Chapter 10

12 1 0
                                    

صدای پروبال زدن پرنده ها از توی راهرو شنیده میشد و باعث میشد رشته ی افکار متراکمش بیشتر گم بشه!
پسر از جا بلند شد ، بعد از یک ساعت و نیم تمیز کردن اتاق تقریبا میتونست با اطمینان بگه هرچیزی الان سرجای خودش قرار گرفته و حتی برای بیشتر وسایلی که از توی چمدون بیرون کشیده بود جای بهتری پیدا کرده بود!
این عادت همیشگی نویسنده بود ، اگر حالش خوب بود و همه چیز نرمال بود اتاقش شلخته و نامرتب میشد و هرچیزی که دم دستش بود به تن میکرد اما همین که کمی عصبی میشد و یا افسردگی و افکار ناهمگن زیر پوست سردش جا خوش میکردن شروع به مرتب کردن همه چیز میکرد و بیشتر از هر زمان دیگه ای به لباس پوشیدنش اهمیت میداد!
کمدی که تا امروز صبح خالی بود ولی حالا لباس های نویسنده با نظم خاصی توش چیده شده بود رو باز کرد و چند لحظه به در کمد تکیه زد.
بهتر بود بیرون بره؟
اره شاید بیرون رفتن و چرخیدن به حالش کمک میکرد و اجازه میداد کمی از این حال دگرگون درونش فاصله بگیره!
از زمانی که به کیوتو قدم گذاشته بود وارد بار ها و کلاب های اینجا نشده بود ، گزینه ی خوبی برای امشب بود؟ احتمالا!
حداقل میتونست ضربان قلب و استرسی که رگ های بدنش رو به رعشه مینداختن رو با هیجان ترکیب کنه.
پیراهن مردونه ی ساتن مشکیشو از توی کمد بیرون کشید و بعد از بستن دکمه هاش تصمیم گرفت بیخیال تیپ رسمی بشه و به پوشیدن یکی از اون شلوار لی زاپ دارهای تیرش اکتفا کنه!
نگاهی سرسری به خودش توی آینه انداخت و این بار به جای کت های نیمه رسمیش ، ترنچ کت سفیدش رو بیرون کشید و تنش کرد.
قبل از گذاشتن بسته ی سیگار توی جیب لباسش نخی پشت گوشش گذاشت تا وقتی از خونه بیرون رفت روشنش کنه و به سمت در ورودی گام برداشت.
همزمان با نزدیک شدن تهیونگ به ورودی، در باز شد و جئون جونگ‌کوک وارد خونه شد.
یک بار دیگه این هارمونی رنگ یاسی روی تن پسر با چشم‌های آهویی درشتش مو به تن نویسنده سیخ کرد.
شاید انتظار داشت امشب رو خونه نیاد به هر دلیلی! یا هر بهانه دیگه ای که مجبور نشه باهاش چشم تو چشم شه.
یعنی اصلا انتظارش رو نداشت!
مغزش حضور بدون برو و برگشت کوک توی خونه رو قبول نداشت.
چشم های کوک با دیدن تهیونگ درشت تر شد.
لبخند زد و اشتیاقی توی چهرش نمایان شد که  به کلی تهیونگ رو گیج میکرد.
«سلام آقای کیم!»
دست خودش نبود!
تهیونگ همیشه آدم آرومی بود و هرچقدر که میتونست برای افراد نزدیک بهش که انگشت شمار بودن احساسات صادقانش رو وسط میذاشت اما اینکه توی این نقطه از زندگیش بازیچه ی دست جونگ کوک شده بود واقعا وجودش رو به دمای جوش رسونده بود!
مثل تک تک دفعاتی که کیم سوکجین رو دیده بود و ناخوداگاه دست چپش توی جیبش فرو رفته بود ، دستش رو توی جیب ترنچ کتش کرد و با لحنی که سعی میکرد سرد باشه اما بیشتر غمگین و خسته بود لب زد:« آقای کیم؟»
سری به نشونه ی تایید که هیچ معنایی تو این دیدار نداشت تکون داد ، در حقیقت برای افکار خودش که توی مغزش فریاد میکشیدن سر تکون داد و به در نزدیک تر شد:« سلام!»
کمی منتظر ایستاد و به کفش هاش خیره شد انگار داشت با وسواس کفش انتخاب میکرد تا بپوشه!
جونگ ‌کوک بیشتر به تهیونگ نزدیک شد تا اگر تاالان نمیتونست احساساتش رو بخونه، شاید از نزدیک تر دید بهتری پیدا کنه!
یک قدم کفایت نکرد.
کفش هاشو درآورد و خوب صورتش رو نزدیک کرد تا شاید توی چشم های تهیونگ با فونت ریزی نوشته شده باشه من چرا ناراحتم؟
اگر تهیونگ سرش رو تکون میداد بینی‌هاشون دچار تصادف مضحکی میشد.
جونگ کوک زمزمه کرد:«ناراحتی!»
تهیونگ روی زمین نشست تا نیم بوت های مشکیش رو که بند های زیادی داشت بپوشه و دروغ چرا؟ به بهونه ای اون فاصله ی بینشون رو بیشتر کنه.
سعی کرد اهمیتی به حرف جونگ کوک نده و با تکون دادن سرش موهایی که به راحتی جلوی دیدش رو میگرفتن کنار بزنه:« احتمالا یا شب برنمیگردم یا خیلی دیر برمیگردم.»
جملش رو کاملا خبری بیان کرد و سعی کرد زمان بیشتری صرف بستن بند های نیم بوتش کنه.
جونگ کوک با لحنی که انگار اصلا از این استقلال خوشش نیومده پرسید:«و اون وقت...کجا میخوای بری؟»
تهیونگ حالا با خنده ابروهاش رو بالا انداخت.
در حالت عادی تهیونگ خنده هایی آروم و بی صدا تحویل میداد اما حالا؟ تقریبا قهقه زد.
کلافه بند های پای راستش رو نیمه باز رها کرد و ایستاد:« کلاب؟بار؟از وقتی اومدم کیوتو نرفتم درست بگردم!»
بعد تو چشم های جونگ کوک خیره زمزمه کرد:« قرار نیست دست زن کیم سوکجین رو بگیرم با خودم ببرم کلاب نگران نباش.»
جونگ کوک دست توی جیب هاش برد و پرسید:«اون وقت شبو کجا می‌مونی؟»
تهیونگ این بار کلافه شد.
سعی کرد مثل روز های قبل که جونگ کوک رو نرم میکرد این بار هم کنترل رو به دست بگیره صورتش رو به جونگ کوک نزدیک کرد و تو فاصله ی کم درحالی که به چشم هاش اصلا نگاه نمیکرد و تیرراس نگاهش رو به جای خالی پیرسینگ داده بود زمزمه کرد:« مگه من آقای کیم نیستم؟پس چرا باید جواب سوالاتت رو بدم؟»
دو طرف چشم های جونگ‌کوک چین برداشت و لب‌هاش از هم باز شد.
هیجان زده به نظر می‌رسید!! دقیقا وقتی که تهیونگ اصلا حوصله نداشت.
یک قدم جلو اومد و پرسید:«پس مشکلت اینه ته! ها؟ ترجیح میدی اوپا صدات بزنم؟ یا اگه بپرسم... عزیزم؟ شبو کجا می‌مونی عزیزم؟»
سر انگشت هاشو به سینه تهیونگ تکیه داد و برق تازه ای به چشم‌هاش اومد:«شاید! شاید نه شاید از اسم تکراری خسته میشی! خب طبیعتاً آرورا هم جین رو عزیزم صدا میزنه... باید یچیزی باشه مخصوص خودت! آم...»
سر تا پای تهیونگ رو مثل بچه‌ای که ذوق زدست نگاه کرد و فکر میکرد چی باید صداش بزنه!
تهیونگ آه عمیقی از ته دل کشید و خسته از سرو کله زدن با جونگ کوک که هر لحظه هیجانی تر از قبل رفتار میکرد دوباره کفش هاشو درآورد و این بار به راهرو برگشت:« بیخیال کوک چرا اصلا همچین چیزی گفتم!»
دو قدم برداشت و دوباره به سمت جونگ کوک چرخید:« میخوام بنویسم.»
دوباره خبری گفت ولی با لحنی که از نظر خودش به جونگ کوک اخطار داده بود باهاش بیشتر از این بازی نکنه ، اما این لحن؟ فقط جونگ کوک رو بیشتر تشویق به بحث میکرد.
به سمت اشپزخونه رفت و در یخچال رو بی هدف باز کرد.
معدش همچنان درد میکرد و نیاز داشت اگر واقعا میخواد بنویسه اول اون درد ساکت شه!
جونگ‌کوک با همون سبک پایی که توی مدرسه حین حرکت به طرف ماشین ازش استفاده کرده بود، به دنبال تهیونگ رفت.
با شوق گفت:«بیا بنوشیم! بیا با هم بنوشیم!»
تهیونگ کلافه در یخچال رو بست و به جونگ کوک نزدیک شد.
دندوناشو روی هم فشرد و زمزمه کرد:« چی انقدر هیجانزدت کرده؟ اینکه کاسه کوزه های اون بوسه رو جلوی آرورا و کیم سوکجین سر من شکستی؟»
جونگ‌کوک که بالاخره انگار درد تهیونگ رو فهمیده بود با همون هیجان سابق گفت:«پس قضیه اینه!!»
بعد با همون هیجان و شادی خندید و با لحنی که اصلا متاسف نبود گفت:«وای منو ببخش!»
تقریبا دستور داد.
بعد از لحظه ای سکوت مصنوعی اعتراض کرد:«ولی آرورا اصلا باور نکرد! ازم دلخور بود ناراحتیتو تقصیر من میدونست.»
دست هاشو طوری که انگار میخواست نشون بده چیزی ندزدیده باز کرد و نشون تهیونگ داد.
تهیونگ میتونست قسم بخوره الان بیشتر از قبل مایل به گریه کردن از دست این پسر بود!
اما حالا متوجه شده بود…اون بوسه اصلا برای جونگ کوک اهمیتی نداشت و صرفا میخواست تهیونگ رو از آرورا دور نگه داره!
آره همین بود.
هرچیزی که تا الان تو مغزش چیده بود اشتباه از آب دراومد ، تمام اون ریکشن ها و حتی عمیق تر کردن اون بوسه از سمت جونگ کوک هیچی نبود!
ناخوداگاه نگاهش تیره تر شد.
خسته به سمت اتاقش رفت اما میدونست اگر همینطوری این بحث رو نصفه و نیمه رها کنه به جونگ کوک فضای بیشتری برای اذیت کردنش میده پس خطاب به جونگ کوک مثل لحن خودش دستور داد:«بیا اتاقم!»
در اتاق رو باز کرد و ترنچ کتش رو از تنش بیرون کشید و روی چوب لباسی انداخت و بدون نگاه کردن به جونگ کوک خودش رو روی تشکش رها کرد.
جونگ‌کوک مشتاقانه به دنبال تهیونگ وارد اتاق شد و با لبخند تافت خورده روی صورتش پرسید:«چجوری میتونم خوشحالتون کنم آقای... نه... آهوی دلشکسته‌ی قهر من؟»
و بعد روی تشک پرید.
تهیونگ آروم خودش رو کنار کشید و سعی کرد بی تفاوت به پسر مقابلش که اصلا قصدی برای حفظ سکوت نداشت به سقف خیره بشه.
با یادآوری سیگار پشت گوشش آهی کشید و سیگار رو که حالا شکسته بود از پشت گوش بیرون کشید و بعد از بیشتر مچاله کردنش بین انگشت هاش اونو به سمتی پرت کرد.
دوست داشت به جونگ کوک نگاه کنه و داد بزنه:«ازت ناراحتم!»
اما چون نمیتونست این کار رو انجام بده فقط صاف نشست.
و سعی کرد به افکارش اجازه ی نظم گرفتن بده.
باید چی میگفت؟
یه کاری نباید میکرد تا به سوال جونگ کوک جواب بده؟
کلافه دستی به موهاش کشید و با صدایی بم از جنس غم فقط برای عوض کردن بحث لب زد:« گفتی بنوشیم؟ برو هرچی که دوست داری بیار اینجا…اومممم…سوجو داری؟یا احتمالا باید نیهوشو بنوشیم … یا اینکه ترجیح میدی برگردم سراغ پلن کلاب رفتنم؟»
جونگ‌کوک با شیطنت به طرف نویسنده خم شد و دو دستش رو طوری روی ساق پاش ستون کرد که شونه هاش به طرف بالا جمع شد.
بعد با لبخند درخشانی پرسید:«واقعا میخوای مست باشی؟ من دوست دارم توی هوشیاری اعتراف کنی. اما اگه نمیتونی حرف بزنی... برات آبجو میارم.»
تهیونگ با ابروهای بالا پریده صورتش رو به سمت جونگ کوک برد و زمزمه کرد:« به چی اعتراف کنم؟ به اینکه الان تصمیم گرفتم برم سراغ همون پلن قبلیم؟»
سر جونگ‌کوک دوباره نزدیک تر شد و به طرف پنجره کج شد.
همون حالتی که وقتی سوالی میپرسید که جوابش رو بلد بود، انجام میداد.
اما اینبار فقط لبخند زد تا اول واکنش صورت تهیونگ رو به سوال نپرسیدنش ببینه.
تهیونگ کمی عقب نشینی کرد.
انقدر عقب نشینی کرد تا کمرش دیوار سرد اتاق رو لمس کنه و بعد خسته زمزمه کرد:«کوک…امشب اصلا خوب نیستم میشه فقط بری و آبجو رو بیاری؟»
جونگ کوک بالاخره راضی شد سوالش رو بپرسه:«از من ناراحتی؟» و سر جاش خشک شد. با همون لبخند و شیطنت.
تهیونگ نگاهش رو روی تک تک اجزای صورت جونگ کوک چرخوند و بعد از جا بلند شد.
بدون توضیح به سمت اشپزخونه حرکت کرد و متوجه شد جونگ کوک اصلا دنبالش نیومده!
نفس های عمیقی کشید.
چی باید میگفت؟ اصلا اگر هرچیزی که ازارش میداد رو بیان میکرد جونگ کوک گوش میکرد یا فقط بیشتر عذابش میداد؟
دوتا قوطی آبجوی خنک از ته یخچال بیرون کشید و به اتاق برگشت.
جونگ کوک حالا جای قبلی تهیونگ به دیوار تکیه زده بود پس از تو جیب ترنچ کتش که اویزون کرده بود پاکت سیگارش رو دراورد و مقابل پسر روی تشک نشست:«ابجو رو خودم اوردم!»
یکی از قوطی هارو روی پای جونگ کوک انداخت و قوطی ابجوی خودش رو بی درنگ باز کرد و جرعه ای نوشید.
جونگ‌کوک با آرامش بیشتری و شیطنت کمتری به پسر مقابلش چشم دوخته بود.
قوطی آبجو خودش رو کنارش روی زمین گذاشت و منتظر شد تا تهیونگ مال خودش رو بنوشه و بعد دوباره ازش سوال بپرسه.
تهیونگ بعد از سومین جرعه ، نخی رو با ارامش بین لب هاش گذاشت و کام نه چندان عمیقی گرفت:« کوک؟»
چشم‌های پسر مقابلش از روی لب های تهیونگ بالا اومد و به چشم هاش رسید.
چند بار پلک زد و دوباره به لبخند روی لبش جان داد.
دیگه شیطنت و هیجان سابق توی صورتش دیده نمیشد.
حالا متین و مهربون دیده میشد، از اون چهره های معصوم که نمیتونی سرشون داد بزنی!
تهیونگ کلافه دنبال کلماتی گشت که به طور معمول به هیچ کس نمیگفت و فقط اون هارو روی کاغذی مینوشت!
گاهی این کاغذ ها توی کتاب هایی نامرتبط تبدیل به احساسی ترین صحنه های خلق شده توسط نویسنده میشدن و گاهی فقط یک مشت کاغذ بی ارزش که بخاطر سوزونده شدنشون حتی بازیافت هم نمیشدن.
اما این بار تهیونگ میخواست این جملات رو با زبون بیان کنه و نه با دست هاش…
پلکی زد و به چشم های جونگ کوک خیره شد:«امروز یکم زیاده روی کردی…من…من عادت ندارم نگاه های زیادی رو به خودم جلب کنم…»
کام کوتاهی از سیگارش گرفت و دوباره نگاهش رو به چشم های جونگ کوک داد:« برای ثابت کردن به آرورا…فقط بخاطر اون…فکر کنم اینکه…میدونی کوک؟ من بوسیدمت! من…با اینکه هیچ وقت هیچ پسری رو نبوسیده بودم ، بوسیدمت ولی …تو…»
کلمه ای پیدا نکرد.
اصلا باید ادامه میداد؟ میتونست اعتماد کنه؟ اگر الان فقط بیشتر موجب خنده ی جونگ کوک میشد چی؟
مردد نگاهش رو به چشم های پسر مقابلش داد!
چهره جونگ‌کوک، علی رغم شنیدن حرف‌هایی سنگین و پر احساس که هرکسی رو به واکنشی متفاوت وامیداشت، صبورترین حالت اونو نشون میدادن.
از قبل اینکه شروع کنه به حرف زدن ذره ای تغییر نکرده بود و منتظر پایان جملات تهیونگ بود.
بعد از این مکث کمی سرش رو به جهتی خم و با نگاهی پرسشگر خیره نگاهش کرد تا تهیونگ جملش رو تموم کنه.
تهیونگ آهی کشید و ته سیگارش رو توی جاسیگاری کنار تشک فشرد.
تکونی خورد و کمی نزدیک تر به جونگ کوک نشست ، سکوت و توجه جونگ کوک بهش امنیت بیشتری برای بیان جملاتش میداد ولی باز هم نوشتن ساده تر بود.
چی میخواست بگه؟ میخواست بگه دارم با ۲۸ سال سن مثل کسی که اولین بوسشو دریافت کرده رفتار میکنم؟ اون هم به جونگ کوک؟
دوباره جرعه ای از قوطی آبجو نوشید و بعد ادامه داد:« نمیخوام احساس بدی بهت دست بده یا فکر اشتباهی راجع بهم کنی ولی وقتی اون بوسه رو ادامه دادی…یکم شوکه شدم و بعد آمادگی روبه رویی… با بقیه و…و صبحت کردن درموردش رو نداشتم…همه ی اینا…همشون یکم منو بهم ریخت!»
جونگ‌کوک بعد از به پایان رسیدن جملات پسر بزرگتر سر تکون داد.
بالاخره گفت:«نمیدونستم.»
همینقدر کوتاه.
انگار که اونم نمیتونه اوضاع رو توی ذهنش مرتب کنه یا نمیدونه چه نتیجه‌ای از حرف‌های تهیونگ بگیره.
کمی توی فکر فرو رفت.
بعد اضافه کرد:«خودخواهانه رفتار کردم. باید... باید این داستان رو طبیعی جلوه میدادم و بدون توضیح رها کردنش بی ادبی بود جلوی پدر و مادر بچه.»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و لب هاشو با زبونش تر کرد.
کمی خودش رو رها کرد و نزدیک جونگ کوک لم داد حالا کمی ریلکس تر شده بود پس آهسته دست بی قرارش رو به سمت لب هاش برد و کمی لبش رو ماساژ داد:« چی رو نمیدونستی؟»
جونگ‌کوک بیشتر فکر کرد.
بعد جواب داد:«اینکه اینقدر بهمت می‌ریزه.» و موهایی که اطراف صورتش رها شده بود رو پشت گوش زد.
تهیونگ بیشتر از این نمیتونست توضیح بده ، چی میتونست بگه اصلا؟
همین حالا هم بیش از حد صحبت کرده بود پس لبخند محوی زد و سرش رو به معنای تایید تکون داد.
باید دوباره بحث رو از سر میگرفت تا جو متشنج بینشون بیشتر از این معذب نمونه ، دست دراز کرد و قوطی آبجوی جونگ کوک رو که دست نخورده بود باز کرد.
به سمتش گرفت و گفت:« اینطوری نیست که بخاطر تو بهم ریخته باشم،فقط یکم برام موقعیت جدیدی بود.»
دوباره هیجان به صورت جونگ‌کوک برگشت.
انگار که از آروم و بی حاشیه موندن خسته شده باشه با ذوقی که ناشیانه سعی میکرد مخفیش کنه پرسید:«چه حسی داشت؟»
تهیونگ وقتی دید جونگ کوک قوطی رو ازش نمیگیره شونه ای بالا انداخت و خودش جرعه ای از اون آبجو نوشید:« چی؟ اینکه به کیم سوکجین توضیح بدم چرا داشتم دوست پسرم رو میبوسیدم؟ یا به ایسول توضیح بدم که چرا جونگ کوک داشت دامادشو میبوسید؟»
جونگ کوک با یک حرکت سریع طوری که موهاش دوباره  از پشت گوشش آزاد شد به سمت پسر خم شد و پرسید:«بوسیدن یه مرد چه حسی داشت؟»
تهیونگ سریع قوطی آبجو رو کنار گذاشت ، از فاصله ی کم به صورت جونگ کوک که حالا درست مقابلش قرار گرفته بود خیره شد.
دوباره همون حس ، دوباره همون جهش شدید خون زیر پوستش و تپش دیوانه وار قلبش بهش ثابت میکرد تو موقعیت اشتباهی قرار گرفته!
نگاهش روی تک تک اجزای صورت جونگ کوک چرخید و با چشم هایی خمار که نمیدونست بخاطر الکل یا نفس های گرم پسر مقابلش به همون جای لعنتی پیرسینگ که صبح بوسیده بودش فکر کرد ، بدون اینکه بخواد ناخوداگاه تو ذهنش چرخید اون بوسه با پیرسینگ چه حسی میتونه داشته باشه؟
بخاطر افکاری که توی مغزش میچرخید لعنتی به خودش فرستاد ، همین حالا باید محکم به اون چشم های شیطون که اماده ی تو مشت فشردنش بودن میگفت :« هیچی!»
اما ناخوداگاه لب زد:« برای تو…چه حسی داشت؟»
جونگ‌کوک با همون حالت هیجان زده، در حالی که دقیقا متوجه سوال تهیونگ بود پرسید:«اولین باری که یک مرد رو بوسیدم؟» و لبخندی زد که می‌گفت اگر از زیر سوال من در بری از زیر سوالت در میرم.
تهیونگ کمی توی جا وول زد و راحت روی تشک دراز کشید تا فاصله ی بینشون زیاد بشه اما جونگ کوک هنوز توی همون حالت مونده بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد کنترل بحث رو توی دستش بگیره اما ناخوداگاه صداش خشدار تر از حالت عادی بود و بیش از حد گر گرفته بود و دعا میکرد جونگ کوک این موضوع رو متوجه نشه:« وقتی…اوممممم…توقعشو نداشتم که…که بخوای بوسمون رو عمیق کنی…برای همین…برای همین یکم جا خوردم!»
انگشت های دستشو که نمیدونست به چه دلیل کمی مرتعشن به سمت جونگ کوک برد و اروم موهاشو پشت گوشش زد:« حالا تو جوابمو بده!»
جونگ کوک که انگار توی صورت تهیونگ دنبال چیزی می‌گشت یا انگار صورت مسأله روی گونه تهیونگ نوشته شده باشه، با نگاهی جستجوگر اونو برانداز کرد بعد پرسید:«هوم؟» بعد چند بار پلک زد و گفت:«نمیفهمم چی میگی ته!»
بعد تموم کردن این جمله با حالتی معصومانه خندید.
معصومیتی که اصلا بهش نمیومد!
تهیونگ چند بار پلک زد و با نگاه گیجی توی جا به سمت جونگ کوک نیم خیز شد:«چی رو؟این کارو نکن!»
با اخطار توی صورتش خیره شد و دوتا دست هاشو پشت سرش ستون کرد ناباورانه خندید:«اون نگاه معصوم رو به خودت نگیر خوب متوجه منظورم شدی! نکنه میخوای یادت بندازم چی کار کردی؟»
لبخند جونگ کوک عریض شد و برق شیطنت به چشم هاش برگشت. متعجب پرسید:«چکار کردم؟» بعد نتونست خودشو کنترل کنه نخودی خندید.
اما این خنده ها تمسخر آمیز نبود.
از سر هیجان با این رویارویی بود.
شاید واکنش تهیونگ به این معذب بودن اوضاع قهر و اضطراب بود و واکنش پسر کوچک تر خنده!
تهیونگ روش جونگ کوک رو یاد گرفت!
صاحبخونه همه چیز رو به راحتی از زیر زبون تهیونگ بیرون کشیده بود چون میدونست چقدر رک میتونه احساساتش رو بیان کنه اما خودش؟نه! همیشه راجع به احساساتش بازی در میاورد پس اینجا یک نفر باید برای کنترل کردن اوضاع به رک بودن ادامه میداد.
با همون نگاهی که رنگ تعجب داشت جملاتی که از ظهر توی مغزش رژه میرفتن و هر از چندگاهی رعدو برق عظیمی توی قلب و کل وجودش پدید میاوردن رو به زبون اورد:« اون بوسه رو دوست داشتی؟یا فقط…بازی بود؟»
جونگ کوک مثل دختربچه هایی که با افتخار موضوعی رو به عرض دیگران می‌رسونن و منتظر یک تشویق از طرف کسایین که به خاطر خوشگلیشون دوستشون دارن، یه شونش رو بالا داد و با لبخند و اعتماد به نفسی کامل گفت:«چی‌ درباره بوسه شبیه یک بازیه من نمیفهمم؟»
بعد از چند بار پلک پرسید:«مگه بعدش خندیدم یا لبامو پاک کردم؟ توی دبیرستان بچه ها اینجوری گی پنیک میکردن.»
بعد از لحظاتی با خنده تماشا کردن چهره گیج و کمی عصبی تهیونگ از جواب‌های نامربوط گرفتن بالاخره گفت:«خب دوسش داشتم.»
حالا اونم به مضطربی تهیونگ به نظر می‌رسید.
