مرد تازه وارد دستی بین شقیقه های سفیدش کشید و پرسید:«راجع به چی و کی حرف میزنی؟ من با هیچ کرهای اینجا جز تو در ارتباط نیستم. اگه بودم از روز اول تورو اینجا نمیفرستادم.» و خندید. خنده ای که هربار جونگکوک از مسئله ای عصبانی بود روی لبهاش میومد.
اما چیزی توی نگاهش با همیشه تفاوت داشت. برقی که وقتی جونگ کوک رو تماشا میکرد توی چشمش میوفتاد دیگه وجود نداشت.
دلیلش رو جونگ کوک فورا بعد از برانداز شدن توسط مرد فهمید پس قبل از اینکه این جمله رو دوباره بشنوه خودش گفت:«بله روز
به روز دارم بلندتر میشم.»
مرد چهل و هشت سالهی کت شلواری رو به روش دوباره خندید و با لحنی سرزنشگرانه امیخته به لبخند گفت:«ورزش هم میکنی!»
جونگ کوک نخواست بیش از این از موضوع اصلی دیدارشون دور بشه پس پرسید:«پس... تو هیچی به تهیونگ نگفتی؟»
لی سر کج کرد و با ارامش پرسید:«این تهیونگ کیه و چرا اینقدر برات مهمه؟»
جونگ کوک نمیخواست بهانه ای برای دیدار اون و تهیونگ که همین حالاش هم بعد از شنیدن داستانش با آقای لی به اندازه کافی بهم ریخته بود بده پس غرید:«جواب سوال منو با سوال نده! تو دیدیش؟»
لی فورا با همون لحن خشک قدیمیش که قبل تنبیه به کار میبرد گفت:«لحنت جونگ کوک.... ازش خوشم نمیاد.»
صاحبخونه اینبار صداشو بالاتر برد و تقریبا فریاد زد:«چرا دست از سرم برنمیداری؟! چرا پاتو از زندگیم نمیکشی بیرون؟! من پنج ساله دارم التماست میکنم ولم کنی چی تورو نگه داشته؟ من الان حتی دیگه تایپت هم نیستم من اون بچهی ظریفی که میخوای نیستم ما قراردادمون با هم تموم شده!»
لی با آرامش همیشگیش که حرص جئون رو در میاورد پرسید:«قرارداد؟ حالا اسمش شد قرارداد! صداتو برای من بالا نبر جونگی... این پسره تهیونگ دوست پسرته؟»
رنگ صاحبخونه به سرخی رفت و فقط لحظه ای مونده بود تا یا گریه کنه یا سیلیای به صورت مرد میانسال بزنه.
در اون لحظه نویسنده دقیقا نمیدونست چند ثانیه ، چند دقیقه و حتی شاید چند ساعته که اونجا ایستاده!
فقط میدونست دقیقا بعد از اینکه با عجله خودش رو به خونه رسوند ، صدایی مردونه و ناآشنا باعث شد تا حتی دلش نخواد در چوبی اون خونه رو باز کنه.
صدایی که بهش ثابت میکرد یک مرد کرهای جز جونگکوک توی اون خونه ایستاده ، البته به طور واضح تر اون شخص توی راهرو درست بعد از در ورودی ایستاده بود و همین باعث میشد تهیونگ به وضوح صداشون رو از پشت در بشنوه!
نفس عمیقی کشید…این همون شخص بود! قطعا همون شخصی بود که جونگکوک بارها بهش اشاره کرده بود اما الان دقیقا تو این برههی زمانی چی میخواست اینجا؟
تمام تلاشی که میتونست برای بی صدا ایستادن به کار بگیره رو گرفت و همچنان میخکوب سرجاش تو سرمای بی سابقه ی جنگل ایستاد و اجازه داد سیگاری که چند ثانیه پیش بین لب هاش قرار گرفته بود بیشتر بسوزه.
صدای لرزان جونگکوک رو شنید که میگفت:«نکن!»
شاید هم التماس میکرد.
مرد تازه وارد پرسید:«چکار؟ من که کاری نکردم. جونگی؟ تو برای من جایگزین اوردی؟ هوم؟ برای همین دیگه جواب منو نمیدی؟»
سکوتی برقرار شد.
صدای متعجب جونگ کوک با تته پته پرسید:«ج...جایگزین؟ برای... تو؟ چی میگی؟»
تهیونگ پشت در پلک هاشو روی هم فشرد و اجازه داد کامی که از سیگار میگرفت عمیق تر از قبل باشه!
حس میکرد دوباره مثل عصر گردش خون توی بدنش درحال سرعت گرفتن بود.
به خوبی صدای تپش های پرخاشگر قلبش رو توی گوش هاش میشنید و مدام پیش خودش سعی میکرد اتفاقی که پشت اون در و دیوار های چوبی درحال جریان بود تجسم کنه!
صدای جونگکوک توی گوشش میپیچید “نکن”!
نفس عمیقی کشید و اجازه داد یکم دیگه صبری که همیشه تهیونگ باهاش شناخته میشد توی وجودش زندگی کنه.
صبری که کم کم داشت از بین میرفت و جاش رو به عصبانیتی شدید میداد.
مرد با لحنی کشیده تر، اغواکننده تر و نفرت انگیزتر گفت:«جوونگی... تو میدونی چقدر به من بدهکاری؟ بله ما ارتباطمون رو کم کردیم ولی هرگز قطعش نکردیم. قطع کردن این ارتباط خب... هزینه داره. میدونی من چقدر برای آسایش تو هزینه کردم که اینجوری منو نادیده میگیری و مرد جدید برای خودت پیدا میکنی؟»
کلمه "مرد" رو با خنده ادا کرد انگار حرف خنده داری زده باشه.
بعد پرسید:«چرا؟ جوونه؟ خوشگله؟ کله شقه؟ پولدار که نیست هست؟ اگه بود خیلی زود تر از این ها با من تموم میکردی. قرضتو میداد. بگو جونگی... من خیلی برات پیرم؟»
تهیونگ برای چند ثانیه به فیلتر سیگاری که حالا بین انگشت هاش قرار گرفته بود خیره شد و بعد اون رو مردد بالا گرفت ، انگار داشت تصمیم میگرفت اون فیلتر رو توی جیبش بذاره و با آرامش وارد خونه بشه و یا روی دیوار لعنتی این کلبه ی دور افتاده لهش کنه و اون در کوفتی رو از جا بکنه!
نفس بریده ای کشید تا شاید این بار هم اون صبر و آرامش همیشگیش رو که تا الان یکبار جلوی جئون جونگکوک از دست داده بود برگردونه اما به نظر میومد عصبانیت باز هم پیروز میشد!
درست مثل اولین دونه ی برف بی سابقه ای که امسال به جای اواخر نوامبر ، اواخر اکتبر از آسمون کیوتو افتاده بود ؛ دیوانگی نویسنده هم تصمیم گرفت دوباره توی اون روز بخاطر پسر کوچیکتر بیرون بریزه و کنترل جسمش رو به دست بگیره.
فیلتر سیگار رو روی دیوار چوبی فشرد و با آرامشی ساختگی کلیدهاشو توی درانداخت و در چوبی و پرسروصدای خونه رو جوری باز کرد که انگار مدت هاست صاحب اون خونه شده.
ظاهر مردی که رو به روش ایستاده بود، فریاد میزد ثروتمنده! از کت و شلوار خاکستریش تا صورت به تمیزی اصلاح شدش. بوی ادکلنش و هرچیزی که درش وجود داشت! از اون افرادی که از فاصلهی دور شناخته میشدن.
کسی که قطعا رقابت باهاش سخت بود.
اما درحالی که اون دو به همدیگه نگاه میکردن از گوشه چشم جونگ کوکی که رنگ به صورت نداشت رو دید.
برای چند ثانیه کنار در ایستاد و اجازه داد توجه هر دو نفر بهش جلب بشه.
با صدایی مسخره گلوشو صاف کرد و اولین گام رو برای ورود به خونه برداشت و تو نقطه ای که باید کفش هاشو در میاورد ایستاد:«مهمون داریم کوک؟»
مدتی میشد صدایی از جونگ کوک نشنیده بود و به نظر میرسید میخواد به سکوتش ادامه بده.
نفر سوم با آرامش از جونگ کوک پرسید:«با هم زندگی میکنین؟»
تهیونگ هم متقابلا صدای آروم رو انتخاب کرد.
درواقع اصلا انتخاب مورد علاقش نبود ولی این رو خوب بخاطر داشت که چند ساعت پیش چه دعوایی با جونگکوک کرده بود و چطور اون پسر رو ترسونده بود و حالا به خوبی میتونست ببینه که چقدر بخاطر حضور اون مرد متشنجه.
نمیخواست این بار هم موجب بهم ریختن جونگکوک بشه خصوصا که پسر کوچکتر قبلا وقتی با جین بحث میکرد بارها ازش خواسته بود جو رو متشنج نکنه.
آروم کفش هاشو درآورد و کنار کفش های جونگکوک جفت کرد.
جوری که انگار واقعا صاحب اون خونه ی لعنتیه کاپشنش رو درآورد و درست به چوب لباسی بالای جاکفشی که همیشه فقط هودی های جونگکوک بهشون آویزون بود ، آویزون کرد و بعد وارد راهرو شد.
جایی که هردوی اون ها روبه روی هم ایستاده بودن پس کنار صاحبخونه ایستاد و بعد از دراز کردن دست راستش لبخندی مصنوعی تحویل مرد مسن داد:«سلام ، عذرمیخوام اطلاع نداشتم کوک امشب مهمون داره! کیم تهیونگ هستم دوست پسر جونگکوک و شما؟»
مرد نگاهش رو بین تهیونگ و دستش گردوند.
بعد با لبخندی سرد دوباره به جونگ کوک نگاه کرد و جواب تهیونگ رو اینطور داد:«من انتخاب اول و آخر دوست پسرتم.»
بعد از گفتن این جمله جونگ کوک درحالی که مخاطب جملش مشخص نبود زیر لب گفت:«نزنش!»
تهیونگ نگاهش رو به سمت جونگکوک نچرخوند و اجازه داد دیوانگی ذره ذره زیر پوست تنش بلغزه!
با دست چپ بالای ابروشو خاروند و خندهی کوتاهی زد و این بار همون ابروشو بالا انداخت و با لحنی چالش برانگیز خطاب به مرد گفت:«اوه…آره؟»بعد یکی از دست هاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و دوباره خطاب به مرد زمزمه کرد:«نظرت چیه بیرون باهم صحبت کنیم؟حس میکنم داری استرس بی دلیلی به جونگکوک وارد میکنی!میتونیم بریم بیرون و یکم باهم صحبت کنیم.هوم؟»
مرد اخمی روی پیشونیش نشست و بالاخره نگاهش رو به تهیونگ داد. با جدیت پرسید:«مگه بارداره که یکم استرس براش بد باشه؟ تنها آدمی که توی این اتاق حائز اهمیته و حضورش واجبه اونه.»
بعد سر تا پای تهیونگ رو برانداز کرد. نگاهی تیز و دقیق که جونگ کوک میدونست الان قیمت سر تا پای تهیونگ رو راحت میتونه بگه. عدد دقیق! بدون خطا!
وقتی بعد این نگاه با یک ابروی بالا پریده به جونگکوک نگاه کرد مطمئن شد که چقدر سرخوردست الان! او حتی با یک مرد بسیار ثروتمند جایگزین نشده بود.
تهیونگ این بار بدون هیچ لبخندی صاف تو چشم های مرد مقابلش خیره شد و درحالیکه هیچ استرس ، تنش و یا حتی خشمی از صداش مشخص نبود کاملا رسا جواب داد:«نه باردار نیست…درواقع تا جایی که من اطلاع دارم اگر قرار بود یک نفر این وسط باردار باشه ، تو بودی…نبودی؟جناب…»به صورت نمایشی بالای ابروشو خاروند و وقتی مطمئن شد اسم شخص مقابلش رو هیچ وقت نشنیده دوباره ادامه داد:«متاسفانه اسمتو به یاد ندارم…به هرحال با توجه به تعداد دفعاتی که زیرش بودی اگر بیولوژیک بدنتو در نظر نگیریم ممکن بود باردار باشی!»بعد این بار دوباره خندید و نگاهش رو به جونگکوک داد و از فاصله ی کم به صورتش خیره شد و کوتاه لب زد:«نزدمش.»
مرد اخمی کرد و از صاحبخونه پرسید:«چی برداشتی به این گفتی؟»
صدای جونگکوک بالاخره در اومد که گفت:«لطفا... تهیونگ یک هتلدار ثروتمنده و احتمال اینکه بتونه همسرت که در سفره رو پیدا کنه زیاده... عصبانیش نکن.... برو!»
مرد دوباره تهیونگ و لباس هاشو برانداز کرد و همزمان پرسید:«این؟ کدوم هتل دقیقا؟»
که جونگ کوک اسم هتلی که مال کیم سوکجین بود رو برد و گفت تهیونگ یکی از سهامدارهاشه.
نگاه قضاوتگر مرد دوباره روی سر و وضع تهیونگ چرخید که میپرسید:«این؟!»
اما جلوی زبونش رو گرفت و دوباره به تهیونگ که داشت از کوره خارج میشد نگاه کرد.
تهیونگ حالا عصبی تر هم شده بود.
از اینکه جونگکوک فکر میکرد به تنهایی بدون دروغ هایی که پشت سرهم میبافت نمیتونه ازش حمایت کنه عصبی شده بود.
از اینکه جونگکوک انقدر ضعیف تصورش میکرد عصبانی شده بود و نمیتونست هیچ چیز رو کنترل کنه!
نمیتونست خودش رو کنترل کنه و این دقیقا همون چیزی بود که هربار کنار جونگکوک قرار میگرفت بهش میرسید.
با حرص صدایی خفه و غرش مانند درآورد و صورتش رو به سمت جونگکوک چرخوند ، دندونهاشو روی هم فشرد و عصبی نالید:«جونگکوک…»اما منتظر نموند تا جونگکوک حرفی بزنه چون با جمله ی بعدی مرد کاملا بهم ریخت:«برنامت اینه؟منو با این دست به سر کنی؟»نفهمید چرا و چطور به این نقطه رسید فقط فهمید دست هاش دور یقه ی لی چنگ زدن و زمانی به خودش اومد که اون مرد رو محکم به دیوار کوبیده بود.
انقدر محکم که تابلوی قدیمی که به دیوار چوبی میخ شده بود با صدای بلندی روی زمین سقوط کرد و قاب چوبیش شکست.
تهیونگ از بین دندوناش با خشمی کنترل نشده غرید:«میدونی من کیم؟من اون چرت و پرتایی که چند لحظه پیش شنیدی نیستم!من خیلی میتونم برات دردسرساز تر باشم حیوون مریض!»یک دور از یقش گرفت و از دیوار جداش کرد و بار دوم محکم تر به دیوار کوبیدش:«میدونی همین الان چندتا رسانه زیر دستم دارم؟میدونی اگر همین الان یه فیلمنامه از کثافت کاری هات بنویسم چندتا کارگردان برای ساختش بهم التماس میکنن؟»
جونگ کوک قبل اینکه مرد چیزی بگه گفت:«اگه بری اسمتو بهش نمیگم! اون واقعا راجع به آدم های زیادی نوشته میتونه آبروتو ببره! برو منم اسمتو بهش نمیگم برو!»
مرد که سعی داشت وحشتش رو مخفی کنه با پوزخند و صدایی که از ته گلو میاومد گفت:«حالا سناریوتون عوض شد؟»
جونگ کوک قدمی برداشت تا شاید بتونه اونارو از هم جدا کنه.
نگاه ترسونش روی چوب های خورد شده کف زمین بود و پاهاش میلرزید. وحشتزده زمزمه کرد:«ته...»
تهیونگ این بار یکی از دستاشو از یقه ی چروکیده ی پیراهن مرد مسن جدا کرد و روی گلوش فشرد و از بین دندوناش غرید:«عقب وایسا کوک!» بعد بدون معطلی گلوی مرد رو بیشتر فشار داد:«هیچ سناریویی درکار نیست! تا وقتی فرصتشو داشتی باید باهام میومدی بیرون تا حرف بزنیم…»فشار دستشو کم کرد و دوباره به یقش چنگ زد و این بار به سمت خودش کشیدش و از دیوار فاصلش داد اما این فاصله انقدری طول نکشید چون محکمتر بدنشو به دیوار سمت راست راهرو کوبید تا از جونگکوک فاصله بگیره و دوباره غرید:«حالا بنال ببینم با دوست پسر من چیکار داری؟برای چی این اطراف پیدات شده؟»
رنگ چهره مرد سرخ شده بود و اما تلاشی برای حرف زدن نمی کرد.
صاحبخونه جلو اومد دست پر از تتوی جونگ کوک بالا اومد و مچ تهیونگ رو که روی گردن لی بود گرفت. دستش رو طوری کشید که حتی تهیونگ با اون همه خشم رها شده نتونست مقاومت کنه. در واقع زورش رو نداشت! وقتی جونگ کوک بهش گفته بود در برابر زور بازوش نمیتونه مقاومت کنه، راست میگفت.
همزمان زیر لب نالید:«اون پیره الان میکشیش!»
تهدیدهای تهیونگ نه، این حرف باعث شد چشم های مرد میانسال درشت شه و چپ چپ نگاهش کنه.
تهیونگ تنها نیم قدم از اون مرد فاصله گرفت و نگاه عصبیش رو به جونگکوک دوخت و دستش رو کشید و این بار حرفش رو شمرده شمرده خطاب به جونگکوک گفت:«بهت گفتم کنار وایسا جونگکوک!» بعد نگاهش رو دوباره به اون مرد که حالا صاف ایستاده بود داد:«خب…جواب سوالاتو گرفتی؟ این که من کی هستم و چه رابطه ای با جونگکوک دارم. حالا یا جواب سوال منو میدی و یا به روش من جواب سوالمو باهم پیدا میکنیم!» اون نیم قدمی رو که برداشته بود دوباره پر کرد:«اینجا چه غلطی میکردی و از جونگکوک چی میخوای؟»
مرد نگاه خمار و دردناکش رو از تهیونگ به جونگکوک داد. اصلا نمیخواست حرف بزنه. فقط از پسری که بزرگش کرده بود جواب میخواست.
یک چیزی توی وجود او بود که جونگ کوک هرگز نتونسته بود باهاش مخالفت کنه. انگار از روز اول که بهش نگاه کرده بود، در اولین دیدارشون میخواست که بردش باشه. انگار چاره ای نداشت! انگار بدنش ساخته شده بود تا اطاعت، عبادت، و مراقبت از اون رو بکنه.
چه وقتی که خودش پونزده سالش بود و اون سی و هفت و کوک پسر بچه ای ضعیف بود و اون مردی قوی، چه حالا که تا حدی قضیه برعکس شده بود.
با وجود تمام عشقی که به نویسنده داشت و وحشتی که از حضور ارباب سابقش توی خونه بهش دست داده بود، و آرزوش بود خودش جرات داشت تا اونو بکشه یا حداقل تا میخوره بزنه، با دو دست طوری تهیونگ رو گرفته بود که نتونه حمله کنه. انگار غلاف یک پلنگ وحشی توی دستشه.
حتی به لی بدهکار هم نبود و هرچیزی که الان داشت هدیه از طرفش بود نه قرض، اما با وحشت زمزمه کرد:«برو! برو من خونتو پس میدم! اجارش باشه مال خودت... برو من هرچی مال توئه رو بهت برمیگردونم فقط برو!»
دیگه زوری برای نگه داشتن تهیونگ نداشت.
دستهاش شل میشد و ضعف وجودشو فرا میگرفت. چشماش تار بود و حدس میزد به سرخی صورت لی باشه.
مرد نفس عمیقی کشید و با نگرانی و خشم به جونگ کوک خیره شد.
پسر کوچکتر میدونست نمیتونه تهیونگ رو نگه داره، و اگه جوری که امروز به خودش حمله کرده بود به اون مرد حمله کنه قطعا دچار ایست قلبی میشه.
با التماس خاصی توی صداش که تن تهیونگ رو لرزوند زمزمه کرد:«برو وگرنه میکشتت!»
لی که شکستش رو پذیرفته بود متقابلاً با صدایی خفه و خشدار زمزمه کرد:«عجب سلیقه گهی توی انتخاب مردهای دورت داری. بدبخت!»
و کمی از جلوی تهیونگ حرکت کرد تا دوباره مورد حمله قرار نگیره یا جا برای فرار داشته باشه.
وقتی لی به اندازه ی چند قدم مردد از تهیونگ فاصله گرفت ، تهیونگ هرگز نگاهش رو دوباره به اون مرد مسن نداد چرا که مطمئن بود اگر دوباره بهش نگاه کنه مشتی رو که از اول تا الان فشرده بود قطعا توی صورت اون مرد فرود میاورد.
نفس عمیقی کشید و پشتش رو به لی که حالا به در ورودی رسیده بود کرد و رد نگاهش رو روی جونگکوک که با سکوتی سنگین و نفس هایی لرزون مقابلش ایستاده بود داد.
هیچ حرفی نمیزد.
این سکوت چند ثانیه ی بعد هم ادامه داشت ، تا زمانی که صدای کوبیده شدن در خونه باعث شد بالاخره امواج صوتی به گوش های کر شده از خشم تهیونگ و کیپ شده از ترس جونگکوک برسه!
تهیونگ نفس سنگینش رو با آه بلندی که بی شباهت به فریاد نبود بیرون داد و این بار خودش به دیواری که چند لحظه ی پیش لی رو بهش کوبونده بود محکم تکیه زد و انگشت های لرزون و سردش رو که تضاد شدیدی با پلک های داغش داشتن روی چشم هاش فشرد.
فکر نمیکرد چقدر توی این چند دقیقه انرژی و روحیه از جونگ کوک کشیده تا صدای سقوطش روی زمین کنار دیوار شنیده شد و رنگ چهرش از سفید گچی رفته رفته به سرخی گرایید. به سختی نفس عمیقی بالا آورد و نالید:«برو توی اتاقت...» مثل مادری که بعد فاجعه ای که پسرش به بار آورده تنبیهش میکنه.
تهیونگ تک خنده ی عصبی ای زد و کنار دیوار سر خورد و آروم روی زمین نشست.
دقیقا مقابل پسرکوچیکتر که حالا بی حال تر از هرزمان بود.
نویسنده امروز اندازه ی تمام ۲۸ سال زندگیش فریاد کشیده بود و این باعث شده بود صداش خشدار تر از هرزمانی بشه و بدون کوچکترین تلاشی برای صاف کردن صداش لب زد:«تو شرایطی نیستی که بهم بگی چیکار کنم!» دوباره عصبی شده بود…دوباره داشت کنترلش رو از دست میداد و این تمام کاری بود که جونگکوک باهاش انجام میداد اما دقیقا بعد از اینکه از جاش خیز برداشت تا تو صورت جونگکوک بی حال دوباره فریاد بزنه ، به خاطر اورد که اصلا چرا با عجله به اونجا اومده بود…اومده بود تا جونگکوک رو آروم کنه و بهش اطمینان بده!
پس با همون سرعت که به سمت جونگکوک خیز برداشت ، مردد بالا سرش روی زانوهاش ایستاد.
جونگ کوک با دو دست نویسنده رو پس زد. هلش داد و با خشمی آغشته به غم صداشو به سختی بالا برد:«دور شو!»
اما چون تهیونگ مقاومت کرد این بار محکم تر هلش داد و تعادلش رو بهم زد. تکرار کرد:«برو اصلا نمیخوام حرف بزنم برو!» و چند قطره اشک از گوشه چشمش پایین چکید.
تهیونگ روی زمین مقابل جونگکوک نشست و سرشو خم کرد تا صورت جونگکوک رو ببینه.
با دیدن اشک های صاحبخونه ی همیشه شر ، چشم هاش گرد شد.
توقع دیدن گریه ی جونگکوک رو نداشت ، فکر میکرد الان مثل همیشه قراره براش زبون درازی کنه و اون رو به جنون برسونه نه اینکه اینطوری آشفته و مظلوم به نظر برسه.
با تردید دستش رو زیر چونه ی جونگکوک زد تا صورتشو ببینه:«من…من…ترسوندمت؟»
جونگ کوک با چشم هایی درشت شده، اشک هایی که کنترل نشده پایین میریخت و صورتی برافروخته به سختی پوزخند زد و پرسید:«ترس؟ منو بترسونی؟ تو کی هستی که بخوای منو بترسونی!»
کمی دور و برش رو با همون حالت هیستریک نگاه کرد. خم شد یکی از چوب های خورد شده تابلو رو توی دست گرفت اما ممکن بود به تهیونگ صدمه بزنه... بعد دیدن کتاب های توی پاکت اون نزدیکی خم شد و پاکت کتاب هارو نزدیک خودش کشید. یکی از اون هارو بیرون کشید و طوری که تهیونگ اصلا انتظارش رو نداشت با سرعت زیادی توی سر تهیونگ پرت کرد و فریاد زد:«ترس؟ چرا باید بترسم؟» بدون اینکه به تهیونگ اجازه حرف زدن بده کتاب بعدی رو پرت کرد:«من عصبانیم! خیلیم عصبانیم!»
وقتی میخواست کتاب آخری رو پرت کنه تهیونگ مچ دستش رو گرفت و جونگ کوک سرش فریاد زد:«چرا اینقدر احمقی؟! یه ذره عقل توی کلت نیست؟! این مرد همه زندگی من کف دستشه میتونه پدر منو در بیاره بعد اینکارت! غیرتت بخوره توی سرت من دفاع تورو نمیخوام! من هیچی ازت نمیخوام من اصلا روی تو حساب نمیکنم که به کمکت نیازی داشته باشم! چرا اینقدر اذیتم میکنی چرا؟! چرا نمیری چرا برنمیگردی کره چرا ولم نمیکنی؟» بالاخره انرژی رها شدش تخلیه شد و به هقهق افتاد و دیگه نتونست حرفی بزنه.
به محض اینکه مچ تهیونگ شل شد، کتابی که توی دست داشت رو به سمتش پرت کرد که با فشار کمی به کمر تهیونگ برخورد کرد.
تهیونگ از درون به خودش التماس میکرد ، به خودش التماس میکرد همین حالا بلند شه و بره!
تو اتاقش؟نه!بلند شه و از خونه خارج بشه.
اصلا بلند شه و از اون کشور لعنتی بره.
ولی همزمان به خودش التماس میکرد اون پسر رو همون لحظه در آغوش بکشه.
ولی هیچ کدوم از این ها طبق خواسته ی تهیونگ و التماس های درونیش پیش نمیرفت چون دقیقا لحظه ای که کتاب آخر بهش برخورد کرد کل تحملی که با حرف های جونگکوک به سرش رسیده بود رو از دست داد و همزمان با برداشتن کتاب فریاد زد:«دهنتو ببند! چرا انقدر نفهمی؟چرا فکر میکنی من یه ادم بی عرضه و دست و پا چلفتیم؟ چرا انقدر منو کم میبینی؟چرا نمیفهمی اگر بذاری من میتونم کسی باشم که بهش تکیه میکنی! من چرت و پرت نمیگفتم ، برعکس تو که دروغ به هم میبافتی من بلف نزدم! من میتونم زندگی اون تیکه آشغالو جهنم کنم اگر دستش دوباره بهت بخوره!» با حرص کتابو بلند کرد که متقابلن سمت جونگکوک پرتش کنه اما با دیدن اسم و جلد کتاب چشم هاش گرد شد و همونطور که کتابو برای پرتاب کردن به سمت جونگکوک بالا گرفته بود به جونگکوک خیره شد.
جونگ کوک غرید:«بهت تکیه کنم؟! به تو؟! تو توی این بیست و شیش سال کجا بودی که الان که یاد گرفتم به خودم تکیه کنم بهت تکیه کنم! من نیازی به تو ندارم من به هیچکس نیازی ندارم چرا همتون فکر میکنین یکی باید منو نجات بده! برین خودتونو نجات بدین احمقا!» و همزمان کلماتی که به ذهنش میرسید رو به هم میبافت، گریه میکرد، با دست پس میزد اما عمیقاً نمیخواست تنها بشه به طرف تهیونگ برمیگردوند.
خودش هم نمیدونست چی میگه! فقط میخواست اعتراض کنه.
تهیونگ آروم کتاب رو کنارش روی زمین گذاشت و خودش رو دوباره به سمت جونگکوک کشید.
با چشم اطراف رو نگاه کرد و بعد از دیدن اسم کتاب های دیگه لرزش بدی توی قلبش احساس کرد.
نفس بریده ای بیرون داد ، یعنی بخاطر همین بعد از کار دیر کرده بود؟سوالی که جوابش رو میدونست چون اون پاکت رو عصر هم دیده بود.
دوباره به جونگ کوک نزدیک شد و این بار بدون توجه به مقاومت جونگکوک محکم اون رو بین بازوهاش کشید و همونجا توی بغلش نگه داشت.
تند تند سرش رو تکون داد و کنار گوش جونگکوک زمزمه کرد:«معذرت میخوام…معذرت میخوام که اذیتت کردم…من متاسفم کوک…متاسفم عزیزم!»
انتظار داشت دوباره کوک مقاومت کنه، دست و پا بزنه و بخواد بره.
اما پسر با تمام اون لجبازی ها حتی انرژی اینکار رو هم نداشت.
سرشو روی شونه تهیونگ گذاشت و با صدای بلند، شاید از خستگی شاید از فشار عصبی که تحمل کرده بود گریه کرد. بدون هیچ حرفی.
کمی راحت تر نشست ، آروم تر شد و اجازه داد بدن خودش هم ریلکس بشه کنار جونگکوک!
راهروی اون خونه ی چوبی درحالیکه بیرون اولین برف سال میبارید اصلا جای گرم و راحتی نبود اما تهیونگ با آرامشی که دوباره به بدنش برگشته بود توی اون نور زرد کنار جونگ کوک زانو زد و انگشت های گرمشو بین تارهای بلند موهای جونگکوک فرو برد:«بخاطر همه چیز متاسفم…بخاطر رفتار عصر متاسفم کوک…بخاطر اینکه بهت آسیب زدم متاسفم!» آروم اما طولانی لب هاشو روی موهای کوک فشرد و همونجا زمزمه کرد:«بخاطر اینکه گیج شده بودم متاسفم…بخاطر اینکه امشب کنترلمو از دست دادم هم متاسفم عزیزم.»آروم جونگ کوک رو از خودش جدا کرد و سعی کرد به صورتش نگاه کنه:«من نمیذارم اون دوباره اذیتت کنه کوک…بهم اجازه بده تا بهت نشون بدم من هم توانایی های خودم رو دارم! وقتی گفتم با رسانه های زیر دستم میتونم بیچارش کنم بلف نزدم جونگکوک.»
جونگ کوک با چشم هایی سرخ به صورت تهیونگ نگاه کرد. نگاهش رو بین تمام اجزای چهرش گردوند و در آخر به آرومی تکرار کرد:«نمیخوام...»
تهیونگ نوک انگشت هاشو زیر چشم های جونگکوک کشید تا رد خیس اشک رو از روی صورتش پاک کنه و مردد و با این تصور که اگر سیلی هم خورد اشکالی نداره سرشو جلو برد و خیلی سریع و سطحی بوسه ای آروم روی لب های جونگکوک گذاشت:«لطفا…بذار بیشتر پیش بریم! بذار خودم رو بهت ثابت کنم.»
جونگ کوک با صدایی پایین تر و ناله مانند تر زمزمه کرد:«نمیخوام....»
اما تک تک نگاه هایی که به تمام اجزای صورت تهیونگ می انداخت التماس میکرد تنهاش نذاره.
تهیونگ با لبخند محوی برای چند ثانیه به صورت جونگکوک خیره شد و بعد با نوک انگشت های دست راستش رو بین انگشت های دست پسر کوچیکتر قفل کرد و بالا اورد ، پشت تک تک انگشتهای پسر بوسه هایی سبک کاشت و بعد دستش رو کمی کشید تا همگام از خونه خارج بشن:«اما…خیلی کم پیش میاد ولی…میدونی وقتی پیش میاد که عصبانی بشم…»نمیدونست چطور بیان کنه که واقعا کم پیش میاد عصبانی بشه ولی وقتی عصبی میشه کاملا دیوونه میشه تا جونگکوک رو نترسونه برای همین دوباره شرمنده به چشم های جونگکوک خیره شد.
جونگ کوک آهی کشید و تهیونگ رو به سمت در برد. کنار در خم شد کفش هاشو پوشید و زمزمه کرد:«مهم نیست. من ازت نمیترسم. دیر یا زود باید از هم جدا شیم بیا دیگه اینقدر نریم روی اعصاب هم.»
لحظه ای مکث کرد بین حرف زدن و پوشیدن کفش هاش. بعد حرفی زد که تهیونگ نمیخواست بشنوه:«و تا وقتی کنار همیم رابطمونو از اینی که هست نزدیک تر نکنیم. اینجوری کمتر صدمه میبینیم.» شونه ای بالا انداخت و خونسرد ادامه داد:« برای اینکه رابطمونو نزدیکتر نکنیم هم دو سه تا قانون ساده هست! مثلا دوباره گردنم رو نبوس و همچنین سمت گوش هام نرو! تهیونگ! پایین گوشم رو دیگه هرگز با لبات لمس نکن.»
تهیونگ وقتی کفش هاشو پوشید و صاف ایستاد نفس عمیقی کشید.
نفسی عمیق تا بتونه دوباره به مغزش اکسیژن برسونه.
نباید الان حرفی میزد و نباید از جونگکوک توقعی داشت! الان نه!
اصلا نباید بهش فشار میاورد نه وقتی که درست کل روز جونگکوک رو اذیت کرده بود. باید درک میکرد!
این یک داستان کوفتی نبود که بتونه الان جونگکوک رو به زور تا سئول ببره و بگه نه ما همین الانم تا تهش رفتیم و تو مال منی پس حق نداری این طوری حرف بزنی.
تهیونگ حق نداشت این کار رو انجام بده چون تهیونگ نویسنده ی این داستان نبود ، اون فقط یکی از کرکتر ها بود پس نباید این کارو میکرد و فقط با دستش در چوبی خونه رو باز کرد.
وقتی جونگکوک از خونه خارج شد دوباره به خودش گوش زد کرد که باید به اون پسر اجازه میداد هرطور دلش میخواد و آزادانه رفتار کنه ، در خونه رو بست.
نیم نگاهی به جونگکوک که منتظر دو قدم اون ور تر ایستاده بود انداخت و جملات چند لحظه ی پیش اون پسر رو مزه کرد.
آره نباید رابطشونو نزدیک تر میکرد تا جونگکوک رو اذیت نکنه باید الان فقط یک نخ از سیگار های کوفتیشو روشن میکرد و همزمان با قدم زدنشون به این فکر میکرد چطوری به اون پسر اطمینان بده و راضیش کنه!
نباید دوباره دست جونگکوک رو میگرفت و میکوبیدش به دیوار و بهش زور میگفت این موضوع هیچ چیز رو تغییر نمیداد و همه چیز رو شاید بدتر میکرد.
آره…جونگکوک گفت نباید نزدیک تر میشدن و نباید هم دوباره اجازه میداد وحشیانه باهاش رفتار کنه ولی…میتونست خودش کسی باشه که به دیوار چوبی خونه کوبیده میشه!
دست جونگکوک رو کشید به سمت خودش و این بار خودش به دیوار بیرونی و نمور خونه تکیه زد و جونگکوک رو مقابل خودش نگه داشت به لب های جونگکوک خیره شد و همزمان با فشردن کمر جونگکوک دوباره و این بار بدون اجازه لب هاشو روی لب های جونگکوک کوبید.
از همون اول لب بالای جونگکوک رو بین لب هاش فشرد و بعد از فشردن دندون هاش روی لب پایین پسر کوچیکتر زبونش رو بین لب های جونگکوک فشرد اما وارد دهانش نکرد و فقط چند ثانیه بعد خودش رو عقب کشید.
جونگ کوک همکاری چندانی با او نکرد مقاومتی هم نشون نداد. این بار همون طور که تهیونگ حدس میزد و براش برنامه ریزی کرده بود عصبانی شد.
عصبانی از اینکه حتی به حرف خودش هم نمیتونه پایبند باشه و تهیونگ اینو ثابت کرده بود.
هربار که خودش عصبانی شده بود و همونطور که جونگ کوک باهاش رفتار میکرد رفتار کرده بود، پسرک کوچک تر فرار میکرد. قهر میکرد، مثل بچه ها رفتار میکرد و فورا به یک سوراخ می گریخت.
اما وقتی کوک اینطور از خشم رنگ عوض میکرد تهیونگ فقط میخواست کنارش و برای اون باشه. اگر هم به خاطر ظلمی که در حقش شده ازش دوری میکرد زیاد دووم نمیآورد.
جونگ کوک مشتی به دیوار پشت سر تهیونگ کوبید و وقتی جدا شدن غرید:«مگه نمیخواستی توی برف راه بریم؟ اینم برف! پشت سرمونه نه اینجا!»
کمی خودش رو عقب کشید اما نهایت تلاشش عقب رفتن کمرش بود و پاهاش یاری نمیکرد.
با اخم و لحنی دعوا گونه غرغر کرد:«داری اعصابمو خورد میکنی! امروز اخلاقت و کارات مثل یکی دوروز قبل پریود یک فاحشست! همه چیزو بهم میریزی، جلوی دهنت و بدنت رو نمیگیری، زدی تابلو توی خونه منو شکستی تو اصلا نمیدونی چقدر گرون بود! دم به دقیقه سیگارتو روشن میکنی بعدم اینجوری! میگی بریم راه بریم ولی خودت...»
اون حتی نمیخواست به اصل مطلب اشاره کنه نمیخواست به این موضوع که “ولی خودت تحریکم میکنی بکشمت توی اون خونه کوفتی و کار نصفه و نیمه ی دیشب رو این بار تو هوشیاری تموم کنیم” اشاره کنه. باز صورتش برافروخته شد.
این خصوصیت جونگ کوک که با هر احساسی که بهش دست میداد تغییر رنگ میده خیلی کار تهیونگ رو توی تشخیص دلیل رفتارهاش راحت میکرد.
تهیونگ سرش رو به دیوار چوبی و نمور تکیه زد و بعد از چندبار خمار پلک زدن با صدای آرومی لب زد:«من که ازت عذرخواهی کردم…» دوباره انگشت هاشو بین انگشت های جونگکوک قفل کرد:«رد دستمم که پاک کردم…» سرشو کمی از دیوار فاصله داد و با انگشتش پشت دست جونگکوک رو ظریف نوازش کرد:«دوباره هم نکوبیدمت به دیوار…خودم این سمت ایستادم…الانم میریم قدم میزنیم توی برف…» دوباره سرش رو به دیوار تکیه زد و کمی پاهاشو از هم فاصله داد و دست جونگکوک رو کشید تا نزدیکتر و بین پاهاش بایسته:«منو میبوسی؟»
جونگ کوک همچنان اخم کمرنگی بین ابروهاش داشت.
صورت تهیونگ رو برانداز کرد تا بسنجه آیا اون پسرک مزخرف هورنی لایق محبتش هست یا نه.
نفس عمیق و سنگینی کشید که انگار به زور از سینش برمیاومد و دلش نمیومد نفس رو رها کنه. هوا تیکه تیکه از بینیش خارج میشد.
لب خودش رو گزید و مدت به نسبت طولانی رو به چشم های خمار تهیونگ و لبخند ملایمش زل زده بود. تا بالاخره تصمیم گرفت بوسه کمرنگی به لب های سرخ تهیونگ هدیه کنه.
سبک و آروم لب هاشو روی لب های تهیونگ کشید و به همون سبکی ازش جدا شد.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و بدون رها کردن دست جونگکوک از دیوار فاصله گرفت:«حالا بریم.» برف هنوز نشسته بود و آهسته ولی پیوسته میبارید.
قدم های متوازنی به سمت جاده ی اصلی برداشتن و تهیونگ همزمان زمزمه کرد:«امروز آرورا رو دیدم.» بعد انگشت هاشو بین انگشت های جونگکوک محکمتر کرد:«یعنی عصر…وقتی رفتم از خونه دیدمش.»
حدسش درست بود. بلافاصله بعد بردن اسم آرورا جونگ کوک سعی کرد دستش رو از بین انگشت های تهیونگ بیرون بکشه اما موفق نشد. نفسش رو با عصبانیت بیرون داد، لبش رو گزید و سکوت رو انتخاب کرد.
تهیونگ عمیقتر دست پسرکوچیکتر رو فشرد و نگه داشت:«همه چیز رو بهش گفتم…همه چیز! حتی اینکه دوستت دارم هم بهش گفتم! به اینم اشاره کردم که جذبش شده بودم اما بعد فهمیدم برام فقط یک کرکتر زیبای داستانیه و چیزی که واقعا دوست دارم بوسیدن و بودن با توئه…بهش گفتم که واقعا دوست پسرم نبودی اما میخوام که باشی و دوست دارم تو کسی باشی که باهاش وقت میگذرونم…دوست دارم توسط تو لمس بشم تا کسی دیگه رو لمس کنم!» سکوت کرد و زیر چشمی به جونگکوک خیره شد! البته که دقیقا این حرف هارو نزده بود اما نیاز داشت تا حدودی به جونگکوک اعتراف کنه.
جونگکوک زمین و برفی که مینشست رو تماشا میکرد. طوری راه می رفت انگار اصلا چیز جدیدی نشنیده. یا شوکه نشده و از قبل همه اینهارو میدونست! نفس عمیقی به عنوان جواب کشید و به تماشای مسیر ادامه داد. او واقعا لجباز بود!
تهیونگ لب هاشو با زبونش خیس کرد و سعی کرد بقیه ی مسیر رو با سکوت سپر کنن.
مطمئن بود که تا ده دقیقه ی آینده به اون منطقه ای که چند روز پیش هتلی سنتی توش دیده بود میرسن.
ایده ای نداشت قیمت اون هتل شبی چقدره چرا که هتل های سنتی اصولا توی کیوتو قیمت های بالاتری داشتن اما براش آماده بود!
اگر قرار بود با جونگکوک یک رابطه رو شروع کنه باید درست به این رابطه بها میداد چون شروع درستی نداشتن و باید به جونگکوک نشون میداد ارزشی که برای این رابطه قائل میشه متفاوت از بازی گذشتس.
تمام مدت انگشت های پسرکوچیکتر رو بین انگشت هاش گرفته بود و هرازچندگاهی فشار مختصری به انگشت هاش میداد و یا پشت دستش رو نوازش میکرد.
وقتی بالاخره به اون بنای بزرگ ولی سنتی رسیدن و تونست در ورودی ساختمون رو ببینه برف شدت بیشتری هم گرفته بود.
مطمئن نبود رابطه ی دوتا پسر توی ژاپن چه دیدی به مردم میده اما الان تقریبا نصفه شب بود و خیابون خالی بود پس قبل از اینکه به سمت اون ساختمون جونگکوک رو هدایت کنه نیم نگاهی بهش انداخت و صداش کرد:«کوک؟»
جونگکوک نگاهشو از زمین گرفت و به تهیونگ داد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سریع و سبک بوسه ای به پیشونی جونگکوک زد:«بریم اونجا.» بعد با دست به هتل اشاره کرد و اولین گام رو برداشت.
جونگکوک فورا چهره در هم کشید و زمزمه کرد:«پول ندارم.»
تهیونگ مطمئن تر از قبل انگشت های جونگکوک رو بین انگشت هاش قفل کرد و در هتل باز شد.
آروم وارد شدن و تهیونگ اجازه داد گرمای آرامبخش هتل صورتش رو نوازش کنه:«بهت گفتم بهم اعتماد کن. لطفا بهشون بگو یه اتاق بهمون بدن…» چند ثانیه مکث کرد:«قطعا اتاقشون تشک های ژاپنی داره به جای تخت پس بگو دو نفره باشه نه دوتا یک نفره.»
جونگ کوک دوباره یخ کرد. معترض به تهیونگ نگاه کرد و تکرار کرد:«بیا برگردیم خونه...» توی صورت تهیونگ دنبال دلیل یا توضیح میگشت.
دوباره حسی که بار قبل بهش دست داده بود رو تجربه کرد. به نظر...ترسیده بود.
تهیونگ به صورت های کارکنان هتل که سوالی بهشون خیره شده بودن نگاه کرد و بی توجه جونگکوک رو کامل به سمت خودش برگردوند. به هرحال نیاز نبود نگران افکار مردم باشه اون ها خارجی بودن پس نباید اهمیتی میدادن!
آروم موهای جونگکوک رو کنار زد:«ما فقط امشب مثل هرشب همدیگرو بغل میکنیم و دور از اون خونه و اتفاقاتی که پشت سر گذاشتیم میخوابیم. بهم اعتماد کن باشه؟»
جونگ کوک نگاهی به رسپشن منتظر انداخت. بعد چشم هاش از تمام رنگ های توی سالن بالا رفت. فکر میکرد ممکنه همین حالا قلبش دنده هاشو بشکنه و کف راهرو بیوفته.
یا اونو بالا بیاره، این به احساسش شبیه تر بود.
با یادآوری اتفاقات امروز حالش بدتر میشد.
به اندازه کافی برای تجربه اون روزش گریه نکرده بود. به همه کسانی که نگاهش میکردن و دو دختری که در گوشی حرف میزدن نگاه کرد.
اون قبلا توی یک هتل بوده و این نگاه هارو تجربه کرده. دوباره به تهیونگ نگاه کرد.
خب.... کافی بود تا تهیونگ برگرده و جونگ کوک توی خونه خودش زندگیشو تموم کنه اونقدر ها هم سخت نبود!
اینبار خودش به لی میگفت به دیدنش بیاد. همین کارو میکرد.
بدون هیچ حرفی به طرف رسپشن رفت و یک اتاق دو نفره رزرو کرد. با چهره ای حق به جانب! بعد کارت اتاق رو گرفت و به تهیونگ گفت:«اتاقو پیدا کن.»
تهیونگ سری تکون داد و بعد از گرفتن کارت منتظر اما سوالی به یکی از زن هایی که کنار راهرو با لباس فرم ایستاده بود خیره شد.
زن لبخندی کاری تحویل اون دو داد و بعد از گرفتن کارت جلوتر حرکت کرد.
راهروی تمام چوبی که با بامبو و پیچک تزیین شده بود رو گذروندن و بالاخره جلوی دری ایستاد.
تهیونگ کارت رو گرفت و بی حرف در رو باز کردو کنار ایستاد تا جونگکوک اول وارد بشه.
همونطور که حدس میزد اون اتاق فوق العاده بود ، یک دیوار از چهاردیوار اتاق سرتاسر شیشه بود و دیدی کامل از برفی که درحال باریدن بود میداد.
متاسفانه بخاطر تاریکی بیرون نمیتونستن منظره ی کوه های جنگلی کیوتو رو ببینن اما مطمئن بود که فردا صبح خارق العاده ترین ویوی زندگیشون رو خواهند دید.
پالتوشو درآورد و به جونگکوک که به تشک بزرگ و پتوهای کلفت روی زمین خیره شده بود نگاه کرد:«من…دیشب هم بدون لباس کنارت خوابیدم پس فکر نمیکنن عجیب به نظر بیاد اگر لباسمو دربیارم نه؟میتونیم اون حوله هارو بپوشیم تا راحت تر بخوابیم!» به حوله های تنپوش طوسی رنگ اویزون روی دیوار اشاره کرد و به جونگکوک چشم دوخت.
چهره جونگ کوک از همیشه سرد تر بود. احساسات زیادی رو اون روز تجربه کرده و نشون داده بود و حالا از همه چیز خالی بود. هرکار میکرد نمیتونست مانع تهیونگ بشه یا مشوقش باشه.
البته... واقعا از لحاظ روحی تخلیه شده بود.
کفش هاشو در آورد و دمپایی های رو فرشی هتل رو پوشید. زمزمه کرد:«مهم نیست.»
بعد با حوصله کاپشنش رو آویزون کرد و به سمت دستشویی اتاق رفت تا دستها و صورتش رو بشوره.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سریع لباسش رو با اون حوله جایگزین کرد.
منتظر جونگکوک نموند تا جو بینشون سنگین تر یا عجیب تر از اینی که بود بشه.
روی تشک دراز کشید و به پهلوی سمت چپش چرخید تا بتونه به برف درحال بارش خیره بشه.
ذهنش درگیر بود…نکنه اشتباه کرده بود؟نکنه اون عوضی هم جونگکوک رو اولین بار به هتلی چیزی برده بود و الان جونگکوک رو بیشتر از قبل ترسونده بود؟
آه عمیقی کشید و دوباره صاف خوابید و این بار گوشیشو درآورد تا خودش رو مشغول کنه.
برای باقی شب نباید جونگکوک رو لمس میکرد یا بهش نزدیک میشد.
باید اجازه میداد پسر کوچیکتر احساس امنیت کنه نه چیز دیگه ای!
نگاهش رو به جونگکوک که به سمت تشک میومد نداد و فقط سعی کرد رو ایمیل های کاریش تمرکز کنه.
جونگ کوک برای لحظه ای به تهیونگ که مشغول به نظر میرسید نگاه کرد بعد به منظره برفی. نفس عمیقی کشید و خاطره ای دور رو با خودش مرور کرد.
لباس هاشو عوض نکرد. روی تشک نشست و در آغوش تهیونگ خزید. انگار همین حالا آماده خواب شده بود.
تهیونگ مردد به جونگکوک که حالا سرش رو روی سینش گذاشته بود خیره شد و گوشیشو کنار گذاشت.
بدون اینکه صورت جونگکوک رو بلند کنه و از حفظ اول پیرسینگ لب جونگکوک رو آهسته بیرون کشید و با احتیاط روی میز پایه کوتاه کنار دستشون گذاشت و بعد نوازشوار پیرسینگ ابروی جونگکوک رو خارج کرد.
با همون دست آزادش بعد از کنار گذاشتن پیرسینگ ، آباژور رو خاموش کرد و لب هاشو عمیق روی موهای کوک فشرد:«شب بخیر کوک.»
صدای جونگ کوک رو بین تاریکی اتاق جایی در آغوشش شنید:«قبل از من نخواب. ممکنه خوابم نبره.»
تهیونگ دوباره لب هاشو به حرکت دراورد و این بار پیشونی جونگکوک رو بوسید:«من همین جام کوک.» و آهسته انگشت های گرمش رو بین موهای پسر کوچیکتر برد.
نوازشی که تا سفیدپوش شدن منظره ی بیرون طول کشید و تهیونگ هرگز نفهمید چند ساعت به صورت آروم جونگکوک توی خواب خیره شد تا خوابش ببره.
نگاهشو مستقیم به دونه های برفی که از دیشب شروع به تک رنگ کردن جنگل مقابلش کرده بودن دوخت.
دقایق بیشتر از هر زمان دیگه ای کش میومدن و این باعث میشه آرورا با انتظار بیشتری به ماشین هونوکا که همچنان ثابت جلوی در پارک شده بود چشم بدوزه تا بعد از اطمینان از سوار شدن ایسول ، بالاخره از بالکن دل بکنه و با جین صحبت کنه!
از دیشب تمام حرف هاشو آماده کرده بود و تمام شب رو با نگرانی گذرونده بود.
اول تصمیم نداشت چیزی از صحبت های خودش و تهیونگ بگه اما حس بدی توی دلش میپیچید وقتی به آخرین اشک هایی که جین با ناتوانی ریخته بود فکر میکرد ، همون موقعی که جین به حس بدش درمورد اون دو اشاره کرده بود و آرورا جدی نگرفته بود!
نفس عمیقی کشید و بالاخره به داخل اتاق برگشت.
جین هم امروز سرکار نرفته بود ، انگار هردو میخواستن باهم صحبت کنن چرا که دوتا ماگ قهوه ای که حالا بین دست های مرد بود و نگاه منتظرش کاملا برای آرورا آشنا بود.
لبخند کوتاهی زد و مقابل جین لبه ی تخت نشست:«امروز نمیری؟»
جین یکی از ماگ هارو به همسرش تعارف کرد و با لبخند متقابل گفت:«نه. دلم برات تنگ شده.» و همسرش رو از موهای سرش تا انگشت های پاش برانداز و تحسین کرد.
«هر روز زیباتر میشی آرورای من!»
آرورا خندهی کوتاهی کرد و ماگ رو بین دست هاش گرفت. برای چند ثانیه فقط و فقط به بخاری که از قهوه ی تازه دم بیرون میومد خیره شد و آهسته زمزمه کرد:«این اواخر…ایسول رو کلاس کره ای نبردی…»
جین مکثی کرد و به شایعاتی که از معلم های ایسول شنیده بود و آخرین پیامی که به جونگ کوک داده بود فکر کرد.
"ایسول نیاز به استراحت داره. یک مدت نمیتونه به کلاس بیاد."
این پیام بی جواب مونده بود.
لب باز کرد:«میدونی معلم های ایسول میگن.... جونگ کوک خیلی عجیب شده. میگن یک دستش پر تتو شده پیرسینگ داره و... خیلی عوض شده. من فکر میکنم به خاطر این دوست پسرش تهیونگه البته... خب به ما که ربطی نداره ولی من حتی خوشم نمیاد یک... همجنسگرای بی حیا معلم بچم باشه. چند بار چشم پوشی کردم ولی اون واقعا.... عجیبه. برای یک کره ای عجیب رفتار میکنه. خیلی الگو کثیفی میتونه باشه. خوشم نمیاد دخترم با چنین آدمی معاشرت کنه.»
آرورا جرعه ای از قهوه نوشید و آروم ماگ رو روی پاتختی قرار داد ، موهای بلندش رو از روی شونش کنار زد و کمی به جین نزدیک شد ، آروم دست راست جین رو بین دست هاش گرفت و زمزمه کرد:« ما اینطوری نیستیم جین…ما…ما نباید اهمیتی بدیم که جونگکوک همجنسگراست! اون…حتی اگر در آینده ایسول لزبین باشه ما نباید اهمیتی بدیم…من دوست ندارم که این دید رو به همجنسگراها داشته باشیم…ما نباید چون تو آسیا زندگی میکنیم اجازه بدیم این تفکرات توی وجودمون نقش ببندن.»
جین سر تکون داد. از اون سر تکون دادن هایی که آرورا میشناخت. هر وقت نمیخواست سر یک اختلاف عقیدتی بحث کنه همینطوری سر تکون میداد.
نفس عمیقی کشید و پرسید:«تو میخوای ایسول به کلاس کره ایش توی خونه جونگ کوک ادامه بده یا.... یک کلاس دیگه پیدا کنم؟»
آرورا نفس عمیقی کشید و کمی بیشتر به جین نزدیک شد ، درحدی که زانوهاش به پاهای جین فشرده شدن و با تردید زمزمه کرد:«من…میخوام صحبت کنیم! درمورد تهیونگ. ولی قبلش نیاز دارم مطمئن بشم قرار نیست واکنش شدیدی بهم نشون بدی…من خیلی خستم جین…من…نمیتونم تحمل کنم اگر بخوای واکنش تندی مثل چند وقت گذشته نشون بدی…دیگه نمیتونم! نیاز دارم آروم و منطقی صحبت کنیم.»
نگاه جین فورا نگران شد و لرزشی لحظه ای توی دستش افتاد اما خودش رو کنترل کرد. چند بار پلک زد و زیر لب گفت:«بسیار خب.... سعیم رو میکنم.»
برنامهش رو توی ذهنش چید. با آرورا بحث نمیکنه اما پدر تهیونگ رو در میاره! قطعا اینکارو میکرد. حالا حرف آرورا هر چی میخواست باشه باشه.
آرورا مردد به چشم های جین خیره شد و لبشو گزید ، نگاهشو از چشم های جین گرفت و به منظره ی برفی بیرون دوخت:«من…از زمانی که با تو بودم تاحالا شده حس کنی…حس کنی دارم رابطمونو اشتباه پیش میبرم یا پای کسی رو به رابطمون باز کردم؟»
جین نفس عمیقی کشید و موهای زن رو پشت گوشش داد. بعد از لحظه ای جواب داد:«نه.»
صبرش برای شنیدن اون چیز درباره تهیونگ داشت تموم میشد.
قلبش هرلحظه محکم تر از قبل میکوبید و گره ای که توی گلوش شکل میگرفت رو محکم پایین فرستاد.
نگاهش رو از پنجره گرفت و دوباره به جین داد:«دیشب تهیونگ این جا بود…وقتی تو و ایسول خونه نبودید اومد اینجا.»
YOU ARE READING
The villain you never been
Fanfictionشروری که هرگز نبودی، جمله ای که مخاطب های زیادی رو در برمیگرفت! شاید اون مخاطب کیم سوکجینی بود که هرکاری برای حفظ خانواده ی کوچک سه نفرش میکرد و یا جئون جونگ کوکی که حتی با دیدن خانواده ی جین هم افسوس میخورد. داستان از بین پیچ و خم درخت های بامبو ،...