Chapter 5

10 3 0
                                    

————

چند نفس عمیق کشید و کشی به دست ها و پیچشی به کمر داد.
کتابی راهنمای گردشگری که از خونه ی جئون برداشته بود رو دوباره باز کرد.
۱۰ صفحه ی اول رو تندتند ورق زد و بعد رو صفحه ی یازدهم ایستاد.
«ویلای سلطنتی کاتسورا در نزدیکی کیوتو در سال ۱۶۲۰ به عنوان قصر برای یکی از شاهزادگان خانواده‌ی سلطنتی بنا شده است. معمار آن “کوبوری انشو” و سیستم ساخت‌وساز آن چوب، قاب چوبی و سقف کاشی می‌باشد.»
به تابلوی مقابلش چشم دوخت و با تنگ کردن چشم های خستش روی تابلو رو خوند « katsura imperial villa »
بند کوله پشتیشو روی شونش جابه جا کرد و به اطراف نگاهی انداخت و با خودش زمزمه کرد « اینجارو هم میبینم و برمیگردم خونه »
از صبح تا الان که ساعت نزدیک ۴ بعد از ظهر بود بیشتر از ۱۸ هزار قدم پیاده راه رفته بود و حس میکرد هر لحظه پاهاش بیشتر برای استراحت بهش التماس میکنن.
ولی این کیم تهیونگ واقعی بود!
همون کیم تهیونگی که وقتی ذهنش درگیر میشد انقدر پیاده راه میرفت و انقدر شهر رو طی میکرد تا بدنش از شدت خستگی شب ها توان فکر کردن بیشتر به مسائل رو نداشته باشه!
بعد از خریدن بلیط ورودی و برداشتن ۱۰ قدم به داخل محیط چند ثانیه ایستاد.
شیوه‌ی طراحی باغ به گونه‌ای بود که تهیونگ همه چیز رو از پهلو میدید. باغ‌های کوچک‌تر، دور تا دور یک دریاچه ی مصنوعی بزرگ قرار گرفته بودن. برخی مسیرها از داخل جوی‌های آب میگذشت که حالا بخاطر راکد نبودن آب کمی خیس بود و بعضی از سنگ‌فرش های قدیمی که سبزه از بینشون روییده بود.
محیط ویلا خالی از توریست بود و این احتمالا بخاطر افتضاح بودن شرایط آب و هوای این روز های کیوتو بود.
اگر تهیونگ این ویلارو هفته ی قبل میدید و یا اگر چند ماه پیش ویدیو هایی از این ویلا توی اینستاگرام میدید قطعا به شدت جذبش میشد اما حالا بخاطر زندگی توی خونه ی سبک سنتی جئون وسط جنگل های کیوتو واقعا چیزی نمیتونست جذبش کنه!
کوله پشتیش که حالا بخاطر خستگی شدید براش غیر قابل تحمل شده بود رو از روی شونه هاش برداشت و به محیط اطراف نیم نگاهی کرد.
پوشش گیاهی باغ این ویلا محشر بود.
پرچین هایی که راه زیبایی رو به ساختمون اصلی ویلا ساخته بودن باعث میشد پاهای خسته ی تهیونگ رو برای ادامه دادن تحریک کنه.
از بین پرچین ها گذشت و بعد از گذروندن ساختمون اصلی ویلا با دیدن دریاچه ی روبه روش نفس عمیقی کشید.
کوله پشتیشو روی پله های ورودی ویلا رها کرد چرا که قصد ورود به ساختمون اصلی ویلارو نداشت.
با اینکه هزینه ی ورودش رو پرداخت کرده بود اما مطمئن بود اون تو به غیر از دکوراسیون مینیمال و ظروف ژاپنی چیزی برای دیدن وجود نداره.
طبیعت رو ترجیح میداد!
شاید هم فقط دوست نداشت به تنهایی از بخش «فرو‌-شیون» دیدن کنه!
بخشی که به‌طور اختصاصی برای مشاهده و رصد ماه ساخته شده بود.
نیم نگاهی به مجموعه بناهای این ویلای سلطنتی که گوتن نامیده میشد انداخت و سریع سربرگردوند.
دوباره اون حس عجیب تنهایی وجودش رو پر کرد و گره ای کور در عمق گلوش ایجاد کرد!
چند بار اطراف رو نگاه کرد و وقتی ساینی برای سیگار نکشیدن پیدا نکرد نخی از توی پاکت بیرون کشید و بین لب هاش گذاشت.
سطح آب دریاچه ی مصنوعی اصلا راکد نبود و بخاطر وزش باد صدای زیبایی هم تولید میکرد.
چند قدم جلوتر رفت و روی نیمکتی که رو به دریاچه بود نشست.
سیگار رو گوشه ی لبش گذاشت و بعد از دراوردن گوشیش از توی جیبش نوتش رو باز کرد:
[ زمانی بود که من تنها بودم
نه جایی برای رفتن وجود داشت و نه شخصی برای تماس گرفتن…
تنها دوست من دختری در اعماق قلبم بود…
و حتی گاهی اوقات او هم می رفت!
سپس یک شب ، همانطور که چشمهایم را بسته بودم
تو را دیدم که گام برداشتی و
با شیرین ترین لبخند به سمتم آمدی
به من گفتی که می خواهی با من صحبت کنی
اما چه بد که من زبان تو را نمیفهمم من فقط قادر به دیدن زیبایی تو هستم
من وجود تو را حس میکنم
تمام تو را جایی در درونم محبوس کرده ام ولی هرگز جسم تو را در آغوش نگرفتم.
من یک پسر تنها بودم و از لحظه ای که تو را دیدم یک پسر گمشده ام!]
با خیس شدن صفحه ی گوشیش سرش رو بالا گرفت.
این بار قطره ی بارون صاف روی گونه ی نویسنده فرود اومد.
آهی کشید و ایستاد.
برای امروز کافی بود باید برمیگشت و شاید میتونست با کمک جونگ کوک توی خونه هم کمی بیشتر بنویسه!
——

The villain you never beenOù les histoires vivent. Découvrez maintenant