میتونست عطر منحصر به فرد آرورا رو حتی با فاصله ی یک طبقه از آشپزخونه حس کنه.
ساعت نزدیک ۹ صبح بود و جین بدون بستن کرواتش یا پوشیدن کت رسمیش ، تنها با به تن کردم بافت یقه اسکی مشکیش و برداشتن پالتوی بلندی از اتاق خارج شد.
دیشب وقتی برگشتن بدون این که حرفی بینشون رد و بدل بشه آرورا به اتاق کار رفته بود و جین نمیدونست تا کی به رابطشون فکر کرده بود.
مطمئن بود طلوع خورشید رو از بین درخت های افرا دیده و بعد به خواب رفته بود.
آهسته کنار اپن آشپزخونه ایستاد و به آرورا خیره شد.
هدفن سفیدش روی موهای قهوه ایش جا خوش کرده بود و بی توجه به هرچیزی روی باگت تازه و گرمش که هنوز بخار ازش بلند میشد کره میمالید.
جین با احتیاط وارد آشپزخونه شد و سعی کرد خودش رو توی دید آرورا قرار بده تا همسرش رو شوکه نکنه.
آرورا با دیدن جین ، بی اختیار نفس عمیق و کلافه ای کشید و بعد از برداشتن هدفن از روی گوشش لب زد:«صبح بخیر»
جین لبخند محوی زد و پشت یکی از صندلی ها نشست:«صبح تو هم بخیر»
آرورا بی هدف جرعه ای از قهوهی کنار دستش نوشید و به چشم های جین خیره شد.
منتظر بود جین حرف بزنه چون در غیر این صورت دلیلی نداشت ساعت ۹ صبح خونه باشه.
جین نفس عمیقی کشید و متقابلا کمی کره روی تیکه ای باگت مالید:«شانسی دارم برای این که یکم باهات صحبت کنم؟»
آرورا نگاهش رو به دست های جین داد:«صحبت کنیم…ولی من خیلی خستم جین! اگر قرار مسائل رو بیشتر از این پیچیده کنیم الان وقتش نیست.»
جین سری به نشونه ی مخالفت تکون داد و با احتیاط شروع کرد:«نه…من باید ازت عذرخواهی کنم ، راستش…ما…یعنی بیشتر من فراموش کردیم چقدر خوشبختیم و چرا کنار همیم!»
آرورا انگشت های ظریفش رو دور ماگ قهوهاش حلقه کرد و عمیق به چشم های جین خیره شد:«چرا کنار همیم؟»
جین لبخند تلخی زد و با چاقو خط هایی فرضی روی کره کشید:«این اواخر انگار زمان برام ایستاده بود،من همیشه از یک چیز میترسیدم آرورا…روزی که تورو نداشته باشم و انگار این اواخر مکالماتمون باعث شد من مرگ اولم رو تجربه کنم…من فراموش کرده بودم که چه آرامشی رو مدیون زن قوی کنارم هستم و فراموش کرده بودم من به خودی خود همچنان همون کیم سوکجین گیج و گنگ تو کوچه و پس کوچه های پاریسم.»
وقتی سکوت آرورا رو دید کمی اعتماد به نفس پیدا کرد و از جاش بلند شد و کنار آرورا نشست:«من فراموش کرده بودم سال های زیادی از زندگیم رو فقط صرف نفس کشیدن کردم و هیچ هدفی برای ادامه دادن نداشتم. این تو بودی که به من یاد دادی زندگی فقط گرفتن اون مدرک از دانشگاه و برگشتن به کشورم نیست. تو به من بلند پروازی رو یاد دادی…»
آرورا لبخند تلخی زد و به صورت جین خیره شد.
صندلیش رو کمی عقب کشید و با خستگی به چشم های جین نگاه کرد:«جین…این اواخر باهام بی رحم بودی! این اواخر…اصلا نمیتونستم دلمو باهات صاف کنم….تو نمیتونی هرچی دوست داری بگی و بعدش عذرخواهی کنی! تو با تک تک حرفات به من توهین کردی و دلم رو شکوندی!»
جین نفس کوتاه و لرزونی کشید و جرعه ای از قهوه ی آرورا نوشید.
سعی میکرد پلک های سنگینش رو همچنان با قدرت باز نگه داره تا مردمک لرزونش اجازه ی لرزیدن پیدا نکنه.
نگاهش رو دوباره به آرورای زندگیش دوخت ، زنی که تمام مسیر تاریک زندگی اروپاییش رو مثل یک آرورای حقیقی وسط سرمای استخوان سوز ایسلند ، روشن کرده بود!
انگشت های کشیدشو روی پلک هاش فشرد و با صدایی خشدار زمزمه کرد:« میدونم خراب کردم آرورا…خیلی خودخواه بودم…از عشق زیاد خودخواه شدم میخواستم فقط نگهت دارم کنارم و میدونم عمیقا خراب کردم…خواهش میکنم بذار درستش کنم!»
آرورا آهی کشید و به چشم های خالص جین خیره شد.
احساس بدی داشت چون ته قلبش هیچی حس نمیکرد!
انگار حرفای جین بدجور خوردش کرده بود توی این چند وقت و دوباره زنده کردن احساساتش سخت بود.
با بغض نگاهشو از جین گرفت و بزاقشو قورت داد:«جین…انقدر خوردم کردی که توی دلم هیچی نسبت بهت حس نمیکنم!»
جین با ترس از جاش بلند شد و پایین پای آرورا روی زمین جا گرفت.
مقابلش زانو زد و با انگشت هاش صورت ظریف آرورا رو قاب گرفت:« این حرفو نزن آرورا…به من نگاه کن. خواهش میکنم بهم نگاه کن!»
آرورا با چشم هایی پر به صورت جین خیره شد.
چطور میتونست دوباره دل به مردی بسپاره که با نامردی این چند وقت زندگیش رو خورد کرده بود!
جین با نوک انگشت های شستش اشک های آرورا رو پاک کرد و پیشونیش رو به پیشونی کسی که تمام وجودش بود تکیه داد:«بهم وقت بده، درستش میکنم…هرکاری لازم باشه میکنم حتی شده اگر نیاز باشه تا قبل از فشن شوی پروژه ی جدیدت برگردیم به فرانسه تا راحت تر به کارات برسی این کارو میکنم!»
وقتی بالاخره عقربه های ساعت عدد ۱۰ رو نشون دادن به عضلات بدنش اجازه ی تکون خوردن داد.
کل دیشب رو حتی ۵ دقیقه پلک روی هم نذاشته بود ، البته این برای نویسنده یک سبک زندگی بود و به نخوابیدن عادت داشت اما وقت هایی که نمیخوابید و ساعت به ۳ نصفه شب میرسید مغزش تصمیمات احمقانه ای میگرفت.
درست مثل دیشب که مغزش تصمیم گرفت برای فراموش کردن غم سنگین توی سینش به میچا پیام بده و بی دلیل درمورد ایده ی کتابش توضیح بده.
دروغ چرا؟ اون فقط سعی میکرد خودش رو با نوشتن توی اتاق نگه داره تا بالا سر صاحبخونش پیداش نشه.
حالا ساعت ۱۰ صبح بود و به سقف زل زده بود و ویبر گوشیش نشون میداد میچا پیام رو تازه دیده و داره باهاش تماس میگیره.
میدونست جونگ کوک قطعا سرکاره پس نفس عمیقی کشید و با برداشتن گوشی به سمت اشپزخونه رفت.
همزمان با بازکردن در یخچال برای بیرون کشیدن بطری اب ، تماس رو جواب داد:«سلام میچا!»
صدای پای خفیفی از پشت سرش شنید.
اگه جونگکوک سرکار بود، پس کی توی خونه بود؟ یک زن دیگه؟ دیشب صدای ورود و خروجی نشنید! البته... انگار صدا خیلی کم میومد و میرفت چون علیرغم بیدار بودنش اصلا صدای رفتن جونگ کوک رو نشنید.
شاید اصلا نرفته بود!
برگشت نیم نگاهی با شَک به پشت سرش انداخت و چهره کنجکاو و رنگ پریده جونگکوک رو توی یک لباس راحتی گشاد سیاه رنگ دید.
شلوارش، مسخره ترین چیزی بود که این مدت تن پسرکوچیکتر دیده بود.
زیادی گشاد و به طور مسخره ای کوتاه. حدودا تا وسط ساق پاش میرسید.
موهاش اما شونه شده و مرتب بود.
صدای میچا توی گوشش میپیچید و سکوت خونه باعث میشد مطمئن بشه صدا حتی به گوش جونگکوک هم میرسه!
برای چندلحظه دستش رو روی دکمه ی ولوم گوشی نگه داشت تا مقداری صدارو کم کنه اما با یاداوری دیروز،با پوزخندی که توی صورتش شکل نگرفت و فقط در اعماق وجودش پدیدار شد ولوم رو بیشتر کرد:«تهیونگ تو فوق العاده ای! بعد این همه مدت چطور تونستی همچین چیزی از آب دربیاری؟»
اما تهیونگ نگاهش همچنان به چهره ی بهم ریخته و رنگ پریده ی جونگ کوک بود برای همین بی هوا با صدایی بم لب زد:«میخوای…چند ساعت دیگه صحبت کنیم؟»
جونگکوک دستش رو بالا آورد و با بی حالی خاصی که تا امروز توی اون پسر پر نشاط ندیده بود زمزمه کرد:«راحت باش.»
بعد چرخید به طرف اتاقش اما قدم هاش بی جون و خسته به نظر میرسید.
تهیونگ دم بی صدا و عمیقی گرفت.
تمام دیشب خودش رو کنترل کرده بود به اتاق جونگ کوک نره و از این به بعد سفرش رو جور دیگه ای ادامه بده و حالا؟
تنها با دیدن جونگ کوک توی این ساعت با اون حالت نگران شده بود.
کلافه بدون منتظر میچا موندن تماس رو قطع کرد و دو گام به سمت پسر کوچیکتر برداشت:«خوبی؟»
جونگ کوک با عشوه بی نقصی که توی مرد ها فقط از خودش برمی اومد به سمت حموم خونه رفت و زیر لب گفت:«مگه مهمه؟»
بعد شونه ای بالا انداخت.
تهیونگ ناباورانه متقابلا ابرویی بالا انداخت و خنده ی بلندی از شدت تعجب کرد.
دوباره اون قسمت از وجودش که فقط جونگ کوک میتونست دستکاریش کنه بیرون زده بود.
همون قسمت از وجود تهیونگ که ارامشش بهم میریخت و میتونست فریاد بزنه!
متعجب جلوی جونگ کوک ایستاد و دوباره ناباورانه خندید:«الان جدی بودی؟»
جونگ کوک که با بی رمقی با کف دست تهیونگ رو کمی به عقب هل داد با لهجه جدیدی که ازش نشنیده بود و احتمالا بوسانی بود نالید:«ازم فاصله بگیر وحشی!»
تهیونگ این بار با چشم هایی متعجب تر، بلند تر از قبل زد زیر خنده و ناباورانه به جونگ کوک خیره شد و نالید:«وحشی؟ اینو کسی داره میگه که…»
حرفش رو قطع کرد و یقه ی تیشرت سفید و گشادش رو کمی عقب کشید و گردنشو به صورت جونگ کوک نزدیک کرد:« که هنوز رد انگشتاش رو گردنمه؟»
چهره ضعیف و بیماری که جونگ کوک تا اون لحظه سعی در حفظش کرده بود ناگهان کمی بشاش تر شد و لبخند ناخواسته ای روش شکل گرفت. با شیطنتی که سعی نکرد خاموشش کنه پرسید:«خوشت نیومد؟»
تهیونگ دوباره و دوباره متعجب شد.
از تغییر این حالات جونگ کوک متعجب شد و با این حس که ممکنه یک درصد دوباره درگیر بازی جونگ کوک شده باشه و یک ربع دیگه دور انداخته بشه خودش رو عقب کشید و با چهره ای سرد جواب داد:«فکر کردم مریضی! پس خوبی!»
جونگکوک که انگار اصلا این جمله رو نشنید یا پرت و پلایی بی معنی بود با همون هیجان ادامه داد:«میدونی دست خودم نیست! نه که.... از بچگی...» با انگشت اشاره به بالا اشاره کرد و گفت:«تاپ بودم...» بعد مکثی کرد و لب هاشو جمع کرد. تهیونگ متوجه تغییر احساسات توی چشم های جونگ کوک شد. انگار یاد یک خاطره تلخ افتاده باشه.
مثل کسی که یک باره متوجه طعم یک زهر آشنا زیر زبونش شده باشه سکوت کرد.
بعد سعی کرد دوباره بخنده و موضوع بحث رو برای خودش عوض کنه:«تو هم گردن خوبی داری توی دست خیلی خوب جا میشه.»
و دوباره دستش رو توی حالتی گرفت که انگار یک گردن خیالی بین انگشت هاشه و دوباره تهیونگ رو توی دستش متصور شد.
بعد با حالتی که مو به تن تهیونگ سیخ کرد به جای عذرخواهی برای تحقیر روز قبلش گفت:«عادت میکنی.»
بعد برگشت سمت حموم. اما جلوی در دوباره مکثی کرد و طوری که انگار میخواست اعتراف کنه و به عواقب احتمالی حرفش آگاهه گفت:«البته اگه هنوز بخوای اینجا بمونی.»
تهیونگ با گیجی پلک زد.
کامل میتونست متوجه بشه حرف های جونگ کوک بدجور رگ های قلبش رو به بازی گرفتن!
نفس عمیقی کشید و به خودش یک بار دیگه یاداوری کرد که نباید درگیر احساساتش با جونگ کوک بشه ، دیشب به خودش قول داده بود.
باید الان میرفت سمت اون صاحبخونه ی لعنتی و سرش فریاد میزد!
یک قدم به سمت جونگ کوک برداشت “بهش عادت میکنی…!”لعنتی به خودش فرستاد این چی بود که توی مغزش تکرار شد؟
سعی کرد دوباره پوسته ی سردش رو حفظ کنه.
جلوی درحموم ایستاد و با نیش گفت:«مهمون داری که سرکار نمیری؟»
جونگ کوک روی پاشنه ی پا چرخید و با شیطنت ویژه ای توی صورتش پرسید:«حمومم رو گرم میکنی؟»
تهیونگ پوزخندی زد و با تقلید از لحن خود پسر روبه روش تو صورت جونگ کوک از فاصله ی پنج سانتی متری لب زد:«مگه نیازی هم بهش داری؟اصلا مگه برات مهمه من باشم یا کسی دیگه؟»
جونگ کوک که صورتش تکون نخورد از حالت قبلی جواب داد:«تو باشی که خوشحال ترم!»
بعد سر کج کرد و پرسید:«ناراحت میشی؟»
تهیونگ دوباره پوزخندی زد و یک گام عقب رفت.
چه توقعی داشت؟
جونگ کوک برگرده و بهش بگه”آره مهمه…تو باش؟!”
چقدر احمقانه!
ارتباط چشمیشو با جونگ کوک قطع کرد و به سمت اشپزخونه رفت.
پشت به در اشپزخونه ایستاد و پنجره ی اشپزخونه رو نیمه باز کرد و سیگاری از توی پاکت سیگارش که روی اپن بود بیرون کشید و بین لب هاش گذاشت.
گوشیش با سروصدای زیادی دوباره روی اپن میلرزید و اسم میچا خودنمایی میکرد.
جونگ کوک که انگار کنجکاوتر شده بود و این رفتار تهیونگ به فکر «نکنه واقعا براش مهمه؟» دامن زده بود به درگاه ورودی آشپزخونه تکیه داد و دوباره پرسید:«تهیونگ؟ واقعا اهمیت میدی؟»
تهیونگ ابروی سمت چپش رو بالا انداخت و به سمت جونگ کوک چرخید.
این پسر داشت شوخی میکرد؟
قطعا داشت باهاش شوخی میکرد.
نا باورانه خندید و دود سیگارشو بیرون داد:«داری شوخی میکنی؟تو برات مهم نیست؟»
جونگ کوک مکثی کرد انگار چیزی توی سرش می چرخه اما نمیخواد مستقیم به زبون بیاره.
فقط کمی اون رو برانداز کرد و پرسید:«تاحالا با یک مرد نبودی. مطمئن نیستم... بخوای... باشی.»
نویسنده اصلا عادت به بازی های این چنینی نداشت.
با احساساتش بازی نمیکرد و از سردرگمی توی روابط و احساساتش بیزار بود.
لب هاشو با زبونش تر کرد و بی هدف به سمت جونگ کوک رفت.
نمیدونست چرا اما آروم سیگارش رو بین لب های جونگ کوک گذاشت و خمار تو چشم هاش نگاه کرد:«من بوسیدمت.»
پسر کامی از سیگار نگرفت. فقط توی چشم های نویسنده نگاه کرد بعد همونطور که با لب هاش سیگار رو کنترل میکرد گفت:«قانع نشدم.»
تهیونگ چند لحظه تو چشم های جونگ کوک خیره شد.
دلش میخواست سیگار رو از بین لب های جونگ کوک برداره و ببوستش!
اما نه…دوباره نباید این طور به بازی گرفته میشد.
دستی که برای برداشتن سیگار بود رو آروم فاصله داد و جایی بین موهای جونگ کوک قرار داد.
با نوک انگشت گرم شستش محل پیرسینگ جدید جونگ کوک رو لمس کرد.
شاید هم ابروی سمت چپ جونگ کوک رو نوازش کرد.
نمیدونست اما نمیتونست نگاهش رو از لب های جونگ کوک جدا کنه.
جونگ کوک همخونه ای که داشت تمام تلاشش رو میکرد ازش دل بکنه رو بر انداز کرد. بعد زیر لب گفت:«اینجا نگاهت باید بره پایین تر.»
با دندون هاش فیلتر سیگار رو نگه داشت و با صدایی خشدار بعد از چند بار پلک زدن گفت:«ثابتش کن.»
تهیونگ چند لحظه مبهوت به جونگ کوک خیره شد.
برای چند ثانیه حس کرد خون توی بدنش یخ زد و صدای کوبیدن قلبش به قفسه ی سینش توی اشپزخونه پخش شد.
با احتیاط سیگاری که حالا به انتها رسیده بود ولی جونگ کوک تلاشی برای برداتشنش نمیکرد رو از بین لب هاش برداشت و گیج به چشم هاش خیره شد.
این چه حس عجیبی بود؟
دوباره انگشتش رو به ابروی جونگ کوک کشید و سعی کرد آشوب درونش رو جلوی جونگ کوک بروز نده چون که لعنت بهش! اون صاحبخونه ی لعنتی الان ازش با اشاره ی سر و نگاهش عملا خواست بره رو زانوهاش؟
کمی خودش رو عقب کشید و به چهارچوب در تکیه داد.
بی هوا با انگشت هاش طبق عادت گردنش رو جایی که حالا رد دست جونگ کوک روش بود لمس کرد و زمزمه کرد:«چرا همش ازم میخوای که من ثابتش کنم؟»
جونگ کوک خندید و دوباره به طرف حموم قدم برداشت.
توی راه گفت:«یک! چون تو تجربه نداری و من نمیتونم مطمئن باشم چقدر مصممی! دو...»
مکثی کرد و زیر چشمی به نویسنده نگاه کرد:«بهت گفتم که به کجا عادت دارم؟»
خواست برگرده اما مکثی کرد تا شاید توضیح بیشتر ، آمادگی بیشتری به پسرک بده:«تو شاید بتونی با من بازی کنی. سر به سرم بذاری. آره! منم موجود بامزه ایم! انتخاب میکنم باشم. ولی نه توی تخت. ته.... با من بودن یکم...»
دوباره پسر رو برانداز کرد:«درد داره.»
تهیونگ که حالا کاملا از این روی جدید جونگ کوک خندش گرفته بود و تا حدودی حس میکرد به غرورش خدشه وارد شده با خنده ی بلندی که کاملا بوی تمسخر میداد نالید:«جونگ کوک؟ من کاملا به خاطر دارم که گفته بودی رابطت با یک مرد خیلی از خودت بزرگتر بوده پس سعی نکن با این حرفا بخوای خودت رو خیلی کول نشون بدی….»
با نیشخندی مقابل جونگ کوک ایستاد تا اثار حرف و تمسخرش رو از توی صورت جونگ کوک ببینه!
جونگ کوک خندید. برخلاف تصور تهیونگ ، خندید.
حالت چهرش دلسوزانه شد و با لبخند پرسید:«به نظرت چرا یک مرد بزرگسال وقتی زن داره تصمیم میگیره با یک پسر جوون تر وقتشو بگذرونه؟ من... ته من چی دارم که یک زن نداره؟»
و باز پسر رو برانداز کرد تا خوب به آناتومی بدنش آگاه شه.
بعد از اینکه گیج شدن تهیونگ رو دید لبخندش هم محو شد:«پس خیلی تفاهم نظر نداریم.»
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
لبخند جونگ کوک محو شد و این یعنی ممکن بود به محض اینکه تهیونگ پاشو از خونه بذاره بیرون با یک دختر جایگزین بشه!
نباید اجازه میداد این احساسات دوباره توش شکل بگیره اما وقتی جونگ کوک بازی میکرد چرا خودش یکم قبل از بیرون رفتن این پسر رو درگیر نمیکرد؟
اهسته زمزمه کرد:«چرا سرکار نرفتی؟حالت خوب نبود؟»
چشم های جونگ کوک کمی سنگین تر شد و زیر لب گفت:«سرم درد میکنه.»
یک بغل که اشکالی نداشت ، داشت؟
آهسته دست جونگ کوک رو گرفت و برای اولین بار پسر رو در آغوش کشید.
درواقع کمی هم سعی میکرد به جونگ کوک نشون بده که ازش بزرگتره و اگر بخواد ، میتونه هم پای اون پیش بره!
دست هاشو دور کمر جونگ کوک حلقه کرد و کمی فشرد کنار گوشش با پایین ترین صدای ممکن زمزمه کرد:« دیشب نخوابیدی؟»
جونگ کوک با تخسی جواب نداد فقط آغوش پسر بزرگ تر رو پذیرفت و نفس عمیق و سنگینی کشید.
تهیونگ میتونست از روی نبض گردن جونگکوک بفهمه که ضربانش بالا رفته. عصبانی بود؟
دست راستش رو به شونه ی تتو شده ی جونگ کوک رسوند و کمی از خودش فاصله داد ، زیر گوشش به نرمی زمزمه کرد:«اتاق من؟» و اجازه داد نفس گرمش به خوبی گوش و گردن پسر کوچیکتر رو دربر بگیره!
جونگ کوک غرید:«چی تو سرته؟»
و مثل بچه ها با به رفتن مقاومت کرد.
تهیونگ آهسته دستشو کشید و به سمت اتاقش راه افتاد.
با صدایی خونسرد و لحنی که داد میزد “مچتو گرفتم” گفت:«مطمئنم دیشب نتونستی بخوابی ، بیا یکم اینجا استراحت کنیم!»
جونگ کوک آهی کشید و به دنبال نویسنده راه افتاد. زیر لب نالید:«میخوام برم حموم...»
وقتی به اتاق رسیدن تهیونگ با آرامش شونه های جونگ کوک رو فشرد تا روی تشک بشینه.
بی توجه به غرغر های ریز جونگ کوک کنارش روی تشک نشست و خودش رو عقب کشید:«آتش بس میدیم…یک ساعت میخوابیم و بعد شب دوباره دعوامونو شروع میکنیم چطوره؟»
جونگ کوک که انگار کشف جدیدی کرده با تعجبی ساختگی گفت:«عجب! پس بدون من خوابت نبرده!»
و رو بهش چرخید.
تهیونگ با آرامش به صورت پسرکوچیکتر خیره شد:«تو حتی نتونستی بری سرکار کوک…دیشب چرا سوکجین انقدر سگ بود از همون اول؟»
جونگ کوک نالید و حرفی که از دیشب توی سرش تکرار میکرد رو به زبون آورد:«میخواست تورو بکشه.» بعد دوباره بهش نگاه کرد و با چهره ای مظلوم گفت:«فهمیده به زنش چشم داری. فقط نمیتونه ثابتش کنه. خودمو جر دادم تکذیبش کنم! هزار تا داستان ساختم برای رد کردن تئوری.»
بعد با خستگی از تلاشی که دیشب از خودش نشون داده بود چشم چرخوند.
تهیونگ پوزخندی زد و کمی به سمت جونگ کوک رفت دستش رو زیر سر پسر فرو کرد و برای دومین بار توی اون روز جونگ کوک رو توی آغوشش فشرد و درست زمانی که صورت جونگ کوک جایی نزدیک به گردنش قرار گرفت زمزمه کرد:«باید بخوابیم…برای ناهار با آرورا قرار دارم!»
جونگ کوک بعد از مکثی گفت:«اگه جین باز ازم پرسید... میگم بله ظاهراً درست فکر میکنین.» و نیم نگاه سردی توی زاویه ای که در دیدرس تهیونگ نبود بهش انداخت.
اما نخواست یا غرورش نذاشت تهیونگ متوجه این رنجش بشه.
بالاخره چشم روی هم گذاشت. این بوی سیگار لعنتی مثل لالایی براش کار کرد!
حقیقتش... توی سینه فقط از این رنجید که اینقدر برای قانع کردن و آروم کردن جین زحمت میکشه اما تهیونگ واقعا اهمیتی نمیده.
شاید بهتر بود میذاشت تهیونگ گند بزنه به ازدواجشون.
شاید ایسول اینجوری خوشحال تر بود.
اوه ایسول بیچاره...
چشم روی هم گذاشت و با فکر این ازدواج از هم پاشیده به خواب فرو رفت.
زندگی هم در 16 سالگی و هم در 60 سالگی میتونه رضایت بخش باشه.
این دقیقا جمله ای بود که وقتی ایسول به دنیا اومد ، مادر آرورا توی چشم هاش خیره شد و با زمزمه ای آروم به دختر عزیزش گفت!
درست زمانی که همه برای دیدن دختر تازه متولد شده اومده بودن ، مادر آرورا هم برای دیدن دخترش اومده بود دختری که حالا نوه ی قشنگش رو به خانوادشون اضافه کرده بود.
مادرش تنها کسی بود که همیشه از ازدواج آرورا و جین نگران بود چرا که خودش هم پایبند فرهنگ شرق شدن رو به خوبی لمس کرده بود و میدونست این تداخل فرهنگی میتونه تا چه حد سخت باشه!
راست میگفت شادی بی انتهاست. یادگیری اینکه چطوری از جایی که هستید حداکثر استفاده رو ببرید محدودیت سنی یا مهلتی نداره.
بعد از ایسول ، تنها یک سال بعد از به دنیا اومدن ایسول ، آرورا همیشه مینشست و در مورد چیزهایی که میتونستن متفاوت تر پیش برن فکر میکرد.
اما از یک جا به بعد متوجه شد باید از همین نقطه به تمام سناریو های ذهنش جون ببخشه!
میدونست وقتی خیلی چیزها تغییر کردن، اعتماد کردن به این مسیر سخت تره، بنابراین به جای اینکه سعی کنه همه چیز را یکدفعه تغییر بده، همه چیز رو رنگ به رنگ، درخت به درخت، رایحه به بو و پارچه به لباس آهسته تغییر داد.
نگاهی به خونه انداخت.
حرف های جین بار دیگه توی ذهنش تکرار شد!
نمیتونست ببخشه…اصلا نمیتونست!
فراموش چی؟شاید میتونست فراموش کنه!
آرورا حالا متعلق به اینجا بود.
ولی هیچ کس نگفته بود قراره از این به بعد هم متعلق به اینجا باقی بمونه و به نظر میومد حالا جین هم این موضوع رو درک کرده بود!
آرورا باید برای داشتن آرامش و حس خوب زندگی یک بار برای همیشه بند هایی که به وجود خودش و همسرش از سنت وصل شده بود قیچی میکرد و مسیر زندگیشون رو تغییر میداد.
فقط امیدوار بود در این بین جین همچنان بهش گره خورده باشه!
اگر گره نمیخورد آرورا هرگز دستی برای بلند کردنش دراز نمیکرد چون همین حالا هم دست هاش توسط همین مرد زخمی شده بودن!
نفس عمیقی کشید و ته سیگارش رو توی سطل فلزی گوشه ی محوطه انداخت و نگاهش رو به مسیری که حالا صدای پاهای نویسنده رو منعکس میکردن داد.
نویسنده از لحظه ای که خونه رو ترک کرد سینه سنگینی داشت. چرا داشت با جونگ کوک توی تلقین حس بدبختی به دیگری رقابت میکرد؟
چرا توی این بازی هم بازنده بود؟
زبان عشق هر کس با دیگری فرق داشت.
اون روز فهمید زبان نفرت هرکسی با نفر دیگه هم فرق داره. یعنی وقتی اون حس تعفن و تنفر وقتی زنی توی خونست به تهیونگ دست میده، با کشیده شدن پای زن دیگری ابدا به جونگ کوک دست نمیداد.
تهیونگ متنفر بود از اینکه یکی از بازیکن های بازی ساخته دست صاحبخونه هم نیست! فقط یک مهره ست! مهره ای که خودش از خودش حق انتخاب نداره و هر کاری که ازش خواسته انجام میده. نه... این درست نبود.
اما خب... قلبش میگفت برگرد به خونه و این بازی رو همینجا تمومش کن.
پاهاش برگشتن رو یاری نمیکرد چون عقلش با زنی بود که توی خونه به دور از همسر متعصبش منتظرش بود.
خیال میکرد مثل یک موجود سرد، بدون هیچ حس ترحمی راه میره.
رفتن به سمت خونه ی زن متاهل باید سخت باشه! اما چرا برگشتن به سمت خونه ی خودش سخت تر جلوه میکرد؟
اگر زن رو لمس میکرد مردی که منتظرش بود رو به طور کل فراموش میکرد. باید اینطوری میبود.
نه؟ تهیونگ مکثی جلوی در ورودی کرد.
به یاد آورد گرفتن دست آرورا رو... کشیده شدن دستش توسط اون رو... بعد جایگرفتن سرش بین دستهای صاحبخونه...
«خیلی ازت خوشم میاد!»
آهی کشید و به سمت جایی که آرورا ایستاده بود رفت.
حتی پنج ثانیه هم نگذشته بود که آرورا با لبخندی کاملا مصنوعی مقابلش ظاهر شد.
پالتوی بلند قهوه ایش و کیف روی دوشش نشون دهنده ی این بود که برای ناهار قصد دارن به بیرون از خونه برن و برنامه ای برای دعوت کردن تهیونگ به داخل نداشت:«سلام تهیونگ!»
مثل همیشه ساده به انگلیسی بیان کرد اما این بار ناخوداگاه چشمش رو روی گردن نویسنده چرخوند.
صدای تهیونگ از شب قبل سرد تر بود.
انگار که آرورا ساعتی معطلش گذاشته باشه!
پلکی زد و با اعتماد به نفسی که روز های اول جلوی آرورا نداشت گفت:«سلام آرورای عزیز.»
و با احتیاط سرش رو به نشانه احترام خم کرد.
آرورا کمربند پالتوشو سفت کرد و یک گام به سمت تهیونگ که جلوی پله های منتهی به ورودی خونه ایستاده بود برداشت:« خوبی؟»
همزمان با پرسیدن کامل از خونه خارج شد و درو بست.
با دست به سمت ماشین پارک شده توی محوطه اشاره کرد تا به تهیونگ مسیر رو نشون بده!
تهیونگ متوجه نگرانی آرورا بود.
وقتی به دنبالش رفت و جمله «عادت میکنی.» که جونگ کوک بهش گفته بود توی سرش پیچید. نه معذرت میخوام نه اشتباه کردم! عادت میکنی!
سر تکون داد و به دنبالش رفت و ساده گفت:«خوب.» بعد پرسید:«تو چطوری؟»
حس میکرد خیلی توی استفاده جملات انگلیسی پیشرفت کرده!
آرورا نیمه ی راه مکث کوتاهی کرد و به سمت تهیونگ چرخید.
وقتی نویسنده کنارش قرار میگرفت تک تک گره های ذهنیش ناخوداگاه باز میشد و دیگه خبری از افکار پیچیده و صداهای شلوغ توی مغزش نبود.
انگار فقط روی صدای بم و پر آرامش این پسر تمرکز میکرد.
نفس عمیقی کشید و توی گوشی تایپ کرد:« تهیونگ؟اوضاع با جونگ کوک چطوره؟ نمیخوام حس بدی بهت دست بده اما اون رفتار افتضاحی داره!»
تهیونگ کمی به متن روی صفحه نگاه کرد.
باید انتظارش رو میداشت! با تک تک سلول هاش با او موافق بود. نوشت:«افتضاحه!»
اما فورا پاکش کرد.
مکثی کرد، به جونگ کوک توی آغوشش فکر کرد. به پیرسینگ جدیدش... به حالت گیج کنندهش وقتی براش از خودش تعریف میکرد...
به طور قطع نمیتونست از جونگ کوک دوری کنه. نوشت:«باید چکار کنم؟»
و نشون آرورا داد.
میدونست باید چکار کنه! اما نظر اونو هم میخواست. در واقع... توجهش رو به سمت خودش و فقط خودش میخواست نه جئون فاکین جونگ کوک که دختر ها براش میمردن!
آرورا نفس عمیقی کشید و مثل روز گذشته انگشت های ظریفش رو دور مچ دست تهیونگ حلقه کرد و به سمت ماشین رفت.
وقتی قفل ماشین باز شد آروم دست تهیونگو رها کرد و پشت فرمون نشست.
به پشتی صندلی تکیه داد و منتظر شد تهیونگ درو ببنده ، مشخص بود قراره به زودی بارون بیاد پس سریع ماشینو روشن کرد.
حرفی بینشون رد و بدل نمیشد و فقط صدای قطرات بارون که حالا به شیشه و سقف ماشین برخورد میکردن محیط رو پر کرده بود.
آرورا ماشین رو روبه روی یک دریاچه نگه داشت و خاموش کرد.
لبخندی به صورت تهیونگ زد و توی گوشی براش تایپ کرد:«دوستش داری؟»
تهیونگ لحظه ای به دریاچه خیره شد.
دست خودش نبود ذهنش مدام به طرف جونگ کوک کشیده میشد! فکر میکرد آیا جونگ کوک از آب بدش میاد که اشاره ای به دریاچه نمیکرد؟
سر تکون داد. بعد نوشت:«آرامبخشه. ممنونم.»
و لبخند تلخی زد.
همه چیز کیوتو شده بود رد انگشت های جونگ کوک روی گردنش. یک رابطه عشق و تنفر غیر قابل گریز.
آرورا کمی صندلیشو عقب داد و به در تکیه زد ، کاری که همیشه بهش آرامش میداد.
نشستن توی یک روز بارونی داخل ماشین و نگاه کردن به دریاچه.
نفس عمیقی کشید و دوباره توی گوشی برای تهیونگ تایپ کرد:« دیشب جونگ کوک چرا انقدر عصبانی به نظر میومد؟ من و سوکجین صحبتی نکردیم درموردش ولی فکر نمیکنم سوکجین کاری کرده باشه!»
نویسنده محو دریاچه و ظرافتش با هارمونی جنگل، بارون و مردمی به رمانتیکی خودش در حال قدم زدن شده بود و فقط نیم نگاهی به گوشی انداخت تا متن رو آنالیز کنه.
دوباره بیرون رو تماشا کرد.
کمی مکث کرد و نوشت:«جین فهمیده...»
بعد پاکش کرد. نوشت:«جونگکوک ترسید جین با من بدرفتاری کنه به خاطر معاشرت تو و من.»
پاکش کرد.
نوشت:«دیوانست. نمیدونم.»
و این دو کلمه کوتاه رو نشون آرورا داد.
آرورا دوباره گوشی رو از دست تهیونگ گرفت و این بار کمی برای تایپ کردن مکث کرد.
حس میکرد تهیونگ اصلا علاقه ای برای ادامه ی صحبت نداره ولی میدونست باید صحبتشون رو ادامه بدن چون تهیونگ به نظر عصبی و کلافه میومد.
با تردید تایپ کرد:«دیشب دعواتون شد بعد از رفتن ما؟مشکل جونگ کوک دقیقا چیه؟»
نویسنده به متن خیره نگاه کرد.
سعی کرد دیگه این عمل نوشتن و پاک کردن رو تکرار نکنه. توی مغزش همه این داستان ها آشوب بود. همه چیز راجع به جونگ کوک فقط به عنوان یک خاطره ی اشتباه ثبت شده بود.
کسی که حضورش یک باگ بود.
بالاخره نوشت:«جونگکوک به گرایشش شک داره.» عین حقیقت بود که نشون آرورا داد.
آرورا چند بار بی هدف لب هاشو از هم فاصله داد تا صحبت کنه.
هیچ صدایی از گلوش خارج نمیشد!
به شدت شوکه شده بود و سعی میکرد این شوک و تعجب رو بروز نده.
با دلسوزی دست تهیونگ رو بین دست هاش گرفت و آروم با انگشت هاش پوست دست گرم تهیونگ رو نوازش کرد!
حتی دلش میخواست بدن اون نویسنده ی گیج و غریب رو به آغوش بگیره و بیشتر احساساتش رو بهش نشون بده اما مطمئن نبود این حرکت برای یک پسر کره ای معنای درستی بده پس با لحن آرومی زمزمه کرد:« متاسفم تهیونگ…تو…»
چی میخواست بپرسه؟
لب پایینشو آهسته گزید و به جای پرسیدن”تو چه حسی بهش داری؟” به چشم های خمار تهیونگ خیره شد:« میخوای بغلت کنم؟»
چشم های مرد به مراتب حالت بسته تری به خود گرفت و خودش برای این آغوش پیشقدم شد.
هیچ چیز تهیونگ شبیه کسایی که اینطور دیوانه مردی شده باشن نبود! این همه رفتار متناقض توی نویسنده، غیر قابل پیشبینی بودن و صادق نبودنش باعث میشد زن بیشتر و بیشتر بخواد اونو بشناسه.
بدن ظریف آرورا رو بین شونه های خودش دفن کرد. تمام وجود تهیونگ تک تک زوایای مغز آرورا رو درگیر خودش میکرد...
در همین حین به شونه های پهن کس دیگه ای فکر کرد و باعث شد دست هاش از این فکر یخ کنه!
کم مونده بود بخواد بره جونگ کوک رو با اولین آلت قتاله ای که پیدا میکنه بکشه تا از ذهنش هم بیرون بره! تنها راه برای رهایی از این احساسات متناقض همین بود.
تهیونگ عمیقأ نیاز به آرامش داشت.
از این بازی متنفر و منزجر بود.
آرورا سعی کرد فقط به قصد آروم کردن تهیونگ اون آغوش رو پذیرا باشه.
نمیدونست چه دلیلی برای اون حس عجیبی که توی وجودش درحال پیچیدن بود میتونه پیدا کنه اما حس میکرد مغزش بی رحمانه درگیر مقایسه ی تهیونگ و جین باهمه!
جین… دوباره حرف های امروز صبحش توی مغزش مرور شد.
خواست جملات جین رو دوباره توی مغزش مرور کنه اما عطر تلخ و سنگین تهیونگ که همراه با بوی سیگار ترکیب شده بود و توی بینیش میپیچید کامل تمرکز رو ازش میگرفت.
باید ازش فاصله میگرفت؟شاید تهیونگ هنوز آروم نشده بود که این آغوش رو به اتمام نرسونده بود پس آهسته همونطور که توی بغل پسر مونده بود زمزمه کرد:«خوبی؟»
تهیونگ بعد از مکثی خلاصه جواب داد:«نه.»
و چند بار پلک زد.
عمیقأ نیاز به زنی داشت زیبا که مرحم تمام زخم هایی باشه که از طرف کوک متحمل شده بود.
حالا هر لحظه که بیشتر میگذشت بهتر متوجه بازی ای میشد که کوک باهاش کرده بود.
حتی تهیونگ رو تشویق به سیمکارت خریدن نکرد.
تهیونگ رو تشویق به گردشگری نکرد و از روز اول یک جور هایی انگار اونو توی خونه خودش کنار خودش نگه داشت.
بعد... آرورا رو بهش معرفی کرد.
تنها در صورتی طناب نامرعی که دور گردن تهیونگ بسته بود رو رها میکرد که پای آرورا وسط باشه.
جین همسر آرورا خیلی اتفاقی هر بار که تهیونگ و زنش با هم بودن پیداش میشد و از حالت شوکه آرورا میشد فهمید که اون مرد هیچ وقت خونه نمیاد فقط و فقط و فقط زمانی که تهیونگ اونجا باشه پیداش میشه.
هر بار خیلی عصبانیه درحالی که جونگ کوک مرتبا میگه من و دوست پسرم با همیم.
جوری برنامه ریزی میکنه که قطعا سر ساعت کلاس ایسول یک زن توی خونه باشه.
بعد وانمود میکنه عجیبه که تهیونگ روی زن ها حساسه!
چون هنوز به وجود و حضورشون احتیاج داره.
این تناقض های رفتاری که او یک تنه انجامشون میده تونسته سه نفر رو کلافه کنه!
و همونطور که اون روز هشدار داده بود...
هر لحظه که طنابی که خودش برای نزدیک کردن این سه نفر به هم بسته رو رها کنه....
چهار زندگی از هم خواهد پاشید.
زندگی تهیونگ، ارورا، جین، ایسول.
و کی اینجا قربانی چهار قصست؟ جونگکوک مظلوم.
جین به کی رو میاره به عنوان تنها معتمدش؟
جونگ کوک.
البته... صاحبخونه از اول تیری به سمت قلب آرورا رها کرد و این تیر خود...تهیونگ بود.
عضلات دست نویسنده یکباره شل شد و مثل کسی که روح دیده، با حالتی رنگ پریده به عقب متمایل شد.
توی صورت آرورا گیج نگاه میکرد انگار که یک تابلو نقاشیه که تازه رازش رو کشف کرده.
تا اون روز فکر میکرد این بازی بین خودش و صاحبخونست.
اما حالا حس میکرد... خیلی گسترده تر از این حرف هاست.
میخواست همین حالا برگرده خونه و فک جونگ کوک رو خورد کنه و پایین بریزه.
آرورا رو ببوسه، جین رو بکشه نمیدونست! هرکاری که باعث میشد بازی به میل صاحبخونه ی شرور پیش نره!
اما غیر ممکن بود. این بازی تقریبا همین امشب هم تموم شده بود.
ضربان آرورا رو حس میکرد.
میتونست پیشبینی کنه اگر امشب ازش بخواد باهاش به خونه ی صاحبخونه بره میومد.
در اون لحظه آرورا رو یک موم توی دست خودش میدید.
و این.... یک عشق...برنامه ریزی شده بود.
تهیونگ وقتی چهره گیج و مبهوت آرورا رو دید توی موبایلش نوشت:«تو جونگ کوک رو از قبل آشنایی ما میشناختی؟»
و نشون داد.
آرورا با نگرانی به چهره ی رنگ پریده ی تهیونگ نیم نگاهی انداخت و سریع توی گوشی برای تهیونگ تایپ کرد:« نه من نمیشناختمش،من این جا با کسی نمیتونم زیاد ارتباط برقرار کنم ولی جین باهاش تلفنی صحبت میکرد برای کلاس های ایسول ، چیزی شده تهیونگ؟ جونگ کوک باهات چیکار کرده؟ خیانت هم کرده؟ همزمان با تو با کسی بوده؟»
با نگرانی گوشی رو سمت تهیونگ برگردوند و این بار سیگاری به سرعت روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت.
بعد سیگار رو با لب هاش نگه داشت و سریع پاکت سیگارش رو به سمت تهیونگ گرفت.
تهیونگ که به شونه چپش تکیه داده بود و زن رو تماشا میکرد نیم نگاهی به متن تایپ شده انداخت.
اصلا حوصله جواب دادن به سوال هارو نداشت.
مخصوصا سوال هایی که جوابشون پیچیده بود.
اصلا چطور باید میگفت که اصلا ما به طور رسمی و قطعی با هم نیستیم که خیانت محسوب شه؟
جونگ کوک از رابطه فراتر از این با من میترسه؟! اینو باید مینوشت؟
ترجیح داد به جای این صحبت ها و استفاده از آرورا به عنوان زنی که دوست همجنسگراش به مشکل برخورده...
بیشتر باهاش مثل یک... خب... زن رفتار کنه!
از بین سیگار هایی که بهش تعارف شده بود...
نخ بین لب های زن رو انتخاب کرد و با دو انگشت بدون اجازه گرفتن برش داشت.
هرگز توی کره نمیتونست اینکار رو انجام بده چون بی احترامی تلقی میشد اما توی قصه هاش همیشه چنین سناریویی رو برای نوشتن داشت.
همینطور که فکر میکرد کام عمیقی از اون سیگار گرفت.
اگر آرورا واکنش تندی نشون نمیداد.... حاضر بود با بازی جونگ کوک برقصه و اونو عروس خودش خطاب کنه علی رغم اینکه در حال حاضر همسر و فرزند داشت.
بعد از خالی کردن دود از ریهش... شونه ای بالا انداخت و سیگار رو پس داد.
شونه بالا انداخت به معنای نمیدونم به سوالاتی که قطعا جوابشونو باید میدونست.
آرورا برای ثانیه های متوالی فقط به چشم های خمار تهیونگ خیره شد.
چقدر مرد مقابلش با جین متفاوت بود!
از روز اولی که دیده بودش آرامش توی اون چشم ها ، صدای بم و اشتیاق مخفی پشت حرکات آهستش…رفتار بی پروایی که در مقابل شخصیت آرومش واقعا تضاد عجیبی ایجاد میکرد.
جین یا هر مرد شرقی ای که توی کیوتو میشناخت نسبت به سیگار کشیدن یک زن با فرزندی ۴ ساله دید بدی داشتن!
حتی لعنت بهش…آرورا توی این زندگی لعنتی مدت ها بود که حس نمیکرد شخصیتی جز مادر ایسول بودن هم داره و تهیونگ؟یک دفعه از راه رسیده بود و هربار بیشتر سوپرایزش میکرد.
با احتیاط کامی از سیگار گرفت.
تاحالا این کار رو انجام نداده بود!
به اشتراک گذاشتن یک سیگار با یک مرد رو هرگز انجام نداده بودن چون جین از همون روز اولی که آرورا رو دیده بود سعی در تغییرش داشت ، سعی در ترک دادنش ، سعی در تبدیل کردن آرورا به یکی از زن های خانه دار شرقی!
کام بعدی رو حتی عمیق تر گرفت و این بار خودش سیگار رو به سمت تهیونگ نگه داشت.
نویسنده سیگار رو از آرورا گرفت و خودش هم متقابلاً کامی ازش گرفت.
وقتی این کار رو انجام میداد توی چشم های آرورا خیره نگاه میکرد و طوری روی جزئیات چشم های رنگیش تمرکز داشت که انگار میخواست به خاطر بسپارتشون و به محض به خونه رسیدن نقاشیشون کنه.
آرورا همه ی اون چیزی بود که سال ها ازش مینوشت.
هیچ چیز دیگه سورپریزش نمیکرد از همون لحظه مطمئن شد که آرورا از بین انگشت های خودش زاده شده و همه ی اونو میشناسه.
پلکی زد و دوباره سیگار رو پس داد.
حالا که فکرش رو میکرد ماشین اصلا جای مناسبی برای این موقعیت نبود.
ساده پرسید:«ناهار؟»
آرورا سری تکون داد و کام آخر رو از سیگار گرفت و از ماشین پیاده شد.
تهیونگ متقابلا از ماشین پیاده شد و مردد ایستاد.
دخترک این بار بی پروا تر به سمت نویسنده قدم برداشت و وقتی تقریبا کنارش رسید آستین تهیونگ رو کشید:« تهیونگ؟»
تهیونگ نگاه تیره و آرومش رو بهش دوخت و صدایی از ته گلو درآورد:«هوم؟»
آرورا مردد به کلبه ی چوبی کوچک غذا فروشی که اون سمت دریاچه بود اشاره کرد و با شک توی گوشیش برای تهیونگ تایپ کرد:« از این جور جاها خوشت میاد؟راستش یاکیتوری های فوق العاده ای داره ولی چون جین از این جور جاها خوشش نمیاد خیلی وقته نیومدم!»
تهیونگ لبخندی زد و با حالتی مغرورانه با انگلیسی دست و پا شکسته ای به سختی گفت:«من... هیچوقت... جین نیستم.»
بعد با سر اشاره کرد که برن و منتظر شد کشیده شدن آستینش هدایتش کنه.
آرورا با خنده لبشو گزید و همینطور که همگام با تهیونگ به سمت اون کلبه قدم میزدن ، توی گوشی برای تهیونگ تایپ کرد:« من این مدت درگیری های زیادی داشتم تهیونگ و جین چند روز پیش بهم گفت هندل کردن احساساتم براش سخته…میدونم این سوال درست نیست ولی نیاز دارم با کسی درموردش صحبت کنم. از نظرت من زیادی ریکشن نشون میدم درمورد هرچیزی یا درمورد کارم؟»
تهیونگ با حرکت سر تکذیب کرد و دوباره به انگلیسی گفت:«تو زنده ای.»
از اینکه اینقدر بهتر از روز اول حرف میزد خوشحال بود!
آرورا قهقه ی بلندی که خیلی وقت بود از بین لب هاش اجازه ی فرار بهش نداده بود رو رها کرد و بعد روبه روی تهیونگ ایستاد و بعد از اینکه موهاشو از جلوی دیدش با حرکت سرش کنار زد به کره ای جمله ای رو که خیلی وقت پیش از جین یاد گرفته بود گفت:« از آشنایی باهات خیلی خوشحالم!»
دل تهیونگ با همین یک جمله نرم شد.
یک لحظه فکر کرد همه ی عشقش به جونگ کوک به واسطه بازی های اون پسره و تمام اون چیزی که همه ی این مدت باید دنبالش میگشت جلوش ایستاده بود.
بیشتر از این لذت برد که آرورا حاضر نشده بود به خاطر جین کره ای حرف بزنه.
یعنی نشنیده بود حرف بزنه!
و حالا...
تهیونگ صادقانه تکرار کرد:«از آشنایی باهات خیلی خوشحالم.»
و لبخند گرمش به آرورا میگفت که این جمله عین حقیقته.
آرورا این بار دوباره مچ دست تهیونگ رو بین انگشت های ظریفش گرفت و به سمت کلبه ی چوبی کوچک حرکت کرد.
وقتی وارد شدن با باز و بسته شدن در صدایی ظریف و روح نواز بخاطر آویز بالای در به گوش رسید.
محیط کلبه واقعا کوچک ، دنج و گرم بود.
آرورا به میز چسبیده به زیر پنجره ی چوبی که دو صندلی کنار هم رو به پنجره داشت اشاره کرد و زمزمه کرد:« بشین تا من سفارش بدم.»
به سمت مرد سالخورده ای که مشغول مالیدن سسی تیره روی مرغ هایی که همراه با سبزیجات توی سیخ هایی چوبی فرو رفته بودن رفت و بعد از گفتن چند جمله به ژاپنی که نویسنده معنای اون هارو متوجه نمیشد به سمت تهیونگ برگشت.
کنارش روی صندلی نشست و به شمع روی میز که درحال سوختن بود و بویی شبیه به رزماری توی هوا پخش میکرد اشاره کرد:« من عاشق شمعم.»
بعد دوباره گوشیشو دراورد و برای تهیونگ تایپ کرد:« باهم میریم دنبال جئون و ایسول مهدکودک؟ من حس میکنم جئون هربار که منو میبینه دلش میخواد موهای سرمو از ریشه بکنه!»
تهیونگ با لبخند به آرورا و اتمسفر اطرافش رو تماشا میکرد بعد از مکثی موبایل رو گرفت و تایپ کرد:«جونگ کوک نرفته مهد کودک. میخوای با هم بریم؟»
و وقت پس دادن گوشی کمی بیشتر به سمتش خیز برداشت و تلاشی ضعیف برای اشتباهی و اتفاقی نشون دادن لمس مچ پاهاشون به یک دیگر کرد.
آرورا از برخورد مچ پاش با پای مرد کنارش کمی توی جا تکون خورد اما معذب نشد پس تلاشی برای عقب کشیدن پاش نکرد.
یک اتفاق به نظر اومد پس مشکلی نبود!
لبشو گزید و با خنده مشغول تایپ شد:« تهیونگ؟ چرا رد نمیکنی که جونگ کوک میخواد موهای منو از ریشه بکنه؟ من فکر میکردم تو روی جین حساسی بخاطر یک سوتفاهم اما به نظر میاد حساسیت اصلی چیز دیگست!»
و قبل از اینکه گوشی رو به سمت تهیونگ بچرخونه مرد سالخورده ظرفی رو با مرغ های طلایی گریل شده که آغشته به سسی تیره بودن براشون روی میز گذاشت.
آرورا تشکری کرد و گوشی رو به سمت تهیونگ چرخوند.
تهیونگ که حالا کاملا گرسنه به نظر میرسید و خسته از سوپ های تکراری جونگ کوک مکثی کرد.
بین فورا جواب دادن یا فورا خوردن مونده بود که مودبانه بود گزینه اول رو انتخاب کنه.
نوشت:«من از جین بدم میاد جونگ کوک از تو.»
و گوشی رو نشون آرورا داد و به تایید حرف آرورا سر تکون داد.
آرورا یکی از سیخ های چوبی رو برداشت و تیکه ای از مرغ رو با لب هاش از سیخ بیرون کشید و با دست دیگه مشغول به تایپ شد:« تو چرا هنوز از جین بدت میاد؟ قسم میخورم جین ذره ای به هیچ مردی تمایل نداره مخصوصا جئون!»
تهیونگ موبایل رو گرفت و نوشت:« چون تورو اذیت میکنه. از روز اول هم دلیلم همین بود.»
نشون دادن این متن به آرورا بی پروا ترین حرکتی بود که توی این مدت مرتکب شده بود.
مثل یک اعتراف بود!
و همونطور که نمیذاشت پوست پاش از از اون دختر جدا شه با اشتیاق مشغول به خوردن شد.
برای ثانیه های کوتاهی آرورا با تردید به تهیونگ خیره شد.
انگار باور نمیکرد!
سیخ چوبی که حالا خالی شده بود رو روی میز گذاشت و سیخ جدیدی برنداشت.
پای چپش رو که تا اون لحظه روی پای راستش انداخته بود حالا کمی آزاد کرد و توی صندلیش به سمت تهیونگ چرخید.
این باعث شد حالا به جای برخورد پوست مچ پاهاشون ، زانوهاشون به هم چفت بشن.
توی گوشی برای تهیونگ تایپ کرد:«منظورت چیه؟از روز اول بخاطر اینکه فکر میکردی جین به جونگ کوک چشم داره باهاش بد نبودی؟چرا بخاطر من ازش بدت میاد؟»
تهیونگ طوری سرش رو کج کرد که انگار میپرسید مگه توی جواب قبلیم برات توضیح ندادم؟ بعد به جای کبودی دختر و سیگارش اشاره کرد و به انگلیسی گفت:«تو غمگینی.»
بعد سر تکون داد که آرورا خودش بفهمه دلیل تهیونگ دقیقا همین بود.
سپس طوری که انگار خیلی طبیعی بود حرفش بدون سوختن اشتهاش بعد از اعتراف شروع به خوردن کرد.
آرورا نفس سنگینی کشید و لبخند تلخی رو که روی صورتش اومده بود به سختی جمع کرد.
گوشی رو برداشت تا دوباره تایپ کنه ولی پیام جین باعث شد ابرویی بالا بندازه.
پیام رو باز کرد و در جواب و سوال جین که پرسیده بود “قرار ناهار خوب پیش میره؟میخواید بیاید رستوران هتل؟” سریع تایپ کرد” نه اطراف دریاچه ی نزدیک خونه ناهار میخوریم” و بعد گوشی رو کنار گذاشت و سیخ جدیدی برداشت.
دوباره مشغول خوردن شد ولی نمیتونست ذهنش رو از تهیونگ و رفتار های عجیبش دور کنه.
به پشت صندلی تکیه زد و اجازه داد زانوهاش همچنان به سمت تهیونگ باشن و به انگلیسی پرسید:« جونگ کوک با زن ها در ارتباط بوده این اواخر اره؟»
نویسنده تقریبا متوجه حرفش شد پس فقط شونه بالا انداخت.
نمیخواست جواب بده.
آرورا کلافه از فرار کردن های تهیونگ با حرص سیخ چوبی رو روی بشقاب رها کرد و دست هاشو با دستمال کاغذی پاک کرد.
کمی خودش رو جلو کشید و با هر دو دست شونه های تهیونگو گرفت و به سمت خودش چرخوند و عصبانی غر زد:« به من نگاه کن تهیونگ!»
نویسنده کلافه موبایل رو برداشت و نوشت:«چه جوابی دوست داری از من بشنوی؟»
و نشون آرورا داد. در حالی که یک دستش رو روی پشتی صندلی آرورا میذاشت بدون اینکه به بدن زن برخورد کنه تا مبادا لباسش رو کثیف کنه و در عین حال... کامل رو بهش باشه.
آرورا نفس کوتاهی کشید و به چشم های تهیونگ خیره شد.
شاید حق با جین بود ، زیاده روی کرده بود!
سریع تایپ کرد:« هیچی…متاسفم کلافت کردم گاهی کنترل احساساتم از دستم در میره!»
گوشی رو سمت تهیونگ چرخوند و لبخند کوتاهی زد.
نویسنده نیم نگاهی به متن انداخت. دست آرورا رو گرفت و دوباره گوشی رو به سمت آرورا گردوند تا توضیح بهتری بده.
همچنان با نگاهی سوالی تماشاش میکرد.
توی ذهن خودش آرزو میکرد زن بپرسه اصلا با هم هستین؟! که بگه نه! نیستیم!
آرورا مردد به دست تهیونگ که دستش رو نگه داشته بود خیره شد و آروم دستش رو بیرون کشید و تایپ کرد:« تو گفتی نگرانم بودی چون جین اذیتم میکرده ، من هم نگرانتم اذیت شدنت رو دوست ندارم و…تو گی به نظر نمیای!»
با نگرانی گوشی رو به دست تهیونگ داد و به چشم هاش خیره شد.
انگار برای شنیدن جواب استرس داشت و این استرس انقدر هویدا بود که تهیونگ متوجه شد ارورا دستش رو از استین تهیونگ دور نمیکنه تا گوشی رو کامل بهش بسپره!
تهیونگ به متن روی صفحه خیره شد.
همینو میخواست! ولی چرا شک کرد؟ به خودش شک داشت؟ البته که داشت! همین امروز تقریبا به جونگ کوک التماس کرد بیشتر باهاش همراهی کنه!
البته... منظور خاصی نداشت... داشت؟
نمیخواست واقعا جدی بشه. میخواست؟
مکثی کرد و گوشی رو گرفت. میخواست چیزی تایپ کنه و چیزی رو توضیح بده اما توی خلاصه گفتن:«فکر میکنم بایسکشوالم.» تمام توضیحات رو خلاصه کرد.
فکر میکنم به نمایندگی از پیچیدگی رابطش با جونگ کوک و پیش رفتن و پس رفتن های متمادی... بایسکشوالم برای تشنه بودن هر دو نفر اون ها بودن!
شاید دوری از اینترنت و اخبار کره... دوستان و آشنایان کره ایش اینطور اونو محتاج اون کرده بود.
شاید غرق شدنش توی قصه ای که از اون ها مینوشت سببش بود.
هرچی که بود... اون دو نفر زندگیشو بهم ریخته بودن.
آرورا با تردید سر تکون داد ولی نمیدونست چرا هنوز برای رها کردن آستین تهیونگ آمادگی کافی رو نداشت.
خواست دوباره آستین تهیونگ رو بکشه تا توجهش رو جلب کنه و چیزی بگه اما صدای گوشنواز آویز بالای در یک بار دیگه توی محیط پخش شد و باعث شد برخلاف تهیونگ که نگاهش رو فقط روی آرورا متمرکز کرده بود آرورا به سمت در نیم نگاهی بیندازه.
نگاهی که به حضور مردی آشنا ختم شد.
سوکجین با نگاهی سرگردون اطراف کلبه ی چوبی کوچکی که توی ذهنش نمیتونست اسم رستوران رو بهش بده چرخوند و درنهایت چشم های ریزشدش متوجه آرورا و تهیونگ پشت یکی از میز های کنار پنجره شد.
آرورا آهسته کمر خمیدش رو که تا الان با پوزیشن ریلکسی پشت میز قرار گرفته بود صاف کرد و سعی کرد نامحسوس آستین تهیونگ رو رها کنه ، در همین حین کمی توی جاش تکون خورد اما این حرکات باعث نشد تماس ساق و مچ پاهاشون از هم قطع بشه و با چشم های متعجبش به همسرش که حالا به سمتشون گام برمیداشت خیره شد.
تهیونگ اگر میخواست با خودش صادق باشه... باید میگفت ترسید.
اصلا حوصله کتک خوردن نداشت.
یا حتی نگاه جونگ کوک روی کبودی احتمالی پایین چشمش.
چقدر بهش میخندید! به آرومی ساق پاشو از آرورا دور کرد تا اگر قرار باشه قصه طور دیگه ای بچرخه الان اتفاق نیوفته و کمی روش فکر بشه. تهیونگ آماده مشت خوردن باشه و توی جیبش چند تا مسکن داشته باشه.
نگاهش رو پایین نگه داشت و نخواست حتی به روی خودش بیاره متوجه اتفاقی که میوفتاد هست!
الان اتفاقا باید کاملا همجنسگرا جلوه میکرد.
سوکجین درحالی که سعی میکرد لبخندی مصنوعی روی صورت نچندان دوستانش به تصویر بکشه تا بیشتر از اون همسرش رو از خودش نرنجونه کنارشون رسید.
نفس عمیقی کشید و با لب هایی کشیده که انگار با سوزن به گونه هاش بخیه خورده بود به ژاپنی خطاب به آرورا گفت:« سلام عشق من!» و قبل از اینکه آرورا پاسخی بده نگاهش رو به سمت تهیونگ چرخوند و به کره ای با همون لبخند گفت:« سلام! مزاحم اوقات دوستانتون با همسرم شدم؟باید منو ببخشید.»
تهیونگ نگاه محتاطش رو بالا آورد و به سوکجین زل زد. بعد که مطمئن شد مرد معذب شده گفت:«اوه! سلام جین.»
کاش بلد بود مثل جونگ کوک تغییر شخصیت بده و یک دفعه شبیه یک دختر لوس شه اما.... نمیخواست. یعنی در شأن خودش نمیدونست این تغییر رفتار و ضعف رو. همونطور که خودش رو آماده ی کتک خوردن میکرد گفت:«چطور هر روز اینجا نیستین؟ غذای اینجا واقعا خوش مزست.»
و در دل همزمان آرزو میکرد کاش منظورش رو فهمیده باشه و نفهمیده باشه.
آرورا از روی صندلی بلند شد و مکالمه ای به انگلیسی شروع کرد تا این جو سنگین رو از بین ببره:« سلام عزیزم ، خبر نداده بودی میخوای بیای این جا!»
جین با لبخند نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به آرورا داد ؛ دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و بدون اینکه نگاهی به تهیونگ کنه آرورا رو بین بازوهاش کشید و سفت فشرد:« گفتم شاید فکر خوبی باشه تا باهم بریم دنبال ایسول.» آرورا آروم خودش رو از جین فاصله داد و خواست حرفی بزنه اما جین دست راستش رو که دور کمر آرورا نگه داشته بود نوازش وار حرکت داد و با لبخند خطاب به تهیونگ این بار به کره ای گفت:« مگه نه؟ فکر نمیکنم تصمیم بدی باشه تا باهم بریم دنبال ایسول و جونگ کوک اینطوری میتونیم جو سنگین دیشب رو تا حدودی از بین ببریم و منم از جونگ کوک بخاطر رفتار تندم عذرخواهی کنم.»
به تهیونگ مستقیم نگاه نکرد و لب هاشو با احتیاط به شقیقه ی آرورا چسبوند و نفس عمیقی بین موهای همسرش کشید.
تهیونگ نمیتونست در برابر تماشای حرکت دست و بدن اون دو نفر که اینطور تو آغوش یکدیگر فرو رفتن مقاومت کنه.
درد داشت! خیلی درد داشت حتی دیدنش اما ظرافتی درش بود که تهیونگ میخواست اون درد و حسادت لعنتی رو تحمل کنه اما کمر آرورا رو بین دست های مردونه ای ببینه.
این دیگه چه کوفتی بود؟قطعا ربطی به گرایش لعنتی یا کینک خاصی نداشت! صد درصد بخشی از روحیات نویسندگیش بود.
چون حتی دوست داشت صورت آرورا رو روی صورت جین ببینه و حتی تصور فرای این ها هم توی ذهنش شکل گرفت. چند بار پلک زد و ناخواسته به حرف های شب قبل جونگ کوک دامن زد:«من نمیام. حوصله آقای جئون رو ندارم.»
و نگاهش رو گرفت. ناخودآگاه نگاهش رو اطراف گردوند و شبیه آدم بدبختی که گم شده از جین پرسید:«اینجا جایی سوجو میفروشن؟»
آرورا از مکالمه ی بین اون دو نفر سردرنمیاورد اما آهسته سرش رو به سمت جین چرخوند و زمزمه کرد:« جین فکر کنم امروز جئون نرفته سرکار و فکر نمیکنم اینجا اومدنت برای همگی دور هم جمع شدن مناسب باشه.»
جین اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت و صندلی که پشت سرش بود رو به طرف خودش کشید و روش نشست اما آرورا روی صندلیش برنگشت و همچنان کنار صندلی جین ایستاده بود.
جین سعی میکرد پوزخند عمیقی که از اعماق وجودش برای پدیدار شدن روی صورتش دست و پا میزد رو پس بزنه پس خطاب به تهیونگ گفت:« اوه…آره؟»
و ناخوداگاه گوشه ی سمت چپ لبش بالا پرید.
تهیونگ که انگار گیج شده بود با اخم کوچکی به تقلید از جین پرسید:«ببخشید من نفهمیدم. آره...چی؟»
جین آروم به پشت صندلیش تکیه زد و نفس عمیقی کشید و نگاهشو روی آرورا چرخوند:« ببخشید سرزده اومدم فکر نمیکردم باعث بهم خوردن قرار ناهارتون بشه.»
آرورا نگاهی به تهیونگ که کاملا بی حوصله و حتی کلافه به نظر میومد انداخت و سعی کرد مکالماتی که قبل از ورود جین داشتن رو به یاد نیاره:« جین به نظرم بهتره بری،جئون و تهیونگ لحظات خوبی رو سپری نمیکنن و ما داشتیم صحبت میکردیم.»
جین با حوصله دوباره دستش رو دور کمر آرورا حلقه کرد و این بار کمی گردن کشید و بوسه ی ظریفی کنار لب آرورا گذاشت که باعث شد آرورا معذب نگاهش رو از تهیونگ بگیره.
جین بی تفاوت به تهیونگ گفت:« یکم باهاش حرف بزنم و بعد باهم بریم دنبال ایسول و تا یه جایی هم برسونیمش باشه؟»
آرورا نفس عمیقی کشید و مردد از جین فاصله گرفت و روی صندلیش نشست.
جین نگاهش رو به تهیونگ داد و خیلی جدی جوری که انگار سردراوردن از رابطه ی شخصی اون دو نفر یکی از حقوق مسلمشه گفت:« بهم زدید؟یه چیزی درمورد شما دو نفر عجیبه و من حس میکنم به عنوان حداقل کسی که تا چند دقیقه پیش با همسرش خلوت کرده بودی و یا پدری که دخترش رو کل هفته با جونگ کوک تنها میذاره اجازه دارم بدونم.»
تهیونگ طوری که انگار بهش برخورده یا تهمتی وارد شده به مرد بزرگتر خیره نگاه کرد.
نمیدونست دوست داره توضیح بده یا نه؟ کدوم بیشتر اذیتش میکرد.
شاید اگر میگفت جونگ کوک با زن هاست بیشتر اعصابش رو خورد میکرد!
پس زیر لب غرغر کنان طوری که مسلما داشت اونو میپیچوند گفت:«کیم سوکجین بودن و نبودن ما با همدیگه هیچوقت به معنی پدوفیل بودن هیچ کدوممون نیست قسم میخورم.» و نگاهش رو به سرعت گرفت.
امیدوار بود جین احساس احمق بودن کنه.
جین با تمام وجود سعی میکرد مقابل تهیونگ که حالا بعد از مدت ها تونسته بود تنها و بدون حضور جونگ کوک گیرش بیاره ارامششو حفظ کنه.
هربار سعی کرده بود تهیونگ و اون غرور مزخرفش رو که توی چشم هاش بود خورد کنه جونگ کوک جلوشو میگرفت ولی حالا بهترین زمان بود تا از حرف های جونگ کوک برای خورد کردن تهیونگ استفاده کنه:« درسته منم منظورم پدوفیل بودنتون نیست! نگران بودم اون قدر که جونگ کوک تاکید میکرد گی نباشی! احتمالا این موضوع باید برام مهم باشه نه؟از اونجایی که تایم زیادی رو با همسرم میگذرونی ، اما خب…جونگ کوک گفت قطعا گی تر از این حرفایی که بخوام نگران این باشم که همسرم کنارته، الان هم به نظر میاد با جونگ کوک قهر کردی و قهرت یه جورایی…اره احتمالا گی تر از این حرفایی که بتونی سمت خانم ها بری یا اصلا بتونی از پسشون بربیای.»
با اتمام حرف هاش نگاهش رو میخ روی تهیونگ نگه داشت و این بار دستشو به سمت انگشت های آرورا که روی میز ضرب گرفته بودن برد و بینشون قفل کرد.
این واکنش تند سوکجین که بالاخره رها شده و جونگ کوکی نبود که دستش رو روی گردن تهیونگ بذاره و نذاره حرف بزنه واقعا برای نویسنده جدید و کمی ترسناک بود چون نمیدونست چطور قراره عصبانیتش رو کنترل کنه و اوضاع رو پیچیده تر از قبل نکنه.
حاضر بود جلوی جونگ کوک جین رو خورد کنه چون میدونست یک نفر یک جا جلوی اون عصبانیت و بحث رو میگیره و اجازه نمیده تهیونگ اونطور که از خودش سراغ داشت و سالیان سال بود که بروز پیدا نکرده بود به کسی حمله کنه اما چرا امروز نمیخواست اینکارو انجام بده؟ میترسید؟ یا اون عشق به خورد کردنش به خاطر حضور جونگ کوک بود؟
که بهش ثابت کنه چقدر میتونه پررو باشه؟ که تضاد بینشون رو عمیق تر کنه؟ که چی؟
این رابطه هر لحظه براش سمی تر جلوه میکرد و همزمان.... بیشتر دلتنگ میشد.
حتی دلتنگ حس تحقیری که توسط جئون بهش دست داده بود...
در کمال آرامشی که جین انتظارش رو نداشت لبخندی زد و با تمسخری که سعی میکرد اون روحیه گستاخ درونش رو بیدار کنه گفت:«راست میگی! من اصلا نمیتونم از پس زن ها بر بیام! برعکس... اونا خوب از پس من بر میان. برعکس تو جین...»
کمی مکث کرد و زیر چشمی به آرورا نگاه کرد:«من داوطلبانه کنترل میشم و از این موقعیت... لذت میبرم.»
چند بار پلک زد. میتونست ببینه آرورا از نگرانی در انتهای صندلی نشسته و هر لحظه آماده ی عقب نشینیه.
جین نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه با لبخند محو و کجی روی صورتش که از حرص و عصبانیت شکل گرفته بود به صورت تهیونگ خیره شد.
به شدت در تلاش بود تا جملات اون شب جونگ کوک رو مو به مو به پسر مقابلش نگه!
احتمالا زمانی که در تلاش و جنگ با خودش بود انگشت های آرورا رو زیاد فشرده بود چرا که آرورا دستش رو با کلافگی آزاد کرد و از روی صندلی بلند شد.
یک قدم فاصله ای که با تهیونگ داشت رو پر کرد و آروم تهیونگ رو در آغوش کشید و لبخندی خجالت زده بخاطر مزاحمت همسرش به تهیونگ زد و به انگلیسی گفت:« ما باید بریم تهیونگ،ایسول تعطیل میشه.»
حتی به تهیونگ پیشنهاد نداد که برسونتش بعد خطاب به جین گفت:« بریم عزیزم؟دیرمون میشه!»
تهیونگ آهی کشید و دوباره رو به جین چرخید ؛ پرسید:«حرف مهم دیگه ای هست بزنی؟ همسرتون اصلا خوشحال به نظر نمیرسن! باهاش چکار کردی هروقت پیدات میشه اینجوری پنیک میکنه؟ اوه! صبر کن!» بعد صدا بلند خندید و سر تکون داد. یک باره چهرش دوباره بی حس شد و حرف جین رو تکرار کرد:«شما خیلی خوب از پس خانم ها برمیای. پس دلیلش اینه. امیدوارم جین... زیاد...»
کمی فکر کرد و نگاهش رو اطراف گردوند:«خشن از پسشون برنیای! خوششون نمیاد.»
و با سر به آرورا اشاره کرد.
آرورا با استرس و نگرانی نگاهشو بین اون دو نفر چرخوند و بعد نگاهش رو به جین داد.
تقریبا میتونست قسم بخوره که هیچ وقت فکر نمیکرد ملاقات این دونفر بدون حضور جونگ کوک اونم بعد از اینکه درمورد دلیل نفرت تهیونگ از همسرش مطلع شده بود انقدر بهش استرس وارد کنه.
جین از روی صندلی بلند شد و با دندون هایی که هر لحظه بیشتر روی هم فشرده میشدن خطاب به تهیونگ زمزمه کرد:«چه مرگته تو؟دردت دقیقا چیه؟»
آستین بارونی سبز رنگش توی مشت آرورا مچاله میشد و آرورا درهمین حین نالید:«جین؟چیشده عزیزدلم؟ چی میگید بهم؟ دارم اذیت میشم از این جو!»
تهیونگ متعجب پرسید:«چی؟ نفر اولی که حمله کرد تو بودی جین! چرا وقتی یکی شبیه خودت حرف میزنه ناراحت میشی؟ چه رقابتی با من داری؟ چقدر اعتماد به نفست کمه. از خودت مطمئن نیستی؟ فقط بگو نه! خشونتی نیست! هست جین؟»
آرورا خسته از جوی که پیش اومده بود آستین جین رو رها کرد و یک بار دیگه نگاه ملتمسش رو به سمت تهیونگ دوخت اما این بار با لحنی که به شدت با نگاهش در تضاد بود به انگلیسی با صدایی مستبد گفت:« تهیونگ بعدا میبینمت!»نگاهش رو روی جین چرخوند و با همون لحن گفت:« توی ماشین منتظرتم!»
جین نیم نگاهی به خروج آرورا انداخت و دوباره نگاهش رو به تهیونگ دوخت و این بار با کنترل بیشتری اما لحنی تهدید امیز تر زمزمه کرد:«تو حق نداری توی رابطه ی من با همسرم دخالت کنی! اصلا تو فکر کن که خشونتی درکار باشه…کاری ازت برمیاد؟تو حتی نمیتونی از پس پارتنر خودت بربیای تهیونگ!»
چهره جونگ کوک با زن های اطرافش... و حرف های امروز صبحش توی سر نویسنده شکل گرفت. اون واقعا نمیتونست کاری کنه که جونگ کوک جدیش بگیره.
زیر لب گفت:«اگه اینقدر مطمئنی همجنسگرا و بی عرضه ام چرا ازم میپرسی چرا با همسرت رفت و آمد دارم؟»
جین کلافه دستی توی موهاش کشید و بازدم عمیقش رو از پره های بینیش بیرون داد.
میخواست بگه “از نگاه لعنتیت خوشم نمیاد!”
اما چیزی نگفت و بدون گفتن حتی یک کلمه به سمت بیرون از رستوران راه افتاد.
تهیونگ میتونست به وضوح قدم های کشیده و عصبی جین رو از پنجره ببینه و اون لحظه بود که متوجه شد آرورا هم داخل ماشین نیست و نزدیک به دریاچه ایستاده و سیگار میکشه!
نگاهش رو میخکوب اون دو نفر نگه داشت و سعی کرد بغض قوی توی گلوش رو فرو بده.
آرورا کام دیگه ای از سیگارش گرفت و بعد سیگار رو بین انگشت هاش نگه داشت و خودش رو با گام هایی بلند به جین رسوند و کلافه و حتی شاید کمی عصبی نالید:« جین! این چه کاری بود؟ چرا هربار این پسرو میبینی بهش میپری؟ اصلا چرا پاشدی اومدی اینجا؟ من فکر کردم ما صحبتامونو باهم امروز صبح کردیم!»
جین از دیدن سیگار کشیدن همسرش متنفر بود اما نخواست بیش از این اذیتش کنه.
زیر لب گفت:«معذرت میخوام اما تن دوستت بیشتر از من برای این دعوا میخارید. چرا نمیخوای با هم آشنا شیم اگه زیاد همو میبینین؟ و چرا اون بابت... از پس تو بر نیومدن تحقیرم میکنه؟»
و نیم نگاهی به همسر عصبیش داد.
آرورا اصلا فکر نمیکرد تهیونگ به این صورت با جین بحث کرده باشه پس سریع سیگارش رو روی زمین انداخت و قدمی به سمت جین برداشت.
از دیدگاهی که داشت توی مغز همسرش شکل میگرفت متنفر بود و هیچ ایده ای نداشت تهیونگ برای چی به این بحث دامن میزد.
نفس عمیقی کشید و مقابل جین که بهانه گیر به نظر میرسید ایستاد و با هردو دست صورت جین رو قاب گرفت:« این چه حرف زشتی بود جین؟ یعنی چی که از پس من برنمیای؟ اصلا این چه لحن مزخرفیه که باید خطاب به همدیگه بگیم؟»
موهای روی پیشونی جین رو با انگشت کمی مرتب کرد و به چشم هاش خیره شد:« تهیونگ اوقات افتضاحی رو میگذرونه ، متاسفم که این بحث بینتون پیش اومده ، احتمالا بخاطر اذیت شدنش توسط جونگ کوک سعی کرده اینطوری به تو بپره چون تو به جونگ کوک نزدیکی.»
سوکجین کمی عقب کشید و گارد بیشتری گرفت:«جور در نمیاد.»
چرا همسرش باید از اون دفاع میکرد؟ هر کس دیگه ای اینو گفته بود قطعا باید آرورا رو عصبانی میکرد!
آرورا به خوبی جین رو میشناخت و این رو میدونست که جین در اون لحظه تا چه حد احساس ناامنی وجودش رو فرا گرفته ، دوباره به جین نزدیک شد و دوباره صورت جین رو با هر دو دستش قاب گرفت:« چی جور درنمیاد؟ چی اذیتت میکنه عزیزم؟»
جین عصبی نگاهش رو اطراف دریاچه گردوند و گفت:«تو مدام از اون دفاع کردی! بهت دست میزنم جلوش فرار میکنی! تو هیچوقت اینجوری نیستی!»
آرورا مردد به جین خیره شد و سعی کرد موقع حرف زدن کلمات درست رو انتخاب کنه.
دست هاش رو روی شونه های جین گذاشت و مجبورش کرد به چشم هاش خیره بشه.
بخاطر تفاوت قدی مشهودشون از پایین به چشم های عصبی همسرش خیره شد:«جین؟ تو به من اعتماد نداری؟ من فقط دارم درمورد موقعیتی که تهیونگ توشه بهت میگم. جئون با زن ها میپره میدونستی؟ همین دیروز وقتی برای کلاس رسیدیم اونجا یکی از مربی های مهد کودک ایسول با یه سرو وضع آشفته از خونش بیرون اومد و تهیونگ کاملا بهم ریخت.»
جین غرش کرد:«چه ربطی به من داره؟ چرا باید رابطه من و تورو تحت شعاع قرار بده! اگه جونگ کوک استریته و کل قضیه... اگه کل قضیه ساختگی باشه چی؟ آرورا بهش فکر کن! شاید همش بهانست برای رسیدن به تو! تهیونگ به هر دلیلی از من متنفره و دست و پا میزنه اینو بهم بگه! از روز اول بی خودی بهم حمله کرده! اگه همش دروغ باشه چی؟ من...»
و فاحشا بغض کرد.
چشم های آرورا در ثانیه گرد شد.
خواست درجا مخالفت کنه اما نتونست!
اصلا نتونست چرا که چیزی ته ذهنش فریاد زد اگر حق با جین باشه چی؟تهیونگ همین امروز واضح بیان کرد چرا از جین خوشش نمیومد.
نفس عمیقی کشید و مردد به سمت رستوران نیم نگاهی انداخت اما نتونست متوجه بشه تهیونگ هنوز اونجاست یا خارج شده ولی میتونست حدس بزنه تهیونگ هنوز اونجاست.
نگاهشو به جین که نگران تر و یا حتی ترسیده تر از هرزمانی به نظر میومد دوخت.
پیشونیش رو با اضطراب به شونه ی جین تکیه زد و زمزمه کرد:« جین…به من شک داری؟ما این مدت دوران سخت و پر تنشی رو باهم داشتیم ولی…به من اعتماد داری؟من هیچ وقت این کارو با تو نمیکنم اگر یک درصد دیگه نتونم کنارت باشم فقط میرم…تو منو نمیشناسی؟»
جین مکثی کرد و با همون حال مضطرب گفت:«بهم حق بده آرورا.... بزرگ ترین ترس من توی این زندگی از دست دادن تو و ایسوله.»
و دست های یخ کردش رو روی گردن ارورا گذاشت و اجازه داد بعد از مدت طولانی ای جلوی همسرش اشک هاش پایین بریزه.
با صدای خفه ای گفت:«تو عزیز ترین کس منی... اصلا نمیدونم بدون تو میخوام چکار کنم.»
بعد از پایین دادن آب دهانش با صدای کمتری اضافه کرد:«و من الان بیش از همیشه وحشت کردم آرورا....»
آرورا بعد از چندین ماه با تپش قلبی سنگین مواجه شد.
نگاهش رو که حالا بخاطر اشک های جین که از بعد از تولد ایسول ندیده بودشون کمی تر شده بود به صورت جین داد و بغض عمیقش رو فرو داد.
حس سخت و عجیبی توی وجودش میپیچید و این حس مخلوطی از عشق،بیگانگی،گم شدگی ،غم و حتی عذاب وجدان بود.
با صدایی زیرتر از حالت عادی زمزمه کرد:«جین؟عشق من از چی وحشت کردی؟ما…ما فقط اوقات…اوقات سختی داشتیم این نیست که…اینطوری نیست که اتفاق بدی افتاده باشه!»
با نگرانی بدنش رو بیشتر به بدن همسرش چسبوند و این بار اجازه داد اشک های خودش هم صورت سردش رو تر کنن:«ما هردومون این مدت ترسیده و گم شده بودیم هیچ اتفاق دیگه ای نیوفتاده ما فقط باید خودمون رو پیدا کنیم جین…»
جین پیشونیش رو به پیشونی دختری که تقریبا کل دهه ی بیست سالگیش رو به دوست داشتنش و عشق ورزیدن بهش گذرونده بود چسبوند و پلک های خستش رو روی هم گذاشت.
با صدایی خشدار زمزمه کرد:«ببخشید اگر گاهی خودخواه میشم ، ببخشید اگر رنجوندمت ، من فقط بلد نبودم آرورا…من هم اولین بارمه توی این زندگی قرار میگیرم ، من هم اولین بارمه پدر میشم و من هم اولین بارمه سعی میکنم یک زندگی رو به بهترین نحو بچرخونم.»
آرورا پیشونیش رو از جین فاصله داد و دست هاشو به گردن گرم و محکم همسرش رسوند و آهسته سر جین رو به سمت خودش پایین کشید ، لب هاشو روی پیشونی جین چسبوند و چند ثانیه همون حالت موند و اجازه داد غم عمیقی که روی قلبش سنگینی میکرد کمی فروکش کنه.
وقتی تونست اشک هاشو کمی بیشتر کنترل کنه لب هاشو از پیشونی جین فاصله داد و زمزمه کرد:« اشتباه همین جا بود…تو تنها نیستی باید اجازه بدی من هم نقشی داشته باشم توی زندگیمون!»
جین انگشت های کشیدشو بین تار های بلند موهای آرورا فرو کرد و کمی اون تار های ابریشمی رو بین انگشت هاش به بازی گرفت ، با تردید انگشت هاشو از هر دو طرف به سمت گردنش رسوند و بعد از قاب گرفتن قسمتی از گردن و گوش های ظریف دختر مورد علاقش فاصلشون رو به صفر رسوند.
بوسه ای سبک و ساده روی لب های نیمه باز آرورا گذاشت و فاصله گرفت:« قول میدم اشتباهاتم رو جبران کنم. فقط بهم فرصت بده.»آرورا پلک هاشو به معنای تایید برای چند ثانیه ی کوتاه روی هم گذاشت و بعد روی پنجه ی پا کمی بلند شد و این بار این آرورا بود که لب هاشو با تردید روی لب های مردی که این اواخر بیشتر از همه بهش غریبه شده بود فشرد.
YOU ARE READING
The villain you never been
Fanfictionشروری که هرگز نبودی، جمله ای که مخاطب های زیادی رو در برمیگرفت! شاید اون مخاطب کیم سوکجینی بود که هرکاری برای حفظ خانواده ی کوچک سه نفرش میکرد و یا جئون جونگ کوکی که حتی با دیدن خانواده ی جین هم افسوس میخورد. داستان از بین پیچ و خم درخت های بامبو ،...