Chapter 11

15 3 1
                                    

دست هاشو توی جیب سوییشرت جونگ کوک که تنش بود فرو کرد و به سنگ های خزه بسته ی زیر پاش چشم دوخت.
مسیری که همیشه متوجهش نمیشد حالا به طرز عجیبی کش میومد و ذهن شلوغ تهیونگ رو بیشتر در تنگنا قرار میداد.
حس میکرد با هر قدمی که به سمت اون خونه ی کوچیک اما آشنا برمیداره احساسات عمیق تری توی وجودش پیج و تاب میخورن و نویسنده؟همیشه درگیر این احساسات بود.
نفس عمیقی کشید و بالاخره مقابل در چوبی خونه ایستاد.
هیچ صدایی از داخل نمیومد ، امکان داشت جونگ کوک هنوز خواب باشه؟
با این احتمال آهسته در رو باز کرد و بعد از دراوردن کفش هاش وارد شد.
سعی میکرد با پنجه ی پا گام برداره تا اگر جونگ کوک خواب بود بیدارش نکنه!
خونه بوی عود لوندر مورد علاقه ی صاحبخونه رو نمیداد پس یعنی جونگ کوک هنوز خواب بود که سعی نکرده بود عطر تهیونگ رو از خونه پاک کنه؟
با این افکار چند گام به سمت اشپزخونه برداشت چون تقریبا از شدت معده درد داشت پس میوفتاد اما هرگامی که نزدیک تر میشد عطر ضعیف سوپ بیشتر توی مشامش پر میشد.
وقتی دید خوبی به آشپزخونه پیدا کرد از تعجب لحظه ای خشکش زد.
جناب صاحبخونه درحالی پشت میز نشسته بود که علاوه برو وجود پررنگ یک قوری روی وارمری سنتی مقابلش ، فنجون چای خوری بین دست هاش و سیگاری درحال سوختن بین انگشت های اشاره و وسطش به شدت خودنمایی میکرد!
از ته سیگار های توی زیر سیگاری تهیونگ که حالا کنار دست او قرار داشت میفهمید این چهارمین نخیه که روشن کرده.
البته از دید نویسنده جونگ‌کوک کاملا ناشیانه داشت به تقلید از پسربزرگتر سیگار میکشید و اصلا از این کار لذت نمی‌برد،چون سیگار هارو زودتر از موعد خاموش میکرد و سراغ روشن کردن بعدی میرفت.
در همین حین مثل یک زن عصبانی، که شوهرش بهش خیانت کرده با چشم های تنگ شده ورود تهیونگ رو تماشا می‌کرد.
با ورودش طوری که انگار یک جمله رو حفظ کرده باشه و تمام صبح با خودش مرور کرده باشه که به محض چشم تو چشم شدن با همسر خیانت کارش به کار ببره، با نوک سیگار بین انگشت‌هاش به قابلمه روی گاز اشاره کرد و پرسید:«سوپ، آقای کیم؟»
و این «آقای کیم» توی رابطه اون دو بدترین ناسزایی بود که به کار می‌رفت.
تهیونگ چند بار پلک زد و سعی کرد موقعیت رو انالیز کنه!
آهسته تر از هر زمانی گام برداشت و سعی کرد تو این فاصله ی کوتاه موقعیت رو بسنجه.
مردد دستش رو از تو جیب سوییشرت جونگ کوک که براش بزرگ بود بیرون اورد و به سمت صاحبخونه حرکت کرد.
بی صدا نزدیکترین صندلی به پسر رو بیرون کشید و کنارش نشست.
نمیدونست چطور مکالمه رو شروع کنه پس فقط صداش رو صاف کرد.
مردد دستش رو به سمت بسته ی سیگاری که روی میز بود برد و آهسته برداشتش و کمی از جونگ کوک دورش کرد ، باید چی میگفت؟
دم عمیقی رو که چند ثانیه ی پیش گرفت بود بیرون داد و زمزمه کرد:« سلام کوک…خوبی؟»
جونگ‌کوک صدایی مثل «هوم» از خودش خارج کرد.
چند ظرف کثیف توی ظرفشویی بود که میتونست بگه صاحبخونه صبحونشو خورده و منتظرش نمونده،اما همچنان همونجا چشم به راه نشسته بود.
بی تفاوتیش می‌گفت نمی‌خواد خودش بحث رو ادامه بده یا حتی نمی‌خواد بپرسه کجا بوده.
تهیونگ کمی خودش رو جلو کشید و دستش رو روی دست جونگ کوک گذاشت.
با احتیاط پشت دست جونگ کوک رو نوازش کرد و به صورت پسر کوچکتر چشم دوخت!
چرا اوضاع اینطوری شده بود؟
چرا انقدر از کلافگی و ناراحتی جونگ کوک داشت عذاب میکشید؟
چرا حس میکرد یک نفر دست دراز کرده و گلوی روحش رو گرفته و با تمام توان فشار میده؟
دوباره کمی صندلیش رو جلوتر برد.
حالا زانوهاشون به راحتی همدیگرو لمس میکردن.
سرشو کج کرد و ببشتر به سمت صاحبخونه مایل شد انگار میخواست از توی صورت پسر جواب تمام سوال هاشو پیدا کنه.
نفس کوتاهی کشید:« من…صبح نمیخواستم بیدارت کنم…یکم سعی کردم بنویسم و بعد…حس کردم بهتره قدم بزنم.»
جونگ‌کوک با یک «باشه.» خشک جوابش رو داد و دوباره روشو از نویسنده گردوند و بیشتر شبیه به یک زن خیانت دیده شد.
تهیونگ مچ دست جونگ کوک رو بین انگشت های کشیدش گرفت و فشار آرومی بهش داد ، دست خودش نبود!
تهیونگ اهل فرار از احساساتش نبود، همونقدر که رک مینوشت همون قدر آزادانه صحبت میکرد.
مردد بود که کاری که میخواست بکنه درسته یا نه اما با آرامشی که توی این موقعیت اصلا جاش نبود انگشت های بلندش رو از هم فاصله داد و آروم بین انگشت های جونگ کوک فرو کرد.
سعی کرد تپش قلبش رو در نظر نگیره و به اون احساس عجیبی که توی وجودش میپیچید توجهی نداشته باشه فقط چند ثانیه ، برای چند ثانیه به انگشت هاشون چشم دوخت و بعد سریع نگاهش رو به صورت جونگ کوک داد:« من…کاری انجام دادم که…که اذیتت کردم؟»
جونگ‌کوک ابروهاشو کمی مچاله کرد و با نگاهی که کل وجود تهیونگ رو قضاوت میکرد پرسید:«اوه اگه کاری کرده بودی من برات سوپ درست میکردم؟! البته تو قهوه های باکلاست رو ترجیح میدی. مگر اینکه هدیه کیم سوکجین باشه.»
سیگار نصفه رو توی جا سیگاری انداخت تا دست آزادش به طرف فنجون دمنوشش بره.
هیچ مقاومتی در برابر گرفته شدن دستش نشون نداد و گذاشت تهیونگ هرچقدر که میخواد بهش ابراز عشق کنه.
فنجون رو که بالا میآورد زمزمه کرد:«اصلا کجا بودی؟» با حالتی که انگار آرزو میکنه شخص مقابلش نشنوه.
تهیونگ آهی کشید و کمی عقب رفت و به صندلی تکیه داد.
انگشت هاشو همچنان بین انگشت های جونگ کوک کیپ کرده بود و داشت فکر میکرد چقدر باید توضیح بده؟
سری چرخوند و به سوپ نگاهی انداخت و بعد با دست ازادش زیپ سوییشرتش رو باز کرد:« میشه از اون سوپ بهم بدی؟ با…با یه چیزی که…نمیدونم یه چیزی که معده درد رو قطع کنه؟»
صاحبخونه درحالی که فنجون رو کنار دهنش گرفته بود و کامل جلوی دید اون به لب‌هاش رو گرفته بود پرسید:«مگه من نوکرتم؟»
تهیونگ لبخند خسته ای زد و با آرامش انگشت هاشو از بین انگشت های جونگ کوک بیرون کشید.
انقدر با آرامش این کارو انجام داد که چندین ثانیه ی طولانی زمان برد جدا شدن دست هاشون.
بی حرف از جا بلند شد و به سمت قابلمه ی سوپ رفت و مردد و گیج به جونگ کوک خیره شد:«از…کجا کاسه بردارم؟ این چند وقت تو غذا کشیدی  برام من سر کابینت ها نرفتم!»
جونگ‌کوک با حالتی که انگار یک رگ اصلی از قلبش پاره شده باشه آهی از سر کلافگی، خستگی و رنگی از دلتنگی کشید و مثل یک کره‌ای اعصاب خورد با سر به یک کابینت اشاره کرد. درحالی که با زبونش لای یک دندون رو پاک میکرد و توی ذهنش به تهیونگ ناسزا میگفت.
تهیونگ بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه دو تا کاسه از توی کابینت بیرون کشید و توی هردو کمی سوپ ریخت.
سریع برگشت و بعد از برداشتن دوتا قاشق روی صندلی کنار جونگ کوک نشست.
کاسه رو جلوی جونگ کوک گذاشت و بدون اینکه به چشم هاش نگاه کنه زمزمه کرد:«من هیچ وقت وعده های واقعی نمیخورم…اصولا سرهم میکنم همه چیزو چون از تنها غذا خوردن بدم میاد.»
جونگ‌کوک نیم نگاهی به کاسه انداخت و با حالت قهرگونه سابق جواب داد:«بهش عادت میکنی. من صبحونمو خوردم.»
بعد با منت اضافه کرد:«تنها!»
تهیونگ قاشقی که باهاش کمی سوپ برداشته بود توی کاسه برگردوند و این بار به جای گرفتن دست های جونگ کوک دستش رو با تردید روی قسمتی از پوست رون پای جونگ کوک که از شلوارک بیرون بود گذاشت و زمزمه کرد:«من نخوردم کوک…من فقط یکم قدم زدم چون نمیتونستم بنویسم.»
صاحبخونه با حرکت سریعی از جا بلند شد. درحالی که روی پاشنه راه می‌رفت و به نظر می‌رسید الانه که بگه «پس منم میرم قدم بزنم!» و از اتاق بره به جهتی قدم های سریع محکمی برداشت اما برخلاف انتظار تهیونگ به طرف یخچال رفت، درش رو باز کرد و یک لیوان رو با شیر پر کرد.
بعد برگشت سمت تهیونگ و لیوان رو با خشونت جلوش روی میز گذاشت.
بعد همون طرف دیگه میز روی صندلی نشست که جلوی بشقابش نباشه و در حالی که چشم سفید میکرد زیر لب گفت:«برای معدت.»
تهیونگ لبخند محوی زد و کمی از شیر نوشید.
دوباره نگاهش رو به جا سیگاری داد و بعد از جرعه ای بزرگ از جا بلند شد.
به سمت جونگ کوک رفت و صندلی کنار جونگ کوک رو بیرون کشید و با جدیت کنارش نشست.
سرشو کمی خم کرد و به چشم های جونگ کوک خیره شد:«فکر میکردم از بوی من بیزاری…»
صاحبخونه آه بلندی کشید و نالید:«اینقدر دراما کویین نباش سوپتو بخور!»
تهیونگ لبخند کجی زد و سوپشو روی میز به سمت خودش کشید.
قاشق کوچیکی از سوپ برداشت و خورد و دوباره منتظر به جونگ کوک چشم دوخت اما این بار با لحنی جدی تر:«اون پاکت مال من نیست!»
نمیدونست چرا و نمیخواست به این فکر دامن بزنه اما از دیشب که جونگ کوک درمورد اون مرد صحبت کرده بود ناخوداگاه ذهنش حساس شده بود و حالا اون پاکت سیگار ناآشنا کمی روی مغز نویسنده رژه میرفت.
جونگ کوک بعد مکثی نگاه خشکی به تهیونگ داد.
غرید:«ادم وقتی با یه معتاد توی یه تخت می‌خوابه از وحشت اینکه وقتی مواد بهش نمی‌رسه بزنه به سر یارو و توی خواب خفش کنه همیشه از اون... چیز که بهش معتاده تو خونه داره‌.» بعد براندازش کرد و با تمسخر گفت:«ببخشید بابایی به دروغ گفتم بالای شونزده سال سنمه که بهم سیگار بفروشن!»
کمی اطراف رو نگاه کرد و با خودش غرغر کرد:«همیشه تیکه های خوبو دیر یادم میاد...»
صاحبخونه حتی نفهمیده بود منظور تهیونگ چیه و به چی شک کرده!
چند قاشق دیگه از سوپش خورد و بعد دوباره به پشت صندلی تکیه زد.
جونگ کوک اصلا با مود خوبی بیدار نشده بود و باعث میشد تهیونگ متوجه نشه دقیقا مشکل از کجاست؟
درواقع نویسنده در اون لحظه حتی نمیدونست مشکل خودش از کجاست؟
چرا دوباره داره انقدر دور میشه و یا چرا انقدر اون پاکت سیگارMEVIUSروی اعصابش میرفت؟
یعنی جونگ کوک بی هیچ دلیلی رفته و یک پاکت سیگار گرفته؟ولی تهیونگ همیشهEsseرو میگرفت و قطعا جونگ کوک این رو دیده پس چرا…نه!
توی مغزش “نه” بزرگی به خودش و افکارش گفت و دوباره چند قاشق از سوپ خورد.
تمام این مدت سکوت سنگینی بینشون بود و جونگ کوک به طرز لجبازانه ای بهش نگاه نمیکرد!
کمی صندلیش رو به سمت جونگ کوک چرخوند و به سمت پسرمقابلش خم شد.
دستش رو به سمت چونه ی جونگ کوک برد و آهسته صورت جونگ کوک رو به سمت خودش چرخوند.
با صدایی آروم تر از همیشه لب زد:«کوک؟»
صاحبخونه جوان با حالتی تخس دوباره فقط با یک صدا جواب داد:«هوم؟»
تهیونگ با دست آزادش چند ثانیه روی میز ضرب گرفت.
چرا جونگ کوک میتونست این طور حواس تهیونگ رو پرت کنه ولی تهیونگ نه؟
چی باعث میشد پسر کوچیکتر اجازه ی این کار رو داشته باشه ولی تهیونگ باید محتاط رفتار میکرد و همش جو رو آروم نگه میداشت؟
با فکری که توی سرش اومد ضربان قلبش بالاتر رفت و کمی صورتش رو کج کرد.
باید یک چیزی رو تست میکرد!
آهسته چونه ی جونگ کوک رو کمی بیشتر فشرد و بعد رهاش کرد اما دستش رو عقب نکشید فقط انگشت های گرم و کشیدشو به پشت گردن جونگ کوک سوق داد و همزمان با جلو کشیدن آهسته ی بدن جونگ کوک خودش هم کمی به سمت صورت جونگ کوک مایل شد و تو فاصله ی کمتری از صورت جونگ کوک دوباره لب زد:«کوک؟»
داشت چی رو امتحان میکرد؟خودشم نمیدونست فقط توی اون لحظه فهمید کیش و مات شده چون بیشتر از قبل ضربان قلبش بالا رفت!
چشم‌های پسرک روی صورت تهیونگ چرخید.
روی تک تک اجزای صورت تهیونگ مکث کرد بعد به آرومی طوری که انگار صداش از جای خیلی دوری میاد پرسید:«چیه؟»
تهیونگ نفس لرزونش رو روی صورت جونگ کوک بیرون داد و با صدایی به مراتب آروم تر از قبل زمزمه کرد:« چی اذیتت میکنه؟»
و آهسته با نوک انگشت پشت گردن جونگ کوک رو نوازش کرد.
فاصلشون انقدر کم بود که اگر جونگ کوک تصمیم میگرفت فقط دو سانتی متر صورتش رو به سمت تهیونگ متمایل کنه قطعا تهیونگ میبوسیدش!
درسته!
بهم برخورد نمیکردن ، تهیونگ عقلش رو از دست میداد و میبوسیدش!
این دقیقا چیزی بود که در اون ثانیه توی ذهن نویسنده میگذشت.
جونگ‌کوک مکثی کرد و بعد اینبار با لحنی به طور خاص خودش که بخاطر معاشرت زیاد با بچه ها یاد گرفته بود، پرسید:«فقط رفتی راه بری؟»
این که جونگ کوک اصلا سعی نمیکرد عقب بکشه شرایط رو برای تهیونگ خیلی سخت تر میکرد!
پسر مقابلش حالا چشم های نرمی تری داشت و تهیونگ اصلا حاضر نبود اون لمس و گرما رو در این لحظه از دست بده.
بازدم کوتاهشو که این بار گرم تر از قبل شده بود دوباره روی صورت جونگ کوک بیرون داد و لب زد:«فقط رفتم که راه برم…»
و ادامه ی جمله رو توی ذهنش چید:« که به آرورا برخورد کردم!»
اما هرگز به زبون نیاوردش و در عوض مردد صورتش رو چند میلی متر جلو تر برد.
جونگ‌کوک که حالا نگاه غمگینی بین لب ها و چشم های تهیونگ می‌گردوند با صدای خیلییی آرومی زمزمه کرد:«داری یه چیزیو ازم مخفی می‌کنی حسش میکنم.»
تهیونگ مردمک های لرزون و نامطمئنش رو چند ثانیه به جونگ کوک دوخت.
داشتن چی کار میکردن؟
مگه همین دیشب جونگ کوک نگفته بود اصلا براش گی نیست؟
ولی…گفته بود اون بوسه رو دوست داشته!
اما…تهیونگ هرگز حسش رو راجع به اون بوسه نگفته بود.
آره همین بود!
اون اصلا چیزی به جونگ کوک نگفته بود فقط ناراحتیشو بروز داده بود.
نفس عمیقی کشید و یکم صورتشو اورد عقب تر تا دید واضح تری از هم داشته باشن ولی نوک انگشت هاشو بیشتر روی پوست گردن کوک به بازی درآورد و بعد از بیرون دادن بازدم لرزونش زمزمه کرد:«رفتم…رفتم قدم بزنم! چون نمیتونستم بنویسم…»
لب های خشکشو با زبون تر کرد و این بار با انگشت های دست ازادش با کمی استرس روی پای جونگ کوک خطوط نامفهومی کشید:« راستش…منم دوستش داشتم!»
جونگ کوک نگاه مضطربی دوباره روی تک تک اجزای صورت تهیونگ گردوند و زیر لب پرسید:«داشتی؟»
تهیونگ آهسته گوشه ی لبشو گزید و معذب کمی توی جاش تکون خورد.
نه نمیتونست!
قطعا نمیتونست تو چشم های پسر مقابلش نگاه کنه و همچین چیزی بگه.
اصلا اگر میگفت و جونگ کوک کنارش معذب میشد چی؟
نه اینطوری نمیشد…چطور جونگ کوک به راحتی حسش رو نسبت به اون بوسه بیان کرده بود؟
با جفت دست هاش که حالا یخ کرده بودن مچ هر دو دست جونگ کوک رو گرفت و آهسته زمزمه کرد:«اون…بوسه رو میگم!»
جونگ کوک آهی کشید و اینبار با غم بیشتری به تهیونگ نگاه کرد.
ابرو در هم کشید و کمی اشک توی چشم‌هاش جمع شد.
نگاهش رو گرفت تا اون نخی که بین چشم هاشون بسته شده بود رو پاره کنه و چند بار پلک زد و گفت:«که اینطور!»
انگار هزار سوال، هزار جواب هزار بهانه توی سرش می چرخید اما هیچکدوم براش جواب نمیشد.
حالا تهیونگ خیال می‌کرد خودش هم نمیدونه از چی ناراحته.
یا باید از چی ناراحت باشه.
یا چی هست که به زبون نمیاره!
چیزی درون وجود تهیونگ پاره شد!
بزاقشو مردد قورت داد و معذب فاصله گرفت.
اشتباه کرد!
اصلا نباید میگفت…اصلا!
نفس کوتاهی کشید و این بار انگشت هاشو بین موهاش برد.
چی باید میگفت؟ هر عکس العملی رو پیشبینی کرده بود جز بیشتر ناراحت شدن جونگ کوک!
عصبی بالای ابروشو خاروند و این بار از جاش بلند شد.
به سمتی که جونگ کوک چشم برگردونده بود رفت و مقابل پای جونگ کوک روی زمین نشست و آهسته گفت:«متاسفم…نباید میگفتم…من…من فقط نباید مثل…میدونی چون هرچی تو سرم میگذره مینویسم…نباید به زبونمم اجازه بودم هرچی تو سرم میگذره رو بیان کنه…اگر…اگر این اذیتت میکنه اصلا…اصلا دیگه چیزی نمیگم!»
جونگ‌کوک آه بلندی کشید.
اونم به کلافگی تهیونگ بود.
بالاخره زبون باز کرد:«بلند شو! نکن.» و با حالی زار ادامه داد:«فعلا روی آرورا فکوس کن به نوشتنت... بیشتر کمک می‌کنه. اگه ذهنت متوجه چند نفر بشه... خوب نمینویسی.»
تهیونگ با شوک سر بلند کرد و جوری که انگار متوجه حرف جونگ کوک نشده بود لب زد:«چی؟»
جونگ کوک آهی کشید و کمی فکر کرد.
بالاخره گفت:«متنتو اتفاقی خوندم‌. فکر میکردم شاید نوشته باشی برام کجا میری و ... تهیونگ... افتضاح بود. خیلی مبهم نوشتی. اصلا نمی‌فهمیدم چی به چیه!
خواننده هم هرگز نمی‌فهمه.
فکر میکنم به این دلیله که تمرکزت رو از روی ایده اصلی داستانت یعنی آرورا از دست دادی. قرار بود... توی کیوتو باشی و بهتر بنویسی. تعجبی نداره نمیتونی بنویسی چون به کل حواست پرت شده. متنت پراکنده بود فکر کنم حواست هم همینطوریه. نمیفهمی چی میخوای و این برای من آزار دهندست. آویزون منی به من نگاه می‌کنی ولی همش داری اون زنو تصور میکنی که جای من اگر بود... چجوری مینوشتیش.
نمیتونی اون زنو لمس کنی، نوازش کنی، بغل کنی به جاش سعی میکنی یک جوری این موقعیت رو برای خودت فراهم کنی. احساساتت لحظه ای شدن الان یک چیزی میگی میری فردا اصلا یادت نمیاد چی میخواستی... تهیونگ من...»
جونگ‌کوک لب هاشو جمع کرد.
بعد از مکثی گفت:«من همیشه نفر سوم یک رابطه بودم. و... دیگه... نمیخوام... اون حسو تجربه کنم و اصلا نمیخوام... وارد بازیت بشم.»
تهیونگ با چشم های مبهوت به جملاتی که از بین لب های جونگ کوک بیرون میومد خیره شد.
هیچ وقت اون پسر رو انقدر روراست و کلافه ندیده بود و این باعث میشد قلبش از قبل سنگین تر بکوبه!
مغزش خالی بود،هیچ چیز برای گفتن نداشت!
از روی زمین بلند شد و نگاه مرددی به جونگ کوک انداخت.
نه…هیچ حرفی برای زدن نداشت و هرچیزی که میخواست به زبون بیاره فقط حال هر دونفرشون رو خراب تر میکرد.
نمیدونست حق با کیه؟حق با جونگ کوک بود یا خودش؟اصلا چرا انقدر اوضاع رو سخت کرده بود؟
نگاهش رو از جونگ کوک گرفت و مستقیم به سمت اتاقش رفت.
نمیخواست توی خونه بمونه و حتی دوست نداشت لباسش رو عوض کنه و لباس جونگ کوک رو پس بده!
حس میکرد اگر الان اون سوییشرت رو دربیاره و به صاحبخونه پس بده فاصله ی بیشتری بینشون انداخته!
دست انداخت و توت‌بگ مشکیش رو از توی کمد بیرون کشید و بعد از انداختن دفتر و خودکارش داخل توت بگ به سرعت خونه رو ترک کرد!
حتی به اشپزخونه نیم نگاهی هم نینداخت تا دوباره با جونگ کوک چشم تو چشم نشه.
قلبش انقدر سنگین بود و روحش انقدر خسته بود که حس میکرد حتی اگر لب هاشو از هم برای عذرخواهی فاصله بده وجودش رو بالا میاره!
نمیدونست میخواد کجا بره؟نمیدونست میخواد چیکار کنه فقط میدونست نیاز داره از جونگ کوک و خونه فاصله بگیره…شاید شب وقتی اون پسر خوابش برد به خونه برمیگشت ولی الان نه!

——
ظهر، برای صاحبخونه اینطوری شروع شد.
خالی کردن کاسه‌های سوپ توی قابلمه و شستن ظرف‌ها.
سکوت طولانی، جایی توی گلوش سنگینی می‌کرد.
مثل طنابی که دور گلوش بسته باشه.
لرزش خفیف دست‌هاش هم حواسش رو پرت می‌کرد.
قابلمه رو برداشت، برد و توی طبقه پایین یخچال گذاشت.
نگاهی به یخچال انداخت،مستأجرش واقعا اقتصادی بود و کم خرج.
چیزی نمیخورد، از وقتی تنها بود خرید هاش بیشتر نشده بود.
به اندازه خودش حموم میرفت و تا حد امکان آب زیادی مصرف نمیکرد.
از آشپزخونه بیرون رفت.
ظرف آب و غذای پرنده‌هایی که هر روز جاشون توی خونه عوض میشد و امروز کنار آشپزخونه بودن رو عوض کرد.
بعد با چهره‌ای عبوس مشغول سر به سر مرغ عشق سبز گذاشتن شد.
با نزدیک شدن انگشتش از بین میله های قفس، مرغ عشق سبز رنگ مدام به جهت مخالف فرار میکرد.
آخر دست کرد توی قفس و خواست پرنده سبز رو در دست بگیره،اما بنفش توی دستش افتاد.
مشتش رو بیرون کشید و بدون اینکه اجازه فرار بهش بده بین انگشت هاشو باز کرد تا نگاهش کنه.
پرنده کوچک به خودش می لرزید.
جونگ‌کوک زیر لب گفت:«به دست من آزاد شدن طوطی جان، بهترین اتفاقیه که برات میتونست بیوفته.»
بعد اطراف چرخید و پرسید:«این خونه خیلی بزرگ تر از قفست نیست؟»
و بعد از گفتن این جملات بغض راه گلوشو بست.
این دو جمله زمانی از حنجره‌ای بم تر خارج شده بود.
از گلویی سال خورده تر، از دهانی... نامرد.
جونگ کوک دوباره روی دو زانو نشست و پرنده رو به قفس برگردوند.
زمزمه کرد:«ازادت نمیکنم. ممکنه توی خونه گم شی. اون وقت هیچوقت دیگه دوستتو نمی‌بینی.»
آه بلندی کشید و زیر لب اضافه کرد:«بدتر از اون... گم شدن توی کیوتوئه. توی کیوتو گم بشی... باختی.»
بعد بالای ابروشو خاروند…عادتی که به تازگی پیدا کرده بود.
بلند شد و رفت سراغ موبایلش که تا زنگ نمی‌خورد به ندرت ازش استفاده میکرد.
دوباره روی صندلی آشپزخونه جایی که آخرین بار اون گوشی تلفن رو رها کرده بود نشست، پا روی پا انداخت و پیام های نخوندش رو چک کرد.
گروه معلم ها پر بود از خسته نباشید ها و تعطیلات خوبی داشته باشید ها!
توییتر پر بود از سلفی های گشت و گذار آقای مدیر.
یک پیام نخونده از بانو واکانا.
از باز کردن پیام اجتناب کرد و اول رفت تا حال مادرش رو بپرسه.
همه چیز مثل همیشه بود.
سه ساعت ناله، اشک، زاری.
نمی‌دونست اگر کره می‌موند و کره می‌بود هم همینطور پیش می‌رفت یا خیر.
مامان... همینقدر افسرده بود یا خیر.
اوایل می‌گفت داغ جدایی بابا اگه از سرش بگذره حالش خوب میشه.
اما داغ دوری خودش چیزی نگذشت که سراغش اومد.
نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد هیچوقت نمیتونه زخم هاشو التیام ببخشه.
حتی اگه برگرده کره دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست!
خصوصا اینکه مادرش فهمیده  بود جونگ‌کوک به چه دلیل و با چه کسی از کره رفته‌.
دیگه حتی یک ذره آبرو و احترام هم توی اون خونه نداشت.
پدرش هم میدونست اما برای اون خائن ذره ای فرقی نداشت!
دور خونه راه می‌رفت، خونرو مرتب میکرد.
گوشی موبایلش رو گذاشت بود توی جیبش و به حرف های مادرش گوش میداد.
هر از گاهی سعی میکرد دلداریش بده.
بالاخره وقتی جونگ کوک همه خونه رو تمیز کرد، طی کشید، شمع های معطر روشن کرد مادرش پرسید:«تو چکارا میکنی؟ هنوز اون مرتیکه آویزونته؟»
جونگ‌کوک به دروغ گفت:«مامان من دو ساله ندیدمش. از وقتی اومدم توی خونه جنگلی اونم پیدام نکرد.»
مادر با نگرانی پرسید:«پیدات کنه چکارت میکنه؟!»
جونگ کوک آهی کشید و نالید:«مامان نه پیدام می‌کنه نه می‌خواد پیدام کنه! گفتم که ازم خسته شده منم آزاد شدم.»
سوالی که ازش وحشت داشت پرسیده شد:«پس چرا برنمی‌گردی کره؟»
جونگ‌کوک آهی کشید.
اطراف رو نگاه کرد.
هوا رو به تاریکی می‌رفت و صدای نسیم ملایمی از خارج از خونه شنیده میشد.
خیلی گرسنه بود.
بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.  بالاخره گفت:«مامان خیلی از چیزی که فکر می‌کنی سخت تره.»
مادر که خودش رو آماده این جواب کرده بود پرسید:«الان چکار میکنی؟ شغلت چیه؟ درآمدت از کجاست؟»
جونگ کوک لحظه ای مکث کرد. پدرش که اصلا باهاش حرف نمی‌زد در جریان این چیزها بود... اما مادرش؟
چرا تا به حال نپرسیده بود؟
کمی توی فکر پرسید:«چرا اینجوری میپرسی؟»
بالاخره زن نیشی که میتونست بزنه رو زد:«کسی که ده ساله خرجشو یکی دیگه میده... نه! کسی که تمام عمر خرجشو کسای دیگه دادن یک دفعه پشتش خالی شه چکار میکنه؟»
سعی کرد بگه:«مامان اون شوگر من نبود...» در واقع گفت اما صدایی از گلوش خارج نشد. بالاخره زبون باز کرد:«مامان من چند ساله معلم مهدکودکم اینجا. این خونه جدیدم... خیلی بزرگه و توی جنگله. به یک کره ای جوون اجاره دادم یک اتاقشو. زیاد... از اتاقش بیرون نمیاد نویسندست توی فاز خودشه... منم خوبم...»
خورشید و عقربه های ساعت با آرورا لج کرده بودن.
دقیقا به همون سرعتی که وقتی داشت برای ایسول داستان میخوند سر کج کرده بود و از پنجره غروب خورشید رو دیده بود ، حالا هم شاهد حرکت عقربه های ساعت بود که با بی رحمی روی ۱۲ به هم رسیدن!
آهی کشید و کوتاه کمرش رو به هر دو طرف چرخوند.
ذهنش درگیر بود اما چند ساعت پیش وقتی داشت سعی میکرد ایسول رو بخوابونه و به سوختن شمع کوچک و صورتی روی میز کنار پنجره ی اتاق ایسول چشم دوخته بود به خودش قول داده بود.
به خودش قول داده بود این شانس دوباره رو به خودش بده!
اگر قرار نبود موفق بشه و قرار نبود دوباره رو پای خودش بایسته و به حرفه ی سابقش برگرده پس این شروع قرار بود ، شروعی برای پایان سنگین دوره ی کاریش باشه!
پس باید تمام تلاشش رو میکرد ، اگر قرار نبود این بار موفق بشه پس باید یک پایان بهتر و پر تلاش رقم میزد.
نگاهش رو به طراحی پیراهن زنانه ای که تمام غم وجودش رو توش خالی کرده بود ، دوخت!
فوق العاده شده بود.
احتمالا باید اسم این کالکشن رو “آخرین قطرات” میذاشت.
آخرین قطرات وجودش…
آخرین قطرات زندگی حرفه ایش…
شاید هم آخرین قطرات غرورش!
لبخندی زد و دوباره نگاهش رو به طراحی مقابلش دوخت.
آهسته انگشت اشارش رو روی صورت اون طرح کشید و صورتش رو سیاه و تار کرد.
حالا بهتر بود.
دوست نداشت اون لباس رو روی صورت خاصی تجسم کنه ، اصولا هیچ صورتی برای طراحی های قبلیش هم نمیکشید ؛ انگار امشب از دستش در رفته بود.
باید هرچه سریع تر شروع به دوختن این طرح میکرد، احتمالا اگر تمام شب رو روش کار میکرد فردا حدودای ۸.۹ صبح تموم میشد.
با این فکر از جا بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا به خودش یک فنجون قهوه هدیه بده.
سوکجین رو دید که توی آشپزخونه ایستاده، کتش رو در آورده، آستین های پیراهنش رو بالا زده و به یک کابینت تکیه داده بود.
با ورود خودش به آشپزخونه نگاه تیره همسرش رو روی خودش حس کرد.
لبخند خسته ای تحویل جین داد و با صورتی آویزون به سمت مرد رفت:« سلام عزیزم…کی برگشتی؟چند بار باهات تماس گرفتم از صبح ولی جواب ندادی!»
جین لبخند خشکی زد و بدون اینکه حالت سنگینی که به خودش گرفته بود تغییر کنه پرسید:«برای انتقام بود که جواب زنگ در رو ندادی؟»
ناخوداگاه هر دو ابروی زن بالا پرید.
چند قدم به سمت میز برداشت و آروم پشت صندلی نشست:« ساعت ۱۲ شبه جین! ممکن بود اصلا خواب باشم…بعدشم من بالا بودم توی اتاق کار اصلا متوجه نشدم!»
جین آهی از سر کلافگی کشید و تیغه بینیشو توی دست گرفت. بعد پرسید:«چرا جوری کار نمیکنی که به زندگیت هم برسی؟»
آرورا با تعجبی ساختگی که بیشتر از خشم نشات میگرفت بهت زده تک خنده ای کرد و از جاش بلند شد:« ببخشید؟ جوری کار کنم که به زندگیم هم برسم؟ درمورد کدوم بعد از زندگیم داری حرف میزنی؟»
بعد با کلافگی مداد بین موهاش رو دراورد و روی میز انداخت:« خودت تو روز تعطیل خونه نبودی و جواب تماس هام رو نمیدادی حالا طلبکارم هستی؟»
سوکجین درحالی که از آشپزخونه به بیرون قدم برمیداشت، دکمه های پیراهنش رو باز کرد و غرید:«صبح تا شب برای آرامش تو و دخترم کار میکنم آرورا. ولی تو فقط... اخیرا داری غر میزنی.»
این بار نتونست آرامشش رو حفظ کنه.
حرف های جین روز به روز سنگین تر میشد.
با عصبانیت بی حدی به سمت جین گام برداشت و دست جین رو گرفت و به سمت خودش کشید.
با چشم هایی ریز شده تو صورت جین خیره شد و غرید:« من غر میزنم؟چه مرگته جین؟ مشکل اصلیت چیه الان؟»
جین درحالی که از همون جا شروع به باز کردن دکمه هاش کرده بود رو به گفت:«مشکل من اینه که جدیدا تصمیم گرفتی عضوی از خانواده نباشی!»
آرور با حرص دستی توی موهاش برد حس میکرد کل وجودش رو روی شعله ی تیزی از اتش نگه داشتن و هر چند ثانیه یک بار میچرخوننش تا نقاط مختلفی از تمامیت روحش به اتش کشیده بشه!
نفس عمیقی کشید تا صداش رو کنترل کنه و ایسول رو بیدار نکنه.
دوباره نگاهش رو به جین داد:«چی داری میگی؟ من این مدت حتی نخوابیدم تا بتونم درست با ایسول وقت بگذرونم! ازم خواستی من ببرم و بیارمش تا فکر نکنه توسط ما ترک شده روز های تعطیل خبری از هیچ پرسنلی نیست و همه کارو خودم میکنم و تو هیچ وقت توی این خونه نیستی بعد از من طلبکاری؟ درست حرف بزن بگو مشکلت چیه جین؟ قبل اینکه بری توکیو و کل روز جواب موبایل لعنت شدتو ندی همه چیز خوب بود الان با این قیافه برگشتی و از من شاکی شدی؟»
سوکجین رو به زن غرش کرد:«مشکل من اینه که من خیلی وقته حس نمیکنم زن دارم! حس نمیکنم خونم گرمه! خونه یخ کرده آرورا! هیچی سر جاش نیست! حس میکنم اصلا نمی‌شناسمت. تو عوض شدی. مشکل من اینه که...»
مکثی کرد بعد ادامه داد:«حرفات هیچوقت از ذهنم نرفت. هر روز توی سرم مثل پتک کوبیده میشه پس سرم. هر روز.... حالم بدتره. از روزی که فهمیدم هیچ ارزشی برات ندارم. آرورا من حس میکنم به زور اینجا نگهت داشتم! حس میکنم توی رودروایسی باهام ازدواج کردی و اومدی کیوتو!»
کمی نگاهش رو روی زن و خونه گردوند و با صدای آروم تری گفت:«بعد از... همه این ... سال ها حس میکنم.... من هیچوقت... هیچکسو نداشتم.»
آرورا قهقه ی ناباورانه ای زد و این بار اصلا سعی نکرد ولوم صداش رو کنترل کنه!
با حرص پتویی که روی مبل بود رو برداشت و به سمت جین پرت کرد و تقریبا داد زد:« مگه من این پتوی کوفتی رو مبل گوشه ی خونم که وظیفم گرم کردن این جا باشه؟ مگه تو سعی کردی منو درک کنی که من بخوام تورو درک کنم؟ مگه وقتی باهم ازدواج کردیم قرار بود بیایم وسط یه جنگل من صبح تا شب برات شیرینی خونگی درست کنم و شب ها ماساژت بدم تا خستگی روزت در بره؟ مگه با من ازدواج کردی که تختتو گرم نگه دارم؟»
این بار تقریبا جیغ زد:« مگه من یه هرزه ی لعنتیم که وظیفم گرم نگه داشتن تو باشه؟ مگه از روز اول نمیدونستی داری با کسی ازدواج میکنی که با نصف برند های روز اروپا قرارداد داره؟ برای همین منو اوردی کیوتو؟ برای اینکه فقط بمونم یه گوشه و به پروپات نپیچم؟من کی ازت خواستم کل مسئولیت زندگی رو به تنهایی به دوش بکشی؟»
دو قدم به جین نزدیک شد و با صدای بلندتری توی صورتش تقریبا فریاد زد و همزمان انگشت اشارشو با حالت اخطار به سمت مرد گرفت:« از روز اول گفتم من دوست دارم تو این زندگی باهم پیشرفت کنیم!»
جین نفس عمیقی کشید و طوری که با انرژی متضادی آرامش خودش رو هر لحظه بیشتر حفظ میکرد گفت:«باشه! ببخشید! پس چرا گفتی هیچوقت دوستم نداشتی؟»
آرورا خواست این بار با صدای بلندتری تو صورت جین فریاد بزنه اما با صدای ایسول متوقف شد ، دخترک در حالیکه با گیجی از پله ها پایین میومد و دست عروسک پانداش رو توی دست گرفته بود و روی زمین میکشید با گریه نالید:«ماما؟چیشده؟»
جین فورا رفت سراغ دختر و بلندش کرد.
در آغوش کشید و با آرامش گفت:«ماما یک عنکبوت بزرگ دید خیلی ترسید! منم عنکبوتو کشتم دیگه جای نگرانی نیست. ببخشید بیدارت کردیم عزیزم.»
و صورتش رو بوسید و طوری که که انگار آرورا اصلا اونجا حضور نداره روونه طبقه بالا شد.
آرورا برای ثانیه های متوالی نفس عمیق کشید.
فقط تو اون نقطه ایستاد و اجازه داد لرزش بدنش کمی آروم بگیره.
اصولا دوست نداشت بغضش بشکنه و در این نقطه از زندگیش هرروز با اشک ریختن ضعیف تر از قبل جلوه کنه.
نمیدونست چند ثانیه و یا چند دقیقه گذشت اما به دنبال جین و ایسول به طبقه ی بالا رفت.
جین آروم رو تخت ایسول نشسته بود و موهای دخترک عزیزش رو نوازش میکرد ، تصمیم گرفت بهشون نزدیک تر بشه.

آهسته پایین تخت ایسول روی زمین نشست و سرش رو جایی کنار دست ایسول قرار داد:« ببخشید عروسکم ترسوندمت.»
ایسول لبخندی زد و سر تکون داد و خطاب به جین گفت:« بابایی کجا بودی کل روز؟ مگه امروز قرار نبود بریم پارک؟»
جین در حالی به نوازش اون دخترک ادامه میداد زمزمه کرد:«سر کار مشکلی ایجاد شده بود باید می موندم... عذر میخوام. یک روز دیگه می‌برمت.»
ایسول سریع با ذوق تو هوا دست تکون داد:« نه نه اشکال نداره بابایی…امروز اوپا پیشمون بود بهم خوش گذشت.»
جین مکثی کرد و نگاهش رو بین آرورا و ایسول چرخوند.
همسرش میتونست حالت شوکه ی اونو ببینه.
با احتیاط پرسید:«او...پا؟»
آرورا فقط پلک های خستشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.
جین نه تلفنش رو جواب داده بود و نه از وقتی رسیده بود فرصتی برای صحبت کردن داشتن پس نباید الان ازش شاکی میشد.
در همین حین ایسول با ذوق روی تخت نشست:« اوهوم تهیونگ اوپا اینجا بود. جونگ کوکی نیومده بود بخاطر همین کل زمان میتونستم باهاش بازی کنم بدون این که جونگ کوکی غر بزنه تازه بابایی همش خودم باهاش کره ای حرف زدم.»
و با افتخار به صورت جین خیره شد تا کمی تحسین بخاطر این دست اورد بزرگ دریافت کنه.
مو به تن جین سیخ شد و حتی نمی‌تونست یک جمله دیگه به زبون بیاره.
خیلی با خودش کلنجار رفت که بگه:«عجب...»
و دستش از روی سر ایسول رها شد.
نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:«که اینطور....» بعد از روی تخت بلند شد:«بخواب دخترم. بخواب.»
و مبهوت از اتاق خارج شد.
آرورا آهی کشید و پیشونی ایسول رو کوتاه بوسید و پتو رو روش مرتب کرد.
از اتاق خارج شد و با نفسی عمیق به سمت اتاق خودشون رفت.
باید حالا جونی تازه برای بحث های جدید میگرفت.
جین کلافه پیراهنش رو دراورد و روی زمین پرت کرد و خودش رو کلافه روی تخت رها کرد.
آرورا نفس عمیقی کشید و به جین خیره شد:«الان چه بحثی رو میخوای شروع کنی؟»
جین آهی کشید و زمزمه کرد:«تویی که تنت میخاره. مگه من اصلا حرفی زدم؟»
دستی روی صورتش کشید و آه بلندی بعد از اون سر داد.
آرورا با حرص به سمت جین که بالاتنش رو روی تخت رها کرده بود اما پاهاش همچنان روی زمین بودن رفت و بین پاهای جین ایستاد و از بالا بهش زل زد:« این چه واکنشی بود که به حضور تهیونگ نشون دادی؟ لطفا هرچی تو اون مغز لعنتیت هست الان بریز بیرون!»
جین نالید:«ارورا! بسه! من نمیخوام سر جنگ با تو راه بندازم! خودت شروعش کردی... خودت تمومش کن.»
آرورا دوباره نا باورانه خندید و با حرص با هر دو دست کوبید تو رون پای جین تا بتونه مرد رو به حالت نشسته دربیاره:« من شروع کردم یا تو؟کی سرناسازگاری باز کرد؟ کی بود که به من توهین کرد؟ دو روز دیگه میخوای بهم حتما تهمت رابطه داشتن با کیم تهیونگ رو بزنی اره؟»
جین به چشم های زن خیره نگاه کرد و با جدیت گفت:«بسه. تو بودی که گفتی برات کم گذاشتم، تو نیاز به تراپیست داری!»
بعد از مکثی اضافه کرد:«هندل کردن احساساتت خیلی سخته. کم آوردم.»
آرورا چند بار لب هاشو از هم فاصله داد تا در جواب به جین چیزی بگه اما در نهایت فقط سکوت کرد.
حس میکرد این بار قرار نیست مقابل کنترل کردن بغضش پیروز بشه پس فقط از جین فاصله گرفت و مستقیم از اتاق مشترکشون خارج شد!
[ این نوشته در مورد زمانیکه تازه رابطه رو درست درکش کردیم و فهميديم ، نمیدونم ربطی به نوشته های قبلیم دارن یا نه!
نمیدونم هیچ وقت از این نوشته ها توی کتابی استفاده میکنم یا نه!
تبدیل به داستانی میشن یا نه. اما این رو میدونم که دوباره فقط من هستم و این کاغذ و قلم.
دوباره کسی برای صحبت کردن کنارم نیست و حالا کیوتو غریب تر از سئول به وجودم رخنه کرده!
من هرگز نتونستم بگم “بهم یک دقیقه زمان بده”.
خیلی دیر شده بود.
به نظرم حرف های توی ذهنم درست میان اما نمیتونم بهت اجبار کنم تا درکشون کنی.
من خودم هم نمیدونم!
اما یک چیز رو میدونم ، تو هرگز نفر سوم من نخواهی بود.
شاید دارم مینویسم به امید این که فقط کمی ذهنم مرتب بشه و امشب وقتی دیدمت یک دقیقه ازت زمان بگیرم.
شاید گاهی توی ذهنم دخترک غریبه رو به جای تو دیده باشم…
شاید وقتی کنارش بودم تورو به جای اون تصور کرده باشم عزیز من…
اما هرگز زمانی که کنار تو بودم جز تو کسی ذهنم رو مشغول به خودش نکرده بود!
شاید…شاید آرورا فقط رویایی قدیمی در واقعیت بود.
میدونم نباید همچین حسی داشته باشم.
اما خیلی وقته که گفتنش دردناکه و اذیتم میکنه اما امروز دلم میخواست بهت بگم تا آخر روز کنارم بمون.
امشب بهت میگم…
میگم من هرگز بازی‌ای شروع نکردم تا تورو توش شرکت بدم.
این بازی توسط خودت شروع شد و من فقط خواستم کنارت باقی بمونم!
شاید امشب بتونم بهت بگم بذار تا صبح کنارت بمونم و بعد همه چیز رو فراموش میکنم چون تو دوست داری منو دیوونه کنی و بعد پسم بزنی…باشه!
ولی بذار قبل از اینکه پسم بزنی همه چیز رو بهت بگم.
الان بذار کنارت بمونم.
الان که، باعث شدی تا ذهنم رو اونجا، پیش تو جا بذارم.]
ته سیگارش رو با خستگی روی دسته ی نیمکت فشرد و خاموش کرد.
از جا بلند شد.
کل روز رو راه رفته بود و حالا نیمه ی شب تو پارکی که نزدیک به مهدکودکی که جونگ کوک توش کار میکرد روی نیمکتی کز کرده بود و مینوشت.
هوشیار بود؟
آره هوشیار بود.
حتی امشب انقدر ناامید بود که سه تا قوطی آبجویی که تا الان گرفته بود باعث نمیشدن کمی از بار غم روی دوشش کم بشه.
با شونه هایی پایین افتاده و کمری خمیده از پارک خارج شد.
شنبه شب بود و کیوتو شلوغ تر از هر شبی که تهیونگ توی این مدت اونجا گذرونده بود.
سعی میکرد مسیری که با تاکسی اومده بود رو بخاطر بیاره تا بتونه پیاده به خونه برگرده.
هرچقدر بیشتر طولش میداد احتمال این که جونگ کوک به خواب میرفت بیشتر میشد.
با تمام وجود دوست داشت حرف هایی که فقط نوشته بودشون رو به جونگ کوک بزنه اما اصلا قصد نداشت انجامش بده.
احتمالا جونگ کوک هیچ اهمیتی به این موضوع نمیداد و فقط اوضاع رو پیچیده تر میکرد پس تصمیم گرفت حداقل همین یک شب رو از پسر دوری کنه.
کوچه های پر شیب کیوتو رو یکی پس از دیگری پشت سر میذاشت بدون این که کاملا مطمئن باشه مسیر درستی رو میره یا نه!
اهمیتی نداشت.
به هرحال یک جا تو یک ساعتی به اون خونه میرسید،نمیرسید؟
با شنیدن سروصدای چند نفر مقابلش اهسته چشم از کفش هاش گرفت و به روبه روش داد تا موقع راه رفتن به کسی برخورد نکنه.
تقریبا ۶.۷ نفر که کاملا مشخص بود در بهترین حالت مست هستن از سمت مخالف تهیونگ به سمتش میومدن.
دختر ها و پسر هایی که احتمالا اوایل دهه ی بیست سالگیشون بود و با صدای بلند میخندیدن.
این جا هم مثل سئول بود.
اگر از دوره ی دبیرستان و یا دانشگاه دوستی پیدا نمیکردی تا اخر عمر محکوم به تنهایی بودی!
آهی کشید و خواست دوباره با کمری خمیده از کنارشون عبور کنه که با تنه ی محکمی که بهش خورد کمی به سمت چپ مایل شد.
با نگرانی سرشو بالا گرفت و به دختری که بهش تنه زده بود و حالا با فریاد چیزی به ژاپنی میگفت خیره شد.
نه اصلا اینو نمیخواست.
همچین دعوایی رو الان اصلا نمیطلبید.
با نگرانی به دختر خیره شد و با صدای بمی به انگلیسی زمزمه کرد:«متاسفم…»
از چی؟نمیدونست فقط نمیخواست دعوایی شکل بگیره!
دختر حالا با لجاجت بیشتری شروع به گفتن جملاتی با صدای بلند کرده بود و نفرات دیگه ی گروهشون هم کنار تهیونگ ایستاده بودن!
تهیونگ با کلافگی دستی به صورتش کشید و دوباره زمزمه کرد:«متاسفم…ژاپنی بلد نیستم!»
دختر این بار جفت دستاشو به قفسه سینه ی تهیونگ کوبید و با صدایی به مراتب جیغ تر جمله ای رو بیان کرد که باعث خنده ی همشون شد.
تهیونگ آهی کشید و آهسته بند کیفش رو توی مشتش فشرد و به انتهای کوچه نگاه کرد تا ببینه کسی از این کوچه عبور میکنه؟امیدی هست یا قراره در اخر با این گروه درگیر بشه؟!
هیچ امیدی نبود!
اهسته به انگلیسی زمزمه کرد:« من ژاپنی بلد نیستم…لطفا!»
دختر این بار با قهقه فک تهیونگ رو بین انگشت هاش گرفت و فشرد و با انگلیسی افتضاحی گفت:« لطفا؟پسر خوب!»
و ناخن هاشو توی پوست تهیونگ فشرد.
تهیونگ با درد پلکشوجمع کرد، سوزش شدید پوستش نشون میداد خش عمیقی روی فک و چونش افتاده پس دستش رو بالا اورد تا دست دختر رو کنار بزنه اما این بار بخت باهاش یار بود چرا که یکی از پسر ها که موهای نارنجی رنگی داشت چیزی به ژاپنی گفت و در کسری از ثانیه همشون با سرعت از اوت جا فاصله گرفتن!
تهیونگ دم عمیقی گرفت و سعی کرد جوشش مایعی داغ و زهر مانند از معده به راه گلوشو نادیده بگیره و به انتهای خیابون که ماشین پلیسی به سمتش میومد چشم دوخت.
با دست های لرزون سیگاری روشن کرد و منتظر ایستاد تا ماشین پلیس به سمتش بیاد اما ماشین پلیس نایستاد و بی تفاوت رد شد.
انگار فقط برای گشت زنی اونجا بودن!
به راهش ادامه داد.
دقایق پشت همی میگذشت و تهیونگ بی حال تر از همیشه مسیر رو ادامه میداد.
گهگاهی نگاهی به ساعت مینداخت و بیشتر امیدوار میشد که وقتی برسه خونه جونگ کوک خوابه!
بالاخره بعد از خاموش کردن پنجمین نخ سیگار خودش رو مقابل کلبه ی چوبی جونگ کوک پیدا کرد.
دوباره ساعت رو توی صفحه ی گوشیش چک کرد و با دیدن دو و سی دقیقه ی شب امید پیدا کرد که صاحبخونه خوابیده.
چند دقیقه ی پیش وقتی صورتش رو توی گوشی چک کرده بود متوجه شده بود رد ناخن های اون زن روی صورتش مونده و خون کمی که از جای اون چنگ بیرون جهیده بود و توی همون نقطه خشک شده بود جلوه ی افتضاحی به صورتش میداد پس میلش به خواب بودن جونگ کوک دوچندان شد.
آهسته در خونه رو باز کرد و گام آرومی به داخل برداشت.
وقتی وارد خونه شد اولین چیزی که به چشمش اومد یک جفت کفش زنانه‌ی قرمز رنگ دم در بود. 
کفش پاشنه بلند قرمز؟
چه زنی اینقدر رسمی به دیدن جونگ کوک میاد؟
شاگرد جدید داره؟
دومین چیز غیر عادی توی خونه صدای خنده یک زن بود.
وقتی یک قدم به داخل خونه برداشت، بوی سیگاری که صبح جونگ کوک میکشید به مشامش خورد.
جهت همه این‌ها، آشپزخونه بود.
ضربان قلبش که هر لحظه بالاتر میرفت رو نادیده گرفت و سعی کرد بزاق زهر شدشو به زور فرو بده.
خون به راحتی به گونه هاش دویده بود و خوب میدونست چند ثانیه ی اینده این خون تغییر جهت اساسی به سمت گوش  هاش خواهد داشت.
ساعت ۲.۳۰ نصفه شب چرا باید مهمون میداشت اصلا؟
آهسته به سمت آشپزخونه گام برداشت.
حالا دست هاش سرد شده بودن و تضاد عجیبی با گونه ها و لب های تب کردش داشتن.
وقتی به آشپزخونه رسید نگاهش رو اصلا به سمتی که میدونست اون ها نشستن نچرخوند و فقط نگاهشو روی قفس پرنده ای که کنار در بود قفل کرد و با صدایی نه چندان بلند اعلام حضور کرد:«سلام…»
صدای جونگ‌کوک که مشخص بود از کنار سیگاری که بین لب هاش بود بیرون میومد گفت:«تا این وقت شب توی شهر غریب بیرون بودی آقای نویسنده؟ عجب جیگری داری!»
مردمک های لرزون تهیونگ اول روی جونگ کوک و سیگار روی لب هاش ثابت شد و بعد روی کل صورت جونگ کوک چرخید.
راه گلوش خشک شده بود و لب هاش مثل چوبی خشک روی صورتش بی تحرک قرار گرفته بودن.
اون جا چی کار میکرد؟
اصلا چرا به سمت اشپزخونه رفته بود؟
زن کنار جونگ کوک هرکس که بود اصلا مهمان ویژه ای محسوب نمیشد.
زنی ژاپنی ، احتمالا سی و چند ساله ، موهایی  شاید شش ماه پیش تراشیده شده بود و حالا کوتاه و نامرتب دور سرش بود.
خط چشمی که کمی پس داده بود و از همه مهم تر ، رژ لبی که حالا محو شده بود و فقط حاله ای کثیف روی صورتش به جا گذاشته بود.
از فکری که توی ذهنش شکل میگرفت دل و رودش بهم میپیچید و نفسش سنگین تر از قبل میشد.
برای این که احمق تر از کسی که بود جلوه نکنه با گام های بلند به سمت یخچال که درست کنار جونگ کوک بود قدم برداشت و همزمان لبخند کج و بی رمقی به تیکه ی جونگ کوک تحویل داد:«شب های زیبایی داره!»
نگاه جونگ کوک بدون لحظه ای مکث روی زن چرخید.
روی نگاه متعجب و پر سوال زن و با لبخندی دندون نما گفت:«خیلی!»
دوباره نگاهش رو روی نویسنده که سعی میکرد طبیعی جلوه کنه چرخوند و صدا زد:«کیم تهیونگ! تونستی چیزی بنویسی؟»
نویسنده به سختی سعی کرد نیم رخ صورتش که زخمی بود رو به سمت جونگ کوک برنگردونه و آهسته بطری آبی از یخچال بیرون کشید:«آره یکم وقت برای نوشتن پیدا کردم ولی فکر نمیکنم نیازی باشه نگران این قضیه باشی.»
جونگ کوک رو به زن چیزی به ژاپنی زمزمه کرد.
زن حاضر جوابانه چیزی گفت و باعث شد جونگ کوک با صدای پایین تری جوابش رو بده.
بالاخره این جملات باعث شد دختر از جا بلند شه و به سمت در بره، در حالی که با خستگی نفس عمیقی میکشید.
برای اینطور شب بیداری ها سنش بالا رفته بود. 
صاحبخونه رو به نویسنده چرخید و پرسید:«باورم نمیشه! الان تو با من قهری؟»
تهیونگ با خنده ای تصنعی بطری آبی از یخچال بیرون کشید و همزمان با خاروندن بالای ابروی چپش که هیستریک بالا پریده بود جلو تر از اون دو به سمت اتاقش گام برداشت:« شب بخیر جئون!»
صدای صاحبخونه لحظه ای متوقفش کرد:«اون چیه؟ روی صورتت؟ دعوا کردی؟ کیم سوکجین چیزی فهمیده؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
به وضوح لرزش دست هاشو حس میکرد و مطمئن بود اگر بطری آب معدنی رو کمی بالاتر بگیره جونگ کوک هم به وضوح این لرزش رو میبینه.
نگاه معنا دارش رو روی نفر سوم اون جمع چرخوند و دوباره با لبخندی تصنعی و بی حال زمزمه کرد:«نگران نباش! ربطی به کیم سوکجین نداره!»
سریع به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست.
با بی حوصلگی بطری آب رو گوشه ای انداخت و لباس هاشو عوض کرد.
خودش رو روی تشک سردش روی زمین انداخت و سعی کرد ذهنش رو درگیر سروصدای جونگ کوک و اون زن موقع خداحافظی نکنه و برای عوض کردن بوی سیگاری که توی خونه پیچیده بود و هیچ ربطی به بوی همیشگی خودش نداشت ، نخی بین لب هاش گذاشت.
مکالمه صاحبخونه و زن، بیش از یک خداحافظی معمولی طول کشید.
اما بالاخره تموم شد و جونگ‌کوک به سراغ نویسنده اومد.
بدون در زدن وارد اتاق شد اما این مطلب غافلگیر کننده نبود چون کف و دیوار های چوبی خونه نمی‌ذاشت کسی از اتفاقی بی خبر بمونه. اون لحظه همه کائنات رو شکر میکرد که وقتی زن تازه به خونه اومده بود اینجا نبود!
جونگ کوک بعد از ورود به اتاق در حالی که دست به کمر به ظاهر دنبال چیزی میگشت و اطراف رو به دقت بررسی میکرد نالید:«توروخدا سیگارو خاموش کن دارم خفه میشم!»
و بالاخره عودش رو نزدیک تخت تهیونگ پیدا کرد.
تهیونگ پوزخند عمیقی زد.
انقدر عمیق که صدای خنده ی ضعیفی به گوش جونگ کوک رسید!
با خستگی خودشو کمی بالا کشید و با چشم های خمار درحالی که کام عمیقی از سیگار میگرفت به جونگ کوک چشم دوخت.
صداش از هر زمان دیگه ای بم تر و خش دار تر شده بود و حس میکرد الکل توی خونش بهش این اجازه رو داده که روشن تر از هر زمان دیگه ای صحبت کنه:« بیخیال جونگ کوک…فقط بوی سیگار من انقدر برات اذیت کنندست؟ وقتی پامو توی خونه گذاشتم تو دود سیگارتون تقریبا راهم رو گم کردم!»
خواست ادامه بده اما با دیدن تماسی که روی گوشیش اومده بود دوباره و هیستریک یکی از ابروهاش بالا پرید اما بی اهمیت صفحه ی گوشی رو برگردوند و همزمان با گرفتن کام عمیق بعدی از سیگار به جونگ کوک چشم دوخت.

جونگ‌کوک که انگار اصلا حرف اونو نشنیده با کنجکاوی پرسید:«کیه؟ کیه این وقت شب آخه؟ فندکتو بده!» و نگاه کنجکاو و عصبیشو روی گوشی موبایل تهیونگ نگه داشت.
تهیونگ اهسته کمی کمرشو از دیوار فاصله داد و فندکش رو از توی جیب شلوار راحتی طوسی رنگش بیرون کشید و آروم روی پای جونگ کوک گذاشت.
با خستگی پلک زد و در سکوت به صورت جونگ کوک خیره شد.
چرا اهمیت میداد؟
مگه جونگ کوک نبود که میخواست این رابطه رو تمومش کنن؟ مگه تهیونگ درمورد اون زن سوالی پرسیده بود؟
آهی کشید و کمی به جلو خم شد:« اون بطری آب رو میدی جونگ کوک؟»
جونگ کوک اول مشغول روشن کردن عودش شد. درحالی که وانمود می‌کرد نشنیده زیر لب با حالتی که انگار الان یک مسأله از همه چیز مهم تره اونم اینه گفت:«پنجره رو باز کن! الان دچار خفگی میشیم با دودی که توی هواست!» و با چشم های درشتی که از روز اول شاهدشون بود به او نگاه کرد.
تهیونگ آهی کشید و خواست بلند شه تا هم پنجره رو باز کنه و هم آب رو برداره اما صدای ویبر گوشیش که روی زمین بود دوباره توجهش رو جلب کرد.
این بار هم هیستریک ابروش بالا پرید گوشی رو به سمت خودش چرخوند و به صفحه خیره شد.
چند ثانیه فکر کرد.
نه نباید جواب میداد حداقل نه الان که کمی مست و گیج بود اون هم وقتی بعد از چندین ماه دوباره این شماره روی گوشیش نمایان شده بود.
نفس عمیقی کشید و با نگاهی خمار به جونگ کوک خیره شد و با لحنی که شباهتی با تهیونگ همیشگی نداشت بی حواس لب زد:« گفتی چی کار کنم عزیزم؟»
جونگ کوک مثل یک بچه هیجان زده با سرعتی غیرقابل پیشبینی روی پا بلند شد و کنار تهیونگ ظاهر شد طوری که بتونه اسم ظاهر شده روی گوشی تلفنش رو بخونه.
اونقدر نزدیک شد که نور صفحه آبی و سبز رنگ گوشی تلفن تهیونگ روی صورت او نمایان شه.
تهیونگ طبق عادت بالای ابروی سمت چپش رو خاروند و اروم گوشی رو کنار پاش گذاشت تا اسم « می‌چا » بیشتر از این روی صفحه خود نمایی نکنه و صورتش رو سمت جونگ کوک چرخوند و منتظر بهش خیره شد.
در همین حین دست هاشو دور زانوهاش حلقه کرد و سرش رو کمی به دیوار پشت سرش تکیه داد.
جونگ کوک که حالا نگاهش برقی داشت که دقایق پیش نداشت با ذوقی غیر قابل وصف گفت:«می‌چا کیه؟ می‌چا اکسته؟ تو! صبر کن ببینم تو!»
با حالتی به ظاهر وحشت‌زده به عقب پرید و با تته پته پرسید:«ت‌‌-ت‌-تو وی‌-ویرجین ن‌-نیستی؟»
تهیونگ تقریبا میخواست از دست جونگ کوک گریه کنه!
بدنش رو رها کرد تا کمی ریلکس بشه.
نفس عمیقی کشید و تو چشمای جونگ کوک خیره شد:«اکسم نیست…ولی محض رضای خدا من ۲۸ سالمه جونگ کوک! اکسمم یکی دیگست می‌چا…»
کمی فکر کرد تا توضیحی پیدا کنه اما بی حال روی تشک دراز کشید:« می‌چا…اکسم نیست ولی توضیحش سخته! »
جونگ‌کوک با ناراحتی بلند شد و رفت سمت پنجره تا کاری که از انجام دادنش اجتناب کرده بود رو خودش تموم کنه.
وقتی دست می‌برد تا پنجره رو باز کنه نالید:«وقتی برگردی کره درباره منم همینو میگی؟»
تهیونگ به پهلو چرخید و کمی روی تشک جابه جا شد پتو رو روی خودش کشید و بعد باز برای جونگ کوک نگهش داشت و جوری که انگار نرمال ترین کار دنیارو قراره انجام بدن و کاملا روتین هرشبشونه بدون در نظر گرفتن این که از صبح بارها نزدیک بوده از دست همدیگه گریه کنن به تشک اشاره کرد:« میای اینجا؟»
جونگ کوک ناله‌ای کرد و در حالی که خودش رو روی تشک پرت میکرد غرغرکنان گفت:«نیام تو میای. کار همیشگیته؟ سیچوئیشن شیپ کردن همه؟»
بعد از مکثی در حالی که زیر چشمی تهیونگ رو میپایید اضافه کرد:«سیچوئیشن شیپ وقتیه که دو نفر نه توی رابطه هستن نه نیستن!»
تهیونگ از ته گلو خندید ولی اون شب به جای بغل کردن جونگ کوک یا لمس کردنش تصمیم گرفت فقط ساعدش رو روی چشم های خستش بذاره.
نفس عمیقی کشید و گفت:« می‌چا پارتنرم بود توی نوشتن… راستش اختلافات زیادی داشتیم ولی اون کسی بود که تو دوره ی دانشگاه جلو اومد و ازم خواست بنویسیم…فکر کنم تقریبا سه سال باهم مینوشتیم…گفتی سیچوئیشن شیپ؟»
نیم نگاهی به جونگ کوک کرد.
اصولا اهل تلافی نبود ولی تو کسری از ثانیه دلش خواست برای یک بار هم که شده اذیتش کنه پس با سرخوشی ناشی از الکل خندید و ادامه داد:« راستش نمیدونم اسمشو میشه سیچوئیشن شیپ گذاشت یا نه ولی…یه بار باهم خوابیدیم!»
بعد زیر چشمی به جونگ کوک خیره شد.
واکنش جونگ کوک دقیقا برعکس واکنش تهیونگ به شنیدن قصه مردی بود که صاحبخونه بهش اشاره کرده بود. حتی چهرش  هم در هم کشیده نشد!
برعکس! نیشش جوری باز شد که تهیونگ میتونست همه دندون هاشو به ترتیب ببینه. با همون چهره که شیطنت ازش می‌چکید پرسید:«چطور بود؟»
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و خواست جواب جونگ کوک رو بده که دوباره ویبر گوشی تهیونگ باعث تیز شدن گوش هردو نفر شد.
تهیونگ آهسته صورتش رو به جونگ کوک نزدیک کرد و روی پسر کوچیکتر خم شد و دست دراز کرد تا گوشیش رو برداره.
وقتی گوشی رو برداشت بی توجه به جونگ کوک ، این بار تماس رو وصل کرد ولی تو همون فاصله ی کم از جونگ کوک باقی موند :«می‌چا؟ »
صدای دخترک توی گوشش پیچید:« اومدم دم خونت ولی نبودی!»
جونگ‌کوک درحالی که سعی میکرد صداشو پایین نگه داره با حالتی بشاش لب زد:«بگو خونه دوست پسرتی!» و از فکر ادامه این مکالمه با خودش خندید.
تهیونگ چشم هاشو با خستگی چرخوند و زمزمه کرد:« مشکلی پیش اومده؟»
می‌چا پشت خط کمی من من کرد :« شنیدم…دوباره میخوای بنویسی؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با سردترین لحنی که تا الان جونگ کوک ازش شنیده بود زمزمه کرد:« نوشتنم چه ربطی به این داره که یهو دنبالم بگردی؟»
دخترک سکوت طولانی کرد و بعد گفت:« میتونم ببینمت؟»
تهیونگ اهی کشید و بی هوا سرش رو خواست روی تشک برگردونه چون از نیم خیز بودن خسته شده بود اما در عوض روی بازوی جونگ کوک که باز شده بود قرار گرفت:« من سئول نیستم.»
صدای می چا این بار کمی شوکه و عصبی بود :« نیستی؟ کجایی؟»
جونگ کوک زمزمه کرد:«بگو اومدم هلند! بگو اومدم هلند! یک پسره اینجاست میخواستم ببینمش! یچیزی راجع به من بگو!» و با چشم هایی درشت شده و لبخندی هنوز روی لبش بود با انگشت اشاره چند ضربه محکم به سینه خودش زد تا دقیق تر منظورش رو از «من» برسونه.
تهیونگ با سردرگمی به چشم های جونگ کوک خیره شد.
جونگ کوک نفسش رو میگرفت و نمیدونست باید به کدوم سازش برقصه؟
داشتن توی بازی ای که ساخته بودن هر لحظه بیشتر غرق میشدن و مهم نبود چقدر در طول روز همدیگرو به اتیش میکشن.
اخر شب ، دوباره توی این نقطه قرار میگرفتن!
تهیونگ کمی خودش رو به جونگ کوک نزدیکتر کرد و با چشم هایی خمار تو فاصله ی چند سانتی متری لب های جونگ کوک لب زد:«اومدم ژاپن…پیش دوست پسرم!»
جونگ کوک از هیجان تکونی توی جا خورد و کمی بیشتر به او متمایل شد تا صدای زن رو بهتر بشنوه. درست مثل بچه ای بود که از به زبون آوردن دروغی هیجان زده شده باشه.
می چا کمی پشت خط با شنیدن این جمله سکوت کرد و بعد با لحنی سرد که تهیونگ به خوبی با این لحن آشنا بود زمزمه کرد:«آره؟ناامیدم کردی ته! تصور قوی تری ازت داشتم.»
جونگ‌کوک طوری که ممکن بود میچا از اون طرف تلفن بشنوه گفت:«اِ... خانم بودن با یک پسر زور بازوی خیلی بیشتری نسبت به یک دختر میخواد.» بعد مثل کسی که تجربش رو نداره بی صدا پرسید:«نه؟»
تهیونگ با خستگی پلک هاشو روی هم فشرد و کمی توی جاش تکون خورد.
این جملات رو یک بار دیگه از می‌چا شنیده بود و دوباره شنیدونشون اصلا دردناک نبودن اما یاداوری خاطرات گذشته همچنان براش زجرآور بود.
پوزخند تلخ و خسته ای زد و تقریبا روی تشک نشست:« می‌چا؟ برای چی دنبالم میگشتی؟»
حالا دخترک پشت خط صداش از قبل سرد تر و زهرآگین تر هم بود:« با ویراستارت صحبت کردم برای یک کتاب ، بهم گفت تو داری مینویسی و فعلا نمیتونه با کسی دیگه ای پروژه برداره!»
تهیونگ جوری که انگار اهمیتی به این جملات نمیداد با خستگی سرشو به دیوار پشت سرش چسبوند:«خب؟»
می‌چا این بار پوزخندی زد:« پیش خودم گفتم شاید حالت خوب نباشه…شاید احتیاج داشته باشی صحبت کنی با یکی!»
جونگ کوک با هر حرکت تهیونگ جا به جا میشد تا صدای می‌چا رو از دست نده.
به آرومی با همون هیجان گفت:«بگو چون منو داری از همیشه بهتری!» و چند بار پلک زد تا شاید دل تهیونگ به حالش بسوزه.
می‌چا از سرو صداهای نفر سوم که هرازگاهی توی خط میپیچید کلافه نفسشو با صدا بیرون داد و قبل از این که تهیونگ مکث طولانی مدتش رو بشکنه دوباره زمزمه کرد:« الان مطمئن شدم که خوب نیستی ته. این تو نیستی! قطعا تو نیستی…تهیونگی که من میشناسم نمیشینه یه جا تو بغل یه پسر دیگه و اینطوری فقط گوش بده! حالت عادی بود تو الان داشتی درمورد داستان جدیدت پشت خط برام میگفتی. باهام حرف بزن!»
جونگ‌کوک فورا طوری که انگار به او اهانتی شده باشه نشست و توی چشم های مردی که حس میکرد می‌چا بهتر می‌شناسدش نگاه کرد.
همین حرف کافی بود تا معذب شه، تهیونگ اینو از چشم های او میخوند.
چشم هایی که اعتماد به نفس سابقش رو از دست داده بود و حالا روی عود توی اتاق گشته بود که دودش مسیری رو تا پنجره طی می‌کرد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و صدایی از ته گلو درآورد :« هوممم…» در همین حین دستشو آروم روی دست جونگ کوک که نزدیک بهش نشسته بود گذاشت.
تقریبا از وقتی برگشته بود خونه اولین بار بود که پسر کوچیکتر رو لمس میکرد.
صاف تر نشست و به دیوار تکیه زد:« می‌چا…»
بعد آهسته کمی پاهاش رو از هم فاصله داد و دست جونگ کوک رو گرفت و به خودش اشاره کرد و خطاب به پسر کوچیکتر لب زد:«میای بغلم؟» و به خودش اشاره زد تا جونگ کوک نزدیک تر بهش بشینه و بهش تکیه بزنه.
پسر صاحبخونه کمی مکث کرد. توی فکر فرو رفته بود. لحظه ای اطراف اتاق رو نگاه کرد.
مردد شده بود و تهیونگ نمی‌دونست به خاطر می‌چاست یا اتفاق جدیدی رخ داده.
اما بالاخره برگشت کنار او نشست نه جایی که ازش خواسته شده بود و سرش رو روی شونش گذاشت.
تهیونگ لبخند محوی زد و در آخر به حرف اومد:« می‌چا فکر کنم…آخرین بار دو سال پیش بعد از انتشار جلد آخر کتابمون تصمیممون رو گرفتیم این مسیرو از هم جدا کنیم.»
می‌چا چند لحظه سکوت کرد و بعد درحالیکه به نظر میومد مشغول بالا رفتن از پله هاست جواب داد:« اون مال زمانی بود که تو بی دلیل بهم گفتی بعد از این کار نمیخوای بنویسی و من نمیدونستم اگر قرار نیست با هم بنویسیم چرا باید توی اون شرکت ادامه بدم وقتی میتونم به تنهایی مسیرمو برم؟»
تهیونگ آهسته انگشت هاشو بین انگشت های دست جونگ کوک که روی پاش بود فرو برد و قفل کرد:« نه اون موقع که تصمیم گرفتیم مسیرمون رو جدا کنیم مال این بود که به دوست پسرت اجازه دادی کار هنوز منتشر نشده ی منو بخونه و طبق نظر مسخرش عوضش کردی! درحالی که طرف حتی نویسنده هم نبود!»
جونگ کوک دوباره شوق سابق به چشم هاش برگشت و سرش رو طوری از تهیونگ فاصله داد که بتونه اونو ببینه و لب خونی کنه:«وقتی دوست پسر داشت با هم خوابیدین؟» بعد با چشم های درشت شده خندید.
می‌چا به وضوح پشت خط آه کشید:« تهیونگ…برای چی رفتی ژاپن؟ این که الان به جای دیدنت پشت میز شرکت و یا توی خونه با اون ماگ قهوه ی همیشگیت دارم به این که رفتی ژاپن پیش دوست پسرت که اصلا انتظارش رو نداشتم فکر میکنم به نظرم یه جای کار میلنگه…نویسندست؟ چرا بعد از این همه مدت یهو گفتی میخوای بنویسی و رفتی پیش یه پسر وسط یه کشور غریبه؟»
جونگ‌کوک خندید و اینبار طوری که صداش پشت خط نمی‌رفت اما بی صدا هم نبود، بیخیال تر از قبل زمزمه کرد:«خیلی گیج شده... هیچی هم نمیدونه. میدونی فقط شبیه کسی که نمیدونه نیست شبیه کسیه که نمی‌خواد بدونه!»
بعد رو به تهیونگ با کشف بزرگش چشم درشت کرد‌.
اما وجود نویسنده پر بود از احساسات ضد و نقیض ، انگار یک نفر دست برده بود و مزخرف ترین خاطراتش رو از بین بایگانی خاطرات مغز و یا شایدم روحش بیرون کشیده بود و گذاشته بود جلوش و میگفت حالا دوباره ببینشون و دوباره برای تک تکشون ازرده خاطر شو، شخصیتی از خودش رو که تا اون لحظه جونگ کوک ندیده بود از اعماق وجودش بیرون کشید و با پوزخندی محو اما لحنی خیلی آروم و با متانت صحبت کرد:« می‌چا؟ »
دخترک پشت خط بدون هیچ تاملی با لحنی که انگار اروم تر شده بود سریع جواب داد:« جانم؟»
نویسنده سرش رو دوباره به دیوار پشت سرش تکیه زد و با لحنی که خاطرات قدیمیشون رو به یاد دخترک مینداخت گفت:« من حالم کاملا خوبه…چرا انقدر ذهنتو درگیر کردی؟ من دارم درمورد یک عشق متفاوت مینویسم و علت این که اینجام هم اینکه توی این مدت دوست پسرم نمیتونست بیاد سئول. پس من اومدم این جا تا کارمو ادامه بدم و بعد برگردیم! ولی تو خوب نیستی درسته؟ میخوای درموردش صحبت کنیم؟»
جونگ کوک کمی مکث کرد و اونو تماشا کرد.
با چهره ای گیج شده. بعد چند بار زد روی دست پسر بزرگتر تا اجازه صحبت بگیره. وقتی نگاه تهیونگ رو دوباره روی خودش داشت به آرومی پرسید:«وقتی تنها برگشتی سئول چی‌میگی؟ کات کردیم؟»
تهیونگ با آرامش سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و عمیق تو چشم های جونگ کوک خیره شد.
انگار با نگاهش داشت چیزی رو توی وجود جونگ کوک تکون میداد.
چیزی رو که حتی روح پسر کوچیکتر نمیتونست متوجهش بشه!
فقط میتونست بفهمه چیزی تو وجودش میپیچه و تغییر میکنه.
می‌چا بالاخره حرف زد:« نه…چیزی نیست! گمونم بعدا بتونیم بیشتر صحبت کنیم. خوشحالم که خوبی!»
تهیونگ در جواب فقط صدایی از ته گلو دراورد و کوتاه گفت:« هومممم…اره. شبت بخیر»
تماس بالاخره قطع شد ولی ارتباط چشمیشو با جونگ کوک حفظ کرد.
جونگ کوک گیج از روی جدیدی که از تهیونگ دیده بود با مکث پرسید:«دقیقا بین شما چی گذشته؟»
تهیونگ خسته از لحظات پر تنشی که از دیروز گذرونده بود بدون اینکه اجازه ای بخواد بدنش رو روی تشک رها کرد و سرش رو روی رون پای جونگ کوک گذاشت و صاف دراز کشید.
از پایین به صورت جونگ کوک خیره شد و با صدایی خسته زمزمه کرد:«واقعا میخوای بدونی؟»
جونگ کوک سر تکون داد و با تاکید گفت:«همشو برام بگو!»
تهیونگ پلک های خستشو روی هم فشرد و زمزمه کرد:«پس بذار از خیلی قبل تر شروع کنم.»
دست جونگ کوک رو که تو این مدت متوجه شده بود همیشه سرد تر از دست های خودشه دوباره گرفت و زمزمه کرد:«من یه خواهر کوچیکتر هم دارم…از من ۵ سال کوچیکتره!مادر و پدرم هردوشون همیشه کار میکردن. مزرعه ی توت فرنگی داشتن.
اما وقتی خواهرمم به دنیا اومد نگه داری از دوتا بچه براشون روز به روز سخت تر میشد پس منو فرستادن پیش مادر بزرگم. به فاصله ی یک ساعت و نیم از هم زندگی میکردیم ولی من همیشه خونه ی مادربزرگم میموندم و مدرسه میرفتم و خواهرم چون کوچیکتر بود همیشه پیش مادرم میموند. این باعث شد من و خواهرم هیچ وقت رابطه ی نزدیکی باهم نداشته باشیم. یعنی سعی کردم…اما نشد!»
مردد به چشم های جونگ کوک خیره شد و با صدای کمی ازش پرسید:« انقدر کامل خوبه؟»
جونگ کوک حالا جایی قرار گرفت که تهیونگ اول ازش دعوت کرده بود.
رو به روش طوری که نفس هاشون به هم برخورد میکرد. با لبخندی شیطنت آمیز طوری که انگار بالاخره به چیزی که میخواست دست پیدا کرده باشه پرسید:«بعدش چی؟»
تهیونگ سعی کرد ضربان قلبی رو که دوباره با نزدیکی زیادش به جونگ کوک کمی ناهماهنگ شده بود رو نادیده بگیره و فقط از اون نزدیکی کمی ارامش طلب کنه پس دستش رو مردد روی پهلوی جونگ کوک گذاشت:« وقتی سال اول دبیرستان بودم مادربزرگم فوت کرد. برگشتم خونه و…میدونی وقتی یک تایم طولانی با پدر و مادرت زندگی نکنی ناخوداگاه دیگه یک مهمون محسوب میشی! بخاطر همین هیچ چیز از وجود من توی اون خونه خوب پیش نمیرفت!
پدرم از من توقع کمک توی مزرعه رو داشت چون پسر بودم و من؟ حتی نمیتونستم با نوجوون های اطرافم که اون جا زندگی میکردن ارتباط برقرار کنم.تو این بین قاعدتا از من توقع میرفت نسبت به خواهرم مسئولیت پذیر باشم. یک برادر بزرگتر باشم ولی من اصلا اون طور رفتار کردن رو بلد نبودم!
من یاد گرفته بودم زانوهای مادر بزرگم رو ماساژ بدم و یا باهاش کیمچی درست کنم و درمورد مشکلات مادربزرگ های همسایه دل بسوزونم.
من هرگز یاد نگرفتم اون طور که پدرم میخواست و یا اون جامعه ازم توقع داشت یک مرد باشم و مثل اون ها کار کنم.
این باعث میشد خواهرم بیشتر از همه ازم متنفر باشه چون به قول خودش اوپا های بقیه از باشگاه تکواندو برمیگردن و خواهرشون رو از مدرسه میارن اما من از مدرسه که برمیگردم به مادرم کمک میکنم خونه رو تمیز کنه…راستش پدرمم زیادی ازم ناامید شده بود!
همه چیز وقتی بدتر شد که یک سال بعد مادرم فوت کرد… تنها کسی که توی خونه من میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و بهش وابسته بودم.»

جملاتش به این جا که رسید نفس عمیقی کشید.
ناخوداگاه پهلوی جونگ کوک رو بین انگشت هاش فشرد.
چهره پسر کوچک‌تر به طور تصنعی غمگین شد.
تهیونگ نمیدونست آیا جونگ‌کوک اصلا ذره ای علاقه داره به این خاطرات؟، خاطراتش براش مسخرست یا فقط هیجانات مثبت رو بلده بروز بده و چیزی از غم و دلسوزی نمیدونه. 
بعد از مکثی با شَک پرسید:«خیلی سخته...‌خب؟»
تهیونگ تلخ خندید و دست از لمس کردن یا نزدیک شدن به جونگ کوک برداشت و صاف و ازادانه دراز کشید:« تقریبا تنها بند احساسی که به خانواده داشتم پاره شد. خواهرم که اصلا نمیخوام سرزنشش کنم روز به روز بهونه گیری هاش نسبت به من بیشتر میشد چون حالا بار مسئولیت اون هم درحالی که فقط ۱۲.۱۳ سالش بود بیشتر شده بود و پدرم؟ حتی انرژی صرف حرف زدن با من نمیکرد.
میرفتم مدرسه و برمیگشتم.
نمیدونستم انرژیمو باید صرف چی کنم فکر کنم همون روز ها بود که مدام رویا پردازی رو شروع کردم.
خودم رو تو داستان ها و موقعیت های مختلف تجسم میکردم و بهشون پروبال میدادم.
مثلا یک روز درحالی که سر کلاس تاریخ نشسته بودم توی ذهنم تبدیل به یک سلبریتی مشهور میشدم و داستان عاشقانه ی کلیشه ایش رو تجسم میکرد و بار بعد درحالی که توی خونه به تلویزیون خیره شده بودم و کنار پدرم بودم توی ذهنم تبدیل به سربازی از جنگ جهانی دوم که عشقش رو کشتن میشدم.
فکر کنم…اینطوری بود که نمیفهمیدم چقدر تنهام و رفته رفته تنهاییم رو به بودن با بقیه ترجیح میدادم چون این تجسم ها بهم حس بهتری میداد تا حضور توی جمع.
یک روز وقتی تو تعطیلات دسامبر نونایی که میشناختم از دانشگاه به خونه برگشت رو درحال نوشتن کتاب جدیدش دیدم.
وقتی حرف زدیم…فهمیدم همینطوریه که مردم نویسنده میشن!
با یکم هنر این تجسم ها و تصاویر ذهنی تبدیل به جملاتی میشن که خوندنشون برای بقیه لذت بخشه.»

جونگ‌کوک بعد مکثی گفت:«چه... جالب. من هیچوقت اینجوری نبودم. یعنی اصلا درک نمیکنم چی میگی. قدرت تخیل خوبی نداشتم هیچوقت برای همین... کارایی کردم که اصلا عاقلانه نبود. چون نمی‌تونستم... حدس بزنم بعدش چی میشه. همیشه ایده هام روی کاغذ خوب بود ولی تو موقعیت... اصلا جواب نمی‌داد.»  بعد از کمی فکر گفت:«همیشه میگفتم خیلی بدشانسم ولی...مامان میگه مثل بابا....خیلی بی فکرم.» بعد عصبی خندید.
خودش اصلاح کرد:«یعنی اصلا به آینده فکر نمیکنم! البته منظور مامان این بود که... به اطرافیانم فکر نمیکنم. البته... من اینجوری... نیستم.»  اما این جملات رو با شک زیادی بیان کرد.
تهیونگ با مکث سنگینی سرش رو به سمت جونگ کوک چرخوند.
ته دلش یک نفر فریاد میزد:« آره جونگ کوک…تو اصلا به این که من چه حالی با رفتارت پیدا میکنم فکر نمیکنی و فقط میخوای همون ثانیه لذت ببری.»
اما بیانش نکرد.
فقط با غم هویدایی تو چشم های جونگ کوک خیره شد و بی اختیار لب زد:« فکر کنم…این حالت تو و رویاپردازی من…داره حسابی تو دردسرمیندازتمون!»
و برای اولین بار توی اون شب چشم های خمارش رو دوباره روی پیرسینگ لب های جونگ کوک دوخت.
جونگ‌کوک بعد از لحظه ای مکث و چرخوندن نگاهش روی چشم ها و دیگر اجزای صورت تهیونگ گفت:«من هیچوقت سعی نمیکنم تورو پیشبینی کنم. همیشه می‌ذارم سوپرایزم کنی.»
تهیونگ با نگاهی جدی به چشم های جونگ کوک خیره شد و نفس عمیقی کشید:«داستان…برای امشب بسه کوک!»
کمی فکر کرد تا مطمئن بشه عواقب کاری که میخواد بکنه چیه،به اون زنی که چند ساعت قبل توی این خونه بود ، به خودش که نتونسته بود یک کلمه بدون حضور جونگ کوک توی مغزش بنویسه و به آرورایی که از صبح بارشو بسته بود و از ذهنش دور شده بود.
تو چشم های جونگ کوک چند ثانیه خیره شد و بعد دوباره نگاهش رو به لب های جونگ کوک دوخت با صدای بمی زمزمه کرد:«اگر میخوای…الان از اتاقم برو تا وقت داری…!»
جونگ کوک به آرومی با هیجانی که دوباره زیر پوستش خزیده بود، طوری که انگار کسی توی اتاق بغلیه و نباید بشنوه با صدایی پایین پرسید:«اگه نرم؟»
تهیونگ ابروی چپش رو بالا انداخت.
نفس کوتاهی کشید و به چشم های آهویی جونگ کوک خیره شد.
ضربان قلبش انقدر بالا رفته بود که حس میکرد ممکنه پرش های نبضش رو جونگ کوک از روی گلوش ببینه.
چشم هاشو بست و بیشتر از این فکر نکرد.
بدون مکث لب های گرمش رو به لب های گرم جونگ کوک که توی دو اینچیش دراز کشیده بود فشرد و اجازه داد سرمای فلز پیرسینگ جونگ کوک لرزی توی بدنش ایجاد کنه.
پسر کوچک تر با شوقی که منتظرش بود کمی به جلو خزید و گردن تهیونگو بین دو دست بزرگش گرفت. انگار می‌گفت رهام نکن!
صاحبخونه این بوسه رو گرم تر ادامه داد و با لب هاش فشار مختصری به لب پایین پسر بزرگتر وارد کرد.
کنجکاو بود ببینه این بوسه به کجا کشیده میشه و نویسنده چقدر می‌تونه به یک مرد علاقه نشون بده.
همراهی جونگ کوک در اون لحظه چیزی بود که تهیونگ پیشبینی نکرده بود.
فکر میکرد جونگ کوک مثل بحث صبحشون به سردی عقب بکشه و یا بی حرکت باقی بمونه.
این در نظر نگرفتن ها باعث شد دوباره اون جریان عمیقی که سری پیش هم توی قلب و شکمش حس کرده بود شکل بگیره و اهسته سرجاش کمی بلغزه.
انگشت های کشیدشو بین موهای بلند جونگ کوک فرو برد و کاری که تمام این مدت به انجام دادنش فکر کرده بود انجام داد.
اهسته ، با زبونش پیرسینگ جونگ کوک رو لمس کرد.
این حرکت باعث شد جونگ کوک برای چند ثانیه ی کوتاه با لذت لب هاشو از هم فاصله بده تا حرکات زبون تهیونگ روی پیرسینگش رو بیشتر حس کنه.
اما خنده ی جونگ‌کوک لحظاتی بعد دومین چیزی بود که نویسنده پیشبینی نکرده بود.
حتی دلیلش رو هم نمیتونست حدس بزنه! چرا پسر متوقف شد و چرا خندید. چرا صدای خندش کمی بالا رفت. چه کار کرده بود؟ کجارو اشتباه رفته بود؟
گونه ها و پلک های داغش رو نادیده گرفت و نفس های کوتاه و مضطربش رو اروم بیرون داد.
با گیجی لب زد:«کوک؟چیشد؟»
جونگ کوک دست هاشو بالا آورد و دو طرف صورت اونو توی دست گرفت. طوری که انگار یک خبر جدید یا حتی شاید یک تهدید رو به عرض نویسنده می رسوند گفت:«خیلی ازت خوشم میاد!» بعد در حالی که از جلوی او بلند میشد ادامه داد:«باید بیشتر احتیاط کنی.»
دوباره نفس های نویسنده به شماره افتاد و این بار سعی میکرد حرارتی که به لب هاش هجوم اورده رو نادیده بگیره.
نمیدونست اول به چی بپردازه!
پس فقط با نگرانی به جونگ کوک که داشت فاصله میگرفت خیره شد:«شب…اینجا نمیخوابی؟»
جونگ کوک که ایستاده داشت برمیگشت سمت در لب زد:«یک ساعت دیگه اگه نیومدم خودت بیا سراغم.» در همین حین نفس عمیقی کشید و در حالی که کنج لبش رو میگزید از اتاق خارج شد.
تهیونگ نفس عمیقش رو بالاخره رها کرد و به جونگ کوک که از اتاق خارج میشد خیره شد.
خودش رو بی حال روی تشک رها کرد و کف هر دو دستش رو به پلک های داغش چسبوند.
همین الان ، موقعیت بینشون رو از قبل سخت تر کرده بود و با تمام وجود میدونست قراره از فردا بیشتر زجر بکشه!
با این حال فکری به ذهنش رسید و باعث شد احمقانه لبخند بزنه:«حداقل حق با من بود می‌چا…اون جریان الکتریسته و پروانه های توی شکم ادم ها واقعا وجود دارن…اگر شخص درستی رو ببوسی!»

The villain you never beenTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon