صبح اون روز جونگ کوک با حس خفگی و گرمای طاقت فرسایی از خواب بیدار شد.
به سختی نفس میکشید و عرق کرده بود.
وزن همخونهش روش افتاده بود و فکر میکرد بیش از حد خوابیده.
بنابراین برای چند لحظه وحشت برش داشت که نکنه دیر شده باشه و از مهدکودک تماس بگیرن ببینن کجاست این معلم عجیب و غریب!
این اغواکننده معلم های زن و مرد! زیرپا گذارنده قوانین و همه ی بدترین صفاتی که یک فرد توی محیط کار میتونه از آن خود کنه.
اما بعد از دقیقه ای زل زدن از بین موهای بهم ریختهی تهیونگ به سقف صدای آلارم موبایلش بلند شد که میگفت وقت بیدار شدنه!
زودتر از موعد بیدار شده بود نه دیر تر.
ولی انگار دیشب بالاخره نفس راحتی کشیده و به خواب مرگ فرو رفته بود.
دو دستش رو دو طرف بدن کیم تهیونگ فشار داد و با فشار طوری چرخید که پسر بزرگ تر رو روی تشک انداخت و حالا جونگ کوک تمام وزنش روی نویسنده بود.
لحظه ای متعجب به تهیونگ زل زد بخاطر اینکه اول از همه، یک نفر چطور اینقدر سنگین بود و حتی بلند کردنش نیمی از عمرش رو کم کرد، دوم اینکه چطور با این ضربه که به بدنش وارد شده بود هنوز خواب بود.
گونه های مرد رو به روش سرخ بود مثل کسی که مستی روز قبلش هنوز نپریده باشه.
با چهره ی نالانی که روی صورت تهیونگ نقش بست متوجه شد یادش رفته آلارمش رو خاموش کنه.
وزنش رو بلند کرد، خم شد گوشی موبایلش رو برداشت و آلارمش رو قطع کرد.
نیرویی خارجی جونگ کوک رو به طرف بالا میکشید که طبق عادت بلند شه، لباسش رو بپوشه، چیزی برای ظهر آماده کنه، سرسری چیز دیگهای بخوره و به طرف محل کارش پرواز کنه!
نیم خیز شد اما با نالهی دوم تهیونگ دوباره روی تشک سقوط کرد.
حالا نیروی خارجی از طرف تهیونگ بود که اونو به جای گرم و نرمشون دعوت میکرد.
و در نهایت این جونگ کوک بود که بین زمین و آسمونی خیالی، بین گذشته و آینده احتمالی نشسته روی تشک خشک شد.
صدای تهیونگ میگفت با من بمون، صدای مدیر مهد میگفت چرا اخیرا اینقدر بد قول شدی؟
این روزها حتی سوال هایی مثل «وارد رابطه شدی؟ چرا اینقدر عوض شدی؟» هم مدام از مربی جوان پرسیده میشد. دست برد و جایی توی ابروی چپش که میخارید رو لمس کرد و متوجه پیرسینگی شد که یادش رفته بود شب قبل در بیاره.
یک لحظه یاد دیشب که تهیونگ حلقه دور لبش رو برداشته بود افتاد.
ضربان قلبش بالا رفت.
سرخ شد، باز عاشق و متنفر شد.
باز آیندش جایی بین سئول و هر جای لعنتی دیگهی ژاپن به جز کیوتو گیر کرد.
باز چیزی توی قلبش پاره شد.
به خودش اومد دید کم مونده گریه یا حتی سکته کنه.
نفس عمیقی کشید که حین بیرون دادنش صداش می لرزید.
این صدا شاید تهیونگ رو بیدار کرد، شاید هم تمام شیاطینی که دور قلبش می پیچیدن و اونو بیشتر و بیشتر در تنگنا قرار میدادن تهیونگ رو بیدار کردن.
اتاق به واسطهی حضور تمام اهریمن های جهان یخ کرد.
پلک های تهیونگ به سختی از هم باز شد که باعث شد جونگ کوک بخواد به آغوش گرم نویسنده برگرده. از شر تمام ترس هایی که آیندش رو تهدید میکرد خودش رو روی سینه تهیونگ انداخت و پیشونی شو به پیشونی تهیونگ تکیه داد.
زیر لب گفت:«بیدار شو.»
تهیونگ لای پلک های سنگینشو از هم فاصله داد و فرصت پردازش به مغزش نداد.
جونگ کوک با فاصله ی خیلی کمی ، عملای روی بدنش خوابیده بود و میتونست نفس های داغش رو روی صورتش حس کنه!
دوباره پلک های سنگینش رو بست و اجازه داد چند ثانیه خون بیشتر به مغزش برسه تا خاطرات دیشب رو مرور کنه و اوه!
دوباره پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد و بدون صاف کردن صدای عمیق اول صبحش زمزمه کرد:« هنوز تو بغلمی…»جملش ادامه داشت اما بقیه ی جمله رو توی مغزش فریاد زد”بالاخره تو کیوتو از خواب بیدار شدم و تو هنوز تو بغلمی کوک…”
جونگ کوک که خودش هم از دیدن این صحنه و تجربش شوکه شده بود احمقانه ترین جمله ای که کمی فضا رو عوض میکرد به زبون آورد:«برخیز و بدرخش!» بعد که واکنشی توی صورت تهیونگ ندید اضافه کرد:«طلوع کن!»
میخواست اونو ببوسه اما خب اون ها فقط در مواقع پر ادرنالین همدیگرو بوسیده بودن برای همین کمی خط قرمز به نظر میرسید.
پس به جاش لبخند بی خودی زد.
تهیونگ با خماری ، جدیت و شاید کمی سردرد که به نظر میومد از اعصاب پشت سرش به سمت رگ های چشمش میرفتن خیره شد و بی پروا تر از جونگ کوک عمل کرد.
اگر اون ها دیشب همدیگرو بوسیده بودن و حالا اینجوری از خواب بیدار شده بودن پس تهیونگ میتونست انجامش بده بدون نگرانی از پس زده شدن!
انگشت های گرمش رو پشت سر جونگ کوک گذاشت و با فشار خیلی مختصر صورتشون رو به هم چسبوند ، بوسه ای سریع و سطحی به لب های جونگ کوک زد و با همون نگاه خمار جواب “صبح بخیر”متفاوتی رو که جونگ کوک گفته بود داد:« صبحت بخیر…کوک!»
جونگ کوک غرغر کنان، نه با اصرار زیادی از جا بلند شد و تکرار کرد:«پسر منحرف... پسر هورنی.» در حالی که کف دست هاشو روی قفسه سینش میذاشت تاکید کرد:«بدن من برای درخششه! نه برای استفاده.» و به وضوح سرخ و سرخ تر میشد.
تهیونگ کمی سرش رو بیشتر به متکا فشرد و با دهنی بسته از ته گلو خندید.
کش مختصری به عضلات بدنش داد و بعد دوباره نگاه خمارش رو به جونگ کوک دوخت:«نمیشه بیشتر بخوابیم؟خیلی هنگ اوورم!»
جونگ کوک با حرکت سر تکذیب کرد و اینبار یکی از عشوه های دخترانه ای که فقط جلوی کیم سوکجین رهاشون کرده بود رو نشون تهیونگ داد و یک شونش رو بالا داد و گفت:«من باید برم سر کار. نمیتونم هر روز به خاطر بلایی که تو داری سر زندگیم میاری بشینم توی خونه. باید یک نفر خرج اینجارو بده یا نه؟ تمام پولی که توی برای اجاره دادی خرج خورد و خوراکمون شد. همین حالاشم خیلی دارن ازم سوال میپرسن. بیا صبحونه بخوریم!» بعد از اینکه چند بار پلک زد دوباره عضلاتش رو شل کرد و راه افتاد سمت در.
تهیونگ غرغری کرد و چند لحظه بین پتوها بی حرکت موند.
دلش میخواست مغزش رو ساکت کنه چرا که دائم داشت فریاد میزد.
مغزش به صورت دردناکی تمام عصب های جمجمه ی تهیونگ رو میگرفت و میکشید و فریاد میزد “حالا که چی؟میخوای چیکار کنی؟”
نفس عمیقی کشید و از بین پتو ها بیرون اومد و تیشرتی مشکی رنگ که متعلق به جونگ کوک بود رواز کنار لباس های بیرون خودش که روی زمین رها شده بود برداشت و پوشید.
حتی شلواری که باهاش خوابیده بود هم متعلق به جونگ کوک بود.
وقتی به آشپزخونه رسید تصمیم گرفت واقعا مغزش رو خاموش کنه و فقط همون یک ساعتی که وقت داشت رو به احمقانه ترین شکل ممکن رفتار کنه!
به همین دلیل قدم هاش رو به سمت جونگ کوک که مقابل گاز ایستاده بود تند کرد و وقتی پشتش رسید ، دست هاشو دور کمر باریک پسر کوچکتر که از دیشب بدجور جذبش شده بود ، حلقه کرد.
قبل از اینکه پسر کوچکتر کوچیکترین اعتراضی کنه لب هاشو جایی پشت گردنش چسبوند و نفس عمیقی کشید.
جونگ کوک مکثی کرد بعد زیر لب اسم پسر بزرگ تر رو صدا زد:«تهیونگ؟»
تهیونگ چونش رو از پشت روی شونه ی جونگ کوک گذاشت و سعی کرد همچنان افکارش رو که سرزنش وار حماقتش رو یاداوری میکردن پس بزنه و نگاهش رو به تخم مرغ های توی ماهیتابه دوخت:« هوم؟»
جونگ کوک بعد از مکث دیگه ای پرسید:«نوشتن چطور پیش میره؟ کتابی نوشتی؟ این قصه... اصلا کتاب میشه؟»
تهیونگ تصمیم گرفت با کمی مکث ، فکری رو که از چند دقیقه پیش مغزش رو سوراخ کرده بود به زبون بیاره بخاطر همین همونطور که به جونگ کوک چسبیده بود آهسته دست راستش رو از روی شکم جونگ کوک بالا کشید و به سمت دستی که باهاش چاپ استیک نگه داشته بود برد و آروم و نوازش وار به سمت چاپ استیک ها حرکت کرد و بعد از گرفتن اون ها از دستش ، با دست چپش کمر جونگ کوک رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و ازفاصله ی کم به چشم هاش نگاه کرد:« جونگ کوک…این سوال رو برای چی ازم میپرسی؟» و آهسته با دست چپش که هنوز روی پهلوی جونگ کوک بود اون رو نوازش کرد.
جونگ کوک که با چشم همه حرکات تهیونگ رو دنبال میکرد و هر لحظه اعتماد به نفسی که تهیونگ به خوبی نمیشناختش توی صورتش بیشتر پدیدار میشد جواب سرسری داد:«همینجوری میپرسم...» و نگاهش رو بین کاری که انجام میداد و دست تهیونگ چرخوند.
نویسنده به خوبی حس میکرد که هر لحظه جونگ کوک بیشتر از اون قالب خجالتی و مظلوم بودن دور میشه و دوباره اون لایه های سخت روی وجودش درحال شکل گرفتنن پس مردد به چشم های جونگ کوک خیره شد و زمزمه کرد:«ما قراره چطور باشیم؟»
جونگ کوک این بار واکنش متفاوتی روی چهرش نقش بست. همون چهره ای که صبح از تهیونگ مخفیش کرد.
مضطرب، نگران و غمگین. با به هم کشیدن ابروهاش سعی کرد حسش رو مخفی کنه و یک خشم بی دلیل ظاهری به خودش نسبت بده.
بعد فکر کرد چه جمله ای مناسب چنین رفتاریه؟
دهن باز کرد و بست. این حرکت رو سه بار تکرار کرد و بعد همونطور که تهیونگ تغییر حالت چهرهی او عادت داشت یکباره لبخند عریضی روی چهرش نشست که با چشم های اشک آلودش تضاد عجیبی داشت.
سرش رو کمی رو به تهیونگ چرخوند و با خنده تلخی گفت:«نمیدونم! تو بگو.»
تهیونگ با نگرانی و مردد به چهره ی پسر کوچیکتر خیره شد.
پس اون روی احساساتی جونگ کوک این شکلی بود؟برخلاف اون چهره ی شر و شیطونش و رفتار های ضد و نقیضش؟آسیب پذیر!
این کلمه ای بود که میتونست تنها با دیدن چشم های جونگ کوک به زبون بیاره.
دستش رو دراز کرد و بعد از خاموش کردن گاز جونگ کوک رو به سمت صندلی ها کشید و خودش هم مقابلش نشست:« من…پیش نویسم رو برای میچا فرستادم!»نمیدونست چرا این مکالمه رو اینطوری ادامه میداد اما حس میکرد لازم بود تا اول درمورد حرفه و آیندهاش به اون پسر اطمینان بده.
جونگ کوک موفق شد دوباره چهره بی تفاوتش رو روی صورت بنشونه. اما فقط برای چند لحظه!
کمی به چهره پسر زل زد و به سختی گفت:«خب؟» بعد مضطرب نیم نگاهی به ساعت انداخت و دوباره نگاهش رو به تهیونگ داد.
دیگه مثل سابق کنترل خودش رو توی دست نداشت. نمیتونست ترسش رو مخفی کنه.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد توی ذهنش اضطراب و نگرانی جونگ کوک رو به خوبی حل و فصل کنه پس بلند شد و برای اولین بار توی اون مدت ، به سمت گاز رفت تا باقی کار ها برای صبحانه خوردن رو خودش انجام بده:« جونگ کوک…من نیاز دارم اول درمورد احساساتمون صحبت کنیم!»
از کابینت کنار اجاق گاز نون های تست رو در آورد و توی بشقاب گذاشت و بعد از اینکه یک ورق پنیر گودا از توی بسته در آورد نیم نگاهی به جونگ کوک انداخت:« از چی ترسیدی؟دیشب…با میل خودت بهم نزدیک شدی!»بعد دوباره به سمت گاز برگشت و نیمرو هارو روی نون تست ها گذاشت و در نهایت با بشقاب به سمت میز رفت و مقابل جونگ کوک نشست:« بیا تا قبل از اینکه حاضر بشیم و بریم بیرون از خونه درموردش صحبت کنیم کوک…»
جونگ کوک لجبازانه بدون لحظه ای فکر کردن به یکی از جملات تهیونگ گفت:«نمیخوام.» بعد دسته ای از موهای رها شده توی صورتش رو پشت گوشش زد و گفت:«البته تو... اگه میخوای میتونی.... صحبت کنی!»
و نیم نگاه کنجکاوی به تهیونگ داد.
تهیونگ سعی کرد سردردی که هر لحظه داشت اوج میگرفت رو پس بزنه و جرعه ای آب از بطری روی میز نوشید و بشقاب رو بیشتر سمت جونگ کوک هل داد:« برای شروع…باید یه سوال ازت بپرسم!»
وقتی دید جونگ کوک بی توجه بهش مشغول خوردن صبحانشه دوباره کمی آب نوشید و صداش رو صاف کرد:« کیم سوکجین و آرورا…میای دوباره ببینیمشون؟»
جونگ کوک ابروهاش رو توی هم کشید و با نگرانی بیشتری پرسید:«چرا میخوای اونارو ببینیم؟»
تهیونگ بعد از اولین گازی که به نون تستش زد به پشتی صندلش تکیه داد:« تو درمورد همه چیز من نگرانی…حق داری! من هم ازت توقع نداشتم امروز صبح وقتی باهم توی آشپزخونه قرار گرفتیم نگاهم کنی و بگی “صبحانه چی میخوری عزیزم؟” نه! من حتی توقع نداشتم صبح تو بغل هم بیدار شیم…پس حالا که این گام رو برداشتی ، من هم یک گام برای اطمینان دادن بهت برمیدارم! بذار از همون نقطه که گند زدن رو شروع کردیم ، تمیزکاری رو شروع کنیم!»
جونگ کوک در جواب تمام تلاش های تهیونگ برای بهتر کردن اوضاع عصبی خندید و غرغر کرد:«چرا اینقدر سختش میکنی... چرا شبیه پیرمردا حرف میزنی... چرا شبیه کسی هستی که میخواد یکیو به دست بیاره...»
بعد از مکثی باز پرسید:«از من چی میخوای؟» و این جمله با غمگین ترین لحنی که از جونگ کوک میشناخت بیان شد. میتونست حس کنه مو به تن او سیخ شده و ذهنش یک جایی بین گذشته و آینده ای شکسته در نوسانه.
تهیونگ اضطرابی که از رفتار های جونگ کوک به وجودش افتاده بود رو نادیده گرفت و مردد نالید:« هیچی؟ من…ازت چیزی نمیخوام!» لب های خشکش رو با زبون تر کرد و زمزمه کرد:«فقط…میخوام بدونم تو چی میخوای…»نگاه نگرانش رو به چشم های جونگ کوک داد و با صدایی خش دار و بی اندازه آروم لب زد:«تو…از یک رابطه چی میخوای…تا بتونم کنارت باشم!»
جونگ کوک کمی به خود لرزید اما نخواست تهیونگ اینو ببینه.
به سختی لبخند زد و با لحنی که حتی مطمئن هم نبود جواب داد:«من... آمادهی هیچ... رابطه ای نیستم و ... فکر نمیکنم هیچوقت باشم.»
بعد که چهره نگران و دلشکسته تهیونگ رو دید خواست حرف بزنه.
نفسی بالا آورد تا زمان بخره. به مردی که روز قبل فقط یک پیام ازش دریافت کرده بود فکر کرد. به جمله ای که توی پیام خونده بود... "اینقدر من رو از احوال خودت بی خبر نذار جئون. قرار ما این نبود."
نتونست مانع جمع شدن اشک توی چشم هاش شه پس دوباره خندید تا اون قطرات توی چشم های تنگ شدش کمتر دیده شه:«بیا فقط... دوست های خیلی خوبی باقی بمونیم ته من...» نمیدونست چطور احساسش رو توضیح بده. «من هیچ.... خیری از... رابطه ندیدم و اصلا... میدونی روابط برای من نیستن من... ترجیح میدم دوست بمونیم.»
میخواست بگه دوستش داره و چقدر تشنهی داشتنشه…چقدر نیازمند صدای عمیق و آروم اون پسر کنار گوش هاشه… چقدر خواهانشه. اما به جاش وقتی دهن باز کرد گفت:«میدونی ته توی روابط آدم... ناخودآگاه دوست داره روی طرف مقابل کنترل داشته باشه و من... من این کنترل رو نمیخوام. میخوام... میخوام... میخوام قرار نباشه به هیچکس جواب پس بدم چکار میکنم! با کی میگردم! چرا میگردم! کجام و اگه یک روز رفتم... نمیخوام... کسی... باشه برای پشت سر گذاشتن.» خودش میدونست حرفهاش هیچ معنی ندارن اما وقتی بین اون همه مکث و نفس هایی که به سختی از بین تنگنای گلوش بالا میومدن چیزی میگفت نباید هم انتظار میداشت مثل یک دیالوگ فکر شده آماده عمل کنه.
نگاهش رو مدام دور اشپزخونه، روی دست های تهیونگ، روی ظرف ها روی رگ گردن تهیونگ می گردوند و دنبال جمله منطقی میگشت اما از بین تمام گزینه ها کلمات شکسته رو جدا میکرد و به هم میچسبوند تا یک عذر موجه بسازه.
درمقابل ، تهیونگ درحالیکه سعی میکرد جوشش اسید معدش به سمت بالا رو به سختی پس بزنه نفس عمیقی کشید و آه دردناکی که توی وجودش شکل گرفته بود رو با نگاهی متعجب،خشمگین و حتی ناراحت به جونگ کوک هدیه داد!
——
صدای زنگ توی گوش جونگ کوک کوبیده شد اما کک معلم نگزید. پلکش نپرید یا گوشش زنگ نزد.
ربع ساعتی میشد به ساعت روی دیوار خیره نگاه میکرد و برای این صدا لحظه شماری میکرد.
بچه که بود فکر میکرد معلم ها خدا خدا میکنن ساعت نگذره تا بتونن با تمام قوا شاگرد هارو اذیت کنن.
اما درباره خودش هرگز چنین احساسی نداشت.
وقتی بچه ها به آرومی جارو های کوچیکشون رو توی کمد جاروها میگذاشتن و از کلاس خارج میشدن صدای قدم های سبکی رو نزدیکش شنید.
نگاهش رو روی دخترکی که زمانی مورد علاقهش بود گردوند. اون چشم های متوقع و منتظر آرورا رو داشت.
چشم هایی که از همه مردها میخواست براش سجده کنن! صدای لطیف دخترک که مثل مادرش ته لهجه فرانسوی داشت بیرون اومد که پرسید:«معلم جئون دیگه منو دوست نداری؟»
چشم های سرد جونگ کوک روح ایسول کوچک رو منجمد میکرد و صداش که سعی میکرد لطیف تر از همیشه جلوه کنن پرسید:«چی؟»
ایسول که کم مونده بود گریه کنه تکرار کرد:«دیگه دوسم نداری؟»
جونگ کوک که از این تغییر حالت و احساس خودش شوکه شده بود زیر لب گفت:«چرا اینجوری فکر میکنی؟»
اما خیز برنداشت تا ایسول رو بغل یا نوازش کنه.
چهرش غمگین و غمگین تر میشد. وقتی بچه بود چند نفر اینجوری به خاطر پدر و مادرش حسشون بهش عوض شده بود؟ البته... حسشون دروغ نگفته بود.
جونگ کوک به مراتب بدتر، شرورتر، نفرت انگیز تر از هر آنچه که هر دو اون ها هرگز بودن بزرگ شده بود.
خمار به چشم های ایسول که سعی میکرد با اون حرف بزنه و دوباره شروع به گفتن جملاتی کرده بود که اصلا جونگ کوک نمیشنید خیره بود.
او توی چشم های روشن دخترک غرق شده بود.
به این فکر میکرد آیا تهیونگ که روز اول جونگ کوک رو نوازش میکرد و سعی داشت درباره آرورا اطلاعاتی کسب کنه، به او علاقمند شده بود؟
احدی به کسی که به او علاقه نداره دست نمیزنه.
چرا تهیونگ باید در نگاه اول جذبش شده باشه؟ جونگ کوک سر سوزنی زیبایی تهیونگ رو نداشت، جذابیتش رو نداشت، به باحالی او نبود و همه چیزش شبیه یک بچهی عقده ای بود.
مدل موهاش هم ژاپنیزه شده و واقعا برای سلیقه کره ای مناسب نبود. چرا اون؟
اما تهیونگ این چشم ها این صدا این لهجه همه چیز مادر ایسول رو دوست داشت.
چرا وقتی جونگ کوک قلبش می لرزید و خیال میکرد داره باهاش بازی میشه واکنش نشون میداد؟
چرا جونگ کوک به این بازی تن داده بود چرا تهیونگ غرق این بازی شده بود؟
چرا تهیونگ توی تله ای که خودش کار گذاشته بود افتاد؟
جونگ کوک زیر لب گفت:«ایسول.... اوپا مریضه. خیلی مریضه. ازت دوره چون ممکنه... مریض شی...»
وقتی صدای معلم رومی ایسول رو صدا زد که مادرش به دنبالش اومده مو به تن جونگ کوک سیخ شد.
نکنه تهیونگ هم با اون اومده باشه؟
نگاه منتظرش روی رومی که نگران نگاهش میکرد چرخید. زن جلو اومد و پرسید:«جئون؟ حالت خوبه؟»
جونگ کوک مبهوت به سمت زن چرخید و پرسید:«هوم؟»
دید که ایسول تمام بیماری معلمش رو فراموش کرده و خوشحال به سمت خروجی میدوه.
آهی کشید. یک روز چقدر دلش میخواست ایسول با تمام وجود مال خودش باشه و امروز برای رفتنش لحظه شماری میکرد. گفت:«رومی... من خیلی گیج شدم. به نظر تو عشق چه شکلیه؟»
رومی چند بار پلک زد و گیج پرسید:«عشق...؟ شکل... خاصی.... نداره نباید داشته باشه.»
اینبار جئون سوال نامربوط تری پرسید:«کتابخونهی اینترنشنال میشناسی؟»
رومی گیج تر از قبل پرسید:«اینترنشنال؟»
جئون سر تکون داد:«دنبال یک کتاب کره ای میگردم.»
رومی اسم تنها کتابفروشی بین المللی که میشناخت رو گفت و این جرقه ای توی سر جئون زد که:«نزدیک تتو آرتیست منه... حقوقو امروز دادن نه؟» و از جا بلند شد و به همراه زن نگران از کلاس خارج شد.
این بار بدون شنیدن تمام سوال های رومی پرسید:«رومی... آدم به بوی سیگار معتاد میشه؟ یعنی ممکنه فکر کنه عاشق یک آدم سیگاریه چون به بوش معتاد شده؟»
رومی که کمی دلش اروم گرفته بود جواب داد:«نه. عاشق شدی جئون؟»
جونگ کوک خندید و گفت:«تو بگو!»
——
وقتی به کتابخونه رسیدن رومی هیجان زده از جونگ کوک جدا شد و گفت هروقت کارش تموم شد باهاش تماس بگیره تا همدیگرو توی ورودی ببینن.
ساختمان بسیار بزرگی بود و جئون مستقیم به سمت کتاب های کره ای رفت. بین تمام اسم و فامیل های سه سیلابی دنبال کیم تهیونگ گشت.
اسامی که ممکن بود همخونش روی کتاب هاش بذاره.
آخرین سیگار، شب سیاه، عشق و جنون.بین هیچ کدومشون نتونست تهیونگ رو پیدا کنه.
با اشاره ی کوتاهی ، توجه یک مرد راهنما رو جلب کرد. پرسید:«هیچ کتابی از.... یک... نویسنده به اسم کیم تهیونگ یا میچا ندارین؟»
برخلاف انتظارش به جهتی راهنمایی شد. در واقع منتظر بود مرد اسم تهیونگ رو نشناسه یا کتاب های یک کیم تهیونگ هشتاد ساله رو معرفی کنه.
اما توی یک ردیف از انتشارات خاصی پنج کتاب از کیم تهیونگ دید.
مرد راهنما گفت:«درواقع او هشت کتاب نوشته، اما فقط این پنج تا ازش ترجمه شده.»
جونگ کوک تشکر کرد و خم شد یک کتاب که اسمش توجهش رو جلب کرد برداشت.
«کولاک در آگست» اسم کتاب در واقع فرانسوی نوشته شده بود Blizzard en août
پشت کتاب رو خوند. راجع به شخصی بود که میخواست زندگی تازه ای توی فرانسه تجربه کنه اما شروع افتضاحی در سن ۱۸ سالگی داشت.
عامل دیده شدن این کتاب در واقع این بود که نویسنده به جنسیت شخصیت اصلی اشاره نکرده بود و فقط راجع به علایق، افکار و اتفاقات اطرافش نوشته بود که شامل هر کسی میتونست بشه.
جونگ کوک متعجب شد و با خود گفت:«فکر میکردم همه کتاب هاش راجع به عشقن... این پسر خیلی هورنیه برای اینکه به جنسیت اشاره نکنه...» وقتی سال انتشارش رو خوند زیر لب گفت:«خدایا خیلی کم سن بود... من هنوز هیچ گوهی نشدم اون اون موقع کتاب چاپ میکرد...»
بعد در حالی که اسم بقیه کتاب هارو میخوند زیر لب اضافه کرد:«فکر کنم هنوز به بلوغ نرسیده بود و نفهمیده بود چقدر هورنیه.»
بعد درحالی که کتابی به اسم افسانه یا fairytale برمیداشت ایده جدیدی داد:«شاید در جوانی سکس مرتب داشته و اینقدر هورنی نبوده.»
کتاب رو که باز میکرد اضافه کرد:«هورنی متجاوز لعنت شده....» و با فکر بوسه صبح زودش گر گرفت.
داستان درمورد یک زن انگلیسی توی دهه ی ۳۰ سالگیش بود و درحالیکه قرار بود با دوست پسرش که یک دهه شده که باهم در ارتباطن ازدواج کنه عاشق عکاسی میشه که قراره توی پروژه عروسیشون همکاری داشته باشن.
یک عکاس فقیر تازه کار که به تازگی تو یک اتلیه مشغول به کار شده. داستان راجع به تلخ و شیرین ترین عشقیه که این دو تجربه کردن.
جونگ کوک با خوندن موضوع این کتاب یخ کرد.
پس تهیونگ دروغ نمیگفت که همه چیز آرورا شبیه زن توی کتابشه.
تهیونگ منتظر دریافت این عشق از آرورا بود. او منتظر تجربه این کتاب در واقعیت بود اما حضور جونگ کوک همه برنامه هارو بهم ریخت. دست های پسر شل شد.
میخواست همه نسخه های این کتاب رو توی خونه آرورا آتش بزنه.
اما غیر منطقی به نظر میرسید. باید خود آرورا رو هم با کتاب ها...
چشم هاشو بست و فکر کرد:«اونا برای هم ساخته شدن؟»
باید آخر کتاب رو میخوند تا تصمیم میگرفت.
نفس سنگینی کشید انگار دیواره های ریش با این نفس سوراخ سوراخ میشد. هوای جلوی این کتاب ها اسیدی بود. بالاخره اسم میچا رو پشت جلد یکی از کتاب ها دید. حالا صورتش برق زد. حس تلخ لحظه قبل یک باره فراموش شد و با هیجان بیشتری خم شد تا کتاب رو برداره.
اسم کتاب لکه ننگ یا stigma بود.
داستان درباره زنی بود که تا اون روز با زن ها در ارتباط بود اما یکباره عاشق دوست صمیمیش که یک مرد بود شد. هر دو نویسنده بودن و دلیل شهرت کتاب ظاهراً این بود که تهیونگ شخصیت زن فاحشه(ازنظر جونگکوک) رو خلق کرده بود و میچا مرد داستان رو طراحی کرده بود. هر دو ظاهرا به خیال خودشون و خواننده ها تک و خاص بودن و کتاب فروش خیلی خوبی داشت چون میچا هم نویسندهی پر قدرت و معروفی بود.
جونگ کوک کمی قطر کتاب و قیمت کتاب هارو برانداز کرد. جلد و اسم کتابهای دیگه توجهش رو جلب نکرد. احتمالا آروراهای دیگه ای اونجا خوابیده بودن.
نمیخواست کتاب بعدی رو برداره و ببینه زنی در کیوتو با شوهر پولدارش به مشکل برخورده و با یک نویسنده بی پول که پول اجاره خودش رو هم به موقع نمیده به فرانسه فرار میکنه.
با سینه ای سنگین تر به طرف خروجی برای حساب کردن کتاب ها حرکت کرد.
حالا مطمئن بود میخواد تا سر انگشت هاش پر از تتو بشه. احتمالا نمیتونست بیش از این به خاطر این تتو ها معلم مهدکودک باشه پس باید شغل دیگه ای برای خودش پیدا میکرد.
زیر لب خودش رو ملامت کرد:«جونگ کوک... این همه درس خوندی که معلم شی... که بچه هارو نجات بدی از گیر افتادن توی زندگی اشتباه... حالا خودت عاشق شدی و گند زدی توی...» موبایلش رو در آورد تا به رومی زنگ بزنه که یک پیام با شماره آشنای ژاپنی روی گوشیش دید.
«من اومدم ژاپن و دوست دارم ببینمت. خونه خودتی عسل من؟»
بند بند وجودش به لرزه در اومد.
——
وقتی به خونه برگشت با پاکت بزرگ کتاب هاش حساب سر انگشتی ای کرد و فهمید شاید تا آخر ماه باید روی پول اجاره تهیونگ حساب کنه تا زنده بمونن.
دوباره دست پر از تتوشو برانداز کرد و فکر کرد چه برانداز کرد و فکر کرد چه کاری توی کیوتو مناسبشه.
او اصلا به کار سخت و سنگین عادت نداشت. شاید باید باریستا میشد؟ اما اون که قهوه دوست نداشت چیشد به این فکر افتاد ...
بعد برای فرار از چشم های مثل پلنگ تهیونگ سر جاش ایستاد و پاکت کتاب هارو گوشهی اتاق انداخت. نمیخواست تهیونگ شک کنه یا بفهمه جونگ کوک یکی نه دوتا نه! سه تا از کتاب هاشو خریده. پس صدا صاف کرد و گفت:«سلام.... ته.»
و برگشت تا کفش هاشو دربیاره.
نویسنده از صبح که جونگکوک خونه رو به مقصد محل کارش ترک کرده بود ، توی اتاق مونده بود!
چند ساعتی رو سعی کرده بود دوباره بخوابه چون سردرد ناشی از ترکیب چند نوع الکلی که دیشب نوشیده بود و فشار عصبی که از همون دیروز تا الان تحمل کرده بود واقعا داشت از پا درمیاوردش.
ساعتی رو به صحبت کردن تلفنی با میچا اختصاص داده بود چرا که اون دختر با لحن سنگینی پیش نویس های این بار تهیونگ رو نقد کرده بود.
طبق معمول میچا بود و تفاوت تفکرش با تهیونگ!
البته که این بین مکالمه ای طولانی رو هم با ویراستارش آغاز کرده بود چرا که اون مرد معتقد بود برگشتش با یک کتاب درمورد عشق عجیب بین دو پسر که یکیشون اصلا گی نبوده وجهه ی عمومیش رو به شدت خراب میکنه! این درسته که قبلا یک کتاب درمورد روابط LGBTQ نوشته بود اما توی اون داستان رابطه ی بین دو زن بهم میخورد و در نهایت به یک رابطه ی استریت میرسیدن و این توی جامعه ی کره بین افراد بالای ۳۵ سال پذیرفتنی تر بود تا شروع یک داستان برعکس.
با سلام بلند جونگکوک عصبی از تاخیر بیش از حد صاحبخونه از اتاق بیرون اومد و سعی کرد سردردی رو که با هر قدم به اوج خودش نزدیک میشد در نظر نگیره و با اعصاب آروم تری از جونگ کوک بپرسه که چرا تا ۶ عصر طولش داده که به خونه برگرده؟
توی راهرو با فاصله ی ۸ قدم از پسر کوچیکتر ایستاد و با صدای بمی لب زد:«سلام کوک! دیر کردی…» به خوبی تپش قلب عصبیشو حس میکرد و مدام توی ذهنش به خودش تاکید میکرد تا به خشمش اجازه ی کنترل جسمش رو نده!
جونگ کوک خندید و در حالی که کفش هاشو سر جاشون میذاشت گفت:«اگه میدونستم خونه ای زودتر میومدم. این مدت ندیدم این وقت روز خونه باشی. تقصیر خودته.»
و شونه بالا انداخت و دستی توی موهاش کشید تا تهیونگ توجهش به تتو های جدیدش جلب شه.
جونگکوک حالا برای این مرد اژدهای درونش رو بیرون کشیده بود تا بیشتر و بیشتر به چشمش بیاد.
نمیتونست منکر این بشه که از دیشب میل به خواستن تمام و کمال این مرد هر ثانیه توی جسمش ریشه میدونه و از اون لحظه که موفقیت تهیونگ رو از سن خیلی کم دیده بود نمیتونست شدیدتر شدن احساساتش رو نسبت به جذابیت اون مرد در نظر نگیره!
تهیونگ خواست روی جملات جونگکوک تمرکز کنه و بگه که اصلا از صبح پاشو بیرون نذاشته و چه کارهایی انجام داده ، تهیونگ تصمیمش رو چند ساعت پیش گرفته بود!
وسط استرس های شدیدش برای دیر کردن جونگکوک ، وسط افکار آلودش درمورد اینکه احتمالا جونگکوک الان مشغول وقت گذروندن با همون زن بود ، وسط نگرانی از اینکه باید دوباره چهرهی بعد از سکس جونگکوک با یک نفر دیگه رو توی خونه میدید ؛ همون موهای بهم ریخته و بوی سیگاری که مال خودش نیست ، تصمیمش رو گرفت!
تصمیم گرفت به جونگکوک نشون بده که میتونه تکیه گاه خوبی باشه و ترس های بی مورد پسر کوچکتر رو نابود کنه اما حالا توجهش به دست جونگکوک جلب شده بود.
دستی که این بار تا سر انگشت هاش از تتو بلاک شده بود.
نمیخواست به جلو بره ، نمیخواست به جلو گام برداره تا واضح تر ببینه اما همونطور که کنترل بدنش دست خودش نبود و به سمت پسر کوچکتر کشیده میشد ، کنترل افکارش هم دست خودش نبود!
انگار افکارش وحشیانه تر از قبل به صورتش سیلی میزدن ، تو یک قدمی پسر کوچکتر ایستاد و به جای خیره نگاه کردن به تتوهای جدیدش ، صورت و کل بدن اون رو با چشم هاش کنکاش کرد انگار میخواست رد رابطهی چند ساعت پیش پسر کوچکتر رو پیدا کنه و با نگاهی ناخوانا و نفس هایی کوتاه تو چشم هاش خیره شد.
نویسنده خوب میدونست یک بار دیگه داره تمام بدنش رو تسلیم خشمی میکنه که همیشه سعی در کنترلش داشت.
کنترل خشمی که سالیان سال تنها با نوشتن سعی در مهارش داشت تا به کسی اسیب نزنه!
خشمی که هربار سروکلش پیدا میشد فقط خرابی به بار میاورد.
این واکنش تهیونگ برای جئون آشنا بود ولی نه توی این موقعیت! نه جاش نبود. پس اتفاق دیگه ای افتاده. شاید.... شاید...
جونگ کوک به یاد پیامی که توی کتابخونه جواب نداده بود افتاد و یک لحظه رنگش پرید! نکنه آقای لی به این خونه و این آدرس اومده بود وقتی که نبود....
چهره نگران و ضربانی که بالا می رفت به افکار تهیونگ دامن زد.
با نگرانی پرسید:«چی شده؟»
تهیونگ کاملا مطمئن بود گوش هاش دارن از شدت حرارت میسوزن و در مقابل یخ کردن نوک انگشت هاشو به وضوح حس میکرد ، نفس عمیقی کشید و با صدایی که از ته چاه درمیومد و چشم هایی که رفته رفته قرمز تر میشدن تک خنده ی عصبیای زد:«منه احمق کل روز این جا منتظر تو بودم کوک!»
جونگ کوک که حالا از افکارش مطمئن شده بود و دوست داشت هر چه سریع تر از اتفاقاتی که افتاده سر در بیاره پرسید:«خب؟»
تهیونگ نتونست تحمل کنه ، نمیدونست اون خشم لعنتی چیه که توی وجودش میجوشه و دوباره داره تسلیمش میشه!
این بار نتونست کوتاه بیاد ، انگار به ازای تک تک دفعاتی که باید فریاد میکشید و نکشیده بود و هربار این گره توی گلوش عمیق تر میشد این بار میخواست فریاد بکشه!
درسته…این بار نمیخواست مثل سال های قبل که در جواب “من هیچ وقت نگفتم با دوست پسرم بهم زدم” میچا فقط سکوت کرده بود و سر تکون داده بود تا به نوشتن پناه ببره عقب بکشه.
نمیخواست مثل تک تک دفعاتی که توی زندگیش با سکوت گذشته بود این بار هم با سکوت بگذره این بار میخواست فریاد بزنه پس همین کارو کرد.
با صدایی که اصلا شبیه به صدای همیشگیش نبود و انقدر بلند بود که گلوشو میسوزوند داد زد:«خب؟من تمام روز منتظرت بودم لعنتییییییییی و تو چی کار میکردی؟تمام این مدت همین کارو میکردی…لذت میبری از عذاب داد من آره؟؟؟؟»
جونگ کوک حس میکرد زانوهاش دارن خالی میکنن و دیگه نمیتونه وزنشو روی پاش نگه داره. لی چکار کرده بود؟!
با صدایی لرزان زیر لب با تته پته گفت:«چ-چکار میکردم؟» نگاهش رو مدام بین دو چشم تهیونگ چرخوند و ناخودآگاه از سیلی احتمالی دوری کرد و عقب عقب به طرف پاکت کتاب هاش رفت.
اصلا نمیخواست اون هارو به رخ تهیونگ بکشه یا اصلا او بویی ازشون ببره.
ولی شاید برای اثبات اینکه کجا بوده لازم میشدن.
تهیونگ با حرصی بی سابقه انگشت های کشیده و بلند دست راستش رو که تا الان فقط برای تایپ کردن و نوشتن ازشون استفاده کرده بود مشت کرد و با خشم غرید:«چه حسی بهت میده اگر منم بعد از هربار که لمسم میکنی برم با آرورا بخوابم؟»
با خشم یک گام به سمت عقب برداشت و دست راست مشت شدشو محکم کوبید به دیوار چوبی راهروی اتاق ها و دوباره فریاد زد:«یا نه…چه حسی بهت دست میده اگر الان برم تو یکی از کلاب های اطراف و اولین مردی که پیدا کردم رو بکشم توی همین اتاق و باهاش بخوابم؟»با فریاد بلندتری ادامه داد:«حرف بززززن!»
جونگ کوک که پشتش به دیوار خورده بود و با دیدن مشت تهیونگ برای جاخالی دادن از ضربه ای که حتی به سمت او پرتاب نشده بود روی زمین نشست.
وحشت کرده بود و توی چشم هاش اشک جمع شد.
این رفتار رو تا به حال ندیده بود.
معمولا لی بی تفاوت به خیانت رد میشد یا.... کمی تنبیهش میکرد. زن ها جیغ و فریاد میکردن اما این واکنش؟ فقط مخصوص تهیونگ بود ظاهراً.
نفسش بند اومد و با صدای ضعیفی دوباره و عاجزانه پرسید:«چی؟» باز اسم آرورا باز یاد احساسش توی کتاب خونه افتاد.
این تهیونگ قابل قانع کردن نبود پس باید از کتاب ها طور دیگه ای استفاده میکرد.
دست برد و وقتی تهیونگ بالای سرش به رنگ سرخ جلد کتابش با میچا در میومد پاکت خرید رو به سمت خودش کشید و دست برد کلفت ترینشون رو برای آمادگی کامل گرفت.
با همون لحن ترسیده پرسید:«چی میگی؟ چی شده؟»
تهیونگ پلک های داغشو روی هم فشرد و بعد از چند ثانیه باز کرد و بی تفاوت به کتابی که جونگ کوک بین دست هاش میفشرد نگاه عصبیشو به چشم های اون پسر که حالا بی نهایت متعجب و یا حتی ترسیده شده بودن داد.
مشت های عصبیشو باز کرد و یقه ی بلوز زرشکی جونگکوک رو توی دستش گرفت و با حرص همزمان با فشردنش بلندش کرد و محکم کوبیدش به دیوار چوبی راهرو ، توی صورت پسر کوچیکتر فریاد زد:«چرا این کارو باهام میکنی؟بهم بگو مگه باهات چیکار کردم که اینطوری باهام بازی میکنی؟»
جونگ کوک تمام قواشو جمع کرد تا صداشو به اندازه تهیونگ بالا ببره و متقابلاً با چهرهی رنگ پریدش فریاد زد:«من چکار کردم؟! چرا هیچی نمیگی؟!»
تهیونگ ناباورانه دست هاش شل شد!
حس میکرد جونگکوک مسخرش کرده ، حس میکرد این هم یکی از بازی های احمقانه ی صاحبخونشه.
مطمئن بود الان اگر تو صورت اون پسر داد بزنه و بگه:«بهم خیانت کردی!» جونگ کوک متقابلا داد میزنه:«من هرگز نگفتم چیزی بینمون هست که بخواد خیانت محسوب بشه!»دقیقا مثل جملاتی که از میچا هم شنیده بود.
پوزخندی زد و یقه ی جونگ کوک رو ول کرد ، دست هاش میلرزید و از شدت فشار عصبی که مغزش رو له میکرد خندش گرفته بود.
تیغه ی بینیشو با دست هاش گرفت و ناباورانه خندید.
به دیوار پشت سرش تکیه زد و با همون خنده ی عصبی به جونگکوک چشم دوخت.
چند ثانیه بعد با انگشتی که میرفت به سمت بالای ابروش تا اون نقطه رو بخارونه با صدایی دورگه غرید:«تو زندگیم هیچ کس انقدر منو دیوونه نکرده بود جئون جونگکوک!»
جونگکوک خیال کرد قلبش با زهر پر شده.
چون جمله آخر بعد از این خشونت کنترل نشده قلبش رو نرم کرد و باعث شد لبخند احمقانه ای بزنه. پرسید:«صبر کن... جدی میگی؟» بعد از دیدن نگاه کشندهی تهیونگ خندیدن دوباره دست خودش نبود اون بین پرسید:«چی شده؟»
تهیونگ نفس های بریده ای کشید…قطعا جونگکوک میکشتش…نه نه! اگر ادامه پیدا میکرد شاید اون جونگکوک رو میکشت!
نباید این کارو میکرد ، کافی بود!
نباید اجازه میداد اینطوری کنترل روانش رو از دست بده ، نه وقتی جئون جونگ کوک اینطوری به تمسخر میگرفتش!
حالا به جای خشم بغض غمناکی توی گلوش در حال گره خوردن و عمیق شدن بود.
با گام هایی عصبی به سمت اتاقش رفت و قبل از ورود به اتاق تقریبا فریاد زد:«لعنت بهت!»وارد اتاق شد، میخواست بره!
اصلا گور بابای شخصی به اسم جونگکوک…میرفت!
همین الان میرفت سمت آرورا و بعد از اون…نمیدونست!اصلا نمیدونست اما الان میرفت و مطمئن بود میخواد مستقیم بره پیش اون زن!چرا؟نمیدونست!
با حرص سعی کرد کاپشنی از توی کمد بیرون بکشه ولی صندلی که جلوی در کمد بود باعث میشد بیشتر عصبی شه پس صندلی رو با حرص به سمت در بالکن انتهای اتاق پرت کرد و غرید:«برو به جهنم!»
جونگ کوک نمیدونست کجای کار رو اشتباه رفته. البته دفعات زیادی اشتباه کرده بود. نمیدونست این بار برای چی اشتباه کرده؟ امروز تنها روزی بود که سعی نکرده بود اذیتش کنه. مشکل کجا بود؟ لی چکار کرده بود؟
با دست لرزان موبایلش رو بالا آورد تا از خودش بپرسه. از مردی که وانمود میکرد وجود نداره! دیگه جرات نداشت بیش از این پا روی دم تهیونگ بذاره.
تهیونگ بعد از اینکه موفق شد اولین لباسی که دم دستش بود رو بپوشه ، به سرعت از کنار جونگکوکی که گیج توی راهرو ایستاده بود گذشت
خواست مستقیم به سمت در بره اما دوباره نگاهش به دست تتو شده ی جونگکوک که با لرزشی محسوس گوشی رو توی دستش میفشرد افتاد.
با حرص به سمت جونگکوک برگشت و این بار به جای گرفتن فقط یقه ی لباسش گلوی اون رو بین انگشت های یخ زدش گرفت و دوباره تن پسر رو به دیوار کوبید.
فشار انگشت هاشو روی گلوی جونگکوک بیشتر کرد و میخواست توی صورتش فریاد بزنه “تو واقعا خیلی آشغالی که بعد از دیشب باز رفتی و با یک نفر دیگه خوابیدی و اینطوری برگشتی خونه” اما فقط رهاش کرد و به سرعت از خونه خارج شد. کوبیده شدن محکم در خونه آخرین نشونه برای جونگکوک بود.
آخرین نشونهای که مشخص میکرد تا این لحظه چی به حال اون نویسنده ی آروم و گوشه گیر گذشته!
——
آخرین مروارید های مشکی رو هم طبق طرحی که از قبل اماده کرده بود دور یقه ی اون پیراهن طلایی زنانه دوخت و چرخی به کمرش داد.
از دیروز که با جین صحبت کرده بودن دیگه تهیونگ رو ندیده بود،نمیتونست بگه ذهنش دقیقا مشغول و نگران تهیونگ بود اما گوشه و کنار مغزش گاهی تفکراتش به سمت اون پسر که با حواس پرتی اونجا رهاش کرد میچرخید.
دیروز وقتی با جین رفتن دنبال ایسول ، اون رو مستقیم دست هونوکا سپردن و برای اینکه بیشتر حرف بزنن ساعاتی طولانی مشغول پیاده روی توی کوچه و پس کوچه های کیوتو شدن ؛ کاری که کاملا از جین بعید بود!
طی مکالماتشون جین بارها اعلام کرده بود همه چیز رو رها میکنه تا باهم برای پیشرفت آرورا به پاریس برن ولی امروز صبح وقتی بیدار شد فهمید این چیزی نیست که عمیقا میخواست.
اگر این کارو میکرد چه فرقی با کاری که تو این مدت جین باهاش کرده بود داشت؟
دوست نداشت اینطور خودخواه و بی فکر دیده بشه پس تصمیم گرفت امشب از جین بخواد همین جا بمونن ، همینطور که الان زندگی میکنن ادامه بدن با این تفاوت که آرورا مثل سابق به زندگی کاریش هم برگرده.
امروز به خواست خودش دنبال ایسول رفت تا به این بهونه وقتی جئون رو دید درمورد حال تهیونگ ازش بپرسه ولی به نظر میومد جئون اصلا علاقه ای به دیدنش نداشت چون حتی ایسول هم به همراه یک مربی دیگه از مهد خارج شد.
فردا…فردا هم اگر جئون رو نمیدید میرفت دم خونشون و از تهیونگ دعوت میکرد تا باهم قهوه بنوشن اینطوری میتونست باهاش صحبت کنه و از حالش با خبر بشه.
با دست چپ کنی گردن دردناکش رو فشرد و به پیام روی صفحه ی گوشیش که از طرف جین بود نگاهی انداخت”عزیزم من ایسول رو از کلاس باله برمیدارم و بعد میبرمش یکم باهم بچرخیم تو هم از این فرصت استفاده کن تا روی کارات تمرکز کنی و یا استراحت کنی. دوستت دارم❤️”
لبخندی زد اما هنوز ته قلبش ازرده بود.
انگار دوست داشت همسرش بدون اینکه تمام این اتفاقات میوفتاد اینطور رفتار میکرد نه حالا بعد از تمام اون روزهای تیره و تاری که گذرونده بودن!
توی افکار خودش فرو رفته بود که صدای زنگ خونه از طبقه ی پایین باعث شد تقریبا توی جا بپره.
منتظر کسی نبود پس با شک به سمت پله ها رفت.
وقتی به ورودی خونه رسید و در رو باز کرد چهرهی غمگین، خشمگین و ناامید تهیونگ رو پشت در دید.
حتی مثل همیشه لباس نپوشیده بود و مشخص بود سرسری فقط از خونه زده بود بیرون.
با نگاه از آرورا کمک میخواست و دیگه سعی نمیکرد حال بدش رو پنهان کنه.
بدون بالا آوردن دستش و بدون اون حرکات شیرین سابق به سختی به زبون انگلیسی سلام کرد.
آرورا مبهوت از حالت جدیدی که از نویسنده ی کره ای میدید ، لبخندی زد که مثل همیشه شیرین نبود.
لبخندی غریب که بوی دلسوزی و تاسف هم میداد.
آروم از جلوی در کنار رفت تا با این حرکت از نویسنده دعوت کنه و همزمان با بستن در نفس عمیقی کشید و به انگلیسی گفت:«سلام تهیونگ!»
وقتی به نشیمن رسیدن سریع پتوهای صورتی که روی زمین رها شده بود رو برداشت و گوشه ای روی مبل انداخت و به تهیونگ اشاره کرد تا بشینه.
گوشیشو درآورد و برای تهیونگ تایپ کرد:«جین و ایسول خونه نیستن ، خوشحالم اینجایی دیروز وقتی اون طوری از هم خداحافظی کردیم ذهنم درگیرت موند و امروز نتونستم جئون رو ببینم تا حالت رو بپرسم.»گوشی رو به تهیونگ داد ، تهیونگی که برخلاف همیشه نفس هایی عمیق میکشید و اصلا مودب دیده نمیشد.
تهیونگی که بی پروا روی مبل کنار آرورا تکیه داده بود و با نگاهی خسته حرکات دست آرورا رو موقع تایپ کردن دنبال میکرد.
بعد از خوندن متن نفس عمیقی کشید. موبایل رو گرفت و نوشت:«تو و جین چطورین؟ بهتره اوضاعتون؟» و با بی تفاوتی گوشی رو به طرف او گردوند.
به چشم های روشنش خیره نگاه کرد. حرکات ظریفش و هر چیزی که یک زن رو به خدایی می رسوند! اما شاید این خون بود که جلوی چشم هاشو گرفته بود.
چهرهی ترسیده، غمگین و شرمگین جونگ کوک رو مجسم کرد. چهره ای که اگه فردا از اینجا میرفت خوشبختانه یا بدبختانه دیگه نمیدید.
آرورا سری تکون داد و راحت تر از قبل ، درست مثل تهیونگ به پشت مبل تکیه زد با این تفاوت که زانوهاش رو هم توی شکمش جمع کرد.
تند تند تایپ میکرد تا سریعتر بتونه از تهیونگ علت حال بدش رو بپرسه:« ما خیلی حرف زدیم…راستش من متوجه شدم جین حساسیت های کاملا بی ربطی داره و احساسات درهمی که کاملا اشتباه بودن! ازم خواست بریم پاریس و کیوتو رو ترک کنیم اما من میخوام بهش بگم که همین جا بمونیم…بیا از ما بگذریم. تو اصلا خوب به نظر نمیرسی! با جئون بهم زدی؟»
تهیونگ کمی به متن خیره نگاه کرد. اگر کسی که جونگ کوک ازش خوشش میومد چنین سوالی رو از پسرکوچکتر می پرسید چی جواب میداد؟
نوشت:«ما هیچوقت با هم نبودیم که بهم بزنیم.»
و گوشی رو به طرف آرورا برگردوند تا واکنشش رو ببینه. میخواست شوکه شدنش رو ببینه، شاید عصبانیت شاید گیج شدن.
یک واکنشی مشابه با حسی که خودش داشت!
آرورا محض اطمینان دوبار متن مقابلش رو خوند.
آروم زانوهاشو از توی شکمش پایین اورد و مبهوت برای بار سوم متن رو خوند.
بدنش رو کج کرد و درحالیکه یکی از پاهاشو روی مبل گذاشته بود به سمت تهیونگ چرخید و با ابروهایی بالا پریده به نویسنده خیره شد.
دوباره نگاهش رو به گوشی داد و این بار تایپ کرد:«منظورت از هیچ وقت باهم نبودید چیه؟جونگکوک…یعنی اون گفت تو دوست پسرشی! اون حتی درمورد روابطتتون کاملا به جین توضیح داده…من اون شب دیدم که چقدر مالکانه بهت نگاه میکرد و وقتی گردنتو فشار داد تو هیچ اعتراضی نکردی! حتی…وقتی اون زن از خونش اومد بیرون تو کامل بهم ریختی تهیونگ!» و مردد گوشی رو بین دست های تهیونگ قرار داد.
تهیونگ کمی به صفحه سفید جلوش خیره نگاه کرد. مکثی کرد و ابروهاشو توی هم کشید. حق با آرورا بود. چرا روز اول با جونگ کوک مخالفت نکرد؟ هزار و یک راه بود که به او نزدیک شه. چطور از روز اول موم توی دست صاحبخونش بود؟
چطور از از روز اول گذاشته بود جونگ کوک هر طور که دوست داره بازی کنه و او با هر ساز هر رقصی که او دوست داشت بکنه؟
بعد از همهی اون حرف های شب قبل و صبح باز دیر وقت به خونه برگرده و حتی نتونه بگه «من خیانت نکردم!»
نوشت:«جونگ کوک میگه این بازی رو شروع کرده که من بتونم به تو نزدیک بشم. ولی همه چیز رو هر روز پیچیده تر کرد طوری که خودش هم دیگه نمیتونه کنترلش کنه.»
موبایل رو پس داد.
کاش جونگ کوک رو زده بود! کاش زیر چشمش رو کبود کرده بود کاش خیلی فراتر پیش رفته بود! این همه توهین و این همه صبر؟
آرورا مبهوت متن مقابلش رو خوند و گیج تر از قبل نگاهش رو به تهیونگ داد.
سردرنمیاورد و احتمالا مترجم هم صحبت هاشون رو درست ترجمه نمیکرد.
دستشو دراز کرد و از روی میز پاکت سیگارش رو دراورد و بی اهمیت به اینکه الان وسط نشیمنن و ممکنه بو تا وقتی جین و ایسول برمیگردن از بین نره نخی رو بین لب هاش گذاشت و اتش زد و برای تهیونگ تایپ کرد:«فکر کنم مترجم درست ترجمه نمیکنه…نمیفهمم!»
نگاه تهیونگ بعد خوندن این جمله غمگین تر شد. همینقدر غیر قابل باور بود....
شروع به اعترافی کرد که از روز اول وحشت داشت به زن بگه! اما حالا همه چیز به نفع جونگ کوک چرخیده بود و اینقدر تحقیر شده بود که هیچ چیز شخصیتش رو از چیزی که بود کوچک تر نمیکرد.
نوشت:«من یک نویسندم و سال ها از زنی نوشتم که دقیقا شبیه تو بود. بزرگ ترین اشتباه زندگیم رو وقتی مرتکب شدم که اینو با جونگ کوک به اشتراک گذاشتم. اون خیلی تحقیرم کرد بابت تحسین کردن زنی شوهردار. من هم پذیرفتم. اما ساعت های زیادی رو کنار اون برای حرف زدن و شناختن تو گذروندم. رفته رفته نقطه ضعف های من دستش اومد و شروع کرد از من و شناختن من سواستفاده کردن. بازی های اون اونقدر اغوا کننده بودن که دوست داشتم ببینم تهش چیه! من زیادی کنجکاو بودم براش. حالا گیر افتادم توی سناریویی که اون ساخته.
من نقش دوست پسرش رو بازی کردم و اون همزمان با زن های مورد علاقش وقت گذروند. من همچنان نقش دوست پسرش رو بازی کردم و اون شب هارو کنار من گذروند. نظرت راجع به داستان من چیه ارورا؟»
آرورا با خوندن متن هر لحظه ناباوری ، غمی سنگین و تعجبی بیشتر روحش رو به بازی میگرفت.
برای ثانیه های طولانی فقط به گوشی که روی پاش قرار گرفته بود خیره شد و کام هایی عمیق از نخ بین انگشت های ظریفش گرفت.
احساسات متفاوتی رو همزمان داشت تجربه میکرد و این بین صدای وحشت زده ی جین هم مدام توی مغزش میپیچید!
شرایط خیلی سختی بود.
باید به چی میپرداخت؟واکنش به اعتراف نویسنده ی مقابلش واقعا سنگین بود.
باید از خدای بزرگ تشکر میکرد که تهیونگ امشب رو برای اعتراف انتخاب کرده که مشکلاتش با جین تا حدودی حل شده و قرار نیست دلش بلرزه؟یا باید از خدای بزرگ شاکی میشد که چرا چند هفته ی قبل که شرایط سختی داشت و گاهی دلش برای درک بیش از حد این نویسنده میلرزید این اعتراف رو نشنیده بود؟
اون ها آدم های درستی توی زمان و مکان اشتباه بودن و یا آدم های اشتباهی در زمان و مکان درست؟
نمیدونست!
نفس عمیقی کشید و به مرد شکسته ی مقابلش چشم دوخت.
ته سیگارش رو توی جا سیگاری فشرد و تایپ کرد:«پس…فکر کنم خیلی شرایط افتضاحیه! من واقعا شوکه شدم تهیونگ…من…من فکر نمیکردم تو منو دوست داشته باشی!»بعد از تایپ کردن این جمله توی مغزش صدایی فریاد زد”تو میدونستی…تو حس میکردی که این پسر بهت کشش داره فقط توجهی بهش نداشتی!”اره درسته…بارها حس کرده بود و بارها این افکار رو دور انداخته بود و حالا با یاداوری حال بد جین حس افتضاحی بهش دست داده بود.
گوشی رو به تهیونگ نداد و دوباره مشغول تایپ شد:«ولی شما باهم رابطه داشتید…پس تو قطعا الان به اون حس داری و نه من…درسته؟»
تهیونگ متن رو خوند. دگرگونی احساسات زن و میدید و درک میکرد. حس به بیشتر دوست داشته شدن در اون زن رو میشناخت. همون حسی که خودش نسبت به جونگ کوک داشت! دوست داشت به صاحبخونش بگه اگه یک ذره بیشتر دوستم داشتی من زندگیمو میذاشتم و جوری ادامه میدادم که تو دوست داری!
آهی کشید. نوشت و پاک کرد.
اگه جونگ کوک شرور این وسط نبود... نویسنده حالا دیوانهی آرورا بود. اما هیچکس مثل کوک اونو دیوونه نمیکرد و این وحشتناک ترین حس دنیا بود.
نخواست به سوال جواب بده.
نوشت:«تو با جین خوبی؟ میخوام برگردم کره.»
آرورا نگاهی به متن انداخت ، اصلا دوست نداشت بحث عوض بشه!
اگر نمیتونست این قضیه رو درست پیش ببره قطعا اروم نمیگرفت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمی با شوخ طبعی پیش بره برای همین تایپ کرد:«چطور؟اگر خوب نباشم دستمو میگیری با خودت میبری کره؟»
تهیونگ لبخند تلخی زد و این فکر باعث شد اشک توی چشم هاش جمع شه. اشتباه بزرگی کرده بود! با کسی که نمیشناخت و شخصیتش رو فقط توی ذهنش ساخته بود زیادی صمیمی شده بود.
نوشت:«نه تو که کرهای بلد نیستی.»
دیگه بعد از بوسه های جئون شوقی به بوسیدن آرورا نداشت. در واقع اصلا هیچ شوقی به بوسیدن هیچکسی نداشت. همه باهاش بازی میکردن و این دیوونهش کرده بود. هیچوقت انتخاب اول کسی نبود هیچوقت!
گوشی رو به دست آرورا نداد فقط سمت او گرفت تا بخونه.
بعد برخلاف میل درونیش نوشت:«اگه تو بخوای با من فرار کنیم میریم به جایی که تو دوست داشته باشی.»
بعد با خنده گوشی رو به او پس داد.
آرورا تک خنده ای کرد ، از حرکات تهیونگ کاملا متوجه میشد که تک تک این حرفاش از بعد از اعترافش فقط و فقط با شوخ طبعی و گاهی از روی ادبه و هیچ جدیت و علاقه ای پشتش نیست.
گوشی رو از بین دست های پسر گرفت و تایپ کرد:«اونطوری باید بریم فرانسه! ایسول هم باید ببریم چون نمیتونم ایسول رو تنها بذارم. احتمالا جئون هم مخ شوهرمو بزنه! با توجه به همون سناریوی قدیمی…که میگفت تو فکر میکردی از جین خوشش میاد.»با خنده ای نه چندان بلند گوشی رو به دست نویسنده داد.
تهیونگ متن رو خوند. نوشت:«اگه ایسول نباشه جونگ کوک علاقشو به جین از دست میده.» و لحظاتی به متن خیره شد تا خودش سناریویی که میچیدن رو هضم کنه.
اگه آرورا از او میخواست تا باهاش بره اینکارو میکرد! هرکاری برای به آتش کشیدن سینهی جونگ کوک میکرد.
گوشی رو پس داد.
آرورا این بار قهقه ای زد و با شوخ طبعی بیشتر تایپ کرد:«پس مجبوریم جونگکوک رو هم با خودمون ببریم چون نمیتونیم ایسولو تنها بذاریم!»گوشی رو به تهیونگ داد و آروم مچ دستش رو گرفت و این بار به انگلیسی گفت:«بیا» و بلند شد مچ دست تهیونگ رو رها کرد و مسیر اتاق کار رو پیش گرفت.
تهیونگ با خستگی از جا بلند شد و به دنبالش رفت. خیال میکرد وزنه سنگینی به پاش بسته شده و حرکاتش رو بسیار کند میکنه.
غمی که خودش باعثش بود رهاش نمیکرد و مثل دیوی از چند جهت مورد شکنجه قرارش میداد.
وقتی وارد اتاق کار شدن ، ارورا به سمت مانکن نزدیک میز کار رفت و به سمت تهیونگ چرخوندش.
روی میز کار نشست و لباس رو به تهیونگ نشون داد و توی گوشی تایپ کرد:«تقریبا میشه گفت بخشی از اخرین کار های کالکشنمه ، کم کم دارم کالکشن رو تموم میکنم! به موقع…میدونی تهیونگ تو واقعا ادم فوق العاده ای هستی ، تو روز هایی که حتی خودم هم نمیدونستم باید چطور بگذرونم بهم با حرفات امید میدادی. بیا یکم به تو و جونگکوک بپردازیم! نیاز دارم این موضوع رو باهم بررسی کنیم و از روش سرسری نگذریم. تو گفتی این بازی رو جونگکوک ساخته…پس اون نمیخواسته تو به من نزدیک بشی تهیونگ…اون از روز اول به تو علاقه داشته!»گوشی رو به سمت تهیونگ گرفت و کامل روی میز کار نشست و از خدا خواست جین مدت زمان بیشتری ایسول رو بیرون بچرخونه تا صحبتشون نصفه نمونه!
تهیونگ متن رو خوند و با خشم نوشت:«تو آدمی که دوستش داری رو شکنجه نمیکنی!» در حالی که با تمام قلب تکذیبش میکرد گوشی رو به آرورا پس داد و بعد پشیمون شد چرا نسبت به کالکشنش واکنشی نشون نداده.
آرورا لبخندی زد ؛ الان کاملا مطمئن شده بود پسر مقابلش هیچ حسی بهش نداره و فقط الان اینجاست چون کس دیگه ای رو برای صحبت کردن تو این کشور نداره!
دوباره گوشی رو به دستش گرفت و تایپ کرد:«شاید میترسه…شاید از تو مطمئن نیست! ببینم تو همیشه بهش گفتی که منو دوست داری درسته؟پس چرا فکر میکنی اون احساسات تورو میدونه و اذیتت میکنه؟ شاید میترسه قدمی به جلو برداره و تو پسش بزنی.»
تهیونگ با حرکت سر تکذیب کرد. نفس عمیقی کشید و فکر کرد. نوشت:«ترس از تعهد داره.»
حالا داشت پیش آرورا به عشقش به کوک اعتراف میکرد. حق با اون بود! این رفتار خیلی ضد و نقیص بود. پیش کوک از آرورا گفته بود پیش او از کوک؟ این دیگه چه زهر ماری بود! این تله ای بود که خودش بافته بود و خودش پا روش گذاشته بود.
آرورا لبخند اطمینان بخشی زد و بعد براش تایپ کرد:«خب…برای از بین بردن این ترس چیکار کردی؟اصلا تاکجا پیش رفتید؟ قصدم اصلا فضولی نیست و هیچ دید بسته ای به این روابط ندارم و برای اینکه حس بهتری داشته باشی خودم برات مثال میزنم. حالا که جونگ کوک ترس از تعهد داره تو چیکار کردی تا این اطمینان رو بهش بدی تا با این تعهد قرار نیست اسیبی ببینه؟قرار نیست زندگیش بهم بریزه؟بهش این اطمینان رو دادی که اگر توی رابطه باشید…مثلا…نمیدونم اگر فردای شبی که باهم گذرونده باشید مجبور باشه صبحانه رو با همکارهاش بگذرونه تو ناراحت نمیشی؟اگر بخواد بره یک سفر یکی دو روزه برای اینکه روحیش عوض بشه تو جلوشو نمیگیری…برای اینکه این اطمینان رو بهش بدی چیکار کردی؟اصلا کاری کردی؟»گوشی رو به دست تهیونگ داد و بعد منتظر به نیم رخ پسر زل زد.
تهیونگ متن رو خوند و با سرتکذیب کرد.
چرا اینطوری رفتار کرده بود؟الان که فکر میکرد فقط یک احمق بود! درمورد همه چیز جونگکوک رو مقصر میدونست درحالی که خودش حتی بیشتر از اون گند زده بود!
امروز…فقط بهش پریده بود!هیچ وقت رک و راست از خودش حرف نزده بود ، هیچ وقت به پسر کوچیکتر اطمینان نداده بود.
نفس کوتاهی کشید و به انگلیسی پرسید:«چجوری؟»
احساس بدی داشت برای رابطش از کس دیگه ای مشورت میخواست. خصوصا کسی که جونگ کوک روش حساس بود. اما خب... شاید اونا اصلا برای هم مناسب نبودن! شاید هم.... تقصیر خودش بود... اینطور که ارورا میگفت تقصیر خودش بود.
آرورا نفس عمیقی کشید و تو چشم های تهیونگ چند ثانیه خیره شد.
چقدر غم عمیقی سینه ی خودش و کل اتمسفر محیط رو میفشرد.
گوشی رو برداشت و دوباره تایپ کرد:«من…من مرد نیستم تهیونگ! جوری که من نیاز دارم حمایت بشم با جوری که یک پسر دوست داره حمایت بشه متفاوته؛اما الان برو پیشش…برو و باهاش صحبت کن!هرطور که بلدی…هرطور که نیاز دارید!»
YOU ARE READING
The villain you never been
Fanfictionشروری که هرگز نبودی، جمله ای که مخاطب های زیادی رو در برمیگرفت! شاید اون مخاطب کیم سوکجینی بود که هرکاری برای حفظ خانواده ی کوچک سه نفرش میکرد و یا جئون جونگ کوکی که حتی با دیدن خانواده ی جین هم افسوس میخورد. داستان از بین پیچ و خم درخت های بامبو ،...