Chapter 12

6 1 0
                                    

وقتی زنگ ساعت به صدا در اومد، مدتی می‌شد که چشم های پسر صاحبخونه به سقف دوخته شده بود.
ذهنش مغشوش بود و حتی شب رو هم نتونسته بود درست بخوابه.
در حینی که زنگ ساعت رو خاموش می‌کرد نویسنده رو مقصر هم بد خوابی هم زود بیدار شدنش می‌دونست.
چرا که سر تهیونگ زیادی برای سینه‌ش سنگین بود و معتقد بود نفس تنگی یا درد دنده‌هاش بیدارش کرده.
به نرمی به بهونه ی خاموش کردن آلارم گوشیش از زیر تهیونگ بیرون خزید و نشست.
همین باعث شد تهیونگ که حالا توی اتاق جونگ‌کوک بیدار میشد احساس غریبی کنه و بخواد از جاش بلند شه.
جونگ کوک قبل اینکه نیم تنه‌ی نویسنده از تخت جدا بشه با فشار کف دستش روی شونش وادارش کرد دراز بکشه و زیر لب گفت:«خیلی زوده. من دارم میرم سر کار ته...تو بخواب.»
ناله‌ای که صداشو بارها کلفت تر از چیزی که بود می‌کرد به گوشش رسید:«ساعت چنده؟»
جونگ‌کوک از جاش بلند شد و رفت تا لباسی که شب قبل چون خوابش نمیبرد برای امروز آماده کرده بود رو تنش کنه. با خودش زمزمه کرد:«کاش اول دوش می‌گرفتم...» بعد رو به تهیونگ گفت:«ساعت هفته. دیشب کی اومدی اصلا؟»
اما تهیونگ خیلی خواب‌آلود تر از این بود که جواب بده.
جونگ‌کوک می‌دونست کی اومده اما وانمود می‌کرد متوجهش نشده. وانمود می‌کرد وقتی اون اومد غرق خواب بود.
دستی روی صورتش کشید و با خودش زمزمه کرد:«خرجم زیاد شده... باید این بار با یه آشنا بخوابم...»
و پیام همکارش رومی توجهش رو جلب کرد:«دیر نرسی کره‌ای!»
اسم اونو با خودش زمزمه و مزه‌مزه کرد.
دوباره نگاهی به تهیونگ که سعی می‌کرد از لای چشم‌هاش اونو ببینه انداخت و لبخندی مصنوعی به لب زد:«راحت بخواب عزیزم. من میرم مهدکودک. شاید... دیر برگردم.»
بعد سر تکون داد تا اون دیر برگردم خودش رو توی سرش مهر و امضا بزنه. خواست از اتاق بیرون بره اما طنابی نامرعی مانعش شد.
روی پاشنه پا برگشت، روی پنجه کنار تشک نشست و سر تهیونگ رو بوسید. جایی ته دلش آرزو میکرد وقتی برمیگرده نویسنده وسایلش رو جمع کرده و از کیوتو برای همیشه رفته باشه.
جایی توی سینش آرزو داشت روی میز وسط سالن اصلی خونه بلیط هواپیمایی ببینه.
دلش اون درد جدایی، و آرامش بعدش رو می‌خواست.
وقتی از اتاق بیرون میومد با خودش نالید:«پدر راست می‌گفت. اجاره دادن اتاق خیلی بی احتیاطیه.»
به سمت در رفت. به این فکر کرد که توی مهدکودک کفشی ست با لباس بسیار رسمی مخصوص ملاقات با کیم سوکجین ، اگر تصمیم گرفت یک دفعه توی ساعت کاری بهش پیام بده داره یا خیر.
در حالی که کفش می‌پوشید بره زمزمه کرد:«میتونست واقعا یک دزد یا قاچاقچی اعضای بدن باشه. حتی بدتر! کی فکرشو میکرد یک نویسنده باشه!»
کفش‌هاشو در آورد. برگشت تا وسایلی که جا گذاشته بود رو برداره و وقتی دوباره کفش می‌پوشید و اصرار داشت کیفش از روی شونش نیوفته ادامه داد:«اجاره دادن اتاق واقعا فکر مسخره ای بود...اونم به یه پسر که…که عکس پروفایلشو دیدم!!»
بعد که بلند شد و از خونه بیرون ‌رفت دوباره گفت:«مطمئنم مزرعه توت‌فرنگی رو از خودش در آورده.»  در کشویی رو باز کرد و هوای صبح زود توی صورتش کوبید. روز به روز سردتر می‌شد و جونگ
کوک از این سرمای نمناک متنفر بود.
دوباره دلتنگ سئول شد.
حسی که ازش متنفر بود! حسی که وقتی خیلی احساس تنهایی میکرد بهش دست می‌داد.
لب هاشو ترکرد و برخورد زبونش با پیرسینگ لبش مو به تنش سیخ کرد. دوباره لحظه لحظه شب قبل رو با خودش مرور کرد. این عمل پنج دقیقه طول کشید و بی هدف در امتداد جاده ایستاد.
نسیم صورتش رو نوازش میکرد و از بین موهای بلندش رد می‌شد.
زیر لب از خودش پرسید:«باید موهامو کوتاه کنم؟»
و احساس انگشتر های مردونه ای که بین موهاش می‌رفت دوباره مو به تنش سیخ کرد. زیر لب از خودش پرسید:«دارم با زندگیم چکار میکنم؟»
جواب پیام رومی رو داد:«باشه عشقم.»
توی راه جواب گرفت:«عشقم؟ چیه باز چی میخوای؟»
نزدیک مدرسه با یک ایموجی خنده برای مربی نوشت:«تورو.» بعد ارسالش کرد.
از بی آبرویی و دهن به دهن شدن این مکالمه هم هیچ ابایی نداشت.
حاضر بود اخراج بشه. اون وقت یک نجاری برای خودش توی اتاق اضافه راه مینداخت. یا کلاس یوگا!
اما دیگه با هیچ بچه دو رگه و پدر پولداری آشنا نمیشد. مستقیم با همون پدر یا مادر پولداری که هوس یوگا یا ساخت صندلی دست‌ساز می‌کردن رو به رو می‌شد.
اون روز سر کار توی هر شرایطی که پیش میومد سر بحث جدیدی با رومی باز می‌کرد. مثلا می‌پرسید:«به نظرت موهامو کوتاه کنم؟ تو نمی‌خوای موهاتو کوتاه کنی؟»
و دخترک که ظاهری موقر با موهایی تا پایین شونه که همیشه پشت سرش می‌بستشون داشت جواب می‌داد:«نه ولی تو موهاتو کوتاه کن.»
یا می‌پرسید:«تو نمی‌خوای تتو بزنی؟ میای با هم بریم تتو بزنیم؟»
یا «به نظرت بالای ابروم پیرسینگ بزنم؟»
که رومی پرسید:«پیرسینگ؟ جراتش رو داری؟»
همون لحظه بود که جونگ‌کوک با شعبده بازی و در آوردن یک حلقه از جیب پیراهنش و آویختنش به لبش چهره ب جدیدی از خودش رو به مربی نشون داد و دلیل وجود یک سوراخ گوشه لبش منطقی تر از همیشه جلوه کرد.
رومی متعجب گفت:«دیده بودمش ولی هیچوقت بهش فکر نکرده بودم!»
جونگ‌کوک اول متعجب شد. بعد لبخندی زد که چهرش رو اصلا مهربون جلوه نداد چون با چشم هایی درشت بیشتر تهدید آمیز به نظر می‌رسید.
رومی مجبور شد توضیح بده:«خب اونقدر توی چشم نیست اینجوری نگاه نکن. حالا کجات میخوای بزنی؟ پیرسینگ به نظرم خیلی جذابه اما خیلی... شجاعت میخواد.»
جونگ کوک بدون مکث انگشتش رو جایی برد که نویسنده بیش از همه جا توی صورت خودش لمس میکرد. یک نقطه بالای ابروش.
رومی کمی وحشت‌زده پرسید:«روی صورتت دوباره؟»
بعد از اینکه تایید جونگ کوک رو گرفت هیجان زده گفت:«تو یک راک استار واقعی هستی!» بعد مثل احمق ها بلند خندید و لبخند جونگ‌کوک رو به دست آورد.
اگرچه اون لحظه همه این مکالمه برای زن یک شوخی بود، اما بعد از کار مستقیم با جونگ‌کوک رفته بود تا شاهد واقعا یک پیرسینگ اضافه کردن پسر باشه!
و بعد دعوت آقای راک‌استار رو برای صرف ناهار توی خونش پذیرفت.
جونگ‌کوک تصمیمش رو گرفته بود! خرج اون ماهش سنگین تر از این بود که دوباره به جای درگیر کردن ذهنش با نویسنده ی جذاب توی خونه با فاحشه های آشنایی که گوشه و کنار کیوتو میشناخت بگذرونه.
باید روابط یک شبه و بازش رو با یک آشنای دیگه ای از سرمیگرفت که شغلی جز این کار داشت!
چرا انقدر سردش شده بود؟
مطمئن بود تا چند لحظه ی پیش تو گرمای دلنشینی غرق در خواب بود و حالا حس میکرد از سرما عضلاتش هر لحظه بیشتر منقبض میشن.
آهی کشید و گیج دستش رو حرکت داد تا منبع گرمای قبلیش رو دوباره پیدا کنه و به خواب برگرده اما هرچقدر دستش رو بیشتر روی تشک میکشید سرمای بیشتری رو به بدنش منتقل میکرد.
با کلافگی چشم های خواب آلودش رو دوباره از هم باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
تو اتاق جونگ کوک بود ولی تنها…دوباره روی تشک دراز کشید و این بار بیشتر خودش رو زیر پتو فرو برد.
دیشب بعد از اون بوسه نتونست بیشتر از نیم ساعت درودیوار اون اتاق رو به تنهایی تحمل کنه.
اصلا چرا جونگ کوک برگشته بود تو اتاقش؟
کمی فکر کرد ، اصولا وقتی یک دختر رو میبوسید اون رو به آغوش میکشید و بعد کنار هم میموندن پس چرا جونگ کوک بلافاصله بعد از بوسه رفت؟با این فکر با خنده ای احمقانه ساعدش رو روی پلک هاش گذاشت و به خودش لعنت فرستاد و غرید:« مثل احمق ها رفتار نکن تهیونگ مگه دختر ۱۴ ساله ای که بعد از یه بوسه ی ساده منتظر نوازش باشی؟»
ولی وقتی به اتاق جونگ کوک رفت و دید جونگ کوک خوابیده نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره تا اروم توی رخت خواب پسر کوچیکتر نخزه و درست کنار اون نخوابه.
البته همون لحظه بود که تهیونگ دوباره اون پروانه های آبی لعنتی رو توی شکمش حس کرده بود.
لحظه ای که جونگ کوک آروم توی خواب به سمتش چرخیده بود و با صدای عمیقی که تهیونگ تاحالا ازش نشنیده بود کنار گوشش گفته بود:« بیا نزدیکتر…اتاقم سرده!» و لحظه ی بعد تهیونگ کاملا توی آغوش صاحبخونه فرو رفته بود.
با کلافگی و لبخندی که به طرز احمقانه ای صورت نویسنده رو تزئین کرده بود گوشه ی لبش رو گزید و از تشک جونگ کوک بیرون اومد.
دلش میخواست بنویسه.
به سمت چمدونی که چند روز پیش توی کمد اتاق جای گرفته بود رفت و بیرون کشیدش.
زیپش رو باز کرد و دفتری با جلد چرم سرمه ای بیرون کشید.
توی مغزش با لبخند بزرگی زمزمه کرد:«باید از اول بنویسم!»
دفتری که تا الان درمورد آرورا توش مینوشت رو باز کرد و خودکارش رو از بینش بیرون آورد.
با وسواس خاصی دفتر قبلی رو روی میز گوشه ی اتاق گذاشت و لبشو گزید و زمزمه کرد:«به تو میرسم یکم ولی…وقت میخوام!»
به سمت آشپزخونه رفت و اون جا دوباره قفس پرنده هارو دید.
اومده بود تا اونجا بنویسه اما با یاداوری زنی که دیشب اونجا نشسته بود و جونگ کوکی که با اون زن سیگار میکشید در عرض چند ثانیه غم عمیقی به دلش هجوم آورد اما سریع سرشو به چپ و راست تکون داد:« نه…این…این قبل از اون بود که از حس من مطمئن بشه…منم درمورد آرورا میگفتم پس…پس مشکلی نیست…عادلانست!»
اما دیگه توی آشپزخونه نموند.
با دفتر جدید به اتاق جونگ کوک برگشت.
پشت میز جونگ کوک نشست و با شیطنت سیگاری روشن کرد.
کام عمیقی از سیگار گرفت و توی مغزش صدای جونگ کوک پلی شد:« تو اتاق من سیگار نکش!»
تک خنده ای کرد و احمقانه بالای ابروشو خاروند:«لعنتی…دلم براش تنگ شده!»
کام بعدی رو گرفت و دفتر رو باز کرد:
[ تو یک جنگل با درختان بامبو و افرا منتظر دختری آشنا از جنس ماه بودم ، اما من در بین درختان افرا کلبه ای چوبی دیدم.
در آن سوی دیوار های چوبی کلبه
پسری از جنس باران ایستاده بود.
از درون فریاد زدم.
“آیا میتوانم این احساسات را تحمل کنم؟”
در میان درختان جنگل ، ماه جایی از دیدم خارج شد و در نهایت من با قطرات باران باقی ماندم.
من دیگر مسیری به سمت ماه پیدا نخواهم کرد پس مسیری برای خروج باقی نخواهد ماند.
خودم را به باران سپردم و حالا وجودم نیازمند گرمایی از جنس باران رها شده...]
ته سیگار رو توی جا سیگاری روی میز جونگ کوک فشرد و گوشه ی لبش رو گزید.
مطمئن بود امروز میتونه خیلی بیشتر از این ها بنویسه ولی باید از خونه بیرون میرفت.
تصمیم گرفت تا زمانی که جونگ کوک به خونه برمیگرده به یکی از کافه های اطراف بره پس چند لحظه مردد به جا سیگاری خیره شد و در نهایت بدون برداشتن جاسیگاری و ته سیگارش از توی اتاق جونگ کوک ، خونه رو ترک کرد!
کمی به رنگ پارچه خیره شد.
کاش میتونست راهی رو که تا الان طی کرده روی این تیکه لباس پیاده کنه!
با اطمینان دست برد و دانتل سفیدی از بین پارچه ها بیرون کشید.
پیراهن زنانه ی بلندی که انتهاش روی زمین کشیده میشد اما جلوی لباس تا یک وجب از رون پا رو میپوشوند.
حالا با اون دانتل سفید که قرار بود روی تیکه هایی از قفسه ی سینه ی لباس رو پوشش بده بین دست هاش کمی بازی کرد:«آره…این ابتدای راه من مثل همین دانتل سفید بود!»
نخ مشکی و نقره ای رنگی که روی میز رها شده بود رو برداشت و با احتیاط از بین تور های اون دانتل سفید رد کرد:« و این تیکه ها دقیقا همون رعد و برق هایی هستن که به زندگیم برخورد کردن!»
کمی مکث کرد و بعد با اطمینان سرد تکون داد:« آره همین خوبه…»
به سمت میز کار قدم برداشت و جملاتی رو کمی پیش به ذهنش رسیده بود تند تند تایپ کرد.
چند عکس نهایی از پیراهن گرفت و چرخی به کمر خشک شدش داد.
-:«ماما؟ اینجایی؟»
سریع گوشیشو توی جیب شلوار مام استایل خاکستریش فرو کرد و به سمت در رفت:«آره عزیزدلم حاضری؟»
قامت ریز نقش ایسول بالاخره توی راهرو مشخص شد:«ماما اینو بردارم برای اوپا؟»
ایسول با خوشحالی یک لنگه گوشواره ی خرسی رو بالاگرفت:«کدوم اوپا عزیزدلم؟» بعد به این که هرروز ایسول از مهدکودک برمیگشت و از یک اوپای جدید که احتمالا از معلم ها بود و یا رهگذر هایی که توی خیابون دیده بود پرده برداری میکرد ریز خندید:« جونگ کوک اوپا!»
آرورا با لبخند خم شد و ایسول رو بلند کرد و همزمان با طی کردن پله ها نگاهشو برای پیدا کردن کاپشن مشکی رنگش که از قبل روی مبل ها رها کرده بود چرخوند:«آره عزیزم…بریم؟»
ایسول سری به معنای تایید تکون داد و زمانی که آرورا برای پوشیدن کاپشنش ایسول رو زمین گذاشت با ذوق دست تکون داد:«ماما؟ میشه با پا بریم؟»
آرورا با خنده صورت جدی ایسول رو از نظر گذروند:« پیاده بریم؟»
دخترک همزمان با گام برداشتن به سمت در با ذوق تایید کرد:«اوهوم مثل قبلا که توی جنگل باهم شعر میخوندیم.»
آرورا نفس عمیقی کشید ، البته که به خاطر داشت.
چند ماه قبل وقتی هنوز اوایل تابستون بود و انگار هیچ کدوم از این طوفان ها به زندگیشون نرسیده بود.
با لبخند محوی به صورت ایسول خیره شد.
انگار یک مینی آرورا ساخته بود.
هرچی زمان میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسید فرشته ی مقابلش بیشتر به خودش رفته تا جین.
عواطف و احساساتش ، علایقش و سلیقش…حتی تایپ ایده آلش…!
با هجوم این جمله به مغزش چند لحظه پلک زد و با گرفتن دست ایسول مسیر جنگل رو طی کرد و تقریبا با گیجی زمزمه کرد:«منظورم جین بود.»
ولی چرا توی اون لحظه چهره ی تهیونگ توی مغزش نقش بسته بود؟
بیشتر ذهنش رو درگیر نکرد و با لبخند پرسید:«خب…چی دوست داری بخونیم؟»
ایسول چند قدم جلوتر از آرورا میپرید و راه میرفت:«دلم برای مامانی تنگ شده…اون شعرو که مامانی وقتی بچه بودی برات میخوند بخون ماما.»
آرورا لبخند محوی زد و به فکر فرو رفت:«شاید بهتره دست ایسولو بگیرم و برگردیم پاریس!»
اما به سرعت سر تکون داد.
نه نه ایسول خیلی به جین وابسته بود نباید این کارو میکرد.
با صدای آهسته ای خطاب به ایسول گفت:«چطوره اهنگ مورد علاقه ی منو بخونیم؟»
ایسول با شوق کمی هیجانی تر به سمت جلو گام برداشت و بدون این که منتظر بمونه آرورا آهنگ رو شروع کنه با صدایی بچگانه خوند:
L’âme en peine
Il vit mais parle à peine
Il l’attend
Devant cette photo d’antan
آرورا تک خنده ای کرد ، از وقتی ایسول کوچیک بود این اهنگ رو زیاد پخش کرده بود و حالا به این فکر میکرد چرا شنیدنش از زبون فرشته ی مقابلش انقدر دردناکه؟
صدای قدم های شخصی که از سمت راست مسیر جنگلی به سمتشون میومد باعث شد چند لحظه مردد بایسته و با احتیاط ایسول رو بلند کنه.
احساس میکرد زندگیش طلسم شده و خواه ناخواه باید با کسی که خیلی دوست داشت بشناستش رو به رو شه.
برق نگاه کیم تهیونگ وقتی با آرورا رو به رو شد مطمئنش کرد که شاید توی زمان و مکان اشتباهی همو دیدن، و اگه یک روز دیگه یک جای دیگه بود، میتونست دوست کره ای خیلی خوبی براش باشه.
تهیونگ با حالتی کاملا قابل پیشبینی دستش رو بالا آورد.
حالتی مضطرب و معذب داشت.
با تردید گفت:«سلام آرورا!»
آرورا لبخندی زد و ایسول رو روی دستش جابه جا کرد و دست چپش رو به سمت تهیونگ گرفت:«سلام تهیونگ!»
ایسول با ذوق خودش رو از بغل مادرش فاصله داد و دست هاشو برای تهیونگ باز کرد و متقابلا گفت:«سلام اوپااااااا»
ناخوداگاه نگاه آرورا روی تهیونگ چرخید.
از آخرین باری که دیده بودش شاد تر به نظر میرسید و انگار چشم هاش دیگه مثل قبل گیج نبودن.
تهیونگ دو دستش رو برای ایسول تکون داد و به کره ای سلام کرد:«سلام ایسوول!»
بعد از آرورا با تمام انگلیسی که بلد بود پرسید:«کلاس ایسول؟»
و به خونه جونگ کوک اشاره کرد.
آرورا با لبخند تایید کرد و این بین ایسول رو که سخت تلاش میکرد از بغلش بیرون بیاد زمین گذاشت.
تهیونگ زیاد منتظر نموند و سعی کرد جلوتر گام برداره ولی ایسول تند خودش رو به تهیونگ رسوند و انگشت تهیونگ رو گرفت و به کره ای پرسید:« هنوزم داماد جونگ کوکی اوپا؟ کی تموم میشه؟»
تهیونگ لحظه ای در سکوت به دختر کوچولوی کنارش خیره نگاه کرد. واقعا... کی تموم میشد؟ تا کی باید اتاقش رو تمدید میکرد؟
تا کی می موند و این قصه به کجا کشیده میشد؟
این مبهوت موندن از چشم آرورا هم دور نبود که تهیونگ خندید:«هنوز زوده.»
و البته که هنوز زود بود.
با حرکت دست از آرورا درخواست کرد جلو تر قدم برداره.
آرورا لبخند خشک و محوی زد و جلوتر به راه افتاد.
خونه ی جئون در چند قدمیشون بود و آرورا نمیدونست علت جو کمی سرد بین خودش و تهیونگ دقیقا چیه!
اما سعی کرد ذهنش رو درگیر نکنه چرا که همین حالاشم کاملا جلوی در خونه ی چوبی رسیده بودن.
تهیونگ پیش قدم نشد و پشت آرورا با فاصله ی سه قدم ایستاد و ایسول خودش رو جلوتر به زنگ در رسوند و انگشتش رو روی زنگ فشرد.
لحظه‌ای طول کشید تا جونگ کوک در رو باز کنه.
موهاش کمی از حالت عادی شلخته تر بود و همزمان که تعظیم میکرد و آداب ژاپنی‌ای رو که عادت نداشت هر بار به جا بیاره انجام میداد موهاشو مرتب کرد.
وقتی بالاخره بعد از تعظیم های متوالی و کنار رفتن از جلوی در صاف ایستاد، برق پیرسینگ جدیدی که بالای ابروش جا خوش کرده بود چشم تهیونگ رو به خودش جلب کرد و ناخودآگاه لبخند عریض تری روی لبش آورد.
جونگ کوک به ژاپنی به آرورا خوش آمد گفت:«بفرمایید داخل خانم کیم!»
تهیونگ مبهوت از اون جسم فلزی جدید نمیدونست چطور جلوی ضربان قلب لعنتیش و لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود رو بگیره!
توی مغزش جمله ای نصفه و نیمه تحت عنوان “جئون جونگ کوک لعنتی خیلی جذا…”
اما ادامه ی جملش با صدای متعجب ایسول که سعی داشت کفشش رو دربیاره قطع شد:«خانم معلم؟»
تهیونگ مطمئن نبود اون کلمه ی ژاپنی به چه معناست ولی همزمان نگاهش با آرورا به سمتی از راهروی خونه جلب شد.
یک دختر با کت دامن موقری که به تن داشت با احتیاط نزدیک اومد و برای آرورا تعظیم کرد:«خانم کیم! من رومی یکی از معلم های ایسول هستم. خوشحالم می‌بینمتون.»
بعد کمی دستپاچه زمزمه کرد:«زود اومدین... معلم جئون من دیگه میرم! ممنون بابت ناهار!»
وقتی با عجله کفش می‌پوشید نگاهش به تهیونگ که کمی گیج شده بود برخورد کرد.
هر دو نفر کمی در سکوت یک‌دیگر رو تماشا کردن که جونگ‌کوک با لفظی که دفعات قبل جلوی آرورا به کار نبرده بود به کره ای گفت:«سلام تهیونگ.»
انگار امروز سلام عزیزم نبود! نه جلوی... این زن.
رومی برای تهیونگ هم سری خم کرد، بعد از اینکه یک بار دیگه با ایسول خداحافظی کرد و قول داد به زودی همدیگرو میبینن از اونجا رفت.
جونگ کوک که با نگاهش زن رو بدرقه می‌کرد از نویسنده پرسید:«کجا بودی؟»
آرورا کمی گیج و شوکه از پشت به زنی که دور میشد خیره موند!
حدس اتفاقی که توی خونه افتاده بود اصلا سخت نبود.
کت و دامنی چروک شده ، موهایی بهم ریخته و از همه مهمتر آرایش بهم ریخته ی صورتش که سعی میکرد با سریع فاصله گرفتن به چشم نیاد.
با نگرانی به صورت تهیونگ که حالا در ثانیه نگاهش گنگ و بهم ریخته شده بود برگشت و تهیونگ در حالی که سعی میکرد به موهای بهم ریخته ی جونگ کوک و لبی که هیستریک میجوید خیره نشه با بم ترین صدایی که تا حالا آرورا ازش شنیده بود جمله ای به کره ای گفت:«فکر نمیکنم اهمیتی داشته باشه!»
تهیونگ بعد از گفتن این جمله نگاه خیرشو به چشم های صاحبخونه دوخت ، انگار التماس میکرد تا جونگ کوک تمام تصوراتی که توی ذهن تهیونگ شکل گرفته بود رو رد کنه!
جونگ کوک فقط ابرویی بالا انداخت و روی پاشنه پا به طرف زن برگشت و به انگلیسی جوری که هم تهیونگ متوجه شد هم آرورا از زن پرسید:«دوست پیدا کردین خانم کیم!»
و جمله رو با همون زبون ادامه داد:«دوست پسر منم خیلی از شما خوشش میاد.»
بعد به طرف ایسول قدم برداشت و شروع کرد با اون حرف زدن و سوال پرسیدن:«اماده کره ای یاد گرفتن هستی مادر بزرگ غرغرو؟»
آرورا مطمئن نبود اصلا چی باید بگه!
موقعیت بدی بود و این رو میتونست از نفس های سنگین تهیونگ کنارش متوجه بشه ، لبخند قوی‌ای که فقط مختص به خودش بود زد و خطاب به جونگ کوک به انگلیسی گفت:« البته…فکر میکنم کاملا این احساس دو طرفه باشه آقای جئون!»
و ابرویی بالا انداخت.
در طرف مقابل تهیونگ بی هدف دستی توی موهاش کشید و بعد از خاروندن بالای ابروی سمت چپش روی پاشنه ی پا به سمت مخالف چرخید تا خونه رو ترک کنه اما هنوز دو قدم فاصله نگرفته بود که با بیرون دادن بازدمی عمیق خطاب به آرورا بدون هیچ لبخندی گفت:« قهوه؟»
جونگ‌کوک روی زانو نشست و مشغول ایسول شد ، وانمود کرد اونارو نمی‌بینه.
با دخترک کره ای حرف میزد و کمی عصبی شدنش اصلا از دید تهیونگ پنهان نبود.
آرورا مردد نگاهی به ایسول انداخت و با لبخندی مطمئن موهای دخترکش رو نوازش کرد و به فرانسوی خطاب به فرشته ی مقابلش گفت:«بعد از کلاس میام دنبالت عزیزم ، الان میرم تا قهوه بخورم باشه؟»
بعد نگاهش رو به سمت تهیونگ برگردوند و جواب داد:«البته تهیونگ ، چند لحظه!»
دوباره نگاهش رو به جونگ کوک داد و با لحنی رسمی گفت:«آقای جئون من مثل همیشه دو ساعت دیگه میام دنبال ایسول ، مشکلی که نیست؟»
اینبار جئون کاملا بی ادبانه به انگلیسی جواب داد:«اوکی. خوش بگذره.»
و دوباره رو به دخترک لبخند زد و به کره ای پرسید:«شروع کنیم مادربزرگ؟»
آرورا خمی به ابروی سمت چپش اورد و بدون کوچکترین احترام متقابلی و گفتن جمله ای دیگه به سمت تهیونگ حرکت کرد.
ذهنش تماما درگیر پسری بود که حالا به منظره ی جنگل مقابلش خیره شده بود و نفس هایی عمیق میکشید.
درواقع انقدر ذهنش درگیر اون پسر بود که فراموش کرد خودش هم چه غم احساسی بزرگی از دو روز پیش روی قلبش سنگینی میکرد.
البته این آرورا بود ، کسی که همیشه برای کمک به دیگران پیش قدم میشد و حالا هم سعی میکرد با همین ذهنیت خودش رو برای رفتاری که با جئون ، مربی دخترش ، کرده بود بازخواست نکنه.
تهیونگ دوباره رو به آرورا برگشت و این بار با گرمای بیشتر از قبل با دست هاش که به معنای “بفرمایید” بود دعوت کرد باهاش بره.
و در همین حین سریع دست برد توی جیبش تا مترجم گوگلش رو آماده داشته باشه.
اما آرورا سعی نکرد حرفی بزنه ، فقط آهسته به سمت راست که نزدیک ترین مسیر برای گرفتن تاکسی بود اشاره کرد و سعی کرد با گام هایی کشیده کمی از خونه ی جئون فاصله بگیرن.
وقتی بیشتر از ۲۰۰ متر فاصله گرفتن به سمت تهیونگ که در سکوت فقط پشت سرش راه میرفت برگشت و مردد بهش نزدیک شد.
برای اولین بار ، تو چشم های نویسنده خیره شد و با نگرانی لب زد:« خوبی؟»
تهیونگ که حتی نمی‌خواست به روی خودش بیاره که چقدر از دست جونگ‌کوک خشمگین، غمگین و آسیب دیدست با لبخندی تصنعی سر تکون داد و متقابلاً پرسید:«تو خوبی؟»
آرورا آهی کشید و چشم هاشو چرخوند ، دوباره شده بود همون آرورای ۲۱/۲۲ ساله که کنار دوست هاش وقتی مشکلاتی توی رابطه داشتن می ایستاد و حرص میخورد.
نفس عمیقی کشید و به خودش اجازه نداد به این فکر کنه که هروقت کنار تهیونگ بود ناخوداگاه آرورای قدیم از توی قلبش بیرون میخزید.
دوباره با نگرانی به سمت تهیونگ چرخید اما این بار توی مترجم برای نویسنده تایپ کرد:«مشکل کجاست؟ اصلا دوست داری صحبت کنیم؟»
تهیونگ از تیزبینی آرورا شوکه شد.
کمی به متن و دوباره به آرورا نگاه کرد. حیرت زده به نظر میرسید اما با تضاد خاصی بین چهره, عواطف درونیش و تمایلاتش جواب داد:«خوبم! واقعا!»
بعد این بار مصنوعی تر از قبل خندید که خودش هم متوجه ضعف بازیگریش شد.
پس توی مترجم نوشت:«فقط مسیر کتابم رو گم کردم.»
و نشون داد.
آرورا نفس عمیقی کشید.
باید اعتراف میکرد ، آرامش درونی این پسر و جوری که خودش رو دربرابر مسائل کنترل میکرد واقعا براش ستودنی بود.
با رد شدن یک تاکسی سریع دست دراز کرد و بدون پرسیدن چیزی از تهیونگ آروم انگشت هاشو دور مچ دست تهیونگ حلقه کرد و چند قدمی که با تاکسی فاصله داشتن اون رو پشت سر خودش کشید.
تصمیم گرفت تهیونگ رو به باری که یک ربع با این جا فاصله داشت ببره ، احتمالا برای امروز شراب گزینه ی بهتری بود نسبت به قهوه!
نگاه تهیونگ روی دست آرورا متوقف شد.
همراه اون زن زیبا سوار ماشین شد. توی فکر فرو رفت.
آیا دست همه زن های فرانسوی اینقدر نرم بود؟اصلا...چرا اینقدر حالتش غریب بود؟
منتظر چیز دیگه ای بود؟
به این فکر کرد که اگر هر شب بدن زمخت مردونه ای رو لمس نمی‌کرد شاید به اندازه الان شوکه نمیشد.
از روز اولی که آرورا رو دید منتظر چنین چیزی بود.
منتظر اینکه بفهمه دست زدن بهش چه احساسی داره.
لمس شدن توسط دختر زیبایی که همیشه درموردش رویاپردازی میکرد چه احساسی داره اما کمی شاید... خیلی کم خورده بود توی ذوقش.
چون برخلاف نوشته هاش دست زدن به زنی حوری صفت اصلا احساس ماورا طبیعی نداشت. 
شاید چون همیشه به لمس کردن زن ها فکر کرده بود و لحظه لحظش رو پیشبینی میکرد.
دست آرورا با ظرافت تمام دور مچ مردونه ی نویسنده حلقه شده بود.
یک لحظه به دست های بزرگ، پر از رگ های بیرون زده با تتوی اژدها فکر کرد که اگر دور مچش حلقه شه چه تفاوتی در اون احساس ایجاد میشه؟
دوباره چهره زن کت دامن پوشیده جلوی چشمش اومد.
سعی نکرد دستش رو آزاد کنه.
زیر لب به کره ای زمزمه کرد:«گور پدرش!»
و با دست آزادش توی گوشی موبایل نوشت:«امروز کجا میریم؟» و با لبخند موبایل رو به طرف آرورا گردوند.
البته که اگه هرشب توی آغوش کسی بخوابی به سادگی از ذهنت بیرون نمیره!
اگر یک هفته یک سگ رو هم بغل می‌گرفت طبیعتا یک وابستگی عاطفی بینشون ایجاد میشد که به سادگی صبح بعدش نمیتونست بگه سگ عزیزم حالا برو بیرون تا من با یک خانم قهوه بخورم!
وقتی سگ لعنتی رو توی خونه رها میکرد گاهی فکر میکرد آخ! سگ من تنهاست!
حتی وقتی که با زیبا ترینه بشر درحال قهوه خوردن بود‌.
البته شاید اون زیادی احساساتی و وابسته بود چون احتمالا آقای صاحبخونه منتظر بود سگ بره دنبال غذا تا خودش نفسی راحت بکشه و مهمون دعوت کنه.
احتمالا به همه بگه من تنها می‌خوابم. لطفاً بیا و رخت خواب من رو گرم کن.
البته... البته که چنین احساسی داره.
لبخند روی لب تهیونگ کمی با این فکر از خشم لرزید اما خودش رو جمع کرد.
و به کره ای با صدایی آروم تر زمزمه کرد:«گور پدرش.»
آرورا بعد از آدرسی که به راننده تاکسی داد به پشتی صندلی تکیه زد و توی گوشی برای تهیونگ تایپ کرد:«توی کیوتو بار های زیادی هست اما فقط یکی از این بار ها شراب توت فرنگی که من دوست دارم رو داره ، حتی بار هتل جین هم اون شراب رو هیچ وقت موجود نکرده پس نظرت چیه یه سر بریم اونجا؟ بهتر از قهوه نیست؟»
با لبخند گوشی رو بین دو دست تهیونگ گذاشت و از پنجره بیرون رو نگاه کرد تا مطمئن بشه اون بار رو رد نمیکنن ، غافل از اینکه بلافاصله بعد از اینکه گوشی رو بین دست های تهیونگ قرار داد صفحه ی گوشی به شماره ی جین تغییر چهره داد و گوشی بین دست های تهیونگ با ساکت ترین حالت ممکن زنگ خورد.
تهیونگ نیم نگاهی به زن انداخت و مطمئن شد تماس رو ندیده.
بعد از توی صفحه تماس بیرون اومد و گذاشت تمام اثری که از جین با قلب قرمز مونده توی یک نقطه سبز، سمت چپ گوشی حاشیه بالایی پنهان شه.
بعد اونقدر معطل کرد که کیم سوکجین دست از سر زنش برداره و برای تخلیه خشمی که به واسطه جونگ کوک بهش وارد شده بود نوشت:«عجیبه که همسرتون برای شما شراب مورد علاقتون رو موجود نکرده. به هرحال... خوشحال میشم امتحانش کنم.»
بعد گوشی رو به آرورا برگردوند‌.
آرورا میتونست ببینه که این لحن همیشگی نویسنده نیست و بیشتر از چیزی که نشون میده ناراحته.
آرورا بی هوا لبخندی زد و گوشی رو از تهیونگ گرفت این بار براش کوتاه تایپ کرد:«جین نوشیدنی های الکلی کره ای و ژاپنی رو ترجیح میده…»
بعد گوشی رو روی پای تهیونگ گذاشت و کمی به جلو مایل شد و جمله ای به ژاپنی گفت که باعث شد ماشین بایسته.
سرشو برگردوند و به تهیونگ به منظور “پیاده شیم” نگاه کرد.
تهیونگ نیم نگاهی به گوشی انداخت و در حالی که برش می‌داشت و نیم خیز میشد به انگلیسی گفت:«گستاخ!» منظورش جین بود و البته کلمه مناسب تری برای احساس منفیش بلد نبود که استفاده کنه. به سرعت پیاده شد و رفت تا جلوی دری که آرورا ازش پیدا میشد منتظرش بمونه. چون زن مشغول حساب کردن کرایه ماشین با راننده شد در رو براش باز کرد.
اگه قرار بود جونگ کوک به اینطوری رفتار کردن ادامه بده، پس به زودی از ژاپن می‌رفت.
چرا از آخرین روزهای کیوتو بودنش اونطور که میخواست استفاده نمی‌کرد و اونطور که می پسندید با زن مورد علاقش رفتار نمیکرد؟!
حتی اگه این رفتار ها منتهی به سیلی خوردن از طرف اون زن بود... جلوی خودش رو نمی‌گرفت.
آرورا با تعجب به تهیونگ که کنار در منتظرش ایستاده بود لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.
نمیدونست این عادت از کجا شروع شد شاید بخاطر این بود که همیشه برای حمایت و نشون دادن راه درست به ایسول دستش رو میگرفت حالا برای راهنمایی تهیونگ به راه درست هم بدون هیچ حرفی مچ دست پسر رو بین انگشت هاش میگرفت.
دوباره تکرارش کرد ، مچ دست تهیونگ رو گرفت و با دست راست به باری در چند قدمیشون اشاره کرد و به انگلیسی گفت:«اونجاست.»
تهیونگ برعکس جین که توی این جور موقعیت ها جلو تر راه میرفت، گذاشت آرورا اونو هدایت کنه و با فشار دست ظریف دور مچ دستش به داخل بار رفت.
از این هیجان و آرامش آرورا کمی زخم هاش التیام پیدا میکرد.
لبخندش طبیعی تر میشد.
چرا وقتی معاشرت با صاحبخونه مثل خوردن غذای مسمومی بود که هر بار بعدش حالش بد میشد، دوباره به سمتش میرفت؟
چرا فقط با این زن که اینطور مشتاقش بود معاشرت نمیکرد؟ چرا خودش رو می‌سپرد به دست بازی های جونگ کوک؟
با هر سوال که از خودش می‌پرسید یک بار دیگه خودش رو لعنت میکرد.
نه به خاطر اینکه این مدت این کار هارو کرده بود. به این دلیل که در خودش میدید دوباره با صاحبخونه وقت بگذرونه.
زیر لب به خودش قول داد یا قسم خورد که امشب سمتش نره و ببینه که بدون اون راحت خوابش می‌بره تا دیگه فکرش رو هم نکنه!
اره. این کتاب اینطوری ادامه پیدا میکرد.
با وجود همه این زخم ها وقتی با آرورا جایی قرار گرفت و نشست از دخترک و صاحبخونه هر دو متشکر بود. بعد از این هرگز روزی نیست که به این ایام فکر کنه، و یک کتاب ننویسه!
هر چند که به زودی با غمی آغشته به حس حماقت به خونه برمیگشت و خودش رو شبانه روز لعنت می‌کرد.
با این وجود...
همیشه کتابی برای نوشتن داشت.
کتابی در وصف لعنت کردن جونگ کوک، در وصف ستایشش... در وصف جزئیات وجود آرورا...
درمقابل ، آرورا با آرامش کتش رو از تنش درآورد و اجازه داد حالا بلوز آستین بلند مشکی که تنش بود و پشتش تا نیمه ی کمرش باز بود ظرافتش رو بیشتر به تصویر بکشه و آهسته رو صندلی مقابل تهیونگ نشست.
قبل از این که مکالمه ای رو آغاز کنه با انگشت اشاره گارسون رو متوجه خودش کرد و با لبخند خطاب به گارسون سفارش داد.
تهیونگ از جملات آرورا تنها اسمی رو تشخیص داد “ La Valentina “که احتمالا اسم شرابی بود که آرورا قبلا بهش اشاره کرده بود.
آرورا با دور شدن گارسون گوشیشو دوباره روی میز گذاشت و جمله ی کوتاهی برای تهیونگ تایپ کرد:« اوضاع با جئون خوب نیست؟»
و آروم و نگران گوشی رو سمت تهیونگ سوق داد.
تهیونگ کمی متن رو نگاه کرد و بالاخره وقتی گوشی به طرف آرورا چرخید دید که نوشته:«رفته روی مخم. چیز مهمی نیست.»
آرورا ابرویی از لحن جدید تهیونگ بالا انداخت و پاکت سیگارش رو از توی کیفش درآورد.
نخی بیرون کشید و بعد پاکت رو به سمت تهیونگ گرفت تا اون هم نخی بیرون بکشه.
تهیونگ با چشم های خمارش همزمان با خیره شده به آرورا کمی روی میز خم شد و با انگشت های کشیدش نخی بیرون کشید.
سیگار رو بین لب هاش گذاشت و وقتی آرورا پاکت سیگار رو روی میز برگردوند تا فندکش رو بیرون بکشه تهیونگ پیش دستی کرد.
تهیونگ که انگار به محض دیدن پاکت سیگار، فندکش رو بیرون کشیده بود و توی آستینش از دید پنهانش کرده بود، مچ دست ظریف دخترک که سیگار بین انگشت‌هاش بود رو گرفت و با دست دیگه سیگار رو براش روشن کرد.
خیلی دوست داشت پا فراتر بذاره و سیگار خودش رو هم با مال اون روشن کنه اما دیگه خیلی کتابی میشد و آدم عادی توی این موقعیت جز سیلی چیزی نصیبش نمیشد.
ترجیح داد اون کشیده قابل پیشبینی رو بذاره برای یک موقعیت هیجان انگیز تر و با فندک مال خودش رو روشن کرد. دیگه حتی زحمت خندیدن رو به خودش نمی‌داد.
آرورا مکثی کرد و سعی کرد جهش شدید خون از قلب به ارگان های دیگه ی بدنش رو نادیده بگیره.
آهسته کامی از سیگارش گرفت و دوباره توی گوشی تایپ کرد:«اشکالی نداره اگر بپرسم چند وقته با جونگ کوکی؟» و همزمان با نزدیک شدن گارسون گوشی رو به سمت تهیونگ چرخوند.
تهیونگ کمی به متن نگاه کرد و فکر کرد. صادقانه نوشت:« سه هفته‌ست می‌شناسمش.»
و گوشی رو به طرفش چرخوند و پوزخندی از سر خشم زد. چطور کسی که کمتر از یک ماهه میشناستش، ازش کوچک تره، ازش احمق تره اینقدر میتونست بهمش بریزه؟ چرا خودشو اینقدر پایین میکشید؟
آرورا کمی عقب رفت تا گارسون گیلاس های شراب رو جلوشون بذاره.
وقتی دوباره تنها شدن با لبخند گیلاسش رو بالا گرفت و تهیونگ هم متقابلا گیلاسش رو بالا اورد.
ضربه ی کوچکی با صدای جینگ ماننده به گیلاس های هم زدن و بعد از نوشیدن جرعه ی کوچیکی از شراب مورد علاقش دوباره تایپ کرد:«فکر میکردم از قبل از اینکه به کیوتو بیای میشناختیش…جئون زیاد تاکید داشت که تو دوست پسرشی و حس مالکیت زیادی داشت بخاطر همین فکر میکردم رابطتون طولانی تر بوده!»
خواست گوشی رو به تهیونگ بده اما سریعا اضافه کرد:«دوست دارم حرف بزنیم و اگر این حس بهت دست میده که دارم فضولی میکنم بهم بگو…یا منم میتونم کمی از خودم بگم تا راحت تر پیش بریم.»
بعد گوشی رو به سمت تهیونگ گرفت.
و دوباره…بلافاصله بعد از قرار گرفتن گوشی بین دست های تهیونگ شماره ی جین روی صفحه پدیدار شد.
تهیونگ متن رو خوند و لبخند خشکی زد.
وقتی تماس قطع شد با خشونتی که خودش هم از خودش ندیده بود نوشت:«جونگ کوک جوگیره!»
صبر کرد تا جواب رو بخونه بعد اضافه کرد:«نه فوضولی نیست اگه بذاری منم بپرسم ، سوکجین اذیتت میکنه؟»
گوشی رو به آرورا پس داد و با آرامش ظاهری شرابش رو برداشت و تماشا کرد.
رفیق بودن دیگه، نه؟ میتونست بپرسه با جین مشکل داره یا نه. نه؟
آرورا شوکه از تیزبینی تهیونگ مکثی کرد و جرعه ی بزرگی از شراب رو قورت داد.
اجازه داد کمی بدنش ریلکس تر بشه و بعد به این فکر کرد که “گفتنش چه ایرادی میتونه داشته باشه؟همین حالا هم تهیونگ کل زندگیش رو براش باز کرده!”
با مکث تایپ کرد:«اذیت نیست…این اواخر به نظر میاد تازه متوجه شده من اون زن ایده آلش نیستم و باید برم پیش تراپیست چون هندل کردن احساساتم براش سخته!»
با پوزخند تلخی گوشی رو به دست تهیونگ داد و کمی صندلیش رو به تهیونگ نزدیک تر کرد تا بتونه همزمان با اون از جاسیگاری روی میز استفاده کنه.
تهیونگ کمی به جلو خم شد و بدون اینکه گوشی رو ازش بگیره متن رو خوند.
بعد لبخند خشکی زد و همون جا روی میز تایپ کرد:«پس جفتمون بدبختیم.»
و گوشی رو به طرف آرورا برگردوند.
دوباره گیلاسش رو به نشونه «سلامتی!» بالا برد و لبخندش عریض تر و مصنوعی تر شد.
جرعه‌ای ازش نوشید و گذاشت الکل به تک تک رگ هاش نفوذ کنه و طعم توت فرنگی که شیرینیش اونو یاد عود لعنتی جونگ کوک مینداخت و خاطرش رو آزرده کنه. مهم نبود.
ریکشن تهیونگ باعث شد آرورا ریلکس تر بشه و احساس راحتی بیشتری کنه.
حالا میتونست با خیال راحت تری روی این دوستی حساب کنه پس خنده ای کرد و با کلافگی کلیپسی که موهاش رو باهاش بسته بود باز کرد و روی میز گذاشت.
دستی بین موهاش کشید و دوباره برای تهیونگ تایپ کرد:«آره همین طوره…تازگیا دیگه از رفتارهاش شوکه نمیشم احتمالا دوروز دیگه سعی میکنه به اوردن یک بچه ی دیگه اشاره کنه تا من رو با خیال راحت تر از حرفه‌ام دور کنه!»
تهیونگ متن رو خوند و بی هوا تایپ کرد:«بیا با هم فرار کنیم.» میدونست سیلی نمیخوره. نه از آرورا... از جین شاید! اما متن رو پاک کرد. زیادی تند رفته بود.
دوباره نوشت:«چطور باهاش کنار میای؟»
و گوشی رو طرف آرورا گردوند و از والنتینا نوشید.
آرورا آهی کشید کمی فکر کرد.
بی هوا انگشت هاشو روی صفحه ی گوشیش چرخوند و تایپ کرد:«شبیه کسایی دیده میشم که دارن کنار میان؟»
بعد گوشی رو به سمت تهیونگ گرفت و منتظر از نزدیک به صورت اون پسر خیره شد.
تهیونگ صورت مردونه ای داشت و چشم های خمارش و آرامشی که توی نگاهش بود گاهی بی برو برگشت باعث میشد آرورا نگاهش رو ازش دور نکنه!
و حالا، از همیشه مردونه تر به نظر می‌رسید و هر لحظه از تصورش از یک همجنسگرا دور تر میشد.
کمی فکر کرد. جرعه دیگه ای نوشید و با احتیاط نوشت:«نه. به چی فکر میکنی؟ میخوای جدا شی؟»
وقتی گوشی رو برمیگردوند صدایی توی سرش شوکش کرد. صدایی که به خودش می‌گفت:«من نمیخوام!»
اما اون و جونگ کوک که اصلا با هم نبودن که بخوان جدا شن! به چی فکر میکرد... عقلشو از دست داده بود؟
آرورا با خستگی انگشت هاشو روی پلک هاش فشرد و کلافه لب زد:«ایسول…»
دوباره به تهیونگ خیره شد.
و این بار به خودش اجازه داد کمی بیشتر اون مرد رو آنالیز کنه.
شاید هم نباید این کارو میکرد اما ناخواسته نگاهش رو از چشم ها به استخوان گونه و فک و در انتها شونه ی تهیونگ داد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و کام طولانی ای از سیگارش گرفت. اونقدر توی فکر صاحبخونش و مشکلاتش بود که نگاه های ظریف آرورا رو ندید.چشم هاشو به بهانه بیشتر از سیگار لذت بردن بست.
امکان نداشت دیگه روزی به خونه برگرده و منتظر یک زن نباشه.
چه جهنمی!
به ساعت نگاه کرد و وقتی برای سومین بار آرورا جواب تماسش رو نداد کلافه مسیر خونه ی جونگ کوک رو طی کرد.
احتمالا تا یک ربع دیگه کلاس ایسول تموم میشد پس میتونست به بهونه ی این که دنبالشون رفته دوباره از آرورا دلجویی کنه.
احتمالا دو شب پیش زیادی پیش رفته بود و تمام این احساسات مسخره دقیقا زمانی شکل گرفت که متوجه شد در نبودنش کیم تهیونگ توی خونش بوده و خودش هم نمیدونست چرا انقدر بی منطق رفتار کرده.
چند نفس کوتاه برای حفظ آرامش کشید و بعد از پیاده شدن از ماشین کت و کرواتش رو دراورد و روی صندلی عقب انداخت.
دکمه های بالای پیراهن مردونه ی سفیدش رو باز کرد و به محض رسیدن به در خونه ی جئون بی صبر زنگ رو فشرد.
جونگ‌کوک بی حوصله در رو باز کرد. میخواست چیزی بگه انگار منتظر شخص دیگه ای بود! اما بلافاصله با دیدن مرد بلند قد پشت در دهنش رو بست.
لبخند زد و مودبانه تعظیم کرد:«آقای کیم!»
بعد دستپاچه عقب رفت تا مرد وارد شه.
جین با لبخندی صمیمانه شونه بالا انداخت و با شوخ طبعی تکرار کرد:«هیونگ!»
بعد با لبخند سر تکون داد:« سلام جونگ کوک…مزاحمت نمیشم اومدم دنبال آرورا و ایسول.»
جونگ کوک آهی کشید و روی پاشنه پا چرخید.
مثل کسی که از همسرش دور افتاده باشه نالید:«هیونگ ارورا با تهیونگ رفته بیرون.»
بعد درحالی که انگار مگسی می پروند دستش رو تکون داد و گفت:«احتمالا به زودی برمی‌گردن. این زن ها وقتی خیلی ناراحتن باید با هم درد و دل کنن و تهیونگ امروز خیلی ازم رنجید چون با یک خانم قرار داشتم. فکر کن! چه فکر مسخره ای.»
بعد به طرف آشپزخونه راه افتاد:«هیونگ! چای؟ تا برمیگردن؟»
جین چند لحظه ساکت ایستاد و سعی کرد ابروهاش که به طرز عصبی ای اخمی بینشون شکل میگرفت رو ثابت نگه داره.
نفس عمیقی کشید و برای اولین بار وارد خونه ی جونگ کوک شد.
نگاهش رو اطراف نچرخوند و بدون این که بخواد با صدایی عصبی که تا حالا جونگ کوک ازش نشنیده بود گفت:« با تهیونگ رفته بیرون؟ گوشیشو جواب نمیده!»
جونگ‌کوک با چشم های درشت شده نگاهش کرد و غرغر کرد:«هیونگ! آروم! دوست پسر من خیلی گی تر از اینه که زن شمارو بدزده! احتمالا گرم صحبتن. یا ته داره گریه می‌کنه.»
بعد چشم چرخوند و باعث شد جین احساس کنه احمقه…بیخیال و بی توجه به دوری دوست پسرش مشغول اماده کردن چای شد‌.
جین نفس عمیقی کشید و با حواس پرتی روی یکی از صندلی ها نشست.
میدونست رفتارهاش روز به روز احمقانه تر میشن اما دست خودش نبود.
دنبال یک دلیل برای مشکلاتشون توی رابطه میگشت و هربار فقط کاسه کوزه هارو میتونست سر نزدیک شدن این پسر به زنش بشکنه.
لب های چوب شدشو تر کرد و برای این که سوالش رو بپرسه کمی مردد شد پس اول سوال متفرقه ای پرسدی:« ایسول من کجاست؟ باهاشون رفته؟»
جونگ کوک آهی کشید و با دست به اتاق تهیونگ اشاره کرد و زمزمه کرد:«با مرغ عشق هام بازی می‌کنه. برای تهیونگ خریدمشون. میتونی بری ببینی.»
جین کلافه دستی بین موهاش کشید و این بار با لحنی کنترل شده سوالش رو پرسید:«جونگ کوک؟ مطمئنی…یعنی تهیونگ اصلا شبیه کسایی که خیلی گی باشن نیست! چطور انقدر با اطمینان میتونی بگی؟ آرورا…یعنی اونا اصلا زبان هم رو نمیفهمن چطوری رفتن تا دردودل کنن؟»
جونگ کوک با حالتی که انگار میپرسید:«جدی میپرسی؟» با چشم های درشت شده نگاهش کرد. بعد که مطمئن شد جین مصممه با خونسردی پرسید:«هیونگ... ببخشید اینقدر رک میگم ولی چطور... مردی که شب ها زیرمه... خیلی گی جلوه نکنه برام؟ یکم توضیحش میدی؟»
و چند بار پلک زد تا جین رو متوجه اشتباهش کنه. اغراق میکرد، صرفا برای اینکه بین این دو نفر جدالی صورت نگیره.
جین کلافه نفسش رو بیرون داد و چند ثانیه با دو دست تیغه ی بینیش رو نگه داشت.
در نهایت بعد از این که با هر دو دست پلک های سنگینش رو فشرد نگاهی به جونگ کوک که امروز اصلا شباهتی به همیشه نداشت انداخت:« تو خودت خوبی جونگ کوک؟ مشکلی هست؟ چرا انقدر خسته به نظر میای؟»
جونگ‌کوک آهی کشید و خودش هم روی صندلی نشست:«چی بگم! گفتم که بحثمون شده. خیلی حساس شده! مدام به خاطر رفت و آمدم با زن ها قضاوتم می‌کنه. خب مرد، تو که میبینی چقدر برای تو وقت میذارم... چرا فکر می‌کنی خیانت میکنم؟ همین روزاست که علی رغم عشقی که به هم داریم از دستش فرار کنم. اصلا منو اونطوری که هستم نمی‌پذیره هیونگ.میخواد... چمیدونم! یکی دیگه باشم! میفهمی چی میگم؟ این عشقو داغون می‌کنه هیونگ... ما توی قرن بیست و یکیم. دوتا پسریم! نباید مثل زن و شوهرهای دویست سال پیش زندگی کنیم.»
بعد برای جین چای ریخت و در حالی که پاشو رو هم انداخته بود و سرگرمش میکرد تا تهیونگ و آرورا برسن نالید:«چی بگم ما هر دومون وقتی برای خودمون می‌خوایم. ولی تهیونگ همه وقت منو برای خودش میخواد. مسخره‌...»
اما در این بین ذهن کیم سوکجین بزرگ فرسنگ ها فاصله گرفت.
انگار ذهنش جایی بین جملات پسر که میگفت “اصلا منو اونطوری که هستم نمیپذیره” گم شد.
چند لحظه به بحثی که با آرورا داشتن فکر کرد.
داشت آرورا رو فراری میداد؟
با شک و تردید زمزمه کرد:« خب…نباید اون طور که میخوادت…تغییر کنی؟یعنی…خب اونو داری چرا با زن ها در ارتباطی؟»
انگار سوالی میپرسید تا جوابی به سوال های ذهن خودش بده نه موقعیت جونگ کوک!
جونگ‌کوک غرغر کنان جواب داد:«چون یک انسانم نه اسیر. ما توی قرن بیست و یکیم. با هم وارد رابطه شدیم چون از همدیگه خوشمون میومد.  موم که نیستیم شکل بگیریم. انسانیم. من شخصه هیونگ، یک سنگم! اصلا تغییر پذیر نیستم! کسی که منو دوست داره باید همینجوری دوستم داشته باشه. وگرنه... شرمندم ولی اگه تهیونگ بخواد منو عوض کنه فردا وسایلشو جمع می‌کنه و از اینجا می‌ره.»
سعی میکرد سناریویی به هم ببافه که به محض برگشتن تهیونگ همه چیز طبیعی جلوه کنه. متشنج بودنشون و فاصله‌شون.
علی رغم چرت و پرت بودن همه‌ی ماجرا چرا که قطعا اگر تو رابطه بودن هیچ کس قرار نبود تحت عنوان تغییر ناپذیری و انسان بودن با بقیه بخوابه.
البته اتفاقی نبود. یک چنین جوی رو بین سوکجین و همسرش احساس میکرد.
بعد ادامه داد:«من هیچوقت از اون نخواستم به خاطر من تغییر کنه. از اونم انتظار دارم منو بپذیره. من خیلی اجتماعی ام! خیلی زیاد! و خیلی آدم‌های زیادی رو ملاقات میکنم و دوست دارم به این روند ادامه بدم. خوشش نمیاد... خب... بره!»
سوکجین سکوت کرد.
در سکوت به چشم های پسر کوچکتر و بعد به بخار چای خیره شد.
حق با اون بود.
به طرز عجیبی حق با جونگ کوک بود.
اما…سوکجین قابل مقایسه با تهیونگ نبود!
البته که نبود!
سوکجین تو یک کشور غریب تونسته بود همچین زندگی‌ای بسازه پس چرا باید به خودش و راهش شک میکرد؟
لب هاشو با زبون تر کرد و بی هوا سوالی پرسید:«چرا با اون پسره ای جونگ کوک؟»
جونگ کوک لحظه ای مکث کرد.
توی سر دنبال دلیل گشت.
چرا یک نفر باید کیم تهیونگ رو دوست داشته باشه؟
اصلا خودش دوستش داشت؟ یا این فقط شوق و هیجان و شهوت جوانی و آثار تنهایی بود؟
هم خودش هم تهیونگ به شدت تنها بودن و شاید فقط توی زمان درست توی مکان درست قرار گرفتن.
جونگ کوک هیچ توضیحی نمیتونست بده.
از بوی بدن تهیونگ بیزار بود با این حال وقتی اون سیگار خاص روشن میشد دلش اروم می‌گرفت.
هر شب که می‌خوابید منتظر بود بار بسته اونو ببینه تا این قصه کوتاه به پایان برسه اما بوی اون سیگار می‌گفت تهیونگ اینجا بوده.
وقتی از سر کار میومد بوی سیگار می‌گفت تهیونگ اینجاست.
تا روز قبل اینکه بیاد جونگ کوک این خونه رو با انواع عودها مثل گلخونه نگه می‌داشت.
بوی لوندر به خورد چوب ها رفته بود.
تا روزی که نویسنده با کتاب ننوشتش وارد شد و دیگه اینجا خونه نبود.
خیلی لاغر بود، به ظرافت زن ها اما وقتی دهن باز میکرد صداش مو به تن هرکسی سیخ می‌کرد عمق صداش انگار از جهنم بلند میشه!
تیپش خیلی تصنعی بود. برای به دست آوردن هیچکس تلاش نمی‌کرد با این حال وقتی بیرون می‌رفت سعی میکرد خوب به نظر برسه. چه مسخره.
لباس های اونو میپوشید، کثیف میکرد و بوی لعنتی سیگار از روی هیچ یک از لباس هاش نمی‌رفت طوری که با خجالت به مهدکودک می‌رفت.
اما اگه الان در باز میشد و برمیگشت توی اتاقش و سیگاری روشن میکرد... از اون مرد جذاب به شدت استقبال میکرد. مشتاق بود ببینه توی مغز گندیدش دیگه چی میگذره.
انگار... هرچقدر تلاش میکرد ازش متنفر باشه نمیتونست.
از تک تک جزئیات اون میخواست متنفر باشه! اما چون همه اون ها هویت اون غریبه رو تشکیل میداد یک باره جذاب میشد!
شاید چون هیچوقت هیچ آدمی به بی خودی اون ندیده بود و این تک بودن در یک زمینه خاص جلبش می‌کرد.
تمام این مدت که این افکار شلخته توی ذهن جونگ کوک می‌چرخید با چشم های درشت شده به جایی پشت سر جین خیره نگاه میکرد.
بالاخره با تته پته پرسید:«نم‌-نمی‌دونم. چرا از آرورا خوشت میاد؟»
بعد به سوکجین چشم دوخت.
جین لبخند محوی زد و جرعه ای از چای مقابلش نوشید.
متقابلا مثل جونگ کوک کمی مکث کرد و بعد با صدایی شفاف ، برخلاف نویسنده ، لب زد:« میدونی…آرورا زیباترین و دست نیافتنی ترین دختر دانشکدمون بود!»
بعد دوباره به چشم های جونگ کوک خیره شد.
انگار بیشتر از اون حرفی برای زدن نداشت پس چیزی که توی ذهنش بود رو با احتیاط بیان کرد:«همخونت…کیم تهیونگ شبیه مدل هاست…احتمالا…بخاطر قیافش باهاشی؟»
جونگ‌کوک خندید. خنده‌ای با صدای پایین و کشدار. بعد از لحظه ای فکر گفت:«من میتونم بگم مثلا همسر شما... توهین نباشه مثاله! یا خود شما خیلی زیبا تر از تهیونگ هستین. یک واقعیته. من از روز اول هم جذب چهرش نشدم. البته... خیلی زیباست درست میگید! ولی خب... من توی بدترین حالت هاش هم میبینمش و میدونین آدم مثلا... وقتی نزدیک ظهر از خواب بیدار میشه و خیلی شلختست اصلا زیبا نیست.»
بعد دستش رو طوری که انگار زیبا ترین خلق بشریت رو لمس می‌کنه روی صورت خودش گذاشت و با تاکید گفت:«حتی خود من!» چند بار پلک زد و گفت:«اما خب... این مرد خیلی...»
توی دل دنبال دلیل گشت. چون دلیلی پیدا نکرد گفت:«کاریزما داره. اصلا از روز اول هم خیلی حرف نمی‌زد اما به نوعی آدمو منتظر یک جمله‌ش نگه می‌داشت. و اون... خیلی سرش خلوته و خیلی می‌تونه وقت بذاره برای...من!‌ یا....» به فکر فرو رفت. آرورا و تهیونگ دیر کرده بودن.
اضافه کرد:«هر کس دیگه ای.» چند بار پلک زد و به صورت جین نگاه کرد:«ممکنه همین الان هم بهم خیانت کنه چون اون واقعا نیازی به ارتباط برقرار کردن برای جذب آدم ها نداره…اون آرامش درونیش موقع صحبت کردن یا نگاه خمارش…کافیه.»
جین نفس عمیقی کشید و با انگشت های دست راستش روی میز ضرب گرفت.
طبق عادت کمی گردنشو به سمت چپ متمایل کرد و جملاتی که بارها به گفتنشون فکر کرده بود بی مهابا به زبون اورد:«جونگ کوک من و تو خیلی وقته که کره نبودیم! اما هردوی ما زندگی کردن توی کره و یا حتی آدم ها رو توی کره خوب به خاطر داریم. پسر هایی مثل تهیونگ قطعا اون جا نسبت به بقیه بیشتر مورد توجهن. تو یکم باید بیشتر درموردش فکر کنی.»
برای این که مطمئن باشه توجه جونگ کوک رو به خوبی جلب میکنه عمیقا تو چشم های پسر مقابلش خیره شد ، باید کاری میکرد تا اون نویسنده رو به طور کل از خانوادش دور کنه پس ادامه داد:«تو درمورد گذشتش چی میدونی؟ از سر نگرانی میگم برات…توی این مدت تو تنها کسی بودی که به هم نزدیک شدیم و برای من مهمی مثل یک برادر کوچیکتر! اصلا شاید توی کره دوست دختر داشته باشه!»
جمله ی پایانی رو جوری بیان کرد که دوباره مکالمه ی لحظات اولشون رو یاداوری کنه و دوباره با نگاهش از پسر کوچیکتر بپرسه “اصلا مطمئنی گیه؟”
جونگ‌کوک با حالتی معصومانه که جین انتظارش رو داشت... چون البته از نظرش جونگ‌کوک بسیار خام، کم تجربه ، سخت کوش و مهربان بود سر تکون داد.
بعد با مظلومیت خاصی گفت:«هیونگ... من خیلی تنهام. اگه به تهیونگ توجه نکنم... یا فکر کنم اوکی! اومده ژاپن! دل من رو به دست آورده و ازم استفاده می‌کنه! هم از دختر ها خوشش میاد هم از پسر ها!»
به سقف نگاه میکرد انگار روش نمیشه توی چشم های جین نگاه کنه و اعتراف کنه چقدر احمقه!
آب دهنش رو قورت داد و بعد از چند بار پلک زدن برای اینکه اشک هایی که اصلا وجود نداشتن پایین نریزن پرسید:«به اون اعتماد نداشته باشم... با اون وقت نگذرونم... با کی بگذرونم؟»
و در حالی که شونه هاشو به طور ظریفی جمع میکرد به چشم های خیره و منتظر جین نگاه کرد. اون دقیقا منتظر این جملات بود!
دوباره جونگ کوک گفت:«ولی مردی با این... تمایلات... عجیب...»
کمی اخم هاشو توی هم کشید و در حالی که نگاهش رو می‌گرفت به جین فهموند که متوجه منظور و افکارش هست:«امکان نداره با زن تو خوشحال باشه!»
بعد کمی مکث، دوباره چشم‌های منتظر اونو تماشا کرد و با لحنی خسمانه اضافه کرد:«مگر اینکه... زن تو با اون خوشحال تر باشه!» دوباره عصبی خندید:«که امکان نداره! تو همه چی تمومی! ممکن نیست خوشحال نباشه! نه؟ جین؟ شک داری؟»
اینجا حتی به خودش زحمت نداد هیونگ صداش بزنه.
جین نمیدونست دقیقا از کدوم جمله ی جونگ کوک آتیشی که توی مغزش به پا شده بود اوج گرفت و به گوش هاش رسید.
اما مطمئن بود گوش هاش از شدت عصبانیت سوت میکشن!
دست چپش رو مشت کرد تا با صدایی کنترل نشده به پسر مقابلش بگه “حرف دهنتو بفهم!” و توی مغزش به خودش که این بحث رو راه انداخته بود لعنت فرستاد، نفس عمیقی کشید و پلک هاشو روی هم فشرد.
دعوا کردن با جونگ کوک چیزی نبود که میخواست ، درسته!
روشش اشتباه بود وقتی میدونست جونگ کوک عاشق تهیونگ شده نباید اینطور پافشاری میکرد پس دوباره نگاه عصبیش رو به جونگ کوک دوخت و با لحنی کنترل شده گفت:« ببین جونگ کوک…»
اما زنگ در خونه به صدا دراومد.
‌جونگ‌کوک بدون اینکه حتی منتظر پایان جمله‌ی جین بمونه، یا ازش اجازه بگیره که محل رو ترک کنه از جا بلند شد و به طرف در رفت. تا حدی شتاب‌زده!
از نقطه دید سوکجین خارج شد و بعد صدای باز شدن در اومد.
پشت در تهیونگ و آرورا ایستاده بودن.
آرورا برخلاف زمانی که اون جارو ترک کرد موهاش باز بود و تهیونگ درحال جا دادن فندک توی جیبش شلوارش بود.
آرورا لبخندی زد:«سلام آقای جئون ، عذرمیخوام دیر شد، ایسول رو صدا میکنید؟»
اما تهیونگ؟اصلا حرف نزد فقط با چشم هایی خمار تر از همیش به صورت جونگ کوک خیره شد.
جونگ‌کوک کمی به طرف ارورا خم شد و زیر لب گفت:«خانم همسرتون اینجا هستن و کمی... ناآرومن...»
و با چشم هایی که می‌گفت «کمک!» بهش زل زد.
تهیونگ درحالی که متوجه جمله ی جونگ کوک نمیشد اما از نگاهش ناآرومی جونگ کوک رو متوجه میشد نگاهشو به آرورا داد که ناخواسته اخمی ریز روی صورتش نمایان شده بود و حالا داشت وارد خونه میشد.
نفس عمیقی کشید ، حس میکرد حرکات جسمش دست خودش نیست چرا که برخلاف تمام افکاری که توی بار درمورد جونگ کوک داشت با دیدن چشم های نا آروم پسر برای اولین بار ، از پشت کمی به جونگ کوک نزدیک شد و با صدایی خشدار و بم زیر گوشش زمزمه کرد:«چیشده؟»
جونگ‌کوک طوری سرش رو به طرف تهیونگ برگردوند که کمترین فاصله بینشون موند.
واقعا کم مونده بود بعد اون حرف ها جلوی آرورا اونو ببوسه تا مهری بزنه زیر حرف های تهیونگ توی بار در مورد خودش!
اما درحالی که برق نگاهش عوض میشد و هیجان زده به نظر می‌رسید با صدایی که اصلا بیمی نداشت کسی بشنوه با نگرانی تصنعی پرسید:«چرا اینقدر دیر کردی عزیزم؟» بعد تهیونگ متوجه ورود کیم سوکجین از جهت دیگه‌ی خونه به راهرو شد.
نگاهش رو به مرد بعد دوباره به جونگ‌کوک داد و اینبار بار برق پیرسینگ جدیدش چشمش رو به سمت خود کشید.
تهیونگ با دیدن جین، دوباره توی پوسته ی قبلیش که کاملا دلشوره به جون جونگ کوک مینداخت فرو رفت.
بالای ابروی سمت چپش رو با انگشت خاروند و همزمان با فرو کردن دست چپش توی جیب شلوارش لبخند کجی روی صورتش پدیدار شد.
از کنار جونگ کوک رد شد و تو فاصله ی کمی از آرورا ایستاد!
آرورا با بی اهمیتی به جین خیره شد و به سادگی ، به انگلیسی گفت:«سلام عزیزم، چرا اومدی اینجا؟ میومدیم خودمون!»
نگاه جین رفته رفته خمار تر شد. گونه های برافروخته آرورا می‌گفت الکل خورده. هر بار کمی الکل میخورد به این شکل درمیومد.
خوب براندازش کرد و مطمئن شد بار بوده. امیدوارانه بار!
بدون لحظه ای نگاه کردن به تهیونگ به سختی لبخند زد:«عزیزم! نگران شدم. ولی خوب شد که اومدم. خودتو نگاه کن!» با ملایمت خندید:«کجا بودی؟ چرا این شکلی؟»
و جلو رفت تا همسرش رو در آغوش بکشه.
در همین حین تهیونگ احساس کرد یک نفر پیراهن خودش رو از پشت به عقب می‌کشه و اون یک نفر کی میتونست جز جونگ کوک لعنتی باشه!
تهیونگ انگلیسیش خوب نبود ، درواقع حتی نزدیک به خوب بودن هم نبود!
میشد گفت افتضاح حرف میزد و میفهمید بخاطر همین سعی میکرد مکالمه ای رو به انگلیسی شروع نکنه ولی این باعث نشد با بم ترین صدای ممکن درحالی که لبخند کجی روی صورتش نشسته بود گامی به آرورا نزدیکتر نشه!
نویسنده با چشم هایی بی حس به جین خیره شد و بی هوا کلماتی رندوم رو به انگلیسی بیان کرد:«شرابی که توی هتلتون نیست رو تست کردیم!»
جین درحالی که انگار وجود تهیونگ از ذره ای اهمیت برخوردار نیست اما زنش رو به خوبی میشناسه، آرورا رو بین بازوهای خودش فشرد و با لحنی کاملا اروم به فرانسوی پرسید:«اوووه یک نفر ولنتینا خورده! خوش به حالش! خوش گذشت عزیزم؟»
دست برد و موهای آرورا رو طوری که تهیونگ آرزو میکرد خودش جای اون بود نوازش کرد.
موهای نرم و ابریشمیش!
جونگ کوک که دید نمیتونه توجه تهیونگ رو جلب کنه در حالی که با یک دست کمی پوست صورت خودش رو پنهانی می خراشید عصبی خندید:«هاهاها پس الکل خوردین! عالیه....»
بعد تا نگاه جین به طرف خودش چرخید پشتش رو به اون ها کرد انگار چک میکرد همه چیز دم در مرتب باشه!
تهیونگ پوزخندی زد و پالتوشو از تنش بیرون کشید و با دست نگه داشت.
در همین حین آرورا بی حوصله خودش رو کمی عقب کشید و به جین خیره شد و با لحنی نرم که میخواست آبروداری کنه اما کمی خشک به فرانسوی پرسید:« تاکسی میگرفتیم نیاز نبود بیای…رو رابطت با دوست پسرش حساس بود و تو اومدی این جا تنها باهاش نشستی؟» با چشم به پشت سرش اشاره کرد اما درواقع حتی از این پیگیری عجیب جین هم عصبی بود.
حس میکرد با این کار داره اعتمادشون توی رابطه رو زیر سوال میبره!
سوکجین نفسش توی سینه حبس شد و این از چشم تهیونگ دور نبود. جونگ کوک که دوباره کنجکاو شده بود و زیر چشمی نگاهشون میکرد عضلاتش رو توی حالت آماده باشی قرار داد تا هر لحظه که لازم بود تهیونگ رو بقاپه.
وسط هوا... روی زمین... توی آغوش آرورا روی سینه سوکجین... هر جایی که بود.
جین به فرانسوی ادامه داد:«فقط دلتنگت بودم و جواب نمی‌دادی! سه بار زنگ زدم! فکر کردم شاید اینجایی. طبیعیه نگرانت بشم؟ و از کجا باید میدونستم با این مرد جوونی؟»
با صدای آروم تری در حالی که نوازشش میکرد ادامه داد:«ضمنا ولنتینا رو برای خود تو توی بار گذاشتم. توی منو نیست.»بعد با افتخار سر تکون داد.
آرورا نفس عمیقی کشید و با لبخندی تصنعی و کاملا مصنوعی سر تکون داد.
آروم از جین فاصله گرفت و سمت جونگ کوک چرخید.
هنوز درک نمیکرد چرا جونگ کوک انقدر نگران بود وقتی رسیدن اما چیزی از رفتار های تهیونگ حس نمیکرد.
تهیونگ به طرز عجیبی اروم بود و انگار اصلا اهمیتی به حضور جین کنار جونگ کوک نمیداد پس از جونگ کوک پرسید:« آقای جئون ایسول کجاست؟»
منتظر به جونگ کوک خیره شد و تهیونگ از این حواس پرتی جونگ کوک استفاده کرد تا کاملا مقابل جین که با لبخندی مغرور اما چشم هایی عصبی بهش خیره شده بود قرار بگیره.
جونگ کوک فاحشا نگران و عصبی نالید:«توی اتاق دوست پسرم خوابش برده... فکر میکنم...»
اما اصلا دلش نمی‌خواست از کنار تهیونگ عقب بره. حتی کمی نزدیک تر شد و شونه‌ش رو توی دست گرفت و فشرد.
آرورا ابرویی بالا انداخت و به سمتی که جونگ کوک اشاره کرده بود رفت.
در مقابل تهیونگ لبخندی صمیمانه و دور از انتظار به جین تحویل داد و به کره ای زمزمه کرد:« اوه آقای کیم…مشتاق دیدار دوبارت بودم!»
جونگ کوک که انگار مسأله رو کاملا به خودش گرفته اعتراض کرد:«عزیزم فقط حرف می‌زدیم!»
و اصلا اهمیتی نداد آرورا کجا می‌ره... چند تا پاکت سیگار کف اتاق تهیونگ افتاده آیا زیر سیگاریشو ایسول چپ کرده یا نه!
فقط تهیونگ و فقط چشم هاشو تماشا میکرد.
چشم هایی که برق ترسناکی داشت!
جین ابرویی بالا انداخت و برای چند ثانیه فقط روی نفس کشیدن تمرکز کرد.
الان دیگه توی فرانسه نبودن ، میتونست فقط یک مشت تو صورت این پسر بکوبه و بعد همه چیز رو با پلیس حل کنه؟البته که میتونست!
خیلی وقت بود میتونست این کاررو انجام بده توی کیوتو…اما کمی مکث کرد و سعی کرد تصوراتش رو کنار بزنه:« من هم مشتاق دیدار دوبارت بودم کیم تهیونگ ، نظرت چیه بار بعدی با من یک تایم برای مشروب خالی کنی نه با همسرم؟»
چشم های براق و نگران جونگ کوک یک باره تنگ و خشن رو به تهیونگ چرخید و طوری شونش رو به طرف عقب فشار داد که مجبور شه نگاهش کنه و به خشکی زمزمه کرد:«چه غلطا ته! با زن ها وقت بگذرون با مرد ها نه.»
بعد با لبخند طوری که انگار جین این حرفو نشنیده گفت:«اوه! این چه حرفیه! هیونگ! یکم به من بی احترامی نکردی؟»
تهیونگ برخلاف آرامش همیشگی که توی وجود و رفتارش موج میزد ، برخلاف حرکات محتاطانه و ظریفی که وقتی میخواست جونگ کوک رو لمس کنه ازشون استفاده میکرد این بار مچ دست جونگ کوک رو با قدرت فشرد و کمی عقب کشیدش و پوزخندی عصبی تو صورت جین زد:«آقای کیم؟یکم عجیب نبود ریکشنت؟نگران چیزی هستی؟اعتماد به نفست کجا رفته؟اگر درمورد آرورا نگران باشی نمیدونم باید چطور فکر کنم!»
جین قدمی جلو برداشت و با حرص غرید:« بهت گفتم موقع صحبت کردن درمورد همسرم رسمی صحبت کن!»
با حرص تو چشم های جونگ کوک خیره شد و معنا دار زمزمه کرد:« چی بهت گفته بودم جونگ کوک؟»
بعد دوباره نگاهشو به تهیونگ دوخت و با تمسخر خندید:« شاید هم ترجیح میدی فقط با زن ها بنوشی! اینطور نیست؟»
جونگ کوک دستی که جدا شده بود رو دور شونه تهیونگ برد و با خنده قبل از اینکه همخونش چیزی بگه گفت:«هیونگ! هیونگ هیونگ آروم آروم... نزنش!»
بعد ساعدش به آرومی روی شونه ی تهیونگ قرار گرفت و جین تونست تتو ها، عضلات و رگ های دست جونگ کوک رو ببینه.
پسر کوچک تر ادامه داد:«عقب وایسا اون به دست بزرگ دیگه ای احتیاج نداره...» بیشتر سعی کرد تا قدرت بدنیش رو به رخ جین بکشه و بهش بفهمونه اگر قدمی برای صدمه زدن به تهیونگ برداره ؛ قطعا متقابلا صدمه میبینه!
به آرومی با کف دست گردن تهیونگ رو پوشش داد:«فقط من میتونم لمسش کنم.»
حالا تهیونگ فشار انگشت های جونگ کوک رو توی عضلات گردنش احساس میکرد که باعث شد کمی معذب شه چون هر لحظه ممکن بود آرورا برگرده. نخواست توی اون حال که بیشترین فشار دست جونگ کوک توی نقاط حساس بدنش بود مقاومت فیزیکی کنه. فقط اخم‌هاشو توی هم کشید.
جونگ کوک که حالا تهدید آمیز به هیونگش نگاه میکرد اما منظور مستقیم حرف هاش همخونه‌ش بود ادامه داد:«اگه قراره تنبیه بشه... من اینکارو میکنم. چون به من هم خیانت شده.» فشار انگشت ها کمی بیشتر شد. «و اگه قراره با مردی بنوشه... با من می‌نوشه.» با ورود آرورا و ایسول خواب روی دست‌هاش فشار انگشت‌ها کم شد و حالا فقط داشت گردن تهیونگ رو نوازش میکرد:«آقای کیم.... من صاحب این خونم. کنترل اتفاقاتی که توی این خونه میوفته با منه و من نمیخوام شما دو نفر الکی بیوفتین به جون هم چون از هم خوشتون نمیاد سر... یه سری... سوءتفاهم ها!» به آرورا که از کل موقعیت گیج شده بود با لبخند نگاه کرد و گذاشت حواس جین به حضورش پرت شه. صورت پسر بزرگ تر حیرت زده از این تغییر شخصیت ناگهانی معلم مهدکودک فرزندش بود! و حالا داشت شک می‌کرد اصلا وقت گذروندن این موجود با دخترش درسته؟!
جونگ کوک که صورت برگشته جین رو دید کمی ملایم تر پرسید:«عزیزم اگه از من ناراحتی بهتر نیست با من درمیونش بذاری به جای پریدن به کسایی که اصلا مقصر این ماجرا نیستن؟»
وقتی دستش رو به خاطر تکون شدید شونه تهیونگ  برای رها کردن خودش برداشت، آرورا به وضوح جای دست پسر رو روی گردن نویسنده دید.
حالا جای زخم صورت تهیونگ برای زن منطقی تر به نظر می‌رسید!
جین کلافه از جوی که پیش اومده بود به سمت آرورا گام برداشت.
حتی دلش نمیخواست دوباره برگرده و با تهیونگ چشم تو چشم بشه ولی خطاب به جونگ کوک زیر لب گفت:« ممنون و متاسفم برای امشب!»
نفس عمیقی کشید و ایسول رو از آغوش همسرش بیرون کشید.
واقعا بیش از حد حساس شده بود؟قطعا آره…جونگ کوک راست میگفت…احتمالا تهیونگ واقعا گی بود!
درمقابل تهیونگ سرجاش ایستاد.
سری با اطمینان برای آرورا تکون داد و منتظر شد تا همه از خونه بیرون برن.
نفس های بریده ای کشید.
بیش از حد عصبانی بود و از رفتار فیزیکی جونگ کوک عصبی تر!
به چه حقی بهش اجازه داده بود این طور رفتار کنه؟
اصلا چرا پسری که ازش کوچکتر بود به خودش جرعت داده بود این طور بهش فشار بیاره؟
وقتی مطمئن شد باز هردو با هم توی خونه تنهان ، با دست هایی که از عصبانیت میلرزید و گام هایی محکم به سمت جونگ کوک که داشت از در ورودی فاصله میگرفت رفت.
با حرص شونه های جونگ کوک رو گرفت و محکم به دیوار پشت سرش کوبید.
رفتاری که هرگز نکرده بود!
جونگ کوک با چشم هایی خمار مثل تصویری که از شیطان هر جایی می‌کشن نیشش باز شد. انگار از این واکنش خوشش اومده بود!
داوطلبانه پرسید:«میخوای همدیگرو بزنیم؟»
تهیونگ با حرص فکش رو قفل کرد.
هیچ وقت بخاطر نداشت رفتاری جنجالی از  خودش نشون بده و یا توی دعوایی مشارکت داشته باشه!
با چشم هایی عصبی جونگ کوک رو بیشتر به دیوار فشرد و غرید:« به نظر میاد تو براش مشتاقی! حق نداشتی جلوی کیم سوکجین اون جوری خوردم کنی!»
جونگ کوک لب‌هاشو تر و کمی به سر تا پای تهیونگ نگاه کرد. بعد پرسید:«خوردت کردم؟» بعد خندید:«من مارکت کردم ته.»
چند بار پلک زد بعد توضیح داد:«افسانه ها میگن آدم هایی که برای هم ساخته شدن اگه همدیگرو مارک کنن طرف مقابل دیگه نمیتونه با کس دیگه ای بخوابه. پس احتمالا جین اگه کمی بیشتر خرافاتی باشه فکرشم نمیکنه با زنش بریزی روی هم.»
مثل دیوونه ها چشم درشت کرد:«موافق نیستی ته؟»
تهیونگ برای لحظاتی حس کرد صاحبخونه مکالماتش رو به ژاپنی ادامه داد!
با گیجی نگاهش رو توی اجزای صورت جونگ کوک چرخوند و با حرص شونه ی عضلانی جونگ کوک رو بیشتر به دیوار فشرد:« منظورت چیه؟مارکم کردی؟تو جلوی کیم سوکجین حرف از تنبیه و این چرت و پرت ها میزدی…چه ربطی داره!»
دوباره نیش‌ جونگ کوک باز شد و با ذوق پرسید:«خیلی جذاب نبود؟»
تهیونگ کلافه شونه ی جونگ کوک رو رها کرد و یک قدم فاصله گرفت.
این بار با حرصی که ناشی از ناتوانی کنترل قلبش مقابل جونگ کوک بود تقریبا داد زد:«چی جذاب بود؟ بینتون چه صحبتی بود که وقتی من رسیدم اون طوری نگاهم میکرد و تو دائم منو میکوبیدی؟به گردنم نگاه کن جونگ کوک؟ کی بهت اجازه داد فیزیکی باهام برخورد کنی؟اصلا چرا باید باهام عصبی برخورد میکردی؟فکر نمیکنی تنها کسی که اون وسط حق نداشتی ازش عصبانی باشی من بودم؟فکر نمیکنی این من بودم که باید از دستت عصبانی میشدم؟بعد تو…انقدر منو کوچیک میدیدی؟این چه تصوری بود که برای اون مرد درست کردی؟حالا جین فکر میکنه یه آشغالم که هر مردی از راه برسه باهاش میخوابم!»
نگاه جونگ کوک هر لحظه تاریک تر شد.
چشم هاش بین اجزای صورت تهیونگ چرخید بعد زیر لب غرغر کرد:«تهیونگ اون آدم... مهمی نیست که...فکر می‌کنی آبروت پیشش می‌ره... چیشد؟ تو که از بالا نگاهش میکردی!»
و هر لحظه ابروهاش از این حرف های خشن و البته تا حدی واقع بینانه در هم رفت. جونگ کوک اصلا تحمل واقعیت رو نداشت!
تهیونگ از عصبانیت نفس نفس میزد ولی به جونگ کوک نزدیک نمیشد.
شاید اگر موقعیت برعکسی بود جونگ کوک حتی یک سیلی نثار صورت بی نقص نویسنده میکرد اما تهیونگ؟ نه!
به کسی آسیب نمیزد.
اون فقط مقابل افراد قرار میگرفت و اجازه میداد از درون آسیب ببینه اما به کسی آسیب نمیزد!
کلافه دستشو بین موهاش برد و دوباره تو صورت جونگ کوک غرید:«چه احتیاج لعنتی‌ای به اون مارک کردن بود؟»
بزاقشو به زور قورت داد و دوباره فریاد زد:« از بالا نگاهش میکردم ولی هیچ وقت تصورش هم نمیکردم کیم سوکجین زل بزنه تو چشم هام و ازم بخواد باهاش نوشیدنی بخورم ، چرا؟ چون احتمالا میخواست بهت ثابت کنه من از اون آدم های بی ارزشم…نمیدونم! شایدم بهت گفته…» لحنش کمی ساکت تر شد…انگار چیزی توی ذهنش مرور میکرد و شاید حرص و غم توان صداش رو گرفت:« “جونگ کوک این پسر فقط باهات میخوابه تا پول اتاقشو نده!”»
جونگ کوک چشم هاش از نگرانی و ترس فریاد میزد اما لب هاش خندید و صداش سعی کرد وانمود کنه همه چیز عادیه:«اوه نه اون با من می‌خوابه و پول اتاقشو میده!»
بعد نخودی خندید.
اما چند لحظه نگاه کردن توی چشم های خشمگین تهیونگ کافی بود تا خندش رو بخوره و زمزمه کنه:«متاسفم.» بعد کمی اطراف رو نگاه کرد تا از تماس چشمی پرهیز کنه. ضربان قلبش طوری بالا بود که توی ذهنش می‌گفت «اون فردا از اینجا رفته.»
بعد توی همون ذهنش اضافه کرد«پیش آرورا.» و با این فکر اخم کرد.
دوباره توی چشم های تهیونگ نگاه کرد و سعی کرد از خودش دفاع کنه:«باشه. برو زن همون آقا پولداره رو بدزد هر کار میخوای بکن. اون اومده بود بگه دوست پسرت داره زن منو میدزده و من حتی نمی‌تونستم تکذیب کنم. فقط خودمو جلوش شبیه احمق ها نشون دادم که اوووه نه من ذاتا کورم متوجه نمیشم!»
بعد با ناراحتی و حالتی قهر گونه زمزمه کرد:«هر چی. هر کار میخوای بکن من نه دیگه دخالت میکنم نه کمکت میکنم. برو توی بغل اون... خانم فرانسوی بخواب خیلی... اووووف!»
بعد خودش رو باد زد:«گرم تر از منه!» و بدون برقرار کردن یک تماس چشمی دیگه به طرف اتاقش رفت.
وقتی صاحبخونه به اتاقش قدم برداشت و حق به جانب در رو به هم زد، لحظه ای با فاصله از در مکث کرد. به در خیره شد و انتظار قدم های تهیونگ رو کشید. وقتی چیزی جز دور شدنش نشنید زیر لب ناسزایی داد و شروع به در آوردن لباس‌هاش کرد.
نیمه برهنه با یک شلوارک کوتاه رو تشک رها شد.
فکر کرد:«باید یه تتوی جدید بزنم؟»
و فورا خودش رو پیش خودش لو داد که با اخم گفت:«به هرحال که اون نمی‌بینه.»
بعد کمی از این فکر شرم‌زده شد:«چی‌میگی... دو ساعت دیگه برمیگرده.»
نیم نگاهی به در انداخت و باز فکر کرد:«باید درو قفل کنم خواست برگرده هم نتونه.»
بعد با خودش سر تکون داد.
اما اینکار رو نکرد. دراز کشید و به حرف هاش فکر کرد.
از طرف خودش ذره ای پشیمون نبود. به کف دست خودش نگاه کرد و حتی میدونست بدش نمیاد تکرارش کنه. بعد با فکر اینکه قطعا بعد تکرارش تهیونگ حسابی قاطی می‌کنه غرغر کرد.
شاید این بار…با لب هاش انجامش میداد؟!
دوباره به در نگاه کرد و نگاهش رو گرفت.
حداقل این کارش باعث شد جین حتی به خاطر شرم نیابتی هم که شده رهاشون کنه.
اما تهیونگ اینو درک نمی‌کرد و قطعا یک دعوای درست و حسابی با اون میخواست!
اما چرا همخونش اینقدر تغییر رفتار داشت؟
نمیتونست به خاطر زن ها باشه! اون به طور قطع گرایش جنسی به جونگ کوک نداشت که روی بدنش حساس باشه! داشت؟
جونگ کوک زمزمه کرد:«امکان نداره.»
بعد با یادآوری سال‌های گذشته و صدای نفس های اون مرد توش گوشش مو به تنش سیخ شد. نالید:«تهیونگ اینو نمی‌خواد!» میخواد؟دوباره سر تکون داد…نه نه! تهیونگ قطعا علاقه ای به سکس با یک پسر نداشت وقتی اینطور به یک فشار ساده روی گردنش واکنش نشون داده بود! آره اون قطعا قبول نمیکرد زیر بدن جونگ‌کوک قرار بگیره و…اخمی کرد! جونگ‌کوک هم قطعا قرار نبود کسی باشه که زیر بدن نویسنده قرار میگرفت!
بعد توی جا نشست و کلافه از در پرسید:«این پسر چشه!»
بعد از مکثی دوباره توی جا رها شد و سقوط کرد:«ولش کن تا من بخوابم پیداش میشه.»
غلتی زد و چشم هاشو بست:«میاد میگه بیداری؟ بیدار شو. ساعت چهاره. خیلی کارت بد بود. چرا اینکارو کردی.»
با خشم چشم باز کرد:«که شما دیوونه ها همو نکشین!»
با فکر اینکه تهیونگ چقدر به اون زن اشتباه علاقه داره ضربان قلبش بالا رفت.
مطمئن شد اگه تهیونگ به این لجبازی ادامه بده بالاخره رابطه اونارو به هم میزنه چون همین حالاش خیلی بد به نظر میرسید‌.
باید باهاش راجع به آرورا و رابطش حرف میزد.
هشدار میداد! آخه چه هشداری؟! اون میدونست! تا ته ماجرا رو خودش خونده بود!
بعد غرید:«به درک ! هر اتفاقی بیوفته به نفع منه. فقط تهیونگه که ضرر می‌کنه. و ... و احتمالا دیگران. ولی من به همشون هشدار داده بودم.»
بعد قصد کرد در کمال آرامش بخوابه.
اما انتظار صدای قدم های نویسنده هرگز نذاشت پلک هاش حتی سنگین بشه.



The villain you never beenWhere stories live. Discover now