با کمی بی قراری توضیح داد:«من خیلی خیلی برات گی نیستم تهیونگ! یعنی برات گی نیستم! فقط... خب...»
حالا خون به گونه های جونگ کوک هم دویده بود.
سرش رو کمی تکون داد تا وقت بخره. ادامه داد:«خب... ولی... نتونستم خودمو کنترل کنم و نبوسمت... من... من کلا خیلی...»
بالاخره چشم هاشو به تهیونگ داد. لازم نبود دست روی مچ پسر یا سینش گذاشته شه تا بالا بودن ضربانش مشخص شه.
حداقل تهیونگ میدونست همونقدر که احساسات ضد و نقیض به سینه خودش حجوم اورده، با توی موقعیت قرار گرفتن صاحبخونه اون هم بدون الکل واکنش های مشابهی داره.
«من بوسیدن آدم هایی که بهم نزدیک میشن رو دوست دارم.» بعد با حالتی قاطع طوری که انگار حرفش کاملا منطقی و علمی و عملی بود سر تکون داد.
تهیونگ چند ثانیه پلک زد.
فقط پلک زد و به جونگ کوک خیره شد!
چرا اصلا از حرف های بعدی جونگ کوک ناراحت نشد؟انگار ذهنش بین دوتا جمله مدام میچرخید و نمیذاشت منطقی فکر کنه!
انگار صدای جونگ کوک در حال گفتن «خب…دوستش داشتم» و «نتونستم خودمو کنترل کنم و نبوسمت» گیر کرده بود و به جمله های بعدی پسر اصلا فکر هم نمیکرد!
دم عمیقی گرفت و سرشو به عقب متمایل کرد و آه بلندی همراه با بازدمش بیرون داد!
بیشتر از قبل گر گرفت و باید کمی بدنش رو ریلکس میکرد.
جرعه ی بعدی رو از اون آبجوی خنک نوشید و بی هوا زاویش رو عوض کرد.
جونگ کوک رو روی تشک کشید و وقتی پسر کوچیکتر با فشار دست های تهیونگ روی تشک خوابید مثل شب گذشته ، خودش هم دراز کشید ولی کمی پایین تر از جونگ کوک.
چونشو روی قفسه سینه ی جونگ کوک گذاشت و با چشم هایی خمار پرسید:« قبلا…پسر دیگه ای رو بوسیده بودی؟»
جونگ کوک خیره نگاهش کرد.
چهرش گیج تر از قبل بود.
سعی کرد دوباره کنترل خودش رو به دست بیاره و با خنده کوتاهی پرسید:«اگه بگم آره ناراحت میشی؟»
تهیونگ خمار پلک زد.
دستش رو بی هدف به سمت بازوی جونگ کوک برد و از زیر آستینش رد کرد و جایی که حدس میزد تتوهای جونگ کوک باشن شروع به حرکت دادن انگشت هاش کرد:« کی بوده؟»
صاحبخونه لحظه‌ای فکر کرد.
بعد از کشیدن آه طولانی جواب داد:«توی کره بود. من شونزده سالم بود و اون... سی؟ ثروتمند بود و... خیلی ازم خوشش میومد اما ترسید زنش از وجود من با خبر شه و.... اون دلیل رفتن من از کره بود. کمکم کرد ژاپنی یاد بگیرم و... کمکم کرد مهاجرت کنم.» آه طولانی کشید و ادامه داد:«تا سال‌های بعد بهم سر میزد... گاهی.»
تهیونگ ناخوداگاه عقب کشید.
دستش رو از روی بازوی جونگ کوک برداشت و خودش هم از تو بغل جونگ کوک بیرون اومد.
نه بخاطر اینکه از این موضوع ناراحت شد و یا جا خورد!
درسته…شوکه شد!
اما در اون لحظه بدجور دلش برای پسری که کنارش بود لرزید.
انگار برای چند ثانیه توی مغزش داد زد:« اوه پسر…!»
حالا آهسته کنار جونگ کوک دراز کشید و به سمت اون چرخید.
دست راستش رو زیر سر جونگ کوک سوق داد و تقریبا به زور اون رو بغل کرد.
هیچ حرفی نداشت که بزنه!
نمیدونست باید بیشتر بپرسه یا درست نیست؟
با انگشت های کشیدش دوباره گوش جونگ کوک رو خیلی ظریف به بازی گرفت.
نوک انگشت اشارش رو از روی نرمه ی گوش جونگ کوک نوازش وار به سمت لاله ی گوشش برد و در همین حین زمزمه کرد:« هنوز میبینیش؟»
جونگ‌کوک به فکر فرو رفت.
آب دهانش رو قورت داد انگار یاد داستان تلخی افتاده باشه.
نفس عمیقی کشید و گفت:«اره اما... یعنی شیش ماه پیش دیدمش اما... دو سال و نیم... قبل اینکه بیام توی این خونه رابطمون خیلی... خراب شد. دیگه... دیگه مثل قبل نبود و... فقط توی کافه اومد بپرسه چطور میگذرونم همین. شاید نگران وجهه اجتماعیش بود که خرابش کنم.»
تهیونگ کمی بیشتر به جونگ کوک نزدیک شد و حالا کامل بهش چسبیده بود.
پسر کوچیکتر رو کامل توی آغوش کشید و وقتی مطمئن شد سر جونگ کوک روی بازوش قرار گرفته کمی بدنش رو پایین کشید تا بتونه صورت جونگ کوک رو جایی بین گودی گردن و شونش مخفی کنه.
بی هدف با دست آزاد موهای جونگ کوک رو به بازی گرفت نمیدونست چرا این جمله رو بیان میکنه اما نمیتونست جمله ی دیگه ای جایگزین کنه:« من این اتاق رو برای مدت بیشتری نگه میدارم کوک…»
و بی هوا…همون قدر بی پروا که قلم به دست میگرفت لب هاشو روی موهای جونگ کوک فشرد.
جونگ‌کوک که دوباره سعی میکرد با مسخره بازی جو غمناک بینشون رو تغییر بده با حالتی مصنوعی نالید:«آااه ممنون که درک میکنی من خیلی سختی کشیدم.»
تهیونگ خنده ای توی گلو کرد و از فاصله ی کم به چشم های جونگ کوک خیره شد:« بخاطر سختی ای که کشیدی بهت این لطف رو میکنم و اجازه میدم امشب هم اینجا بخوابی.»
جونگ کوک دستش رو روی گردن تهیونگ گذاشت انگار صورتش رو نوازش میکرد. کمی فکر کرد، لب هاشو با شیطنت تر کرد و پرسید:«تو! تو واقعا از من نمی‌ترسی!»
مو به تن تهیونگ سیخ شد.
همین حالا متوجه شد علی رغم اینکه خودش همیشه جونگ‌کوک رو نوازش میکرد، پسر کوچیکتر کمتر زمانی پیش میومد تا لمسش کنه و هربار که یک لمس از جونگ کوک دریافت میکرد تمام موهای تنش روی بدنش و حتی پشت گردنش واکنش نشون میدادن!
نفس های کوتاهی کشید و دستش رو روی دست جونگ کوک گذاشت و کمی فشرد:« چرا باید بترسم؟»
جونگ‌کوک کمی به چشم‌های اروم تهیونگ خیره نگاه کرد بعد گفت:«بهش فکر کن.»
دوباره روی تشک رها شد.
این بار بدون اینکه تهیونگ به زور تکونش بده پشتشو کرد و به تهیونگ فضا داد تا دقیقا مثل شب گذشته اون رو بغل کنه تا امشب هم کنار هم بخوابن!
« بعضی وقت ها به زمانی فکر میکنم که باهم بودیم.
جایی در اعماق مغزم.
هر دو نفر جایی در وجود من جا خوش کرده بودند!
هیچ وقت حس نکردم که این اولین دیدار ماست!
ما سال ها باهم زندگی کردیم و من در تنهایی هیچ وقت احساس تنهایی نکردم!
اما حالا در جهانی بزرگتر شما هر لحظه در اطراف من پرسه میزنید و این بار درست زمانی که فقط تجسم نیستید من بی رحمانه تنهام.
هر ثانیه روح من سنگین از پارادوکس های زمانست مثل زمانی که در اعماق رویاپردازی های من
میگفتی آنقدر خوشحالی که ممکن است بمیری و حالا من آنقدر غمگینم که ممکن است بخندم!
به خودم گفتم که تو برایم مناسبی
اما در کنارت خیلی احساس تنهایی کردم.
خودم را به تو سپردم و لحظاتی بعد در جهانی ناشناخته مقابل چشم هایی غریب ایستاده بودم و بازی تو را ادامه میدادم.
در مقابل چشم هایی روشن به من خیره بود!
چشم هایی که در پس نگاهش غمی عمیق به اندازه ی لبخند های تو پنهان شده بود و من هرگز نفهمیدم از این بازی خسته است یا فقط به من احتیاج دارد؟
اما در آن لحظه…
در آن لمس…
در آن بوسه…
عشق بود!
و
خیلی دردناک است که هنوز آن را به خاطر دارم.
انسان میتواند به نوع خاصی ازغم عادت کند.
مثل این حقیقت که انسان بالاخره روزی خواهد مرد.»
چرخی به گردنش داد و یک بار دیگه به کاغذ مقابلش خیره شد.
چرا انقدر جهت نوشته هاش تغییر کرده بود؟
حس میکرد نسبت به قبل ، حتی نسبت به چند روز پیش که برای اولین بار آرورا رو دیده بود وزنه ی سنگین تری به قلبش آویزون شده.
آهی کشید و از پشت میز بلند شد.
ساعت ۹ صبح بود و جونگ کوک هنوز توی اون اتاق روی تشک تهیونگ خوابیده بود احتمالا بخاطر اینکه امروز شنبه بود و تعطیلاتش محسوب میشد قصد بیدار شدن نداشت.
نویسنده به پیاده روی محتاج بود!
مثل تک تک زمان هایی که انقدر قدم میزد تا پاهاش بی حس بشن.
به اتاقش برای برداشتن کاپشن برنگشت حتی وسایلش و دفترش رو از روی میز آشپزخونه جمع نکرد.
فقط دفتر رو بست ، خودکار و جاسیگاری رو روی دفتر گذاشت و به سمت در حرکت کرد.
هنوز شلوار لی دیشب وقتی به قصد کلاب رفتن پوشیده بود پاش بود ولی باید اون پیراهن مردونه ی ساتن چروک رو با چیزی عوض میکرد.
به سمت اتاق جونگ کوک رفت و به برداشتن تیشرت سفید ساده ی جونگ کوک و سوییشرت مشکیش که به چوب لباسی اویزون بود اکتفا کرد.
لباس هارو به تن کرد و سعی کرد اختلاف سایزی رو که تا الان در نظر نگرفته بود رو نادیده بگیره!
لباس های جونگ کوک کمی دراماتیک براش بزرگ بود و تهیونگ تا الان متوجه این موضوع نشده بود!
پیراهن خودش رو شلخته فقط روی چوب لباسی اتاق جونگ کوک رها کرد و به سمت جنگل به راه افتاد.
حالا برای پیاده روی توی جنگل به هیچ مسیریابی احتیاج نداشت.
مدت ها بود که مسیر جنگل تا خونه ی کیم سوکجین رو حفظ شده بود.
هر نقطه از شهر که میخواست بره اول این جاده ی نه چندان صاف رو پیش میگرفت و وقتی به اون ساختمون مدرن که تضاد عمیقی با بافت شهر و مخصوصا این جنگل داشت رو میدید ، جاده ی سمت چپ و صاف رو که نشون دهنده ی دور شدن از اون خونه بود پیش میگرفت.
این مسخره ترین راه برای ورود به بافت شهری بود اما تهیونگ تقریبا هرروز همین مسیر رو طی میکرد.
اما این بار یک چیز رو فراموش کرد!
امروز شنبه بود!
بی هدف گام های نهایی به سمت اون خونه رو برداشت و با دیدن چراغ های همیشه روشن و درخت های نورپردازی شده متوجه شد بالاخره به محوطه ی ورودی خونه رسیده.
نفس عمیقی کشید و به جاده ی سمت چپ خیره شد.
شاید امروز میتونست کمی توی شهر بچرخه پس بهتر بود به سمت همون جاده قدم بذاره اما اون…
اون لباس قهوه ای همه چیز رو توی ذهنش تغییر داد!
فاصله ی زیادی با اون شخص داشت.
شخصی که جایی نزدیک به یکی از درخت های نورپردازی شده ی سمت راست ساختمان با موهایی پریشون ایستاده بود و در حالیکه پیراهن قهوه ای بافت خیلی بلندی به تن داشت مشغول صحبت کردن با تلفن بود.
انقدر فاصله زیاد بود که حتی صدای زن رو نمیشنید فقط بی دلیل اون جا ایستاده بود.
فضای جنگلی همه چیز رو خیلی قوی تر از اونطور که معمولا توی سئول لمس میکرد جلوه میداد‌. آرورا، بین درخت‌های سر به فلک کشیده و آفتاب ملایمی که از بین شاخ و برگ روی زمین میتابید، شبیه به یک زن مشغول نبود. شبیه به نوعی قدیس یا بت به نظر می‌رسید.
کسی که تهیونگ خیال می‌کرد هرزمان که ذهن مشغولی داره یا حال بدی کافیه بهش رجوع کنه تا مشکلاتش رو از روی زمین برداره و به نقطه ای فراموش شده هدیه کنه.
درسته!نویسنده همچین توقعی از اون زن زیبا داشت ، درست همونطور که یک رابطه ی بی نقص رو توی کتاب هاش به تصویر میکشید و همیشه اون زن زیبا بار بزرگ عواطف منفی رو از روی دوش مرد داستان برمیداشت.
یا... همه مشکلات روح تهیونگ رو سبک کنه و روی کاغذ بریزه، این کاغذ ها کتاب شن و فروش برن.
اگر چنین قدیسی بود...
اگر بود...
بالاخره سنگینی نگاه تهیونگ باعث شد زن تماس خودش رو قطع کنه و قامت اونو تماشا کنه.
با نگاهی نامطمئن که نمیتونست دقیق تشخیص بده دقیقا کی رو به روش ایستاده.
آرورا چند لحظه این پا و اون پا کرد.
چند دقیقه ای میشد که مطمئن بود کسی بهش خیره شده و با توجه به این که امروز شنبه بود و هم صبح جین به توکیو رفته بود مطمئن شده بود قطعا کسی که بهش خیره شده همسر و یا پرسنل خونه نیستن!
چند گام به جلو برداشت و با دیدن چهره ی آشنای تهیونگ لبخند عمیقی زد.
هر گامی که به سمت پسر برمیداشت و چهره ی آروم اما شوکه ی اون مرد براش واضح تر میشد بیشتر اطمینان پیدا میکرد که تهیونگ با برنامه ریزی به این سمت نیومده و احتمالا برخوردشون یک اتفاقه!
حالا انقدر نزدیک به تهیونگ شده بود که میتونست ظاهر اون پسر رو ریزبینانه تر بررسی کنه و اولین چیزی که چشم زن رو گرفت لباس های تهیونگ بود!
اون لباس ها کاملا با استایل همیشگی تهیونگ متفاوت بودن و پسر رو خیلی ضد و نقیض جلوه میدادن.
لبخند عمیقی زد و ساده گفت:« سلام تهیونگ!»
تهیونگ ناخودآگاه دستش رو بالا آورد و انگشت هاشو از هم باز کرد.
نمی‌دونست چطور باید استقبال کنه از اون زن اروپایی. به طور غریبی از تعظیم کردن مدل آسیایی خودداری میکرد درحالی که به وضوح زن با فرهنگ آسیایی یکی شده بود.
به سختی لب گشود:«سلام! آرورا!»
اما دختر لبخند عمیقش رو نتونست بیشتر حفظ کنه ، انگار برای همون لبخند هم انرژی زیادی خرج کرده بود.
دست تهیونگ رو فشرد و بعد صفحه ی گوشیشو به سمت تهیونگ گرفت و داخل ترنسلیت مشغول تایپ شد:« از سمت جنگل اومدی فکر میکنم گم شدی که سر از اینجا در آوردی ، درسته؟»
تهیونگ به متن نگاه کرد. چند بار پلک زد تا متوجه بشه بعد فقط سر تکون داد.
آرورا خواست برای تهیونگ دوباره تایپ کنه اما گوشیش زنگ خورد.
با چهره ای شرمنده گفت:« ببخشید یک لحظه…»
دو قدم از تهیونگ فاصله گرفت و با استرس تماس رو وصل کرد و مکالمه ای فرانسوی رو از سر گرفت :« سلام ، ایمیلی که فرستادم رو خوندید؟»
تهیونگ چهره ی کلافه ی آرورا رو فقط نگاه میکرد و نمیتونست حدسی درمورد حرف هاش بزنه ولی واقعا برای دونستن این که چی اینطور این زن رو بهم ریخته کنجکاو بود!
آرورا نفس عمیقی کشید و کلافه دستی بین موهاش برد و نگاهش رو کلافه روی ساختمون چرخوند:« بهتون گفتم این که یک دفعه به من اعلام کنید فشن شو دو ماه جلو میوفته قابل بخشش نیست و من نمیتونم این طوری همکاریم رو باهاتون ادامه بدم.»
تهیونگ دوباره شاهد سکوت آرورا شد و میتونست برافروختگی بیش از حد گونه های زن رو به چشم ببینه.
آرورا چرخ عصبی ای به چشم هاش داد و با گام هایی کشیده همزمان با نگه داشتن تلفن از تهیونگ فاصله گرفت.
عصبانیت توی تک تک حرکات زن رویت میشد و تهیونگ از این که آرورا به سمت دیگه ای میرفت گیج شد.
باید دنبالش میرفت؟
مسیری که آرورا طی میکرد و چک کرد و بار سوم متوجه انتهای مسیر شد که حالا ایسول بدون پوشیدن لباس گرم و تنها با یک پیراهن تو خونگی نازک خواب آلود و بدون کفش روی پله های ورودی خونه ایستاده بود.
آرورا تقریبا با لحنی عصبی پشت خط زمزمه کرد:« اجازه بدید باهاتون مجدد تماس میگیرم و هماهنگ میکنم!»
تلفن رو قطع کرد و کلافه ایسول رو در آغوش گرفت:« بیدار شدی عزیزم؟ بیا با مامان چند لحظه بریم اون سمت …تهیونگ اومده! بعد بهت صبحانه میدم عزیزدلم!»
همه چیز این زن توی اون موقعیت برای تهیونگ مثل خطوط داستانی از پیش نوشته شده بود. داستانی که متعلق به او نیست...
قصه ای که شخصی نوشته، دیگری ترجمه کرده و حالا تهیونگ که خواننده‌اش بود بسیار از حقیقت اصلی دور مونده فقط شاهد ورژن ضعیفی از یک داستان خارق العاده بود.
این داستان آرورا... خاطراتش... زندگیش... افکارش و احساساتش بود.
نویسندش اما خودش، مترجمش دیگران بودن.
ایسول شتابان با همون استقبالی که توی خونه خودشون، از جین میکرد به سمت تهیونگ دوید و صدا زد:«اوووپااا» و به ژاپنی چیزهایی گفت.
طفل بیچاره حتی نمیدونست چیزی که میگه دقیقا متعلق به کدوم سه زبونیه که حرف میزنه.
همین باعث شد تهیونگ همراه لبخند تلخی که روی لبش می‌نشست آهی بکشه.
دست تکون داد و صدا زد:«ایسولا!»
ایسول سریع خودش رو به تهیونگ رسوند و دست هاشو درست مثل زمانی که منتظر میشد تا جین بغلش کنه برای تهیونگ باز کرد.
تهیونگ با لبخند نگاهی به دختربچه ی شیرین مقابلش انداخت و سریع بلندش کرد و درآغوش گرفتش.
آرورا با سرعت کمتری به سمتشون میومد و با اینکه رد نگاهش اون دو نفر بودن انگار ذهنش کیلومتر ها دورتر بود.
ایسول اولین سوال و ساده ترین سوال برای کره ای بیان شدن رو پرسید:«اوپا جونگ کوک کجاست؟ دامادت کجاست؟»
تهیونگ خندید و سعی کرد با کلمات ساده جواب بده:«خونه خوابه.»
سپس دوباره نگاه نگرانی به آرورا داد.
آرورا بی هدف دستشو برد سمت پاهای ایسول که اویزون بود و پاهای برهنشو که بخاطر دویدن روی سنگفرش جلوی خونه کمی خاکی شده بود تکوند و بدون اینکه گوشیشو جلو بیاره و برای تهیونگ بنویسه خطاب به ایسول گفت:« از تهیونگ دعوت کردی بیاد تو خونمون تا براش چای درست کنیم؟»
ایسول با هیجان زیادی، چشم های درشت شده و بدنی که از بی قراری منقبض شد رو به تهیونگ ترجمه کرد:«اوپا! بیا خونه ما!»
نویسنده حالا متعجب رو کرد به آرورا و درحالی که سوالی نگاهش میکرد سر تکون داد. دوباره رو به ایسول گفت:«حتما!»
دخترک بیچاره. چه فکرها راجع بهش میکرد.
تهیونگ و جونگ کوک؟! هرگز!
با فکر کردن به این مطلب که مدتی میشد به فراموشی سپرده بود، موهای پشت گردنش سیخ شد.
به فکر فرو رفت یکباره نگران جونگ‌کوک شد که چشم باز میکنه، و تهیونگ اونجا نیست. شاید گمش می‌کرد.
دوباره نگاهی به آرورا و نگاهی به راهی که اومده بود انداخت.
اما... این ها همه برای جونگ کوک بازی بود نه؟ خودش گفت که برای نزدیک کردن تهیونگ به زن اینو گفته.
رو پاشنه پا برگشت سمت خونه آرورا.
آرورا جلوتر راه افتاد.
تمام ذهنش درگیر کار هاش بود!
الان نمیتونست انصراف بده چون اون وقت دوباره از همه چیز فاصله میگرفت و از طرفی تازه موفق به تموم کردن تنها یک پیراهن مردونه شده بود.
تو این موقعیت اصلا میتونست به موقع کارهاشو برسونه؟
آهی کشید و با ذهنی درگیر و در ورودی رو باز کرد.
دوباره لبخندی مصنوعی مهمون صورتش کرد و به سمت تهیونگ که ایسول رو در آغوش گرفته بود برگشت و به انگلیسی گفت:« خوش اومدی تهیونگ!»
تهیونگ پشت سر آرورا وارد شد. اونقدر درگیر چهره غمگین زن بود که حتی اطرافش رو ندید. فضای خونه رو ندید.
فقط موها، چهره و حالت پریشون زن رو میدید.
سعی کرد به سختی به انگلیسی حالش رو بپرسه و همونقدر که بلد بود به زبون آورد:«به چی فکر؟»
آرورا ابروهاشو بالا انداخت و اجازه نداد غم توی چشم هاش دوباره کل صورتش رو فرا بگیرن بخاطر همین سریع سر تکون داد و با چشم به ایسول اشاره کرد و با لبخند گفت:« هیچی!»
بعد از پشت سر گذاشتن راهرو خطاب به ایسول که کاملا از گردن تهیونگ اویزون بود گفت:« از تهیونگ دعوت کردی بشینه؟ ازش پرسیدی چی میخوره؟ بپرس قهوه دوست داره یا چای؟ برای تو هم صبحانه میارم خوشگلم که بخوری باشه؟»
ایسول دوباره هیجان زده برگشت سمت تهیونگ و به فرانسه پرسید:«قهوه یا چای؟» بعد کره ای سوالش رو تموم کرد:«دوست داری؟» قبل اینکه تهیونگ جواب بده به محض رسیدن به اولین صندلی محکم گفت:«بشین!» با افتخار نگاه کرد به مادرش طوری که انگار اون متوجه میشه ایسول چی میگه. آیا درسته یا غلط.
تهیونگ به رفتار و تلاش ایسول برای ارتباط برقرار کردن خندید و به همون سرعت که بهش امر شده بود نشست.
بعد گفت:«قهوه لطفاً.»
کلمه قهوه رو مثل جین ادا میکرد. ناشیانه، با لفظ کره ای اما برای آرورا آشنا.
بعد نگاهی به خونه انداخت.
آرورا چند ثانیه مردد به تهیونگ خیره شد و بعد از اون ها فاصله گرفت.
اما تهیونگ…نگاهش رو دقیق توی خونه میچرخوند انگار میخواست بدونه زندگی کردن با آرورا چه شکلیه؟
دکور خونه گرمای یک زندگی آسیایی رو نداشت و نمیشد گفت این دکور اروپاییه!
همه چیز مینیمال و مدرن بود.
کل خونه با رنگ های خنثی و سرد چیده شده بود ولی بهم ریختگی های ریزی باعث میشد این خونه عجیب بوی زندگی بگیره!
مثلا میز کوتاه ، سنگی و سفید رنگی که وسط نشیمن بود جلوه ی مینیمال و سردی به نشیمن میداد اما حضور چند مداد سیاه روی میز و کاغذی که طرح یک پیراهن زنانه روی اون به چشم میخورد به همراه یک کلیپس مو فضای سرد خونه رو گرم تر میکرد.
روی مبل های طوسی و راحتی اما بزرگ خونه دو پتوی بافت کلفت که تقریبا صورتی بودن به چشم میخورد و گوشه ی فرش مشکی و کوچیکی که جلوی شومینه پهن بود چند عروسک به چشم میخورد.
دقایقی گذشت و آرورا با یک سینی که برای فقط دو فنجون قهوه زیادی بزرگ بود برگشت.
سینی رو روی میز گذاشت و تهیونگ تونست ظرفی پلاستیکی و توت فرنگی شکل که توش چند پنکیک به شکل قلب و برش های توت فرنگی و موز و شکلات به چشم میخورد روی میز گذاشت.
با لبخند خطاب به ایسول گفت:« صبحانتو بخور عزیزم.»
بعد فنجون قهوه ی تهیونگ رو روی میز کنار تهیونگ گذاشت و روی مبل با فاصله ازش نشست.
گوشیشو دراورد و توی گوشی تایپ کرد:« دیروز نگرانت شدم. جونگ کوک گفت حالت خوب نیست!»
تهیونگ بد از خوندن این متن لبخند معذبی زد.
نگاهش رو اطراف گردوند بعد سعی کرد چیزی بگه. نمی‌فهمید چی بگه! نمی‌فهمید چطور توضیح بده.
دوباره فکر اون بوسه، ادامه دادن بوسه توسط جونگ کوک، سر میز... جین آرورا ایسول... همه خاطرات روز قبل به ذهنش حمله کرد. تصویر یک یک رو مرور کرد.
آهی کشید.
و شب قبل در آغوش جونگ‌کوک... مردی که به دیدنش میومد... اصلا درست توضیح نداد چی بینشون بود و چیشد که هنوز میبیندش اما دو سال پیش چی تغییر کرده بود...
جونگ کوک الان توی اتاق ها عود روشن کرده بود تا بوی تهیونگ بره.
حتما همین کارو کرده بود. تمام لباس هاشو عوض کرده بود چون تمام شب درآغوش نویسنده بود.
چشم درشت کرد.
آرورا هم شاهد این پریشانی بود و اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که این پسر داره توی اون خونه... اذیت میشه.
شاید نباید اسم دوست پسرش رو می‌آورد.
اصلا... دوست پسرشه؟
آرورا گوشه ی لبش  رو گزید و سریع گوشی رو سمت خودش چرخوند و دوباره تایپ کرد:« از من ۹ تا طرح نهایی میخوان برای فشن شو ولی تاریخ عوض شده و من فقط ۴۵ روز وقت دارم.»
گوشی رو بین دست های تهیونگ گذاشت و خم شد و یکی از مداد هارو از روی میز برداشت و مشغول بستن موهای پریشونش شد.
تهیونگ مبهوت به متن رو به روش خیره نگاه کرد. نمی‌فهمید بدترجمه شده... یا اونقدر توی فکر دیروز و مرد توی خونست که نمیتونه تمرکزش رو جمع کنه.
اما نخواست آرورا متوجهش بشه پس امن ترین سوالی که میشد رو نوشت:«چه کمکی از من برمیاد؟»
آرورا راحت تر به مبل تکیه زد و خواست جوابی بده تا بحث رو منحرف کنه اما با دیدن ایسول که حالا با دست های شکلاتی به سمت تهیونگ میومد سریع از جا پرید و با سرعتی که توی این ۴ سال مادر بودن ، بهش دست پیدا کرده بود بین زمین و هوا دخترک شیطونش رو گرفت:« نه ایسول باید دستاتو بشوریم نه اینکه اینطوری بدویی سمت مهمونمون.»
ایسول همراه با جیغ بلندی تو بغل آرورا وول زد:« نه بذار با تهیونگ برم.»
آرورا ایسول رو مستقیم به سمت سرویس بهداشتی برد و همزمان با شستن دستاش با لحنی جدی زمزمه کرد:« ایسول همه معلم مهد کودکت نیستن که وظیفه ی این کار هارو داشته باشن.»
بعد از شستن دست های ایسول دخترک رو روی زمین گذاشت تا حوله رو از پشت سرش برداره و دست و صورت ایسول رو خشک کنه اما ایسول زودتر به سمت تهیونگ دوید.
آرورا آه کلافه ای کشید و پشت سر ایسول که حالا به تهیونگ رسیده بود راه افتاد.
تهیونگ لبخندی زد و با حسرت به اون زن و بچه ای که به آغوشش پناه آورده بود نگاهی انداخت. کلی حرف داشت برای گفتن، نظرات قصار برای نویسنده رمان تراژدی رو به روش اما... چیزی نمیتونست بگه. اون به زبان اصلی این زن مسلط نبود.
پس لبخند زد و گفت:«کیوت!»
امیدوار بود توی دو زبان زن، این کلمه معنی بده. به چشم های مضطرب ارورا خیره نگاه کرد.
به انگلیسی پرسید:«من میتونم کمک کنم؟»
این جمله رو چون یک بار تایپ کرده بود، یاد گرفته بود. حداقل هنوز یادش بود‌.
آرورا با لبخندی تصنعی درحالی که کاملا ذهنش درگیر کارها و روزمرگیش بود به تهیونگ نگاهی انداخت.
توی مغزش مدام مرور میکرد:« فکر کنم تو بیشتر نیاز به کمک داشته باشی!»
اما لب هاش برای گفتن جملات دیگه ای باز شد:« میخوای نمونه ی کامل شده ی اون پیراهن مردونه رو ببینی؟»
تهیونگ اصلا متوجه حرف آرورا نشد و یک نگاه سوالی به گوشی موبایل توی دستش انداخت تا شاید بعد از اینکه تایپ کرد بتونه براش کاری کنه.
حتی همین حالا هم آرورا از درون درحال جوشیدن بود!
هرثانیه سعی میکرد برای انجام کوچکترین کار ها انرژی بیشتری صرف کنه و از انجام کار های ساده مثل ترجمه کردم حرف هاش و یا لبخند زدن سرباز نزنه.
این روز های زن این گونه میگذشت.
سرشار از فراز و نشیب های روحی.
دقایقی پیش انرژی ای مضاعف برای درمان روح پسر مقابل داشت و الان؟فقط دلش میخواست تنها باشه.
گوشی رو توی دست گرفت و دوباره با لبخندی تصنعی برای تهیونگ تایپ کرد:« دوست داری نمونه ی کامل شده ی اون پیراهن مردونه رو ببینی؟»
تهیونگ مثل همیشه با چشم هایی آروم ابتدا به صفحه ی گوشی و بعد به آرورا خیره شد.
با لبخندی که آرامشی وصف نشدنی داشت سری به نشونه ی موافقت تکون داد.
آرورا به سمت ایسول خم شد و با لحنی محبت آمیز گفت:« عزیزدلم تهیونگ رو به اتاق کار راهنمایی میکنی تا من بیام؟»
ایسول با ذوق تکونی تو جا خورد و از بغل تهیونگ فاصله گرفت اما انگشت اشاره ی تهیونگ رو رها نکرد:« اوپا مامان گفت…»
چند ثانیه متفکر به چهره ی نویسنده خیره شد و بعد با نگاهی پر ذوق ادامه داد:« مامان گفت ببرمت سرکار!»
تهیونگ با لبخند لپ نرم و هلویی رنگ ایسول رو آهسته کشید و گفت:« باشه باشه بریم!»
ایسول جلوتر از تهیونگ با قدم هایی کوتاه ولی سریع گام برمیداشت و انگشت اشاره ی تهیونگ رو میکشید به سمت راه پله ای که مشخص بود به سمت اتاق ها راه داره!
اما آرورا ایستاد.
نفس عمیقی کشید و دوباره گوشیش رو برداشت.
شماره ی جین رو لمس کرد ، باید ازش میپرسید چه ساعتی برمیگرده؟ اگر یکشنبه رو پیششون نیست باید از هونوکا میخواست تا روز تعطیلش رو هم به سرکار بیاد.
همین الان هم از نظر روانی اصلا استیبل نبود برای پشت سر هم کار کردن ولی تنها بودن توی خونه با ایسول باعث میشد هیچ وقتی برای کار کردن نداشته باشه چی برسه برای نگران شرایط اعصابش بودن!
بوق های ممتد ثانیه های طولانی توی مغزش پیچید و در نهایت جین جواب نداد!
آهی کشید و به سمت اتاق کار به راه افتاد.
تهیونگ اون جا وسط اتاق کار همراه با ایسول ایستاده بود و مشخص بود اصلا نیازی به توضیحات آرورا نیست.
همین حالا هم تهیونگ به اون پیراهن مردونه ی مشکی از جنس مخمل و حریر با رگه های نقره ای خیره شده بود.
تهیونگ اون جا بی حرکت ایستاده بود و اهمیتی به اون اتاق غریب نمیداد.
حتی سعی نکرد به میز کار مشکی و بزرگی که گوشه ی اتاق هست و مشخص بود متعلق به کیم سوکجینه نگاهی بیندازه!
حتی به کاغذ های پراکنده روی زمین ، پارچه های رها شده روی مبل ها و ایسول که حالا به نظر میومد برای ورود به این اتاق هیجان زدست و درحال ورجه وورجه کردن و ور رفتن با کیبورد کامپیوتر روی میزد بود ، نگاه نکرد!
به اون پیراهن مردونه خیره شده بود و قسمتی که بیشتر از همه آزارش میداد این بود!
تهیونگ به آرورا فکر نمیکرد.
تجسم نمیکرد آرورا وقتی این پیراهن رو میدوخته چه شکلی بوده!
مغزش بی رحمانه درحال تجسم جونگ کوک توی اون لباس بود و این باعث میشد چیزی دراعماق وجودش به هم بپیچه و ناخواسته گره ای توی گلوش ایجاد بشه.
نفس عمیقی کشید و به سمت آرورا که با لبخندی محو بهش نگاه میکرد برگشت.
انگشت اشاره و شستش رو به معنای پرفکت بهم چسبوند و بالا گرفت!
آرورا لبخندی زد و بیشتر منتظر شد.
انگار دوست داشت پیراهن توسط تهیونگ نقد بشه اما تهیونگ؟ذهنش چند صد متر دورتر بود.
الان بیشتر از قبل جملات و سناریو های مختلف به مغزش حمله میکردن و چقدر دلش میخواست بشینه همین جا روی صندلی که متعلق به کیم سوکجین بود ، یکی از اون خودنویس های مشکی روی میز رو به دست بگیره و ساعت ها روی کاغذ های سفید اطراف بنویسه.
لب هاش با زبون تر کرد و آهسته دستش رو به سمت گوشی آرورا گرفت و به انگلیسی زمزمه کرد:« میتونم؟»
آرورا سریع با لبخند ترنسلیت رو باز کرد و سمت تهیونگ گرفت.
تهیونگ گوشی رو با احتیاط از آرورا گرفت و تایپ کرد:« واقعا عالی شده! فکر نمیکردم اون رگه های نقره ای انقدر فوق العاده روی این جنس از پارچه خودنمایی کنن!»
آرورا با ذوق لبخندی زد بدون گرفتن گوشی گفت:« خیلی خوشحالم کردی….ممنونم!»
تهیونگ دوباره نگاه گرمش رو از زن گرفت و این بار تایپ کرد:« دوست دارم کار های بعدیت رو هم ببینم…»
آرورا تره ی بلند موهای قهوه ایش رو پشت گوش زد و این بار متقابلا تایپ کرد:« هنوز فقط یک ایده روی کاغذن…وقتی کمی عملی شد نشونت میدم.»
تهیونگ با لبخندی عمیق سرتکون داد و این بار دوباره تایپ کرد:« من دیگه کم کم باید برم…با ویراستارم میتینگ دارم بخاطر همین باید برگردم خونه!»
آرورا بعد از خوندن جملات سریع تایپ کرد:« اوه حتما…امیدوارم تو هم توی کارات موفق باشی ، من میرسونمت!»
تهیونگ سریع دست هاشو توی هوا تکون داد و شکسته گفت:« نه…نه…قدم میزنم!»
آرورا اصلا دوست نداشت پسر مقابلش رو معذب کنه پس با سر حرفش رو تایید کرد و برگشت سمت ایسول که حالا در تلاش بود در یکی از کشو های میز جین رو باز کنه:« ایسول…تهیونگ داره میره بیا خداحافظی کن!»
ایسول سریع به سمت تهیونگ اومد و با ناراحتی زمزمه کرد:« نرو…اوپا»
تهیونگ خم شد و موهای ایسول رو نوازش کرد:« دوشنبه میبینمت مگه نه؟میای پیش جونگ کوک و منم اونجام میتونیم بستنی هم بخوریم!»
ایسول با ذوق دست هاشو به هم زد و گفت:« باشه باشه…میتونیم به جونگ کوک بگیم برامون سیب زمینی درست کنه!»
تهیونگ خنده ای عمیق تحویل ایسول داد:« البته که میتونیم!»
عقربه های ساعت می چرخیدن.
نمیشد جلوی چرخششون رو گرفت، همون‌طور که نمیشد جلوی بال زدن دو مرغ عشق توی قفس رو گرفت. پسر صاحبخونه توی ورودی روی میزی که اغلب با ایسول پشتش می‌نشستن و کره ای تمرین می‌کردن نشسته بود و پا روی پا انداخته بود.
عصبی یک پاشو تکون میداد، توی یک خاطره قدیمی گم شده بود.
با چشم هایی درشت شده اطراف خونه رو به دقت نگاه می کرد انگار دنبال چیزی می‌گشت.
کمی لبش رو ماساژ داد و انگشت شستش رو روی پیرسینگ لبش کشید انگار برقش می‌انداخت.
یک باره طوری که خودش هم شکه شد زمزمه کرد:«باید یک پیرسینگ جدید بزنم؟»
یک دفعه یاد تیک تهیونگ افتاد که هروقت فکر میکرد بالای ابروشو لمس میکرد.
دست گذاشت روی ابروی خودش جهت مخالف جایی که همین حالا روی لبش حلقه داشت.
از مرغ عشق آبی بنفش پرسید:«بهم میاد؟ پیرسینگ ابرو؟»
نسیمی وزید و شاخه ای پشت در جا به جا شد.
جونگ کوک با همین تکون ساده از جا پرید.
به در خیره نگاه کرد تا متوجه شد شاخه پشت در تنهاست.
بعد آهی کشید، کشی به بدنش داد و به سمت آشپزخونه راه افتاد.
به تخم مرغ های روی میز خیره نگاه کرد.
به سوپی که گرم میشد سر زد تا این بار مطمئن شه که قرار نیست بسوزه. دوباره نگاهش رو روی تخم مرغ ها گردوند. گرسنه بود. خیلی گرسنه.
غرید:«جهنم... حتما الان توی... کافه ای... چیزیه.»
فکرش چرخید روی دفترچه‌ای که صبح توی اشپزخونه دیده بود. شاید براش یادداشتی گذاشته بود.
با خشونت بیشتری غرید:«کاش حداقل نوشته باشی صبحونتو با من کوفت می‌کنی یا چی!! تخم مرغ ها یخ میکنن تا پیدات شه.»
به طرف اتاق تهیونگ رفت. نزدیک در مکثی کرد.
دوباره به آشپزخونه نگاه کرد و با اخم بیشتری از خودش پرسید:«چرا منتظر تو میشم! چرا باید... من کی صبر کردم با تو صبحونه بخورم دفعه دومم باشه!»
و در حالی که مادرانه خودش رو نصیحت میکرد و به طرف اتاق می‌رفت با آرامش بیشتری گفت:«خب! اون الان توی یه کافه نشسته، به پنجره نگاه می‌کنه... آه می‌کشه قهوه میخوره... اون قهوه میخوره آدمایی که قهوه میخورن خب... صبحونه سوپ نمیخورن. با تخم مرغ.»
جلوی میز تهیونگ روی زمین نشست و شونه گرمش رو به خاطر آورد. صدای ضربان قلبی که دوستش داشت.
نه مثل ضربان قلب مردی که هر بار میخواست فاصله بیشتری ازش بگیره اما ناچار تحملش میکرد.
درحالی که می نالید:«حس یه بیوه زن رو دارم که عاشق شده...» دفترچه رو باز کرد اما بعد شنیدن صدای خودش لحظه ای خشکش زد.
متذکرانه زمزمه کرد:«چه غلطا...»
و بعد دست نوشت تهیونگ رو خوند که اصلا شبیه جمله‌ی «کوک من صبحونرو بیرون میخورم. بیدارت نکردم، سر ساعت یازده برمی‌گردم.» نبود.
متن، طولانی و عاشقانه بود.
گاهی چهرشو در هم میکشید و گاهی عضلاتش رو آزاد میکرد.
میونش به ساعت نگاه میکرد و امیدوارانه سمت در سر برمی‌گردوند.
نمی‌دونست دقیقا باید چی رو باور کنه.
این متن، یک سروده قدیمی بود... یک ایده قدیمی... یک ایده جدید... یک الهام... یک...خاطره؟
چشم هاشو تنگ کرد. اولین بار بود که از نفهمیدن مطلبی اینقدر عصبی میشد.
کیم تهیونگ؟ تو آرورا رو دوست داری؟
کیم تهیونگ اتفاقی بین تو و آرورا افتاده؟
کیم تهیونگ... تو به من فکر میکنی؟
حداقل از قسمت “بوسه”ی توی متن مطمئن بود خودش هم نقشی در این داستان داره!
متوجه شد ربع ساعتی میشه در سکوت خیرست به متن رو به روش. آهی کشید و نالید:«کیم تهیونگ... کاش نویسنده نبودی. نمیدونم! کاش یه چیز... دیگه بودی... اه! اصلا چرا باید اهمیت بدم!»
دست هاشو روی صورتش کشید و به سختی با پاهای خشک شده از جا بلند شد.
مثل کسی که حقیقتی شکه کننده رو شنیده باشه، یا قتلی مرتکب باشه وحشتزده گفت:«من که اهمیتی نمیدم!»
و رفت تا صبحونشو تنها بخوره چون دیگه خیلی برای برگشت نویسنده دیر بود.
فکرش مدام بین پیرسینگ جدید اضافه کردن، یا به کیم سوکجین زنگ زدن می‌چرخید.

The villain you never beenUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum