Chapter 3

14 6 0
                                    

انگشت اشارشو که روی سیاهی پیراهن مردانه ی طراحی شده روی ورق روبه روش کشیده بود برداشت و با کلافگی به گوشیش که برای بار سوم تو چهار دقیقه ی گذشته زنگ میخورد نگاه کرد.
حتی این طرح هم اونطور که دلش میخواست در نیومد پس با عصبانیت کاغذ رو مچاله کرد و با همون انگشت اشاره قطره ی اشکی رو که گونه ی راستش رو خیس کرده بود پاک کرد.
گوشی رو برداشت.
جین بود!
آهی کشید و بدون مخفی کردن صدای گریه آلودش جواب داد :« جانم؟ »
همسرش چند ثانیه پشت خط مکث کرد و نفس عمیقی کشید.
با نگرانی پرسید :« جین؟»
این بار صدای گرفته ی جین توی مغزش اکو شد :« سلام عزیزدلم ، چرا جواب نمیدادی؟»
همراه با آه عمیقی که به مرد پشت خط تحویل میداد روی میز کارش نشست و به زمین اتاق که سرشار از رنگ های مختلف و کاغذ های مچاله بودن خیره شد :« جین صبح بعد از اینکه صحبت کردیم من یک کاری کردم!»
وقتی جین درجواب فقط نفس عمیقی کشید آرورا ادامه داد :« راستش چند روز پیش برند Bottega veneta برای چهارمین بار توی این یک سال ازم دعوت به همکاری کرد. صبح بعد از رفتن تو و ایسول من بهشون ایمیل زدم و قبول کردم... از اون موقع دارم سعی میکنم یه چیزی بکشم ، یه چیزی طراحی کنم اما نمیشه جین! »
حالا جین لحنش تغییر کرده بود و دیگه به گرفتی قبل نبود ؛ توی صداش انرژی خوبی موج میزد :« اوه واقعا؟ این عالیه آرورا واقعا عالیه عشق من ... پس از صبح خیلی درگیر بودی! »
آرورا هومی گفت و این بار به سمت آشپزخونه رفت:« روز تو چطور بود؟»
جین کمی مکث کرد و بدون اینکه بخواد همسرش رو خجالت زده یا شرمنده کنه گفت:« آرورا متاسفم که امروز صبح مسئولیت برگردوندن ایسول رو بهت سپردم ، بدون درنظر گرفتن اینکه چقدر درگیری...»
آرورا با یاداوری این موضوع لعنتی به خودش فرستاد و با استرس زمزمه کرد:« جیییین! »
دخترک هراسون ساعت رو نگاه کرد و از جا بلند شد.
هوا تاریک شده بود و باورش نمیشد تمام روز ایسول رو فراموش کرده. صدای گریه ی دختر کوچولوش از ذهنش بیرون نمی‌رفت.
چی باعث شده بود آرورا اینقدر از جهان اطرافش فاصله بگیره که حتی نبود دخترش رو فراموش کنه؟
با دست‌هایی لرزان از جا بلند شد. نفهمید چطور لباس عوض کرد.
فقط به ایسول و جین فکر می‌کرد.
زیر لب از خودش شکایت می‌کرد:«چه مرگم شده! چه مرگم شده! تو چته آخه دختر!»
به طرف کلید‌ها دوید و سوییچ ماشین و کلید و تگ خونه رو برداشت.
وقتی کفش می‌پوشید مهلت نداد کارش تموم شه.
تلو تلو خوران از خونه بیرون رفت و ماشینش رو پیدا کرد.
بارون می‌بارید و توی همین فاصله کوتاه زن خیس آب شد.
سوار شد و ماشین رو روشن کرد.
این بار تلاش بیشتری برای تمرکزش کرد تا حداقل سالم به محل برسه و برگرده.
زیر لب اسم دخترش رو می‌گفت و زمزمه کنان ازش عذر می‌خواست که اینقدر محو کار شده بود.
دوباره موبایلش رو برداشت و آدرسی که جین قبلاً براش از خونه ی معلم جئون فرستاده بود رو پیدا کرد.
چند بار از روش خوند تا متوجه شد دقیقا کجاست.
حتی تا زمانی که وارد مسیر می‌شد با خودش موقعیت رو مرور میکرد که حتی یک اشتباه هم مرتکب نشه.
مدام دور و برش رو نگاه می‌کرد تا با یک شاخه درخت هم تصادف نکنه.
جنگلی که همیشه مایه آرامشش بود حالا تهدیدش می‌کرد، شایدم تحقیر!
ضربان آرورا هر لحظه بالا تر می‌رفت.
دخترش ترسیده بود؟ اگه اینطور بود هیچوقت خودش رو نمی‌بخشید.
بالاخره به مقصد رسید اما وقتی به خونه قدیمی نگاه می‌کرد کمی بیشتر نگران می‌شد.
معلم جئون طبق تعاریف دخترش مرد جوونی باید می‌بود!
«چرا این خونه اینقدر...قدیمیه؟ انگار فقط یک ساکن هشتاد ساله داره...»
وقتی از ماشین پیاده شد و پاش وارد گودالی از گل شد چهرش توی هم رفت.
از خودش بیش از پیش متنفر شد که چرا همون ظهر دنبال ایسول نرفته بود؟
اما خیلی سریع به خودش اومد و با صدای رعد از جا بلند شد و در ماشین رو بست.
به طرف خونه رفت و سعی کرد قبل از بالا رفتن از چند پله اول گل روی کفشش رو پاک کنه بعد رو به روی در بایسته.
دوباره گوشی موبایلش رو از توی کیف دستی کوچیکش درآورد و آدرس رو خوند.
کمی نگاهش رو روی «یک کلبه کوچیکه.» نگه داشت و با اطمینان بیشتری چند تقه به در زد.
صدای کودکی رو از پشت در شنید که دقیق نمی‌تونست بگه کیه.
اما امید داشت ایسول باشه یا خوشبینانه تر ایسول و کودکی دیگر باشن.
شاید آقای جئون هم زن و بچه داشت و همه این مدت به ایسول خوش گذشته بود!
بالاخره در باز شد و مردی جوان با قد بلند و پیراهن یاسی رنگی در رو باز کرد.
یک شلوار سفید که لکه نارنجی روی رون پاش افتاده بود هم به پا داشت.
یک گردنبند و گوشواره.
نگاه متعجب آرورا روی موهای به نسبت بلند مرد چرخید و بالاخره صدای مرد این سکوت رو شکست:«شما مادر ایسولید؟»
سعی کرد لرزشی که با وزش باد روی لباس های نم دارش توی بند بند جسمش افتاده بود رو نادیده بگیره و لبخندی برای حفظ ظاهر افتضاحش تحویل پسر مقابل داد و مکالمه ی خشکی رو به ژاپنی شروع کرد :« سلام ، بله من مادر ایسول هستم و شما باید آقای جئون باشید؟»
مرد سر تکون داد و فورا از جلوی در کنار رفت:«بله بفرمایید داخل تا یخ نزدید!»
با کنار رفتنش هوای گرم داخل خونه به صورتش کوبید.
فضای چوبی و معماری ژاپنی اصیل به حرارت خونه می‌افزود.
تونست ایسول رو که یک بسته پاستیل به دستش بود ، رو به روی خودش ببینه.
دخترک از صبح که رفته بود ژولیده تر شده بود.
موهای باز تاب دارش دورش ریخته بود و کش موهاش به جای روی موهاش دور مچ دستش جا خوش کرده بود.
نگاهش رو از دخترک کوچولوش که هنوز متوجه حضور مادرش نشده بود گرفت و با همون لبخند خشک دست هاشو توی سینش جمع کرد :« ممنون . من تا همین الان هم دردسر زیادی براتون درست کردم امیدوارم بتونم جبرانش کنم ؛ اگر امکانش هست ایسول رو ببرم .»
جونگ کوک به درگاه در تکیه داد و تکرار کرد:«خانم! شما دارین یخ می‌زنین! بفرمایید داخل یک چای مهمون من باشین.»
لحن محکم فرد مقابلش باعث شد چند لحظه شوکه شه!
فکر میکرد کره ای هارو خوب میشناسه و مطمئن بود کره ای ها اشخص با ادب و مهربونی هستن دقیقا مثل سوکجین اما لحن این مرد متفاوت بود ، دوباره نگاهش رو به دختر کوچولوش که این بار به سمت یکی از در های داخل خونه میرفت داد و با ته مونده ی امیدش جملاتش رو بیان کرد:« خیلی ممونم از دعوتتون اما مزاحم خانوادتون یا همسرتون نمیشم؟ تایم استراحتتون نیست؟»
مرد لبخند زد و این بار با آرامش گفت:«همسرم رفته پیش مادرش و فقط یک نویسنده اینجاست که داره روی کتابش کار می‌کنه. راحت باشید خانم.»
آرورا با این حرف نمیدونست بیشتر نگران شه یا خیالش راحت باشه؟
همزمان با بیرون دادن نفس حبس شدش معذب کفش های خیس و گلیشو درآورد.
چند قدم داخل خونه گذاشت و با ندیدن ایسول سرجای قبلیش نگاهشو به اطراف چرخوند ، راهروی چوبی خونه که با درهایی ریلی و دیوار هایی نازک بیشتر این واقعیت رو که این خونه فقط یک کلبه ی چوبی قدیمی وسط جنگل هست رو فریا میزد.
گوشه و کنار راهرو اباژور های خیلی باریک و تک چراغی به چشم میخوردن که نور محیط رو تامین میکردن و با اینکه آرورا میتونست لوستر اویزون از سقف رو ببینه اما هیچ خبری از نور های بزرگ و اصلی توی خونه نبود.
منتظر ایستاد تا مرد که فقط میدونست اسمش جئون جونگ کوک هست اون رو راهنمایی کنه.
کف خونه سردتر از تصوراتش بود و برخورد جوراب های نمدارش با چوب سرد کف خونه لرز بدنش رو که نمیدونست از اضطراب و اعصابه یا سرما بیشتر میکرد.
«نگران دخترتون نباشین خانم. ایسول یکی از شاگردهای مورد علاقه منه و من تمام سعیم رو کردم زمانی که شما نبودین باهاش کره ای کار کنم. این اواخر یکم خسته شده بود اما تا ناهارشو خورد آروم گرفت.»
نفس عمیقی کشید و پایین پیراهن سفیدشو توی مشتش فشرد و این باعث شد جئون جوان در لحظه متوجه بشه این عادت ایسول از کجا منشا میگیره!
به دنبال مرد که حالا خیلی بیخیال به سمت یکی از در ها میرفت راه افتاد :« خیلی ممنونم آقای جئون، بابت امروز واقعا عذرمیخوام کار های زیادی رو سرم ریخته بود و همه چیز باعث شد این اتفاق بیوفته ...» مکثی کرد و به اطراف نگاهی انداخت هنوز نتونسته بود اون اضطراب و عصبانیت وجودشو که فقط ناشی از بی دقتی خودش بود کنترل کنه و خونه ی غریبی که توش بود و همچنین مردی که نمیشناخت و تو دید نبودن دخترش بیشتر عصبیش میکرد.
با صدای کمی بلندتر گفت :« ایسول؟ قشنگم؟ »
ایسول که حالا انگشت کوچیک مرد جدیدی رو گرفته بود و با خودش می‌کشید به مادرش رسید و با شادی گفت:«مامان! دوست کره ای پیدا کردم که فقط کره‌ای حرف میزنه!»
آرورا بدون نگاه مستقیمی به اون مرد قد بلند سریع تیرراس نگاهش رو دخترش قرار داد اما تهیونگ...
تهیونگ از همون ثانیه که ایسول دستش رو گرفته بود و این زن رو "مامان" خطاب کرده بود درحال نگاه کردن به اون شخص بود!
دوباره اون اتفاق افتاد.
همون اتفاقی که باعث شده بود تهیونگ بفهمه یک نویسندست!
اون لحظه که اشخاص اطرافش با سرو صدا صحبت میکردن اما توی لحظه ای اندازه ی چند ثانیه گوش های تهیونگ فقط صدای طبیعت رو میشنیدن.
صدای شاخ و برگ های جنگل...
صدای بادی که بیرون از خونه میوزید و دیوار های چوبی خونه ی جئون رو خراش میداد...
حتی صدای نفس های تند و نا آروم دختر جدیدی که حالا مقابلش ایستاده بود.
نگاه آروم و پلک های خسته و خمار از سعی و تلاش بی وقفه برای نوشتنش رو به صورت ظریف اون دختر داد.
بعد روی کل وجود اون دختر چرخید ، پیراهن سفیدی که به طرز شاعرانه ای بهش میومد ، موهای روشنی که برخلاف تمام شرقی هایی که موهاشون رو رنگ میکردن، طبیعی بود.
آرورا روی پاشنه ی پا به سمت ایسول چرخید و بدون نگاه دقیقی به اون مرد روی زانوهاش نشست و آغوشش رو برای دخترکش باز کرد.
ایسول با لبخند انگشت کوچیک مرد رو رها کرد و مستقیم به سمت بغل مادرش پرواز کرد.
سفت ایسول رو به خودش چسبوند و نفس عمیقی کشید و تند تند لپ نرم و هلویی ایسول رو بوسه بارون کرد :«متاسفم ، متاسفم دیر کردم قشنگم.»
ایسول بدون توجه به عذرخواهی آرورا با دست های کوچولوش به شونه ی ظریف آرورا فشار اورد :«اه مامان نکن خیسی.»
آرورا بی اهمیت به غرغرها دخترک بیشتر اون رو به خودش چسبوند اما این بار ایسول جیغ بلندی زد و به فرانسوی غرغر کرد :«ماماااااااا خیسییییییییییی...»
آرورا سریع ایسول رو زمین گذاشت و با خنده گفت :« باشه باشه...» و بعد صاف ایستاد تا با مرد جدید اشنا بشه.
پسری که احتمالا اواخر دهه ی بیست سالگیش بود ، پوستش اصلا مثل شرقی های دیگه ای که میشناخت یا حتی مثل سوکجین و جئون سفید نبود و این باعث میشد به نسبت چهره ی جا افتاده تری داشته باشه.
موهای نسبتا بلندش که با حالتی نامرتب و در عین حال نظمی قشنگ روی پیشونی و گوش هاش رو پوشونده بود.
تیشرت سفید ساده ای به تن داشت که تیره تر بودن تناژ پوست گردنش رو به تصویر میکشید و شلوار کتان قهوه ای گشادی که پاش بود باعث میشد آرورا سلیقه ی فشن این پسر رو توی مغزش تحسین کنه!
باید این خیره شدن رو تموم میکرد و هرچه سریع تر سلام میکرد اما این عجله باعث شد فراموش کنه شخص مقابلش ژاپنی بلد نیست پس با لبخند دست دراز کرد و به ژاپنی گفت:« سلام ، مادر ایسول هستم . آرورا !»
مرد کره‌ای پلکی زد و چشم‌هاشو مشکوک بین جونگ‌کوک و آرورا چرخوند.
بعد دست زن رو گرفت و گفت:«کیم تهیونگ‌.»
نویسنده توی چشم‌های رنگی آرورا خیره نگاه کرد انگار دنبال چیزی می‌گشت.
شاید چشم‌ها باهاش حرف می‌زدن.
شاید نویسنده قصه جالبی رو توی اونا خوند.
در همین حین آرورا با حفظ لبخند دستش رو تکون داد و اهسته از دست پسری رو که حالا میدونست اسمش تهیونگه بیرون کشید.
خواست چیزی بگه اما زندگی توی پاریس اون رو روی روابط خیلی مشکوک کرده بود و همیشه میتونست خود سانسوری شرقی هارو درجا تشخیص بده ، چند ثانیه مردد و مشکوک نگاهش رو بین دوتا مرد که نگاهی معذب و عجیب بینشون بود گردوند و به ژاپنی و با کمال ارامش از جونگ کوک پرسید :« همسرتون هستن؟»
جئون بدون ذره ای اظهار تعجب از سوال زن پاسخ داد:«خانم اگه ایشون همسر من بودن که امشب شما با لباس سیاه داشتین جوون مرگ شدنم رو بهشون تسلیت می‌گفتین. یک تنه آمار خودکشی کیوتو رو بالا می‌بردم.»
آرورا اصلا انتظار این تغییر لحن رو نداشت پس چند ثانیه ابروهاشو بالا انداخت و بعد از لبخندی سنگین که ته صدای قهقه ایجاد میکرد سعی کرد تو قالب مادر بودن فرو بره و دست ایسول رو ناخوداگاه بیشتر فشرد و به تهیونگ نگاه کرد:« عذرمیخوام اگر ایسول باعث مزاحمت شما شد به هرحال اگر همسر اقای جئون هستید من اصلا مشکلی با این قضیه ندارم.»
خودش هم نمیدونست چرا دوباره روی این حرف تاکید کرد ولی انگار دوست داشت "نه" قطعی تری بشنوه!
جونگ کوک حرف آرورا رو برای تهیونگ ترجمه کرد تا خودش شخصا جواب بانویی که چند لحظه ای هست اینطور محوش شده رو بده.
خودش هم کنجکاو بود جوابشو بشنوه.
تو اون لحظه جونگ کوک برق شیطنت عجیبی توی چشم هاش داشت.
تهیونگ مردمک های متمرکزش رو از جونگ کوک گرفت و دوباره به دختر مقابلش داد.
اصلا چرا از کلمه ی دختر توی مغزش استفاده کرده بود...؟
این زن مادر بود!
باید فقط مثل زمانی که توی کره با مادر های بچه ها روبه رو میشد اون رو تحت عنوان "مادر ایسول" صدا میکرد اما تنها کلمه ای که توی مغزش اکو میشد اسم زن مقابلش بود " آرورا "!
حرف های جونگ کوک رو شنیده بود اما به طرز عجیبی به موهای بلند و نیمه نم داره زن مقابلش خیره شده بود انگار دنبال کلمات داستانش بود!
اهسته لب هاشو با زبونش تر کرد و ناخوداگاه بدون اینکه بفهمه با صدایی بم تر از همیشه به کره ای زمزمه کرد :«نه نه...من فقط یک نویسندم همین! با این تو رابطه نیستیم...فقط اتاق رو اجاره کردم.»
و انگشت اشارشو به حالت عجیبی به سمت جونگ کوک گرفت و روی " این " تاکید کرد!
جونگ‌کوک رو به ایسول چرخید و درست مثل معلمی که شاگردش رو به چالش می‌کشه و جدیت مادرش رو کمی سبک می‌شماره پرسید:«ایسول چقدر از کلمات کیم تهیونگ رو میتونی برای مادرت ترجمه کنی؟ و امروز چی ازش یاد گرفتی؟»
ایسول لبخندی زد و با شیطنت گوشه ی پیراهن مادرش رو کشید:« ایسول داره میره بخوابه شب بخیر آجوشییییی.»
و در همین حین آرورا با گیجی به تهیونگ ، معلم عجیب دخترش و ایسول شیطون نگاه کرد.
تهیونگ نگاه گیج زن رو حس کرده بود و از دست این کار جونگ کوک کفری شد ولی با شنیدن کلمه ی آجوشی که خودش امروز به ایسول یاد داده بود لبخند کجی به جونگ کوک زد.
جونگ کوک دو انگشت خودش رو توی هوا گره زد و در حالی که دخترک رو نادیده می‌گرفت به کره‌ای گفت:«میگه ما ازدواج کردیم.»
و جوری اداش می‌کرد که تهیونگ رو مجبور می‌کرد طور دیگه ای به آرورا غلط بودن نظریه‌اش رو ثابت کنه چون جونگ کوک اصلا قصد نداشت توی تکذیبش کمکی کنه.
آرورا لبخند زوری‌ای زد و اول به تهیونگ و بعد به جونگ کوک خیره شد.
تقریبا مطمئن بود که تهیونگ درحالی که دستاشو توی هوا تکون میده و دائم کلمه ی No و Not رو تکرار میکنه داره راستشو میگه و قطعا این دونفر ازدواج نکردن اما حس میکرد بهتره زیاد وارد بحث و خنده با این معلم عجیب نشه و شخصیت مادرانش رو حفظ کنه.
آروم دوباره روی زانوهاش مقابل دخترک شیطونش نشست و برای اخرین بار سلاح مخفیشو رو کرد و به فرانسوی از ایسول پرسید :« این آقا کیه؟»
ایسول به سمت مادرش برگشت.
وقتی مادرش زبانش رو به فرانسوی تغییر میداد یعنی باید حرف گوش میکرد و بازی رو کنار میذاشت :«اوپا گفت نویسندست و اینجارو اجاره میکنه.»
ایسول لبخندی زد و دوباره آرورا رو بغل کرد و ایستاد و خطاب به تهیونگ به ژاپنی گفت :« پس نویسنده هستید . از آشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم آقای تهیونگ.»
تهیونگ برای اولین بار حس کرد چیزی توی وجودش فرو ریخت.
شنیدن اسمش از بین لب های دختر ظریف مقابلش حس عجیبی داشت و مثل ادمی که نیاز به هوا داره به جونگ کوک خیره شد تا ترجمه ی دقیق حرف رو بشنوه.
جونگ کوک ترجمه کرد:«از آشنایی با هاتون خوشحاله آقای نویسنده کیم تهیونگ.»
و چشمکی حواله مردی کرد که صورتش از خجالت سرخ شده بود.
تهیونگ حتی قادر به لبخند زدن هم نبود!
احساس عجیبی توی وجودش درحال جوشیدن بود و هر لحظه داغ شدن بیشتر گوش هاش رو حس میکرد اما قبل از اینکه واکنشی نشون بده گوشی آرورا زنگ خورد.
آرورا با دیدن اسم همسرش روی گوشی سریع جواب داد :«سلام عزیزم.»
جین بدون معطلی زمزمه کرد :« سلام عشق من ، رفتی دنبال ایسول؟»
آرورا چند قدم از جمع فاصله گرفت و دست ایسول رو رها کرد :«آره هنوز اینجام ، تو خونه ای؟»
جین آه آسوده ای کشید و با آرامش گفت :« نه عشق من ماشینو گذاشتم خونه با تاکسی دارم میام اونجا که باهم برگردیم.»
آرورا چشم های درشت شده جونگ کوک رو روی خودش حس می‌کرد. انگار ازش می‌پرسه «کی پشت خطه؟ چی میگه؟ همسرته؟ یک وقت نفهمه ما اینجا با همیم!»
بعد از اینکه بدون لب باز کردن همه اون جملات رو از توی چشم‌هاش به زن منتقل کرد لبخندی زد و کمی سر کج کرد.
آرورا چند لحظه مکث کرد.
همین حالا هم جین توی راه بود پس نمیتونست مخالفت کنه فقط مکالمه رو سریع بست :«باشه عزیزم میبینمت.»
بعد از قطع کردن تماس به سمت ایسول برگشت و بلندش کرد:« بابا داره میاد ایسولم.»
تهیونگ از کل کلمات فقط " بابا " رو تشخیص داد و بار دیگه با همون نگاه پر از نیاز به دونستن به جونگ کوک چشم دوخت.
جونگ‌کوک توی چشم های کنجکاو تهیونگ نگاه کرد.
خواستشو از توی تک تک سلول های بدنش می‌شنید اما تصمیم گرفت به جای ترجمه جمله ژاپنی دیگه ای به آرورا بگه:«براتون چای میارم.»
و رفت سمت آشپزخونه.
تهیونگ مستاصل به مسیری که جئون طی کرد خیره شد و بعد از چند ثانیه به سمت دختری که حالا در سکوت غرق شده بود برگشت.
آرورا در سکوت مطلق ایسول رو توی بغل گرفته بود و انگشت های باریک و ظریفش رو بین تاب موهای قهوه ای رنگ ایسول حرکت میداد.
تهیونگ حس میکرد باید چیزی بگه چرا که جونگ کوک بدون توضیح رفته بود و به نظر میومد آرورا اصلا قصد حرکت کردن از جاش رو نداشت.
پسر لب هاشو از هم گشود و نفس عمیقی کشید.
آرورا به شدت از ارتباط چشمی با تهیونگ خودداری میکرد و بیشتر تمرکزش رو به دختر کوچولوش داده بود که حالا در تلاش برای به خواب نرفتن بود.
تهیونگ جمله ای که قصد داشت به انگلیسی بیان کنه رو توی ذهنش مرور کرد و سعی کرد با کمترین غلط گرامری اماده کنه.
شاید باید میرفت سمتش و بعد از گرفتن ایسول که خوابش برده بود خیلی ساده میگفت :« بریم بشینیم؟»
شاید هم یکم زیاده روی بود.
دوباره لب هاشو از هم فاصله داد تا این بار جمله ی توی ذهنش رو بیان کنه ولی بدون نزدیک شدن و یا گرفتن ایسول اما فقط صدای "اوممم" مانند بمی از بین لب هاش خارج شد که باعث شد توجه آرورا بهش جلب بشه.
همون لحظه بود که نفس پسر توی سینه حبس شد چرا که اصلا فکرشو نمیکرد چشم تو چشم شدن با اون تیله های عسلی که کم شباهت به چشمان ایسول نبود انقدر نفس گیر باشه!
دلش میخواست همون لحظه کاغذ و خودکارش رو برداره و چندین صفحه فقط درمورد توصیف شخص مقابلش بنویسه!
آرورا رنگ نگاهش رو به سوالی تغییر داد و منتظرتر از قبل به مرد مقابلش خیره شد اما تمام محاسبات ذهن تهیونگ با صدای زنگ در خونه بهم ریخت.
هردو به سمت در نگاه کردن.
آرورا مطمئن بود همسرش پشت در ایستاده اما نمیتونست تو خونه ی فرد دیگه ای که کاملا بهش غریبست گستاخانه رفتار کنه و درو باز کنه.
و تهیونگ...؟
نمیدونست کی پشت در ایستاده اما قصدی هم برای تکون خوردن از جاش نداشت پس این مسئله رو جئون حل کرد.
جونگ کوک که حالا خبری از اون آرامش و گستاخی توی وجودش نبود به سمت در حرکت کرد.
کمی شتاب زده بود و این رو میشد از اونجایی بیان کرد که حتی نیم نگاهی به دو فرد دیگه ننداخت!
آرورا چند قدم پشت سر جئون به جلو حرکت کرد اما قبل از اینکه کامل از تهیونگ دور بشه با لبخند به سمتش برگشت و به انگلیسی با صدایی کاملا آروم زمزمه کرد :«همسرم رسید ، امیدوارم کیوتو بهت خوش بگذره تهیونگ.»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بار دیگه صدای این دختر رو درحالی که اسمش رو صدا میزد توی مغزش مرور کرد.
دستش رو بالا اورد و بدون گفتن کلمه ای فقط به منظور خداحافظ تکون داد.
درجا روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت بالکن اتاقش رفت.
همون بالکنی که نمایی رو به جنگل داره!
البته نه فقط رو به جنگل بلکه نمای کامل ورودی خونه رو هم دربرمیگرفت.
بدون توجه به خیسی نرده ها از بارش پی در پی چند ساعت قبل بارون به نرده ها تکیه زد و به پایین خیره شد.
مردی قد بلند با کت و شلوار آبی روشن و موهایی مشکی و لخت منتظر ایستاده بود و با ورود آرورا به صحنه لبخند عمیقی زد.
شاید تهیونگ باید برمیگشت توی اتاق و با احساسات عجیبی که توی وجودش شکل گرفته بود فقط مشغول نوشتن میشد اما ایستاد.
ایستاد و به اون مرد خیره شد.
مرد سریع قبل از اینکه ایسول رو از همسرش بگیره کتش رو دراورد و روی دوش آرورا انداخت.
بعد بوسه ی ظریفی رو گونه ی دختری که چند ثانیه قبل تهیونگ غرق در تیله های عسلیش شده بود کاشت و در نهایت ایسول رو بغل کرد.
فقط چند ثانیه طول کشید تا اون خانواده ی جوان و سه نفره با ماشین از اون خونه فاصله بگیرن.
شاید کل زمانیکه نویسنده با اون دختر گذرونده بود زیر یک ساعت میشد اما حالا معادلات مغزش ، سنگینی روحش و جریانی که هر لحظه از قلبش به سمت شکمش میپیچید اون رو وادار به نوشتن میکرد.

The villain you never beenTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang