقت کنه چیزی در جواب بگه دوباره نوشت:«کارهای شما مناسب مجلس های دو ساعتست.»
دوباره نشون آرورا داد.
این اشتیاق و علاقه تهیونگ به مد و فشن زن رو به وجد می‌آورد.
اینکه به طرح، جنسش، کاراییش فکر میکرد.
خودش رو توی اون لباس مجسم میکرد و بعد مورد انتقاد قرارش میداد.
آرورا که متوجه شد تهیونگ اصلا شناختی از فردی که نام برده بود نداشت گوشه ی لبش رو گزید تا لبخندش تبدیل به قهقه نشه و بعد سریع رفت توی گالری گوشیش و اسکرین شاتی رو که برای استوری اینستاگرامش از ویدیوکالشون گرفته بود به تهیونگ نشون داد و به انگلیسی گفت :« این شخص رو میگم.»
و بعد دوباره توی گوگل چیزی تایپ کرد و عکس هایی از اون مرد درشت اندام به تهیونگ نشون داد و سریع توی مترجم تایپ کرد:« میشناسیش؟ بازیگر و مدل ایتالیاییه! تقریبا دخترها این اواخر براش دیوونه شدن! واقعا باعث افتخارمه که داوطلب شد تا با کالکشنم کار کنه. راستش کالکشن هایی که با برند های معروف کار میکنم صرفا برای هفته های مد و خواننده ها و بازیگر ها استفاده میشن.»
تهیونگ عکس‌هارو نگاه کرد و متن رو خوند.
سر تکون داد و دوباره با دست زدن تشویقش کرد.
یک کلمه مناسب انگلیسی دیگه هم بلد بود:«خوشتیپه.»
از اینکه زن باهاش با اشتیاقی که هرگز به جونگ‌کوک ندیده بود نشون بده حرف میزد خیلی خوشحال بود.
آرورا طبق عادت دستی بین موهای بلندش برد و ریز خندید به سمت تهیونگ برگشت و با چشم هایی ریز شده صورت تهیونگ رو آنالیز کرد و بعد توی گوشی تایپ کرد :« به نظرت خوشتیپ اومد؟ استایل من نیست!»
بعد با شیطنت شونه ای برای تهیونگ بالا انداخت.
خون به گونه های تهیونگ دوید. نه! خون در تمام بدنش به سرعت به گردش در اومد.
این دختر زیبا ترین موجودی بود که توی زندگیش ملاقات کرده بود ، اصلا انگار همون فرشته خدا بود که توی انجیل بهش اشاره شده بود.
از دید تهیونگ آرورا همون حوایی بود که آدم رو به گناه انداخت.
همون شیطانی بود که بودا با وجودش مبارزه میکرد.
نفس سنگینی که از چشم آرورا دور نموند کشید و به عکس مدل مرد ایتالیایی معروف نگاه کرد.  چند بار پلک زد و به انگلیسی کلمه ساده‌ای گفت:«زیبا.» نتونست منظورش رو درست برسونه که تو آرورا چقدر زیبایی.
نخواست هم منظورش رو درست برسونه.
آرورا ریز ریز خندید.
دقیقا مثل زمان هایی که توی دانشگاه با دوست هاش یک نفر رو زیر نظر میگرفتن و با هر حرف اون شخص ریز ریز میخندیدن!
تهیونگ باعث میشد دختر کوچولوی درونش هرلحظه احساس امنیت بیشتری کنه و گام های سریعتری به بیرون از وجودش برداره!
همزمان با نوشیدن جرعه ای از قهوه انگار که یاد موضوعی افتاد ، به سمت تهیونگ چرخید و بشکنی جلوی صورتش زد.
با عجله تایپ کرد:« اومده بودی دنبال اقای جئون؟ میتونیم باهم بریم به سمت مهدکودک چون من هم میخوام برم دنبال ایسول.»
تهیونگ نمیدونست چی جواب بده. نمی‌خواست اینقدر زود از آرورا جدا شه و نمیخواست هم زن بلند شه بره.
پس بعد مکثی نوشت:«بله. اما بعد از قهوه.»
آرورا سری تکون داد و دوباره به صندلیش تکیه زد.
نمیدونست الان میتونه سوالی بپرسه یا نه اما تصمیمش رو گرفت.
گوشی رو برداشت و تایپ کرد:« آقای جئون گفت نویسنده هستی ، درمورد چی مینویسی؟»
بعد با تردید گوشی رو سمت تهیونگ گرفت و آروم رو انگشت های کشیده ی تهیونگ که روی میز بهم قفل شده بودن زد و زمزمه کرد :« اگر دوست نداری جواب نده.»
تهیونگ مکثی کرد.
نمی‌دونست چقدر باید توضیح بده. خلاصه جواب داد:«عشق.» این کلمه رو بلد بود.
چند بار پلک زد و نگاهش کرد. نمی‌دونست دیگه چه توضیحی بده. شاید هم... هیچ توضیحی لازم نبود.
نمیتونست که بگه من سال هاست دارم از کرکتری شبیه به تو می‌نویسم!
آرورا توقع جوابی به این کوتاهی نداشت اما تقریبا میدونست باید انتظار یک کتاب عاشقانه از این پسر داشته باشه چرا که کل جسم مقابلش به طرز دراماتیکی از احساسات تشکیل شده بود!
حداقل آرورا از اون لحن آروم و چشم های خمار همچین حسی دریافت میکرد.
لبخندی زد و سر تکون داد.
قهوه ی هر دو به انتها رسیده بود پس ایستاد.
دست برد تا کت مشکی رنگش رو تنش کنه که تازه متوجه شباهت بی حد و اندازه ی کتش با کت تهیونگ شد.
با لبخند به سمت تهیونگ برگشت و با ذوق گفت :« کت هامون!»
و کتش رو بالا گرفت.
گوشی رو برداشت و برای تهیونگ تایپ کرد:« سلیقه ی یکسانی داریم! پاشو بایست بذار یه کاری انجام بدم روی کتت!»
تهیونگ لبخند زد.
دیگه طاقتش داشت تموم میشد. اون... همه‌ی رویاهای تهیونگ بود.
اون همه‌ی خواسته‌ی تهیونگ توی این سال‌ها از زندگی بود.
به سختی ایستاد چون پاهاش یاری نمی‌کرد این مکان رو ترک کنه. نمی‌خواست اینجارو ترک کنه.
آرورا به سرعت کت خودش رو تن کرد ، یقه ی کت ها کمی متفاوت بودن و کت آرورا یقه ی باز تر و گشاد تری داشت.
به سمت تهیونگ برگشت و رو پنجه ی پا ایستاد تا دسترسی بهتری به یقه ی تهیونگ داشته باشه!
به پسر که صاف ایستاده بود نزدیک تر شد و وقتی دید تهیونگ اصلا قصد همکاری نداره غرغر کرد :« یکم گردنتو بیار پایین تر!»
تهیونگ دستپاچه همکاری کرد.
نمی‌فهمید چی میگه اما فشار دست آرورا روی گردنش، باعث شد کمی متوجه منظورش بشه.
امیدوار بود زن سیخ شدن مو های بدنش رو نبینه.
آرورا آروم یقه ی تهیونگ رو از پشت کشید و کمی کت رو به سمت بالا و عقب متمایل کرد.
حالا کت شل تر از قبل تو تن تهیونگ ایستاده بود و شباهت بیشتری به کت آرورا داشت.
آرورا دست های گرمش رو این بار به سمت بلوز یقه اسکی تهیونگ برد و کمی یقه رو بیشتر به سمت گوش های تهیونگ کشید و کناره ی موهای تهیونگ رو با احتیاط به پشت گوش هاش هدایت کرد و بعد کمی ، خیلی کم عقب رفت و توی گوشی تایپ کرد:« خودتو تو شیشه ببین ، خوشت میاد؟»
تهیونگ بدون چرخیدن سمت شیشه میدونست که خوشش اومده.
به متن روی موبایل خیره نگاه کرد تا قلبش آروم بگیره.
برگشت سمت شیشه، انعکاس خوبی از خودش داشت. لبخند زد.
ناخودآگاه دست چپش رو بالا برد و پرسید:«سلفی؟»
آرورا شونه هاشو بالا انداخت و کف دستش رو به سمت تهیونگ بالا گرفت :« اول قرارداد رو امضا کن تا بعد باهات عکس بگیرم.»
برای اینکه مطمئن بشه تهیونگ حرفش رو متوجه شده عین حرفی که زده بود رو تایپ کرد و جلوی تهیونگ گرفت و دوباره کف دستش رو به سمت تهیونگ برد
این بار ریز ریز خندید.
تهیونگ به کره ای پرسید:«قرارداد؟»
بعد خندید و به هرحال با دختر دست داد.
آرورا این بار واضح و بلند از گیجی تهیونگ قهقه زد و با خنده دست تهیونگ رو گرفت ، درست مثل زمانی که چیزی به ایسول یاد میداد انگشت اشاره ی تهیونگ رو بلند کرد و کف دست خودش با انگشت اشاره ی تهیونگ خطی فرضی کشید :« امضا شد حالا مدل منی!»
تهیونگ کلمه مدل رو شناخت و به خودش اشاره کرد و خندید. متعجب بود، حرف زن رو نمی‌فهمید اما تا حدی متوجه منظورش بود. سر کج کرد و پرسید:«مدل؟ من؟ خوشگل؟ من؟»
این کلمات رو با افتخار به انگلیسی بیان کرد.
آرورا چشمک کوچیکی به پسر زد و بعد از برداشتن کیفش آهسته مچ تهیونگ رو کشید به سمت در.
حالا توی خیابونی که یک ساعت گذشته تهیونگ برای اولین بار اونجا قدم میزد کنار هم راه میرفتن.
آرورا نفس عمیقی کشید و از توی جیب کتش پاکت سیگارش رو دراورد و نخی بیرون کشید و پاکت رو به سمت تهیونگ گرفت.
تهیونگ نتونست عکسی که میخواست رو ثبت کنه.
سیگار رو قبول کرد.
نمیتونست چشم از آرورا برداره.
از جهتی... فکر میکرد به خاطر حرف جونگ‌کوک معذبش نمیکنه اما به خودش چی؟ به خودش که نمیتونست دروغ بگه!
به یاد آوردن حرف جونگ‌کوک دوباره تنش رو لرزوند.
«تهیونگ؟ یک زن متاهل؟»
نگاهش رو گرفت.
آرورا بعد از روشن کردن سیگار خودش فندک رو به سمت تهیونگ گرفت و برای پس گرفتن فندک صبر نکرد!
چند قدم جلوتر وقتی تهیونگ هنوز بهش نرسیده بود ایستاد و توی گوشی تایپ کرد:« خب حالا که مدل من شدی ، یکم جلوتر قبل از ساختمون مهدکودک یک درخت افرا هست که من از روز اولی که به کیوتو اومدم اون درخت نظرمو جلب کرده ، بیا اونجا عکس بگیریم! اینطوری اولین همکاریمونم ثبت میشه!» بعد با لبخند سیگار رو بین انگشت هاش مهار کرد و گوشی رو به سمت تهیونگ که حالا دقیقا کنارش ایستاده بود و به نظر میومد تو فکر فرو رفته گرفت و منتظر بهش چشم دوخت.
تهیونگ خیره به متن نگاه کرد.
لبخند زد و از اینکه اشتباه متوجه منظورش نشده بود خوشحال شد. متن رو خوند.
از اونجایی که زیاد کتاب میخوند و زیاد کتاب‌های خودش رو مرور میکرد چشم سریعی برای مطالعه داشت پس بعد از لحظه ای با خوشحالی سر تکون داد.
امیدوار بود جونگ‌کوک هرگز نفهمه که چکار کرده.
از اون چشم‌های آهویی ناامید متاسف خجالت می‌کشید.
اما نمیتونست جلوی خودش رو برای انجامش بگیره.
پس سر تکون داد و سیگار خودش رو هم روشن کرد.
هیجان از تک تک اجزای وجودش قابل رویت بود.
چند قدم دیگه برداشتن و لحظات در سکوت کامل سپری شد.
آرورا اصلا مسیر رو به خیابون اصلی و پر رفت و آمد کج نمیکرد و دو فرعی بعدی رو نیز پشت سر هم پیچید تا در نهایت جایی مقابل یک درخت افرا ایستاد.
با لبخند جلوی درخت ایستاد و توی گوشی برای تهیونگ تایپ کرد:« رسیدیم! بعد از اینکه عکس انداختیم میخوام یه چیزی بهت بگم.»
بعد لبخندی زد و مردد کنار تهیونگ ایستاد.
ایده ای نداشت اون پسر آروم که حالا حرکاتش آروم تر از هر زمان دیگه ای شکل میگرفتن ، میخواد با چه ژستی عکس بندازه پس به سادگی فرمون رو به پسر سپرد.
تهیونگ خیال می‌کرد این صحنه رو قبلا دیده.
یک بار توی یکی از کتاب‌های قدیمیش، زنی بسیار شبیه به آرورا به شخصیت اصلی کتاب زیر بیدمجنونی اعتراف کرده بود.
به عشق سوزانش و قصد جدایی از همه داراییش برای اون مرد.
لحظه‌ای قلبش از حرکت ایستاد.
حالا که رو به روی اون قرار گرفته بود میخواست این نقطه از زمان رو قاب بگیره و نذاره حرکت کنه. اما...
چی میخواست بگه؟ این تنها دلیلی بود که حرکتی کرد.
چشم گردوند و یک زن جوان که نشسته بود روی نیمکتی و درخت رو تماشا میکرد پیدا کرد. انگار اونم منتظر بود فرزندش رو از مهدکودک به خونه برگردونه.
تهیونگ به طرف او رفت و با دو کلمه ساده انگلیسی پرسید:«عکس؟ لطفا؟»
زن کمی به تهیونگ نگاه کرد بعد سر تکون داد.
موبایل رو از تهیونگ گرفت.
تهیونگ با هیجان و لبخندی موفقیت آمیز به سمت آرورا برگشت.
مثل کودکی که می‌گفت«مامان دیدی تونستم؟»
با قدم هایی سریع کنار آرورا ایستاد، دست هاشو پشت کمرش گره کرد و رو به دوربین موبایلش لبخند زد.
آرورا هم بلافاصله با لبخندی عمیق کمی سرش رو به سمت تهیونگ متمایل کرد و وقتی از گرفته شدن عکس مطمئن شد صاف تر ایستاد.
به تهیونگ که برای پس گرفتن گوشیش به اون سمت میرفت خیره شد و نفس عمیقی کشید.
باید میگفت؟
البته که باید میگفت ممکن بود تهیونگ وقتی جین اطرافشون هست اون حرکت رو نشون بده و مطمئن نبود جین چه واکنشی به این موضوع داره!
سریع گوشیش رو درآورد و تایپ کرد:« تهیونگ ، متاسفم و میدونم بخاطر سوتفاهمی که سر آقای جئون داشتید اصلا با همسرم شروع خوبی نداشتین اما میخوام دوتا موضوع بهت بگم . مورد اول اینکه مطمئن باش همش سوتفاهم بوده و جین فقط برای تشکر آقای جئون رو دعوت کرده بود هتل.
مورد دوم اینکه ، راستش من ۶ سال پیش سیگار کشیدن رو کنار گذاشته بودم و این اواخر که دوباره به شغلم برگشتم این عادت قدیمی هم به سراغم اومده پس لطفا وقتی جین یا ایسول هستن به این موضوع اشاره ای نکنیم.»
حالا تهیونگ هم کنار آرورا ایستاده بود.
آرورا لبخندی زد و گوشی رو به دست تهیونگ داد تا پیام رو بخونه!
تهیونگ متن رو خوند.
بعد لبخند گرمی به آرورا زد و سر تکون داد.
چند دقیقه ای بود که دوباره به حرکت در اومده بودن و تهیونگ تمام این مدت میتونست تغییر ناگهانی شخصیت آرورا رو حس کنه!
حالا خبری از خنده های ریز و چشم های شیطون دخترک نبود.
در عوض زنی کاملا جدی به نظر میومد که با صورتی بی حس مشغول انجام کار های روزمرست!
با رسیدن به ساختمون مهدکودک صدای جیغ و شادی کودکان هرلحظه بیشتر میشد .
آرورا به سمت تهیونگ برگشت و با لبخندی نصف و نیمه توی گوشی تایپ کرد :« دنبال من بیا تا هم ایسول رو پیدا کنیم و هم آقای جئون رو ، اکثرا پیش هم هستن!»
از حیاط شلوغ مهدکودک که توسط مادر ها و پدرها پر شده بود گذشتن و بالاخره وارد سالن اصلی مهدکودک شدن.
جایی که جونگ کوک به همراه ایسول گوشه ای ایستاده بود و سعی داشت لباس ایسول رو مرتب کنه!
-«کاش تو بابای من بودی.»
قلب آرورا با شنیدن صدای دخترش حین گفتن جمله‌ای به این تلخی یک لحظه متوقف شد.
صدای نرم جئون زمزمه کرد:«تو که باباتو دوست داری.»
ایسول بهانه گرفت:«پس مامانم بودی.»
جونگ‌کوک دوباره با لحنی که تهیونگ فقط وقتی گیج خواب بود از او شنیده بود گفت:«تو که مامانت رو دوست داری.»
ایسول فکر کرد.
متفکرانه انگشتش رو به لب‌هاش تکیه داد و گفت:«پس میتونی کی من باشی که با ما زندگی کنی؟»
جونگ‌کوک خندید و زیر لب چیزی گفت که نه آرورا شنید نه تهیونگ نه حتی ایسول معنیشو بلد بود. اما چیزی بود که باعث شد جونگ‌کوک مدتی به حرف خودش بخنده تا ایسول متوجه چهره مشتاق مادرش شد و صدا زد:«مااامااا!»
تهیونگ مردد به چهره ی جونگ کوک خیره شد و نامحسوس دست جونگ کوک رو گرفت و با لبخندی مصنوعی که سعی میکرد دستپاچگیش رو پشتش مخفی کنه زمزمه کرد:« اتفاقی دیدمش و فکر کرد دارم میام دنبال تو بخاطر همین الان اینجام!»
صورت جونگ کوک کاملا ساده و دور از پیرسینگ های همیشگیش بود بخاطر همین مظلوم تر از هر زمان دیگه به نظر میرسید.
تهیونگ دلش میخواست مثل زمانی که توی خونه بی دلیل رد پیرسینگ جونگ کوک رو لمس میکنه انجامش بده اما ترجیح داد فقط بخاطر ریکشن های احتمالی اون ، دست پسر رو نگه داره!
جونگ‌کوک برای اون چشم درشت کرد.
از اون چشم درشت کردن های روز های اول یا از اون هایی که نشون آرورا میداد.
بی معنی ، بی دلیل و گنگ‌.
هنوز شناختنش برای تهیونگ مشکل بود.
بعد لبخندی زد و عشوه‌گرانه به طرف آرورا چرخید.

The villain you never beenTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon