سوکجین مطمئن بود که قراره بلایی سر تهیونگ بیاد. صبورانه سر تکون داد و پرسید:«خب؟»
آرورا نگاه های جین رو خوب میشناخت پس دوباره نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:«ما درمورد رابطشون صحبت کردیم.اون اصلا حالش خوب نبود…اینطور که به نظر میومد با جونگکوک اوضاع پیچیدهای دارن!تهیونگ…گفت که درواقع اونطور که ما فکر میکردیم…نیست!»
لبخند پیروزمندانه ای روی صورت جین شکل گرفت. با حالتی توأم از افتخار به حس ششمش و خشم از اینکه بدترین حدسش به واقعیت تبدیل شده پرسید:«ااا؟ چجوریه؟»
نمیتونست جلوی درشت شدن چشم هاش و لبخند زدنش رو بگیره. آرورا میدونست به زودی رگ روی شقیقش از خشم بیرون میزنه و فکش منقبض میشه اما امید داشت اینبار حرف بدی نزنه.
آرورا کمی توی جا تکون خورد و از جین فاصله گرفت.
دست هاشو توی هم حلقه کرد و همزمان با بازی کردن با انگشت هاش جدی تو چشم های جین خیره شد:«تهیونگ یک پسر معمولی بوده و این جونگکوک بوده که تصمیم گرفته اوضاع بینشون رو پیچیده کنه جین! تهیونگ اصلا…اصلا گی نبوده تا قبلش!» نگاهش رو از چشم های جین گرفت و لب هاشو تر کرد:« به نظر میاد…جونگکوک این…اینو شروع کرده و…تهیونگ گفت فقط اومده بوده که بنویسه…نویسندست میدونی دیگه؟»
اخم خفیفی روی صورت جین نشست.
پرسشگر نگاهش میکرد. نمیتونست به خوبی ادامه ماجرا رو حدس بزنه. پرسید:«بعد؟»
نمیخواست ته قصه تهیونگ مظلوم و جونگ کوک مقصر باشه. میخواست از نویسنده متنفر بمونه چون واقعا رابطه خوبی نداشتن.
آرورا از روی تخت بلند شد و همزمان با قدم هایی که به سمت میز وسط اتاق برمیداشت سعی کرد کمی وقت بخره تا جملات بعدیش رو سنجیده تر بگه.
دستش رو به سمت پاکت سیگارش که روی میز بود دراز کرد و توی افکارش دنبال یک خاطره ی گم شده گشت.
نخی روی لبهاش گذاشت و زمزمه کرد:«جین یادته وقتی یک فشن شو سال اخر دانشگاهم راه انداخته بودن و ما باید برای مدل ها لباس بالهی مدرن طراحی میکردیم؟»
جین سر تکون داد و بالاخره کلافگیش رو نشون داد:«بله یادمه! آرورا اینقدر تیکه تیکه حرف نزن قلبم داره از جا کنده میشه بگو چی شده تهیونگ چی گفت!»
و برای اینکه از شدت لرزش دستش قهوه روی تخت نریزه خم شد و اونو روی میز کنار تخت گذاشت چون قطعا الان از گلوش پایین نمیرفت.
آرورا آه عمیقی کشید و بدون اینکه سیگار رو روشن کنه پرتش کرد روی میز و به سمت جین رفت.
بین پاهای جین که از روی تخت اویزون بود ایستاد و زمزمه کرد:«یاداوری میکنم چون دلم نمیخواد مثل اون شب که پارتنر طراحیم از اندامم تعریف کرد و من بهت گفتم و تو رفتی و دعوا راه انداختی دوباره منو از اعتمادم به خودت پشیمون کنی. فهمیدی جین؟من فقط نیاز دارم این مکالمات رو باهات درمیون بذارم وگرنه حس خیانت بهم دست میده ولی خواهش میکنم از اعتمادم پشیمونم نکن و منو توی اون استرس و داد و بیداد قرار نده! من نمیکشم. باشه؟»
جین آهی کشید.
چشمهاش رو برای لحظهای بست تا بتونه تمرکز کنه. بعد با آرامشی ساختگی گفت:«سعی میکنم. بگو...»
با یادآوری اون پارتنر طراحی لعنت شده باز عصبی شد و خیال میکرد اینبار قراره بدتر از اون پیش بره. مطمئن بود.
آرورا التماسش میکرد عصبانی نشه اما هنوز چیزی نشده عصبانی بود!
آرورا آهسته لیوان قهوه رو از نزدیکی جین برداشت و ازش فاصله داد، اصلا دلش نمیخواست اون لیوان با محتویات داخلش رو فرش سفید رنگ اتاق خورد بشه و همزمان زمزمه کرد:«تهیونگ وقتی اولین بار منو خونه ی جونگکوک دیده…» کمی مکث کرد! چی میگفت؟ “عاشقم شده؟” نه نه این اصلا کلمه ی درستی نبود پس جملش رو عوض کرد:«تهیونگ به نظر میاد از من خوشش میومده میدونی چی میگم؟اون موقع ها…»
جین این جمله و هدفش رو پیشبینی کرده بود.
پس سر تکون داد و پرسید:«میومد؟» و یک ابروشو بالا انداخت. به رفتار های پرخاشگر تهیونگ فکر کرد. به تلاش های جونگ کوک برای انکارش... به دعواهایی که بیدلیل شروع میکرد. فکر میکرد میتونه رقابت کنه! احمق...
آرورا وقتی از واکنش جین خیالش راحت شد و دید قرار نیست فریاد بزنه با تردید روی رون پای سمت راست جین نشست و از نزدیک به صورتش خیره شد:«آره…بهم اعتراف کرد. به نظر میاد شبیه یکی از کرکتر هایی که قبلا نوشته ، بودم و این باعث شده احساساتش رو با دوست داشتن من اشتباه بگیره. جونگکوک اما نمیدونم چرا این وسط یهو گفته که تهیونگ دوست پسرشه…راستش نشد درمورد این صحبت کنیم چون تهیونگ وقتی بهم اعتراف کرد جو یکم سنگین شد نمیتونستم بیشتر ازش توضیح بخوام!»
جین محتاطانه همسرش رو نوازش کرد و تمام تمرکزش رو گذاشت روی اینکه هیچ چیز رو سرش خالی نکنه! با لبخندی بشدت مصنوعی پرسید:«تو....بهش چه جوابی دادی...؟» و چند بار پلک زد تا دیده ای که خون تهیونگ پرش کرده بود رو شفاف کنه و آرورا رو ببینه.
آرورا برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد سرش رو به شونه ی جین تکیه داد.
بغض حالا به خوبی راهش رو به چشم هاش باز کرده بود چرا که تا همینجاش هم مقاومت زیادی دربرابر فشار عصبی که از دیشب روی شونه هاش سنگینی میکرد ، کرده بود.
اما باید باز هم پردهی اشکش رو کنار میزد پس بدون نگاه کردن به چشم های جین و بدون جواب دادن به سوالش ادامه داد:«فکر کنم جونگکوک واقعا دوستش داره جین و الان تهیونگم کاملا اونو میخواد پس اینا مال گذشته بوده و مهم نیست…نمیدونم تا کجا پیش رفتن ولی قطعا جفتشون حداقل بایسکشوالن چون…حداقل یکی از بوسه هاشونو خود من با چشم هام دیدم. اگر تهیونگ استریت بود یا هنوز به من فکر میکرد قطعا…قطعا انقدر پیش نمیرفت.»
سوکجین برای لحظاتی فکر کرد و پرسید:«تهیونگ اومد به تو گفت قبلا دوستت داشته الان نداره؟ این چه اعتراف مسخره ایه! همینو گفت؟»
مطمئن نبود همش همین باشه! قطعا چیزی فرای این حرف بود که این طور آرورا مضطرب شده بود.
آرورا نفس عمیقی کشید و دوباره پیشونیش رو به شونه ی جین فشرد. نمیخواست دقیق بگه! نمیخواست بگه اما اگر نمیگفت مطمئن بود سنگینیش تا ابد روح زندگی متاهلیش رو له میکرد ، سرش رو بلند کرد و به چشم های جین خیره شد:«مطمئن نیستم…دعواشون شده بود و تهیونگ زده بود بیرون…» اولین قطره ی اشک از چشم هاش پایین اومد:«فکر کنم شوخی کرد ولی…یکم لحنش جدی بود فکر کنم…فکر کنم چون فکر میکرد ما…یه جورایی سربسته گفت اگر بخوام میتونیم باهم بریم از ژاپن.» دوباره نگاهش رو به دیوار پشت سرشون داد و اجازه داد اشکهاش با سرعت بیشتری صورتش رو خیس کنه:«متاسفم جین متاسفم…من نباید میذاشتم…»
جین بازوانش رو دور بدن همسرش حلقه کرد. این اشک ها آتشی درونش روشن میکردن! آتشی از غصهی آرورا که باید دامن تهیونگ رو میگرفت! این مرد باید این آتش رو میچشید با تمام وجودش. آهی کشید و نوازشش کرد.
بدبینانه پرسید:«اذیتت کرد؟ تو بهش چی گفتی؟ کی رفت؟ چرا بهم زنگ نزدی؟»
آرورا بیشتر خودش رو تو بغل جین جمع کرد و صورتش رو تو گودی گردن جین فرو برد ، اجازه داد اشک هایی که تمام این مدت روی هم انباشته شده بود صورت خودش و شونه ی جین رو خیس کنه و لب زد:« اذیتم نکرد…اصلا اذیتم نکرد…اون بی آزاره جین اون…خودشم ترسیده بود! دیدیش که خیلی آرومه فقط…فقط من نباید میذاشتم…نباید میذاشتم این اتفاق بیوفته…من نباید با زندگیمون اینطور رفتار میکردم که کسی به خودش اجازه ی این تصورات رو بده…تو…»آروم صورتش رو از شونه ی جین فاصله داد و بهش خیره شد:«اگر…بخوای ترکم کنی من درکت میکنم. من حس میکنم تو کنترل کردن زندگیمون و خودم گند زدم…»
جین دوباره پرسید:«بهش چی گفتی؟»
و اهمیتی به بقیه حرف های زن نداد.
واقعا میخواست بدونه این مکالمه کجا شروع و کجا تموم شده و تهیونگ کی از خونه رفته. میخواست جونگ کوک رو همونجا دار بزنه!
آرورا با تردید به چشم های جین خیره شد:«اون از من جوابی نمیخواست جین…فقط اومد تو ، نشست رو مبل ها و دردودل کرد. اون نیومده بود مستقیما بگه عاشقمه…اون اومده بود تا از جونگکوک و حسش به اون بگه…گفت جونگکوک این بازی رو راه انداخته تا بدون اینکه مشکلی پیش بیاد تهیونگ با من به عنوان دوست ارتباط بگیره ولی بعد درگیر این بازی شدن و انقدر پیش رفتن که نتونستن قطعش کنن…اون از من جواب نمیخواست. بعدشم اومدیم تو اتاق…اون فقط داشت درمورد خودش و جونگکوک میگفت ولی اون وسط…گفت اگر من بخوام میتونیم بریم جایی که من دوست دارم…بدون ایسول! من…نمیدونم اینو شوخی کرد یا نه…من…من گند زدم من نباید اجازه میدادم اینطوری رابطمون قضاوت بشه…جین من باید برم من تو زندگیمون گند زدم!»
سوکجین با خشم زیر لب غرید:«مگر از روی جنازه من رد شی...» بعد نفسش رو صدا دار بیرون داد:«ارورا! آرورا آرورا.... من... توی حرف زدن خوب نیستم نمیدونم چجوری قانعت کنم که... نری! ولی نرو! تو کار اشتباهی نکردی آرورا. تو فوق العاده زیبایی. توی کره ما زن به این زیبایی نداریم و طبیعیه یک کره ای تازه وارد عاشقت بشه همونطور که من اون روز عاشقت شدم. تو یک جاذبه... بی نظیر داری تقصیر تو نیست که توی اروپا بزرگ شدی که هیچکس راجع به گرایشش و علایقش دروغ نمیگه. کره ای ها آرورا....» با نفرت به کاری که جونگ کوک کرده بود و اعتمادی که زیر سوال برده بود فکر کرد و با انزجار بی اندازهای گفت:«اینجورین! تقصیر تو نیست که با اخلاق هاشون آشنا نیستی. من روز اول دست تهیونگ رو خوندم ولی.... باورم نمیشه جونگ کوک... اینجوری بازیم داده... اون... چی به اون میرسید آخه!»
با وحشت به هدف اصلی مرد و دخترش فکر کرد. این موقعیت واقعا نگران کننده به نظر میرسید. تکرار کرد:«تقصیر تو نیست... عزیزم... میتونیم... یک سفر به فرانسه داشته باشیم تا این... اشغال از کیوتو شرش رو کم کنه وقتی برگشتیم هم.... یک فکری برای جئون جونگ کوک میکنیم...»
بعد یاد حرف آرورا افتاد وقتی با جونگ کوک مخالفت کرده بود. با اخمی روی صورتش پرسید:«چرا میخوای ایسول کلاسشو با کسی که میخواست رابطتو با من بهم بزنه ادامه بده؟»
آرورا از بغل جین بیرون اومد و دوباره بین پاهاش ایستاد، این بار هم اجازه داد اشک هاش بیشتر از قبل ببارن اما همزمان لحن محکم و قانع کنندهی قبلش رو حفظ کرد:«جین…لطفا بهم گوش بده!» با پشت دست اشک های جدیدی که روی صورتش بودن رو پاک کرد:«قرار شد آروم تصمیم گیری کنی بهم قول دادی!» نفس عمیقی کشید و صورت جین رو با دست هاش قاب گرفت:« اون ها مقصر نیستن جین…مقصر منم! جونگکوک احمقانه تهیونگ رو میخواست نمیبینی قضیه رو؟اونا فقط تو داستان عاشقانهی خودشون به شدت بچگانه غرق شده بودن! تهیونگ یکبار هم تو این مدت که این همه با هم تنها بودیم منو لمس نکرده جین! اونا ادمای بدی نیستن اونا فقط قربانی حماقت خودشون توی داستانشونن…مقصر اصلی منم که احساسانم انقدر متزلزل شده بود که اجازه دادم یک غریبه درمورد زندگیمون اینطور افکاری به سرش بزنه…من واقعا افتضاحم جین! من کاملا به تو حق میدم اگر بخوای ترکم کنی…من افتضاحم.»
جین لحظه ای با خودش فکر کرد بعد به آرورا اطمینان داد:«من هیچوقت ترکت نمیکنم دیگه این جمله رو نگو! تو رو مقصر نمیدونم.»
آرورا دوباره به چشم های جین خیره شد و از فاصله ی کم توی صورتش زمزمه کرد:«من خیلی خراب کردم جین…من از خودم ناامید شدم ولی باور کن تو تمام این مدت تهیونگ هیچ قدم اشتباهی برنداشت.من…من هیچ وقت فکر نمیکردم که اون فقط یک پسر عادیه و ما هیچ وقت همدیگرو لمس نکردیم…» چند ثانیه مکث کرد:«چرا لمس کردیم من…من بارها دستش رو گرفتم ولی نه اونطور که فکر میکنی…» با حالت زاری دوباره صورتش رو توی گردن جین پنهون کرد:«میفهمی چی میگم؟من متاسفم.»
چشم های جین رفته رفته سرد میشد. خشمگین، ناراحت و کلافه بود! اما اگه چیزی میگفت این رابطه رو برای همیشه از دست میداد. پس دست برد تا همسرش رو نوازش کنه. زیر لب گفت:«ما واقعا به یک سفر نیاز داریم. تو نیاز داری از این... خاطرات دور بشی.» و امیدوار بود تهیونگ لعنت شده تا زمان برگشتشون رفته باشه!
آرورا بیشتر خودش رو تو بغل جین جمع کرد و صورتش رو بیشتر تو سینه ی جین مخفی کرد.
پارچه ی لباس جین رو توی مشتش چنگ زد و با گریه ای خفه شده نالید:«متاسفم جین…متاسفم…اگر بخوای ترکم کنی من بهت حق میدم…اگر بخوای جدا بشیم بهت حق میدم جین.»
فکر وحشتناکی به سر جین خطور کرد!
لحظه ای مکث کرد تا با مرور حرف های سابق آرورا از صحت فکرش مطمئن شه بعد پرسید:«میخوای ترکم کنی که اینقدر این جمله کوفتی رو تکرار میکنی؟ آرورا این جمله داره بیشتر از کل وجود اون مرتیکهی نویسنده روی مغزم میره! دیگه... نگو! بهت گفتم تقصیر تو نیست و من تورو بخشیدم. امیدوارم دیگه چنین تزلزلی توی رابطمون پیدا نشه منم امیدوارم دیگه ... نذارم... ازم دور شی.» بعد چشم هاشو بست. عصبانی بود اما خودش رو برای از کوره در رفتنش ملامت میکرد.به هرحال باید میگفت!
آرورا کمی جابه جا شد و کامل رو پاهای جین نشست ، دوباره صورتش روی تو گودی گردن جین فرو کرد و این بار پاهاش رو هم دور کمر جین حلقه کرد.
چند ثانیه در سکوت فقط به گریه ادامه داد و در نهایت کمی صورتش رو عقب کشید ، تو فاصله ی کمی به صورت جین خیره شد:«نمیخوام ترکت کنم… ولی میدونم اگر ماجرا برعکس بود…نمیبخشیدمت! احتمالا بیچارت میکردم…برای همین میخوام بهت بگم که چقدر متاسفم.»
جین لحظه شماری میکرد آرورا سرگرم کاری شه تا بتونه بره پوست جونگ کوک رو زنده زنده بکنه! این نوازش ها و ناز کشیدن ها هر لحظه سخت تر به نظر میرسید. روحش جایی در حال انتقام گرفتن بود.
به دروغ گفت:«عزیزم.... من اصلا عصبانی نیستم! اصلا... قضیه به این بزرگی...نیست. مگر اینکه چیزیو ازم مخفی کنی که بازم باعث نمیشه من بخوام ازت جدا شم.»
امیدوار بود آرورا هرگز از دیدارش با جونگ کوک باخبر نشه.
آرورا آهسته لب هاشو روی لب های جین فشرد و بعد از چند ثانیه جدا شد:« من همه چیزو بهت گفتم جین… من هیچی رو ازت پنهان نکردم.» برای چند ثانیه پیشونیش رو به پیشونی جین فشرد:« میای…تا ایسول تعطیل نشده یکم…بخوابیم؟ سرم داره منفجر میشه و من کل دیشب رو نتونستم بخوابم.»
جین سر تکون داد و پیشونی زن رو بوسید.
کنار گوشش زمزمه کرد:«بخواب عزیزم استراحت کن! ایسول هم که اومد... بهش میگم بیدارت نکنه.»
آرورا برای چند ثانیه با چشم های ریز شده به همسرش خیره شد و زمزمه کرد:«تو که نمیری تهیونگ و جونگکوک رو تهدید کنی جین…نه؟کاری که با پارتنر طراحیم کردی رو نمیکنی؟من فردا ایسول رو میرسونم و میبینم اگر صورت جونگکوک کبود باشه جین! تو بهم قول دادی.»
جین به فکر فرو رفت. باید بلایی سر جونگ کوک میآورد که قابل رویت نباشه. احتمالا عقیمش میکرد!
صدا دار خندید تا زمان بخره و به انتقامش فکر کنه. چی باید بگه و چی ازش بخواد!
احتمالا جونگ کوک بشدت تکذیب کنه و ندونه چطور لو رفته.
جین زیر لب گفت:«البته که کاری نمیکنم! اصلا به روی خودم نمیارم که میدونم.... مگر اینکه خودش اشاره ای کنه...»
آرورا با تردید سر تکون داد و آهسته روی تخت به سمت پنجره چرخید و اجازه داد پلک های سنگینش آروم بگیرن.
بی خبر از اینکه جین تا چند ساعت آینده قرار بود جهنم واقعی رو برای جونگکوک و تهیونگ به تصویر بکشه.
——
خیلی وقت بود که پلک هاش رو باز کرده بود و از دنیای خواب فاصله گرفته بود اما از جاش تکون نخورده بود.
ساعتی اطرافش وجود نداشت و نمیخواست با تکون زیادی که مجبور بود برای برداشتن گوشیش بخوره جونگکوک رو که خیلی آروم تو بغلش خوابیده بود بیدار کنه ، منظره ی مقابل تشک همونطور که دیشب حدس زده بود محشر بود و حالا هیچ خبری از کوه جنگلی کیوتو نبود چرا که تمام محیط بیرون سفید پوش شده بود.
انگشت هاش رو طبق عادتی که توی این چند ساعتی که بیدار بود پیدا کرده بود دوباره بین تار موهای جونگکوک فرو برد و آهسته نوازشش کرد ، نمیدونست امروز رو قراره چطور بگذرونن و یا چه صحبت هایی بینشون مطرح بشه اما این رو میدونست که تک تک سلول های پوست کف دستش بعد از پنج دقیقه که دست از نوازش موهای جونگکوک برمیداره تمنای لمسش رو میکنن!
آهی کشید و بینیشو دوباره بین موهای مشکی پسر کوچیکتر فرو کرد و زمزمه کرد:«کوک؟ کم کم باید بیدار شی.»
صدای نالان جونگ کوک میگفت که شاید مدتی میشه که بیداره اما نخواسته به روی خودش بیاره.
«نمیخوام.» بعد توضیح داد:«بالاخره به زودی اخراجم میکنن. دیگه نمیخوام برم سر کار. یکم پول دارم... یه مدتی میره.»
تهیونگ سرشو کمی به عقب متمایل کرد و خنده ای توی گلو و آروم به جونگکوک تحویل داد و انگشت های گرمش رو این بار به سمت گوش پسرکوچیکتر هدایت کرد و آروم نرمهی گوشش رو به بازی گرفت:«یادته روز های اول ازم خواستی به گوشت دست نزنم؟»
جونگ کوک خلاصه جواب داد:«چون تحریکم میکنه و من نمیخوام تو تحریکم کنی. معادله سادست.»
و همچنان از باز کردن چشم هاش امتناع کرد.
تهیونگ این بار گوشهی سمت راست لب پایینش رو بین دندونهاش فشرد و نوازش گوش جونگکوک رو ظریف تر ادامه داد ، انگشت اشارشو پشت گوش پسرکوچیکتر سر داد و همزمان زمزمه کرد:«مگه تو تحریکم میکنی من اعتراضی میکنم؟»
جونگ کوک فورا چشم هاشرو باز کرد و معترض گفت:«من هیچوقت تحریکت نمیکنم!» خودش هم میدونست دروغ میگه.
پس اضافه کرد:«نه به عمد! نه مثل تو! تو از روز اول که اومدی... تمام هورمون های منو مورد حمله قرار دادی!»
تهیونگ این بار نتونست خنده هاشو کنترل کنه و سرشو بیشتر تو متکای نرمش فرو کرد و قهقهی بلندی زد:« جونگکوک…من همین الان دارم جلوی خودمو میگرم که سرتو نذارم روی متکا و برنگردم روی تنت!»
جونگ کوک با چشم های خمار مرد کنارش رو برانداز کرد و با حالتی تحقیر آمیز پرسید:«تو؟ تو بار اول بیای روی من؟ روی... جنازم منظورته دیگه؟»
تهیونگ دوباره خندید ولی این بار همزمان با خندیدن انگشت هایی که تا لحظات پیش مشغول نوازش پوست حساس پشت گوش جونگکوک بودن رو بین موهاش فرو کرد و عمیق اما آهسته موهاشو توی مشت گرفت و کشید بعد با صدایی جدی زمزمه کرد:«ما واقعا باید سر این مسئله باهم کنار بیایم.»
جونگ کوک غرید:«فکر نکنم! چون قرار نیست اتفاقی بیوفته.» و برای رقیبش چشم تنگ کرد.
آه بلندی کشید و سعی کرد بلند شه.
تهیونگ چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و اون هم متقابلا از جا بلند شد اما اجازه نداد جونگکوک زیاد ازش فاصله بگیره چون سریع دستش رو به سمت پنجره کشید و اون رو مقابل منظره ی برفی مقابلشون نگه داشت.
برف هنوز میبارید و این باعث میشد مغز نویسنده با سرعتی غیر قابل کنترل مشغول به رویا پردازی بشه.
پشت بدن جونگکوک ایستاد و هردو دست هاش رو روی شکم پسر کوچیکتر قفل کرد ، چونشو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و کنار گوشش با فاصله ی کم لب زد:«تونستی خوب بخوابی؟»
جونگ کوک جواب نداد. فکش قفل بود و نگاهش بی قرار بین درختهای سفید میچرخید. نفسش به سختی بالا میومد پس آه بلندی کشید و پرسید:«تهیونگ... میخوای بری؟ عجیب شدی.»
تهیونگ با تعجب دست هاشرو از روی شکم جونگکوک برداشت و با گرفتن هر دو بازوی اون به سمت خودش چرخوندش ، گیج تو صورت جونگکوک نگاه کرد:«چی باعث شد همچین فکری کنی؟»
جونگ کوک با حرکت سر تکذیب کرد و همزمان چند قطره اشک از چشمش پایین ریخت. نفس صداداری کشید و گفت:«باید برم خونه لباس بردارم برم سرکار. دیر میرسم به هرحال...»
و سعی کرد صورتش رو از تهیونگ بدزده و به سمت در رفت.
تهیونگ با بهت از تغییر سریع مود جونگکوک به سمتش رفت و دوباره دست جونگکوک رو گرفت و نگهش داشت.
نگاهش رو تو صورت پسر کوچیکتر چرخوند و نگران با دست هاش گونه های خیس جونگکوک رو قاب گرفت:«کوک؟چرا گریه میکنی؟»
جونگ کوک خودش هم کلافه به نظر میرسید. نگاهش رو اطراف، بیرون، روی جزئیات اتاق هتل و لباس تهیونگ گردوند و نالید:«خستم! فقط خستم. همین. وقتی...» مکثی کرد تا صداش نلرزه. ادامه داد:«وقتی خستم اینجوریم.»
تهیونگ با نگرانی پشت دست جونگکوک رو نوازش کرد:«ما…میتونیم بیشتر اینجا بمونیم! مگه نگفتی نیازی نیست دوباره به مهدکودک برگردی؟بیا برگردیم و درازبکشیم هوم؟یا…میخوای…اممممم»چند لحظه فکر کرد و نگاهش رو اطراف چرخوند و با دیدن حموم سریع جملات بعدیش رو بدون فکر بیان کرد:«میخوای تو وان یکم ریلکس کنیم؟همین منظره رو داره و دیدم که مجهز به جکوزیه!»
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و کمی فکر کرد. باید استعفا میداد. باید استعفا میداد همین حالاشم همکاراش ازش منزجر شده بودن! خودش هم از خودش منزجر بود.
به هرحال چیز زیادی نمونده بود. کافی بود تهیونگ بره... تا خودش هم تموم شه.
دیر یا زود... آخرین وابستگیش نسبت به این جهان پاره میشد.
کمی پا به پا کرد و درحالی که خم میشد موبایلش رو بر میداشت گفت:«باشه. اگه تو میگی...» و با گوشی موبایلش به سمت حموم رفت.
تهیونگ برای چند ثانیه سر جاش ایستاد و نفس های عمیقی کشید.
تیغه ی بینیش رو با هر دو دست نگه داشت و به حموم چشم دوخت ، باید چیکار میکرد؟چرا جونگکوک انقدر شکننده به نظر میرسید؟ چطوری باید باهاش صحبت میکرد؟ چی باید ازش میخواست!
با ذهنی شلوغ و درگیر وارد حموم شد و بعد از دیدن جونگکوک که دستش رو به سمت هودیش برده بود تا درش بیاره تازه فهمید چه گندی زده! این چه پیشنهادی بود که داد؟
دوباره نگاهش رو به وان حموم گرد و بزرگ وسط سرویس داد و بعد در سکوت با قلبی که هر لحظه محکم تر میتپید به جونگکوک خیره شد.
پسر کوچک تر بعد از اینکه هودیشو روی زمین انداخت گوشی موبایلش رو برداشت و برای مدیر مدرسه که آخرین پیام هاش:«کجایی؟ چرا اینقدر غیبت داری؟»
و «فردا بیا حرف بزنیم.» بود نوشت:«میخوام استعفا بدم.»
بعد گوشی موبایلش رو روی لبه وان گذاشت و شروع به کامل برهنه شدن کرد.
به اون حموم به ظاهر سنتی اما مدرنیزه شده نگاه میکرد اما درک کاملی از زمان حال نداشت. یک جایی بین آینده وقتی دیگه روح در بدن نداشت گم شده بود.
جنازه خودش رو توی چنین وانی میدید.
آقای لی و تهیونگ رو به شکلی جین رو به شکل دیگه ای به جنون رسونده بود.
بدترین فرزندی که میتونست برای پدر و مادرش باشه بود.
بدترین مشتری برای فاحشه ها، بدترین کارمند برای یک مهدکودک بود.
از روزی که پا به زندگی گذاشته بود گند زده بود.
هیچ نقطه ای رو یادش نمیومد که با افتخار سر بلند کرده باشه و بگه من جئون جونگ کوکم!
آرزو داشت هرکسی باشه جز این مرد لعنت شده که پا به زندگی هرکسی میذاشت زندگیش به سیاهی میرفت.
مرکب همین کارو با رنگ های دیگه میکرد. مهم نیست تو چقدر رنگت قوی باشه، سیاهی و کدری مرکب درخشش رنگ رو تا ابد میندازه.
کاری با تهیونگ کرده بود که میچا نتونست. میدونست وقتی نویسنده به کره برگرده دیگه ذره ای مثل وقتی که ترکش کرده بود نیست. تهیونگ رو مریض کرده بود.
فقط ای کاش ایسول از طلسمش به دور مونده باشه! کاش ایسول بزرگ که میشد جونگ کوک رو به یاد نیاره.
با این افکار پا به درون وان خالی گذاشت و خم شد شیر آبش رو باز کرد.
تهیونگ مبهوت از حرکات سریع جونگکوک که بدون هیچ حرفی وارد وان شد نفس های بریده ای کشید و نگاهش رو اطراف گردوند.
فقط کافی بود حولشو باز کنه و مثل جونگکوک برهنه وارد آب بشه.
کار سختی نبود!
اما…لمس نکردنش هم کار سختی نبود؟وقتی توی آب نشستن؟چون تقریبا ۹۵ درصد مطمئن بود دیشب وقتی پسر کوچیکتر به خواب رفته بود بارها و بارها پیش خودش قسم خورد مراقب اون پسر حساس توی بغلش باشه ، حواسش به لمس هاش باشه و حسی رو که اون پیرمرد بارها به جونگکوک القا کرده بود رو القا نکنه!
حتی تو دلش به خودش قول داده بود امروز تا وقتی جونگکوک نخواسته یا حداقل تا وقتی توی این اتاقن نبوستش تا هتل اومدنشون بار معنایی سنگینی روی دوش اون پسر نذاره اما حالا؟
مردد به وان نزدیک شد و دوباره اطراف رو نگاه کرد.
صندلی کوتاهی که کنار میزآرایش کنج سرویس بود رو برداشت و به سمت وان کشید و بدون چرخوندن نگاهش روی جونگکوک روش نشست و به صورت اون پسر خیره شد.
جونگ کوک به منظره برفی رو به رو خیره نگاه میکرد. توی همون حال گفت:«تهیونگ اگه باردار شم تعجب نمیکنم. این وان باید حاوی اسپرم های زنده زیادی باشه.»
تهیونگ نگاهشو موشکافانه به جونگکوک دوخت.
بعد از این مدت به خوبی این روحیه ی پسر رو شناخته بود ، همون روحیه ای که تو اوج غم سعی میکرد شوخی کنه تا با خنده بحث رو تغییر بده.
هرچی شوخی ها بیشتر ، غم عمیق تر!
نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به منظره ی بیرون دوخت ؛ با صدایی که بی اجازه بخاطر بغض خشدار تر شده بود زمزمه کرد:«یکم پیش…گفتی زیاد پیش اومده که تحریکت کنم…»کمی مکث کرد تا اون بغض لعنتی رو قورت بده و دوباره نگاهش رو به جونگکوک دوخت:«تاحالا پیش اومده که بخوای…باشم؟»
جونگ کوک نفس عمیقی کشید بعد به فکر فرو رفت. از خودش پرسید:«باشی؟»
بعد با حرکت سر تکذیب کرد.
اما فکر کرد این باعث میشه تهیونگ بدون خداحافظی بره پس گفت:«من هیچوقت روی بودن هیچکس حساب باز نمیکنم. خیلی وقته اینکارو نمیکنم.»
تهیونگ سرش رو به عقب پرت کرد و بازدم عمیقش رو همراه با آه بلندی بیرون داد.
اون تودهی لعنتی توی گلوش قرار نبود رهاش کنه پس لبخند تلخی زد:«میخواستم امروز با یه صبحانهی رمانتیک شروع بشه…چندتا بوسه…حتی دلم میخواست یدونه از اون مارک ها که با انگشت هات بهم دادی روی گردنت بهت بدم…با لب هام!»
جونگ کوک درحالی که به افق برفی نگاه میکرد گفت:«منم میخواستم از یک غریبه بچه دار بشم اما رحم ندارم.»
بعد به تهیونگ نگاه کرد و غرید:«اینقدر چسناله نکن!»
تهیونگ قهقهی بلندی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
انگار اون تهیونگ بود که زیر بار فشار اشکی که توی چشمهاش جمع شده بود داشت له میشد! آره جئون جونگکوک همین بود.
از جاش بلند شد تا پاکت سیگارش رو بیاره ولی علاوه بر اون گوشیش رو هم برداشت.
وقتی برگشت صندلی رو درست کنار دست جونگکوک که لبه ی وان بود گذاشت و نشست.
با آرامشی که همیشه جزئی از رفتارش بود نخی بین لب هاش گذاشت و بدون سوال آتشش زد.
با انگشت اشاره دست خیس جونگکوک رو لمس کرد و به تتوهای جدیدش چشم دوخت:«من مشکل کنترل خشم ندارم.»
جونگ کوک که نمیخواست چشم از منظره رو به روش برداره با چشم هایی خمار و لحنی که افکارش و احساسش رو پس میزد زیر لب گفت:«پس با سلامت کنترل خشمت تابلوی منو مثل روز اولش نو کن.»
بعد با اخم مثل یک طلبکار بهش نگاه کرد.
تهیونگ کام عمیقی از سیگارش گرفت و پاهاشو روی هم انداخت:«هی…اینطوری نیست که راه بیوفتم تو خیابون و هی با این و اون دعوام بشه! حاضرم قسم بخورم بعد از دو سال اینطوری به اوج عصبانیتم رسیدم. من توی کنترل آرامشم خوبم و اینطوری نیست که بشه روش اسم گذاشت! تو و ویراستارم زیادی شلوغش میکنید! من میتونم کنترلش کنم و این طوری نیست که جلوتر فکر کنی قراره عصبانی بشم و بکوبمت به دیوار.»
جونگ کوک چشم هاش رو درشت کرد و سرش رو به تکذیب تکون داد:«تو دیروز بی دلیل منو کوبیدی به دیوار و سرم داد زدی! بی دلیل! بعدم تابلومو شکستی.»
بالاخره داشت به تهیونگ نگاه میکرد. منتظر یک جواب، حالا به هر دلیلی به هر بهانه ای اما داشت نویسنده رو تماشا میکرد.
تهیونگ کلافه کام دیگه ای از سیگارش گرفت:«بیدلیل نبود فکر کردم رفتی و با کسی خوابیدی!» نگاهش رو کلافه اطراف گردوند ، میخواست اول جونگکوک رو مطمئن کنه که آدم امنیه تا بعد بتونه درمورد احساساتش باهاش حرف بزنه اما مثل اینکه زیادی خراب کرده بود و جونگکوک قرار نبود بیخیال دعوای دیروزشون بشه.
جونگ کوک سر تکون داد و گفت:«خب! فکر کردی! توی تخت که مچمو نگرفتی دراما کویین!»
بعد براش چشم چرخوند. از روی لحن پسرک مشخص بود اصلا به موضوع بحث اهمیتی نمیده. همینکه احساسی نباشه کافی بود تا کوک بخواد بهش بپردازه و تهیونگ رو از اشک ریختن دور کنه.
تهیونگ ته سیگارش رو لبه ی وان حموم فشرد و فیلترش رو روی میزآرایش رها کرد و نگاهش رو به جونگکوک دوخت تا حرفی بزنه اما ویبره ی گوشیش باعث شد برای چند ثانیه نگاهش رو به گوشی بدوزه ، با دیدن تماس صوتی گروهی که از میچا و ویراستارش بود ابروشو بالا انداخت و نگاهشو به صورت جونگکوک دوخت:« فکر کنم باید جواب بدم.»
جونگ کوک سر تکون داد و با لحنی کاملا متفاوت و غمگین گفت:«راحت باش.»
بعد برای اینکه تهیونگ توجهی به چهرش نداشته باشه دستش رو طوری که انگار مگس میپرونه تکون داد.
تهیونگ با سر عذرخواهی کرد و سریع تماس رو وصل کرد،لحنی که مکالمه رو شروع کرد کاملا برای جونگکوک جدید بود.
توی صداش خبری از عمق و آرامش همیشگیش نبود و در عوض کاملا جدی،سرد و دور از هرنوع صمیمیت بود:«من زیاد وقت ندارم فقط چون دیدم بعد از اینکه ایمیل نهاییم رو برات ارسال کردم باز هم این تماس تیمی رو گرفتی و اصرار داری روی حرفت جواب دادم.»
جونگکوک به وضوح صدای مردونه ای رو اون ور خط شنید:«روز تو هم بخیر تهیونگ ،من هم خوبم و ممنون که بعد از این همه مدت افتخار دادی به جای ایمیل های دستوریت جواب زنگ منو بدی و بله…پیش نویست تایید شده اما برای اخرین بار میخواستم شانسم رو امتحان کنم تا شما باهم برگردید به نوشتن.»
جونگ کوک کنجکاو به تهیونگ و تماسی که داشت نگاه میکرد. منظورش میچا بود؟ نگاهش رو گرفت تا تهیونگ رو معذب نکنه یا روی تصمیمش تاثیری نذاره.
آه صداداری کشید تا بیخیال به نظر برسه.
نمیدونست چرا ولی قبل مرگ میخواست جنازه میچا رو ببینه!
تهیونگ سکوتی چند ثانیه ای کرد و به این هم فکر کرد که چرا میچا هم تصمیم به حرف نزدن گرفته ؛ دست بلاک شده از تتوی جونگکوک رو با دست چپ گرفت و به سمت خودش بالا آورد و بوسه ای آروم روی تتوی انگشت اشارش زد:«داستان جدید من درمورد عشق به یک پسره! هردو کرکتر پسرن…میچا تو چه کاری از دستت برمیاد موقع نوشتنش؟ مگه مخالف این موضوع نبودی؟ این داستان اصلا به تایپ تو نمیخوره و من میدونم خودت هم دوستش نداری فقط نمیدونم اصرار تو برای چیه پارک؟میچا حتی الان حرف هم نمیزنه و تو یک تماس تیمی گرفتی تا کیو راضی کنی؟ من؟ اون؟»
توجه جونگ کوک دوباره به اون و ایده جدیدش جلب شد. نگاهش کرد. دوباره چهرهی منتظر و کمی هیجان زده ای داشت.
چه حیف که وقتی قصه چاپ میشد نبود تا بخونه.
بود؟
نگاه مضطربش رو گرفت. اصلا ارزشش رو داشت؟ به خاطر چند پاره کاغذ زندگی کردن؟
یا... به خاطر روحی که تهیونگ حاضر بود بهش قرض بده برای بقا؟
علی رغم میل باطنیش که میخواست بشه بخشی از وجود تهیونگ، اینقدر نزدیک بهش!
دستش رو کشید و کمی توی خودش مچاله شد. لب زد:«میکشمت اگه توی متن داستانت منو به فاک بدی من همیشه و همه جا تاپم تاپ.»
تهیونگ لبش رو گزید و به چهرهی جونگکوک خیره شد ، بی توجه به حرف هایی که پارک داشت میزد گوشی رو بدون قطع کردن پایین اورد، دستی که تا الان باهاش دست پسرکوچیکتر رو نگه داشته بود رها کرد و به سمت گردن کشیده ی اون که حالا نمدار شده بود برد و انگشت هاشو نوازشوار از پشت گردن به سمت گلوش کشید ، روی گلوش انگشت هاش رو محکم کرد و پسر کوچیکتر رو مجبور کرد تو چشم هاش خیره بشه.
صدای پارک که داشت دلایلش رو برای اینکه هردوی اون ها به این همکاری دوباره نیاز دارن توی حموم پخش میشد.
جونگ کوک زیر لب گفت:«برو. تو پول لازم داری.» بعد نفس عمیق و صدا داری کشید و سرش رو به لبه وان تکیه داد.
اخم ظریفی بین ابرو های نویسنده نشست و همونطور که گلوی پسرکوچیکتر رو بین انگشت های دستش با کمترین فشار نگه داشته بود به چشم هاش خیره شد.
چشم های جونگکوک غمدار تر و مظلوم تر از هرزمان دیگه ای دیده میشدن و این باعث میشد تهیونگ جایی توی قلبش همونجا که پروانه های آبی هرازگاهی با پرواز دسته جمعیشون وجودش رو میلرزوندن به هم بپیچه و حسی ضعف مانند به روحش نفوذ کنه!
نفس عمیقی کشیدو کمی ، فقط یکم انگشت هاش رو روی گلوی جونگکوک سفت تر کرد و لعنت بهش!
پسر کوچیکتر همچنان ساکت با چشم های آهوییش که از روز اول وقتی باهم روبه رو شدن دلبری میکرد ؛ بهش خیره شده بود!
جونگ کوک یه جایی در عمق چشم های تهیونگ زل زد. کوک نگاه های زیادی رو دیده بود. با آدم های زیادی وقت گذرونده بود اما هیچکدوم مثل تهیونگ نبودن.
اون مرد با چشم هاش بهش احساس باارزش بودن میداد.
نفس کشیدنش به حضور اون وابسته بود و انگار فقط برای تهیونگ میتونست خود واقعیش رو از بین پوسته آسیب دیدش بیرون بکشه و به نمایش بذاره.
تهیونگ بهش میگفت که تمام وجودش یک اثر هنریه و جونگ کوک اینطور رهاش میکرد.
اگه تهیونگ بهش ضربه میزد هیچوقت خودش رو برای اینطور در دام این مرد افتادن نمیبخشید.
صدای پارک قطع شد ، برای چند ثانیه ی کوتاه فضای نیمه تاریک حموم که تنها با نور یک روز برفی روشن شده بود فقط با صدای نفس های عمیق نویسنده و نفس ها کوتاه جونگکوک پر شده بود و بعد صدای میچا توی فضا پیچید.
واکنش تهیونگ اجازه نداد تا مغز هیچ کدوم قدرت پردازش صحبت های میچا رو داشته باشه چرا که با همون دست که گلوی جونگکوک رو گرفته بود پسر کوچیکتر رو کمی به سمت خودش کشید و آروم لبهاش رو روی لب های نم دارش فشرد ؛ این بار همین لمس کوتاه راضیش نمیکرد و با انگشت هاش فشار بیشتری به گلوی جونگکوک آورد و منتظر موند تا کمی لب هاش رو از هم فاصله بده.
جونگ کوک خودش رو توی اون بوسه به تهیونگ سپرد در واقع تنها لب هاشو از هم فاصله داد و اجازه داد زبون گرم تهیونگ کوتاه بین لب هاش بلغزن اما طولی نکشید که ازش جدا شد. دوباره مو به تنش سیخ شده بود و هرچقدر سعی میکرد فکر مردی که قبلا توی زندگیش بود رو پس بزنه موفق نمیشد.
گردنش رو از بین دست تهیونگ بیرون کشید و تا چونه زیر آب رفت.
تهیونگ آهسته دستش رو کنار کشید و بازدمی رو که تا الان نگه داشته بود بیرون داد.
دوباره صاف روی صندلیش نشست و اجازه داد مغزش برای چند ثانیه رو حرف های میچا تمرکز کنه:«میتونیم داستان رو با همون احساسات بین دو پسر شروع کنیم تهیونگ و بعد از اون ایدهای که من همیشه ازش بهت میگفتم رو بهش اضافه کنیم! یک دختر با شخصیت غالب وارد رابطشون بشه و…» تهیونگ بیشتر منتظر نموند و چشم هاش رو توی کاسه چرخوند:« میچا ما میتونیم دوباره باهم بنویسیم. میتونیم اون نمایشنامه ای که چند سال پیش خیلی میخواستیش رو عملی کنیم پس من هیچ مشکلی ندارم که تو برگردی تو تیم ولی نمیخوام ردی ازت توی کار جدیدم باشه.» منتظر نموند تا هیچ کدوم حرفی بزنن و تماس رو قطع کرد.
نگاهش رو به جونگکوک دوخت و اهسته زمزمه کرد:«ببخشید بدون اجازه بوسیدمت.»
جونگ کوک آهی کشید و دستی بین موهای خودش کشید. نمیدونست باید به تهیونگ بگه چی توی سرش میگذره یا نه! یا...نه...
کمی مکث کرد بعد اولین چیزی توی ذهنش چرخید رو بیان کرد:«گشنمه فشارم داره میوفته خیلی وقته چیزی نخوردم.»
و نگاهش رو عصبی اطراف گردوند.
تهیونگ نگاهش رو به جونگکوک دوخت و لبخند محوی زد.
آروم سرش رو تکون داد:« دوست داری بگم چیزی بیارن اینجا یا بریم بیرون؟»
جونگ کوک بدون مکث گفت:«بریم خونه!»
بعد لحظه ای سکوت کرد و فکر کرد نباید اینقدر سریع جواب میداد.
تهیونگ سری به نشونه ی تایید تکون داد و اصلا اجازه نداد نگاهش رنگ غم بگیره.
وقتش نبود.
الان وقتش نبود تا اجازه بده احساسات منفی بهش هجوم بیارن پس آروم از صندلی فاصله گرفت:« چطوره این کارو کنیم؟ اتاقو تحویل میدیم و تو برو سمت خونه منم میرم برای صبحانه یه چیزی میگیرم و میام. چطوره؟چیز خاصی هست که دوست داشته باشی؟»
جونگ کوک لحظه ای سکوت کرد و با غم خاصی توی صداش پیشنهاد داد:«سوپ جلبک؟»
——
جونگ کوک به محض برگشتن، خونه رو گرم تر کرد. دور خونه بدون کفش راه رفت تا مطمئن شه کف ساختمون کاملا گرمه.
اما رغبت نکرد چوب های شکسته تابلو رو جمع کنه. از کنارش طوری میگذشت انگار بخشی از دکوراسیون خونست و باید اونجا به اون شکل قرار داشته باشه.
عود لوندر مورد علاقش رو روشن کرد و دور خونه گردوند. برای اینکه نقطه نقطه خونه با لوندر یکی شه باید توی هر گوشه هر اتاق توقفی میکرد. با این توقف ها خونه رو طور دیگه ای تماشا میکرد. انگار باهاش وداع میکرد! خاطراتش رو توی جای جای خونه مرور میکرد و بدون اینکه حتی متوجه شده باشه اشک میریخت. با یک گوشه از حموم خونهش درد و دل کرد:«تو بدترین خاطرات زندگی منو برام رقم زدی...»
به اتاق خوابش رفت و گفت:«تو تقریبا منو کشتی... یا یک شب... میکشی...»
به اتاق مهمان رفت که بار ها به طور موقت و کوتاه مدت کسی اونجا اقامت داشته.
اما این اتاق.... دیگه توی ذهنش اتاق مهمان نبود. این اتاق تهیونگ بود. انگار از دو سال پیش منتظر بود تا تهیونگ بیاد و اونجا بمونه.
انگار تمام هدف عمر جونگ کوک این بود که تهیونگ رو ملاقات کنه و حق انتخاب داشته باشه برای زندگی.
تا قبل اون مرگ تنها گزینه بود.
اما تهیونگ.... تهیونگ آخرین گرهاش به زندگی بود. حتی اگه قلبش رو میشکست میتونست بگه من برای مدت کوتاهی عاشق بودم. من عشق رو تجربه کردم.
دوست داشته شدن رو تجربه کردم....
این افکار ضد و نقیصی که اون روز تجربه کرد داشت مغزش رو فاسد میکرد!
صدای در رشته افکارش رو شکست و جلوی اشک هاشو گرفت.
یک نفر پشت در خشمگین به نظر میرسید.
سمت دیگه ای از دیوار های چوبی خونه ، سوکجین کاملا نفس نفس میزد.
به محضی که آرورا به خواب رفته بود تقریبا با ماشین مسیر خونه تا مهدکودک رو پرواز کرده بود تا اون مربی لعنتی رو از اون مهد بیرون بکشه و احتمالا زیر مشت هاش لهش کنه اما وقتی فهمید اون روز هم جونگکوک به محل کارش نرفته عصبی تر از قبل مسیرش رو به سمت تنها جایی که احتمال میداد اون پسر حضور داشته باشه تغییر داده بود.
برای بار سوم مشت عصبیشو به در چوبی و کم مقاومت خونه کوبید و منتظر موند.
جونگ کوک با احتیاط به سمت در خونه رفت. بین راه اشک هاشو پاک کرد، خودش رو باد زد و نفس های عمیق کشید. متوجه شده بود که گریه کرده و حالا داشت خودش رو اروم میکرد.
بالاخره در رو به روی اون مرد خشمگین باز کرد و با دیدن چهره جدیدی ازش متعجب شد.
فورا پرسید:«هیونگ؟ چیشده؟!»
حدس هایی میزد که باعث شد برای دفاع از خودش عقب بره.
جین با باز شدن در انگار مغزش هم خالی شد. انقدر عصبی بود و عصبانیتش اوج گرفته بود که حس میکرد حتی نمیدونه میخواد با پسر مقابلش چی کار انجام بده؟ بدون هیچ فکری فقط اجازه داد ماهیچه های منقبض بدنش کنترل رو دستشون بگیرن و بدون گفتن حتی یک جمله با هر دو دست به قفسه سینه ی پسر کوچکتر کوبید و به سمت داخل خونه هلش داد.
جونگ کوک ناخواسته چند قدمی از دست جین فرار کرد و با حالت وحشت زده آشنایی پرسید:«چیشده؟!»
قبلا از سوی همسر آقای لی چنین رفتاری رو دیده بود. دقیقا چهره مشابهی روی صورت جین بود.
اما اون که کاری نکرده بود....
جین با حرص در ورودی رو به هم کوبید و با فریادی که باعث خراش برداشتن تارهای صوتیش میشد گفت:«اون کیم تهیونگ حرومزاده هم هست؟ یا اول تورو بفرستم قبرستون؟»
جونگ کوک که از دستش فرار میکرد چون میدونست قضیه چیه با لحنی بی خبر پرسید:«چیزی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟ من چکار کردم؟» با آخرین قدمی که عقب برداشت پشتش به دیوار آشپزخونه خورد.
جین با ناباوری به چهره ی وحشتزده ی اون مربی لعنتی نگاهی انداخت و هر دو دستش رو محکم روی میز کوبید:«پس تو خبر نداری؟ تو نمیدونی اون پسره ی حرومزاده میخواسته به زن من نزدیک بشه؟» یک گام به سمت جونگکوک برداشت و این بار با صدای بم تری از فاصله ی کم غرید:«آشغال تو با دختر من این همه زمان گذروندی تا زندگی منو تباه کنی؟برای اون کثافت وقت میخریدی تا با زن من تنها باشه؟»
جونگ کوک که انگار سطل آب یخ ریخته باشن روش کمی وا رفت و چپ چپ مرد رو تماشا کرد. با اخم و لحنی معترض گفت:«تو به من حقوق میدادی براش! طرف حساب من تو بودی و من هیچوقت اصرار نکردم ایسول بیاد! ببین تو هر کوفتیو به من میچسبونی بچسبون سواستفاده از ایسول رو نه! ایسول برای من عزیزه همیشه عزیز بوده! وقتی پدر نداشت من بودم براش هیچوقت کاری که من برای اون دختر کردم رو زیر سوال نبر!»
خوبه... دیگه نه ترسیده بود نه غمگین. از خشمگین بودن بیشتر لذت میبرد. حالا مهم نبود اگه قرار بود تا میخوره بزندش نه تا آخرش میگفت ایسول عزیز من بود.
ولی بین تمام تفکراتش این رو در نظر نگرفت که شخصی که مقابلش ایستاده کیم سوکجین ، با تفکرات کیم سوکجینه!
این رو در نظر نگرفت که اون مرد شیفته ی زیباییش نیست و مثل تهیونگ دربرابر حرف هاش کوتاه نمیاد و یا مثل همسر لی دست سبکی نداره!
اون کیم سوکجینه مردی که فقط و فقط یک فکر تو سرش چرخید “میخواسته جای من رو بگیره؟” با حرص خونی روی که به سرعت از قلبش پمپاژ میشد توی عصب های مغزش رو نادیده گرفت و مشت محکمی به فک جونگکوک کوبید ، انقدر محکم که پسر کوچکتر به صندلی پشت میز برخورد کرد و بعد روی میز افتاد:«حرومزاده ی اشغال برنامت این بود؟ ذهن دختر کوچولوی منو درگیر کنی و باهاش ارتباط خوبی برقرار کنی تا بعد بری سراغ زنم؟یا نه…اون مرحله رو سپردی به اون یکی حرومزاده؟»
جونگ کوک بعد اون ضربه لحظاتی رو توی شوک گذروند. مدت زیادی بود که واقعا کتک نخورده بود! چند لحظه در سکوت فک خودش رو معاینه کرد و با صدایی نه چندان بلند گفت:«تو کجا زندگی میکنی؟ تو پولداری ولی خدا نیستی! هیچکس نمیخواد تو باشه هیچکسم نمیخواد جای تورو بگیره.»
بعد درحالی که کارکرد فکش رو میسنجید غرغر کرد:«تو بودن اصلا جالب نیست...»
جین با حرص لیوان شیشه ای کنارش رو که همراه با یک بطری آب معدنی روی اپن بود برداشت و غرید:«خفه شو!» لیوان رو توی دستش فشرد و به چهره ی جونگکوک که هیچ تلاشی برای توضیح دادن نمیکرد نگاهی انداخت و این بار با صدای بلندتری فریاد کشید:«خفههههههه شووووووو….» و همزمان لیوان رو به سمت صورت جونگکوک پرتاب کرد.
جونگ کوک حتی تلاشی برای دفع حملاتش نمیکرد و لیوان با فشار زیادی به گونهاش برخورد کرد. از شدت درد نتونست چشم خودش رو باز کنه. خیال میکرد خون به دیدهش دویده!
اولین جمله ای که توی سرش چرخید رو به زبون آورد:«اون اینو ببینه تورو میکشه....»
از شدت درد دو دستش رو روی صورتش گرفت تا ضربه دیگه ای نخوره. از پشت دستهاش تکرار کرد:«تهیونگ تورو میکشه! اون دیوونست و اینکارو میکنه!»
جین این بار قهقه ی بلندی زد و به سمت جونگکوک قدم برداشت.
یقه ی پسر کوچیکتر که با درد صورتش رو با دست هاش پوشونده بود گرفت و به سمت خودش کشید:«نمیخوای دست از این فیلم بازی کردنت برداری؟هنوز اسم اون حرومزاده رو میاری؟هنوز میخوای بگی دوست پسرته؟منو احمق فرض کردی؟» دوباره صداشو بالا برد و این بار یقه ی جونگ کوک رو توی مشت هاش فشرد و کمرشو به یخچال کوبید:«نکنه فکر کردی من هنوز باور میکنم اون کثافت عاشق و دلباخته ی تو شدهههههههههه؟»
جونگکوک که حالا جرات نداشت دست هاشو از جلوی صورتش برداره پرسید:«چرا نباید باور کنی؟ چرا فکر میکنی زنت از من دلربا تره؟ تاحالا منو توی تخت دیدی؟»
بعد از این حرف خودش خندش گرفت و درد کبودی صورتش تشدید پیدا کرد.
اضافه کرد:«باور کن تهیونگ... برای من آدم میکشه...»
و به سختی نفسی کشید که استرس راهش رو تنگ کرده بود. میترسید وقتی تهیونگ به خونه میرسه خودش کاملا بیهوش باشه.
جین فشار دست هاش رو روی گردن جونگکوک بیشتر کرد ، انقدر بیشتر که میتونست صدای فرو رفتن بند انگشت هاش توی گلوی پسر مقابلش رو بشنوه و غرید:«زنگ بزن اون حرومزاده بیاد اینجا وگرنه اول تورو میکنم تو قبر فهمیدی؟»
جونگ کوک که حالا دلیل جدیدی برای سخت نفس کشیدن داشت از پشت دست هاش نالید:«رفته برای دوست پسر عزیزش صبحونه بخره به زودی....پیداش میشه.... مطمئنم...» حتی توان مقاومت نداشت. بیشتر از حضور جین، وزن جین و لحنش یاد خاطرات مشابه وحشتناکی میوفتاد و باعث میشد بیشتر از همیشه سست بشه.
دست هاش رو از روی صورتش برداشت تا جین رنگ چهرشو که مطمئن بود سرخ یا کاملا سفیده رو ببینه و با همون حالت خفه و وحشت زده نالید:«ولم کن الان بالا میارم!»
برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و دونه های سنگین و درشتی روی موهای نویسنده مینشست.
پاکت سوپ جلبک و برنجی رو که از یکی از رستوران های کره ای اطراف هتل گرفته بود رو توی یک دست نگه داشت و با دست دیگش لیوان مقوایی چای سنچا که از کافهای نزدیک به خونه گرفته بود رو نگه داشت.
اول رفته بود تا برای خودش یک قهوه ی امریکانو بگیره اما وقتی متوجه شد این نوع چای از مشتقات چای سبز هست که به کم کردن استرس کمک میکنه بدون اینکه بخاطر بیاره برای چی به اون کافه قدم گذاشته ، خریده بودش و حالا تنها ۱۵ قدم با خونه فاصله داشت.
تقریبا مطمئن شده بود که امروز تولد جونگکوکه و قصد داشت بعد از صبحانه بلیط های قطاری که برای رفتن به شهر Sapporo رزرو کرده بود به جونگکوک نشون بده.
همیشه ویدیوهایی از جشنواره های برف سالیانشون رو توی اینستاگرام دیده بود و امروز بعد از اینکه شک کرد که ممکنه تولد جونگکوک باشه درجا خریدشون.
مطمئن بود اون پسر قراره برای اومدن مقاومت کنه اما اهمیتی نمیداد ، شده با زور اون صاحبخونه ی لجباز رو با خودش همراه میکرد.
جلوی در خونه که رسید توجهش به ماشین آشنایی جلب شد و بعد از اینکه یکی از ابروهاشو بالا انداخت با تردید لیوان رو توی دستش جابه جا کرد و به در چوبی خونه کوبید.
بعد از چند دقیقه کسی که انتظار داشت به عنوان مهمان نشسته باشه و جونگ کوک به عنوان یک صاحبخونه سرخوش پذیراش باشه با صورتی سرخ و خشمگین در رو باز کرد.
کیم سوکجین توی درگاه ورودی خونه جونگ کوک انتظار اونو میکشید و نویسنده میتونست حدس بزنه دقیقا چی آقایی که سرش همیشه شلوغه رو به اونجا کشیده.
خونسردیش رو که حالا کاملا تظاهر کننده بود ، حفظ کرد و با نگاهی خنثی سر تا پای جین رو مورد پرسش قرار داد.
یک گام به داخل برداشت ، نگاهش رو که سعی میکرد به دور از نگرانی باشه به انتهای راهرو دوخت و وقتی فهمید نمیتونه جونگکوک رو پیدا کنه با صدایی سرد اما رسا لب زد:«چی تورو به اینجا کشونده و جونگکوک کجاست؟»
کیم سوکجین نگاهش رو بین پاکتی که توی دست تهیونگ قرار داشت و چهرهای که ازش بیزار بود گردوند و با خشم غریبی توی صداش پرسید:«خوش میگذره آقای کیم؟ کیوتو بهتون خوش میگذره؟»
و بدون اینکه منتظر پاسخ نویسنده باشه پاکت سوپ جلبک رو از بین انگشت هاش قاپید و با سرعت زیادی به گوشه دیگه ای از راهرو پرتاب کرد. حالا یقه اونو چسبیده بود و به دیوار خروجی خونه کوبیدش.
لیوان چای توی دست نویسنده روی پوست هر دو اونها ریخت و سوکجین همزمان با حس سوزشش فریاد زد:«تو منو احمق فرض کردی عوضی؟!»
تهیونگ بی توجه به سوزش دستش نگران نگاهش رو از چشم های جین گرفت و دوباره به انتهای راهرو داد.
مقاومتی دربرابر جین نشون نمیداد چون نمیتونست حدس بزنه اوضاع از چه قرار پیش رفته و پسر مورد علاقش کجاست پس فقط کمی زانوش رو خم کرد و با دراز کردن دست هاش لیوان چای رو روی زمین کنار دیوار گذاشت و دوباره لب زد:«جونگکوک اینجاست؟»
سوکجین دوباره با فشار زیادی تهیونگ رو از دیوار جدا کرد و به اون کوبید.
همزمان فریادی کشید که صدای سوت بلندی گوش نویسنده رو در بر گرفت.
حتی موفق نشد نیمه دوم جمله رو بشنوه اما چیزی که از روی اون چهره داغون میخوند این بود:«تو گه خوردی به همسر من نزدیک شدی اشغال!»
پلک هاش رو روی هم فشرد ، چه فکر کوفتیای کرده بود که همه چیز رو به آرورا گفته بود؟
نفس عمیقی کشید و هر دو دستش رو محکم رو مچ دست جین گذاشت و فشرد ، در حدی فشرد که میتونست کاملا استخون های مچ دست جین رو زیر تک تک بند های انگشتش حس کنه و توی صورت اون مرد متقابلا لب زد:«دستتو بکش کنار ، بعدش حرف میزنیم!» برخلاف شرایطی که توش بود تقریبا به جین دستور داد و دوباره نگاهش رو به سمت اشپزخونه دوخت و با اضطراب صدا زد:«جونگکوک تو اشپزخونه ای؟»
جین با حالتی منزجر غرید:«اره شریک جرم کوفتیت توی اشپزخونست! تخم نداره بیاد بیرون! چکار کردی که نمیاد؟ تا کجا برنامه داشتی با همسر من جلو بری اشغال! یک بلایی به سرت بیارم کیم تهیونگ... هاه! نگات کن تو از اونم بدبخت تری! با خودتون چی فکر کردین؟ فکر کردین من کیم که همسرم به خاطر یه نویسنده بیخیالم بشه؟ من از روز اول دستتو خوندم منتظر بودم بتونم ثابتش کنم.» جین به وضوح رشته کلام و افکار از دستش در رفته بود و حتی نمیدونست دقیقا چه بلایی میخواست سر اون ها بیاره. حتی تا لب مرگ کتک زدن تهیونگ هم حالشو جا نمیآورد اما به امتحانش میارزید.
خواست مشتی پای چشمش پایین بیاره که مطمئن بود یا جاش تا چند ماه میمونه، یا اگه بدشانس باشه کور میشه.
که نیرویی از پشت سر بازوشو گرفت و اونو به سمت عقب کشید. با وجود تمام زور بازوی جونگ کوک که بعد از شنیدن اسمش از آشپزخونه به بیرون خزیده بود ، نتونست کامل ضربه رو دفع کنه و فقط یک مشت سبک به پای چشم نویسنده اصابت کرد.
جونگ کوک پشت سر هم گفت:«تقصیر من بود تقصیر من بود نزنش!»
نگاه پر از خشم جین روی صورت از ترس سفید شده جونگکوک چرخید که میگفت:«چیو میخوای ثابت کنی من تاییدش میکنم تاییدش میکنم منو بزن!»
تهیونگ کبودی های صورت جونگ کوک رو حالا تشخیص داد.
چهره جین بعد از شنیدن اظهار نظر کوک منزجر شد و غرید:«عقب وایستا!»
جونگکوک برخلاف حرف و ادعایی که کرده بود اطاعت کرد و یک قدم به عقب برداشت. انگار این گوش به حرف کردن ها توی وجودش نهادینه و غریزی شده بود.
تهیونگ در اثر ضربه ای که به صورتش خورد حتی جابه جا هم نشد.
مستقیم به صورت جونگکوک خیره شده بود و حس میکرد دوباره کل وجودش درحال جوشیدنه.
قلبش سنگین و سرد میتپید اما با هر تپش خونی گرم به گونه ها و گوش هاش پمپاژ میشد دقیقا بر خلاف خون سردی که داخل رگ های منتهی به نوک انگشت هاش جاری بود.
دم عمیقی گرفت که بازدمش همزمان بود با فریادی بلند و عصبی!
انقدر بلند و عصبی که نمیشد کلمه ی “کیم سوکجین” رو که توی فریاد غرید رو درست تشخیص داد.
انقدر بلند که جونگکوک با مردمک های لرزون بهش خیره شد و باعث شد تهیونگ یکبار دیگه بخاطر اون پسر کنترل اعصابش رو از دست بده.
جین که با ابروهایی بالا پریده به سمتش برگشته بود با ضربه ی محکمی که توسط هر دو دست نویسنده به تخت سینش خورده بود دو قدم به عقب پرت شد اما کنترل بدنش رو به دست گرفت تا به دیوار کوبیده نشه ، تهیونگ با حالتی عصبی که انگار به اون مرد التماس میکرد تا نظریش رو رد کنه دوباره فریاد زد:«تو به دوست پسر لعنتی من صدمه نزدی!» این بار تهیونگ یقه ی جین رو بین انگشت هاش گرفت و فشرد و توی صورتش دوباره عربده زد:«مقصر این اوضاع من بودم! بگو که توی لعنتی دست رو پسر من بلند نکردی!»
سوکجین که انگار بالاخره داشت ارضا میشد از اینکه اون هم به این ضرب و شتم پا داده بود پوزخندی زد و غرید:«اینقدر نگو دوست پسرم دوست پسرم چرا این بازیو تموم نمیکنی؟ چرا الان که به همه چیز اعتراف کردی تمومش نمیکنی؟ انتظار داری تا کی باورش کنم؟»
بعد نگاهش رو روی چهره صاحبخونه گردوند و پرسید:«تو این بازیو شروع کردی. توی لعنتی! دوست پسرت! دوست پسرت؟ این بود زیرت بود؟»
اما درست بعد از به زبون آوردن این جمله یاد آرورا افتاد که نمیخواست صورت اونو کبود ببینه. اگه به خاطر همین دعوا کنار میکشید چی؟
کنارش میذاشت؟
نگاهش رو بین صورت پسر ها می گردوند و فکر میکرد باید ادامه بده یا نه.
که جونگ کوک زیر لب گفت:«تهیونگ نزنش به خاطر من نزنش... اون منو نزده!»
گوشی تلفن توی جیب شلوار کیم سوکجین به لرزه در اومد که باعث شد نگاه تهیونگ به اون سمت کج بشه و از حواس پرت تهیونگ سواستفاده کنه، با سر طوری که خودش صدمه نبینه به بینی تهیونگ کوبید و جونگ کوک دستش رو پشت لباس تهیونگ مشت کرد و دوست پسرش رو به سمت خودش کشید تا جین اگر میخواست فرصت فرار داشته باشه.
تهیونگ با درد وحشتناکی هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت و به سمت جلو و روی زانو هاش خم شد.
درد طاقت فرسایی که جمجمه و حتی مغزش رو تحت تاثیر قرار داد.
مجبور بود تند تند پلک بزنه تا بتونه گیجی شدیدی که بخاطر ضربه مغزش رو فرا گرفته بود پس بزنه.
کشیده شدن لباسش رو از طرف جونگکوک کاملا حس میکرد و این باعث میشد دلش بخواد برگرده و اون پسر احمق رو محکم بین بازوهاش نگه داره.
دوباره روی هردو پاش صاف ایستاد و خونی رو که از بینیش سرازیر شده بود با پشت دست کمی پاک کرد تا وارد دهانش نشه.
بدنش رو به جلو متمایل کرد تا لباسش از چنگ جونگکوک دربیاد اما ازش فاصله نگرفت و حتی با دستش اون رو بیشتر پشت خودش کشید و تو چشم های جین خیره شد:«هرچیزی که شنیدی درست بوده. آره من اولش از زن تو خوشم اومد و سعی میکردم بهش نزدیک بشم اما هیچ وقت لمسش نکردم! ولی توی عوضی اومدی توی خونه ی ما و دست رو دوست پسرم بلند کردی و…» دردتیغه ی بینیش باعث میشد کل صورتش موقع صحبت کردن به ناله بیوفته پس با هر دو دستش تیغه ی بینش رو فشرد و درهمون حالت ادامه داد:«اگر میخوای دهنتو برای چرت و پرت هایی مثل فیلم بازی کردنتون رو بذارید کنار و اینا باز کنی باید بهت بگم تا همین جاش واقعا دارم بخاطر جونگکوک جلوی خودمو میگیرم تا صورتتو له نکنم…» یک قدم به سمت جین برداشت و با لحنی زمزمه وار ادامه داد:«و الانم بهت بگم مقصر منم با اینکه هیچ کاری نکردم! من هیچ وقت به همسرت دست نزدم یا هیچ وقت صحبتی فراتر از جونگکوک باهم نکردیم. پس یا همینجا این موضوع رو تموم میکنیم و تو از خونه ی ما میری بیرون و ما هم به زودی به طور کل از این جا میریم ، یا دلت میخواد این موضوع رو همچنان ادامه بدیم و این بار قبل از اینکه صورتت رو له کنم بخاطر کاری که با جونگکوک کردی از این خونه میکشمت بیرون و دور از چشم جونگکوک توی جنگل لهت میکنم!» جین با ابروهایی بالا پرید به نویسنده ی گستاخ مقابلش خیره شد و درحالی که دندون هاشو از حرص روی هم میفشرد یک قدم به سمت تهیونگ اومد و از بین دندون هاش غرید:« حرومزاده ی پررو حالا طلبکارم هستی؟» تهیونگ دوباره کشیده شدن لباسش رو توسط جونگکوک از پشت حس کرد و اون هم متقابلا با فکی منقبض زمزمه کرد:«تا همینجا میتونستم قبول کنم بخاطر کاری که نکردم کوتاه بیام و حرف ها و حرکاتت رو تحمل کنم پس …»
دوباره لباسش رو از چنگ جونگکوک آزاد کرد و با انگشت اشاره به در ورودی اشاره زد:«پس یا الان میریم بیرون و ادامه میدیم یا از جلوی چشم همدیگه محو میشیم چون اگر روی پاشنه ی پا بچرخم و صورت اسیب دیدشو دوباره ببینم مطمئنم دست از سرت برنمیدارم!»
جین با حرصی که حالا بیشتر هم شده بود دستش رو به سمت شونه ی تهیونگ حرکت داد تا هلش بده اما دوباره گوشیش توی جیبش لرزید.
با حرص گوشی رو دراورد و با دیدن ساعت لعنتی فرستاد. باید همینجا تمومش میکرد و برمیگشت چون اگر صورتش زخمی برمیداشت ارورا قطعا متوجه میشد و همچنین باید ایسول رو به موقع از مهدکودک به خونه میرسوند.
نفس عمیقی کشید و چند قدم از اون دو پسر فاصله گرفت و بعد همزمان با باز کردن در خونه فریاد زد:«فقط اگر یکبار دیگه یکی از شما دو نفر رو اطراف خونه ، همسرم ، مهدکودک و یا ایسول ببینم بلایی سرتون میارم که هیچ وقت نتونید توی کیوتو قدم بزنید!» نگاه تیرشو به جونگکوک دوخت و تهدید وار زمزمه کرد:«میدونی که این کارو میکنم!»
در با صدای مهیبی بسته شد و باز اون دو موندن.
اون دو نفر با درودیوار چوبی راهرو که این بار کمی با خون کثیف شده بود.
تهیونگ برای ثانیه های متوالی پشت به جونگکوک ایستاده بود و فقط و فقط با هردو دست تیغه ی بینیشو میفشرد.
جونگکوک آهی کشید و با حالتی بی تفاوت انگار اصلا اتفاقی نیفتاده به طرف ظرف سوپ جلبک پخش زمین شده چرخید.
از اطراف ظرف کاغذی شکسته مایع سبزی به بیرون ریخته بود که این تولد رو از همیشه غم انگیز تر میکرد.
غم انگیزتر؟ نه هر تولدش چنین اوضاعی داشت. هیچوقت یک سوپ جلبک رو با آرامش از گلو پایین نداده بود.
این.... آخرین سوپش بود؟
جونگ کوک در اون لحظات تمام تلاشش رو میکرد تهیونگ رو نادیده بگیره و در اینکار موفق بود. طوری وانمود میکرد انگار تنهاست و این ظرف از ناکجا آباد کف ورودی سقوط کرده.
تهیونگ روی پاشنه ی پا به سمت جونگکوک چرخید.
نمیدونست از چی انقدر عصبانیه ولی قطعا جونگکوک در اون لحظه اخرین موردی بود که باید عصبانیش میکرد ولی دست خودش نبود ، یک قدم به سمتش برداشت و تو فاصله ی کمی از پسرکوچیکتر بی توجه به درد طاقت فرسای صورتش با صدای بلندی فریاد زد:«پس اون عضلات لعنتیت به چه دردی میخوردن؟هااااااااااان؟»
جونگ کوک بدون اینکه برگرده بهش نگاهی بندازه با لحنی بی تفاوت درحالی که تهیونگ میدونست حالا هرچیزی هست جز بی تفاوت گفت:«تهیونگ وقتی با بقیه دعوا میکنی ازت میترسم. وقتی ازت میترسم، ازت خوشم نمیاد. یکبار دیگه اینجوری دعوا راه بندازی قبل از اینکه تو بخوای منو ترک کنی جوری ترکت میکنم که تمام کیوتو رو هم بگردی پیدام نکنی. من برای صدمه زدن ساخته نشدم. برعکس... بعضیا! جین کاملا حق داشت عصبانی باشه من از روز اول که به همسرش چشم داشتی بهت هشدار دادم که عاقبت وحشتناکی داره. تازه این... اونقدر که فکر میکردم وحشتناک نبود. رفتار جین عجیب نبود اما تو....»
پاکت سوپ رو برداشت و درحالی که سعی میکرد خیلی چکه نکنه گفت:«تو واقعا مشکل کنترل خشم داری و من با این کنار نمیام.» بدون اینکه نیم نگاهی به تهیونگ بندازه به سمت آشپزخونه روونه شد.
تهیونگ هردو دستش رو روی صورتش گذاشت و ناله ی درمونده ای از بین لب هاش فرار کرد ، قدم های بی حالش رو به سمت لیوانی که قبل از پریدن به جین روی زمین گذاشته بود برداشت و دنبال جونگکوک به آشپزخونه رفت.
اون پسر جوری اروم روی صندلی نشسته بود که هرکس جز تهیونگ این صحنه رو میدید فکر میکرد هیچ چیز نمیتونه بهم بریزتش اما فقط تهیونگ میدونست الان جونگکوک چقدر وحشتزدست.
لیوان کاغذی چای سبزی که از کافه گرفته بود رو با انگشت هایی که از شدت خشم چند لحظه ی پیش هنوز میلرزیدن بین دست هاش گرفت و توی لیوان دیگه ای خالیش کرد.
لیوان جدید رو توی ماکرو قرار داد و بعد از روشن کردنش با بدبختی به دیوار خیره شد.
تمام تلاششو میکرد تا ارامشش رو حفظ کنه و دوباره به جونگکوک نپره ، وقتی صدای الارم ماکرو دراومد اهسته لیوان رو برداشت و جلوی جونگکوک قرارش داد:«سعی کن کامل بخوریش ، ارومت میکنه.»
جونگ کوک چپ چپ به لیوان رو به روش نگاه کرد و بعد با چشم های درشت شده از تهیونگ پرسید:«امریکایی هستی؟ کی چای رو توی ماکرو گرم میکنه!!»
بعد بی توجه لیوان رو برداشت و بهش خیره شد. زیر لب گفت:«من که آرومم. تو بنوش!»
تهیونگ کنارش روی صندلی ننشست ، فقط کمی به انگشت های جونگکوک که بهم گره خورده بودن خیره شد و زمزمه کرد:«چرا فقط جلوشو نگرفتی؟این بهش صدمه نمیزد کوک…مگه نگفتی عضلاتت برای دفاعن؟خب چرا از خودت دفاع نکردی؟» با نگرانی به صورت پسر مقابلش خیره شد و جلوی خودش رو برای بوسیدن گونه ی کبودش گرفت و دوباره زمزمه کرد:« چرا از من میترسی؟من فقط داشتم جلوشو میگرفتم تا بهت صدمه ای نزنه….من کنترل خودمو داشتم!»
جونگکوک سرش رو تکون داد. بعد از مکثی گفت:«راهش این نیست. من حقم بود منو بزنه چون.... تا حدی تقصیر من بود. کتک خوردم! به خاطر کاری که کردم. تهیونگ من یه دختربچه نیستم که نیاز به دفاع داشته باشم! من یک زن نیستم که بخوام مرد بالای سر من باشی. من کمک تورو توی مسأله ای که بین من و شخص دیگه ایه نمیخوام. نمیخوام برای اینکه از من قوی تر به نظر برسی دست بذاری روی نقطه ضعف من. صداتو ببری بالا وحشی بشی. من جلوی این نوع برخورد ضعیف عمل میکنم و از اینکه ضعیف باشم متنفرم. نمیخوام هم تو منو آماده کنی... من اگه....»
بعد باز مکث کرد. با چای توی دستش بازی کرد.
ادامه داد:«من از دیروز.... از دیروز صبح که اونجوری دیوونه شدی بعد... اون مرتیکه اومد بعد... بعدم جین هنوز نتونستم نفس بکشم. بدترش نکن. نمیخوام ازم دفاع کنی.»
حالا تهیونگ حس افتضاح تری داشت.
نمیتونست! قلبش اجازه نمیداد مغزش درست عمل کنه و قبول کنه که جونگکوک هم مقصر بوده و از نظر خودش مقصر تمام این موضوعاتی که پیش اومده خودش و خودش بود!
سری تکون داد و نگاهی پر از دلتنگی به جونگکوک انداخت.
انگار بدجور عادت کرده بود که هر ثانیه اون پسر رو بین بازوهاش نگه داره و ببوستش.
بدون اینکه حرفی بزنه از اشپزخونه خارج شد.
پالتو و پیراهنش رو از تنش بیرون کشید و قبل از اینکه اونو روی تشک رها کنه از تو جیب پالتوش گوشی و تنها اسکناس صد دلاری که توی جیبش بود رو برداشت و همون موقع یادش اومد بلیط های قطار هنوز توی جیبشه اما دیگه نمیتونست از جونگکوک بخواد که به اون سفر یک روزه برن.
فقط بلیط هارو روی زمین انداخت و از توی کمد یک بافت و کاپشن بیرون کشید.
قبل از خروج از اتاق به سمت میز رفت و یک پاکت سیگار ، فندک و مقداری پول از توی کشو برداشت و حتی به خودش زحمت برگردوندن دست نوشته هاش به داخل کشو رو نداد.
باید از خونه بیرون میرفت ، باید یکم از جونگکوک فاصله میگرفت چون فکر میکرد اون پسر الان نمیخواد ببینتش.
پس همین کارو کرد ، در سکوت مطلق از خونه خارج شد.
——
هوا سرد بود و برفهای نرم و سفید که حالا دست از باریدن برداشته بودند کیوتو رو مثل پوششی مخملین تک رنگ کرده بودند.
تهیونگ به آرامی در خیابانهای پوشیده از برف قدم میزد. هر قدمش در برف صدایی خفیف تولید میکرد که سکوت ظهر هنگام محله های نا آشنا اما خلوت کیوتو رو میشکست. چراغهای خیابون بخاطر تاریک بودن اون ظهر گرفته و برفی روشن شده بودن و نور ملایمی به زمین میافکندن و دیوار هایی بلند قامت از درخت های بامبو دو طرف خیابون رو دربر گرفته بودن.
تهیونگ به یاد آورد که چطور شب گذشته، در یکی از همین خیابونها، با جونگکوک قدم میزد. دیشب هم مثل امروز اون پسر مملو از غم بود و تهیونگ به خودش قول داده بود تا حالش رو هرچه زودتر بهتر کنه. اما حالا، تنها چند ساعت بعد از اون لحظات، تهیونگ تنها توی خیابون ها بود و احساس دلتنگی و غم سراسر وجودش رو هرلحظه بیشتر فرا میگرفت.
تصمیمات و شرایط لحظه ای باعث شده بود نتونه دوباره اون طور که تمام این مدت سعی کرده بود آرامش رو به جونگکوک تزریق کنه، و تهیونگ با تمام وجودش احساس میکرد که بخشی از روحش گم شده.
یعنی خیلی دیر شده بود؟ خیلی دیر کرده بود؟ چه برای شناخت عمیق احساساتش و چه برای زندگی جونگکوک؟ شاید اصلا برای اون صاحبخونه ی عجیب گزینه ی مناسبی نبود… کی رو میخواست گول بزنه؟هرچقدر که میخواست آروم و ساکت باشه ، هرچدر هم سعی میکرد فقط و فقط آرامشش رو نشون اون پسر بده بالاخره ممکن بود دوباره یک جا با کوچکترین احساس ناامنی و ترک شدگی از سمت اون مشکل کنترل خشمش برگرده…همون مشکلی که باعث میشد تمام این سال ها خودش رو دور از روابط نگه داره و وارد روابط کمی بشه.
دلش برای لبخندهای پسر کوچکتر تنگ شده بود…لبخند هایی که عشوه های خاص اون رو به همراه داشت و چشم هایی که سرشار از شیطنت بود، نه اون چشم های غمزده و سرشار از ترس.
برف دوباره شروع به باریدن کرد و تهیونگ به قدم زدن ادامه داد.
به خیابونی رسید که هردو طرف مغازه های زیادی به چشم میخوردن و اون لحظه متوجه شد سمت راست یک شعبه ی استارباکس هست و دقیقا سمت چپ خیابون یک آژانس مسافرتی.
تهیونگ ایستاد و به تابلوی چوبی آژانس نگاه کرد.
برای لحظاتی چشمانش رو بست و با تمام وجود آرزو کرد که کاش الان وقت خریدن بلیط برگشت به سئول نباشه.
اما میدنست که این تنها یک آرزوی احمقانست و واقعیتها نزدیک تر از زمان فرا رسیدن شام هستن.
در این ظهر سرد و برفی کیوتو، تهیونگ با قلبی پر از دلتنگی و غم به قدم زدن ادامه داد.
وارد اون آژانس نشد و مسیرش رو به سمت استارباکس کج کرد.
برفهای نرم همچنان زیر پاهاش خرد میشدن و نویسنده با هر قدم بیشتر به احساساتش، جونگکوک، فکر میکرد.
شاید دوری و فاصله میتونستن این احساسات رو از جونگکوک دور کنن اما تهیونگ به خوبی میدونست که اگر از اون پسر فاصله بگیره تا ابد و تا روزی که قلم به دست میگیره از او خواهد نوشت.
وارد شعبه ی سنتی استارباکس شد که به سبک کیوتو دیزاین شده بود.
بی حوصله یک امریکانو سفارش داد و سعی کرد اول به وایفای اونجا متصل بشه.
دورترین میز به پنجره رو انتخاب کرد تا دوباره چشمش به اون آژانس مسافرتی نخوره و آهسته پشت میز جاخوش کرد.
تنها چند ثانیه از اتصال به وایفای گذشت تا تماسی از میچا دریافت کرد.
نفس کوتاهی کشید و بعد از نوشیدن جرعه ای از امریکانوی گرمش تماس رو وصل کرد.
میچا که انگار توقع وصل شدن تماس رو نداشت با صدایی مردد گفت:« سلام تهیونگ، چطوری؟بابت افتضاح پیش رفتن تماس گروهی صبح متاسفم»
تهیونگ نفس عمیقی کشید:« سلام میچا. منم همینطور. خوبم، ممنون. تو چطوری؟»
میچا خنده ی معذبی بخاطر مکالمه ی مسخره ی بینشون کرد:« من خوبم، مرسی. دارم روی چندتا پروژه شخصی کار میکنم. درواقع پروژه هام از خودم خیلی دورن تهیونگ…همشون شدن نوشتن پلن های ویدیو های تبلیغاتی برای برند ها…من چند روز دیگه قراردادم با این کمپانی تموم میشه…این کمپانی برای من فقط قراردادهای تبلیغاتی میبست و من فکر میکردم برای من عالیه…اره عالیه ولی نه برای روحم! راستش دلم برای زمانی که با هم مینوشتیم تنگ شده. یادته چقدر خوب پیش میرفتیم؟ما…اون دوران یک دنیا خلق میکردیم و توی اون دنیا زندگی میکردیم تا به انتهاش برسیم.»
تهیونگ تلخ خندی زد:« یادمه. اون روزها خوب بود. کارهامون خیلی تاثیرگذار بودن. البته قبل از اینکه تو تصمیم بگیری عوضی باشی.» چند ثانیه هردو نفر سکوت کردن و تهیونگ بعد از نوشیدن یک جرعه ی دیگه از قهوه با صدایی گرفته زمزمه کرد:« میچا، راستش نمیدونم. بعد از اون اختلافاتی که پیش اومد، خیلی سخت بود برام. نمیدونم میتونم دوباره اون تعهد کاری رو بپذیرم یا نه.تو اخلاق منو میدونی و من اخلاق تورو…دوست ندارم این بار افتضاح تر از قبل پیش بره!
میچا مردد زمزمه کرد:« تهیونگ، من کاملاً درکت میکنم. اون اختلافات واقعاً سخت بودن. اما ما هر دو رشد کردیم و یاد گرفتیم.
میدونم که اگه دوباره با هم کار کنیم، میتونیم خیلی بهتر باشیم. ما همیشه ایدههای خوبی داشتیم. من حالا میدونم چی ها میتونه اذیتت کنه ، میدونم چقدر روی حریم خصوصیت حساسی و این رو هم میدونم که چقدر متنفری از این که زندگی کاری و خصوصیت ترکیب بشن.»
تهیونگ بازدم سنگینشو بیرون داد:« میدونم، ایدهها همیشه عالی بودن. اما نگرانیهام بیشتر مربوط به تفاهم و همکاریه. نمیخوام دوباره همون مشکلات رو تجربه کنیم.من الان بیشتر از قبل متشنجم ، اگر اون زمان میتونستم از یک تا ده ۷ تا خشمم رو کنترل کنم ، الان روی چهارم!»
میچا آهی کشید:« حق با توئه. ولی این بار میتونیم با دیدگاههای جدید و تجربههایی که از اون دوران کسب کردیم، بهتر عمل کنیم. من آمادم که با هم به شیوهای متفاوت و بازتر کار کنیم. نظرت چیه اگر فقط یک پروژه کوتاه رو امتحان کنیم؟ در حد نمایشنامه.»
تهیونگ سری به نشونه ی تایید تکون داد:« پیشنهاد خوبی به نظر میرسه. اگه یه پروژه کوتاه باشه، میتونیم ببینیم چطور پیش میره و اگر دیدیم که مشکلی نیست، ادامه بدیم ولی بعد از انتشار کار جدیدم. نمیخوام الان هیچ فکر دیگه ای جز کار جدیدم ذهنم رو مشغول کنه.»
میچا با لحنی که خوشحالی ازش میبارید جواب داد:« عالیه! پس بیا یه ایده انتخاب کنیم و از بعد از انتشار کارت شروع کنیم. من مطمئنم که این بار خیلی بهتر پیش میریم.»
تهیونگ برای پایان دادن به تماس سرسری لب زد:« باشه، موافقم. بذار یه ایده خوب پیدا کنیم و شروع کنیم.»
وقتی تماس قطع شد تهیونگ دوباره به پشتی صندلی تکیه زد و پلک های سنگینش رو بهم فشرد.
اون باید برمیگشت و کارش رو شروع میکرد.
این تنها راه بود.
تنها راه برای اینکه حداقل به جز به زبون آوردن کاری برای حمایت از جونگکوک انجام میداد.
اما اون چی؟میتونست بخشی از روحش رو اینجا توی کیوتو که حالا سردتر از همیشه بود رها کنه؟
احتمالا نه…اما امان از اجبار های زندگی!
بعد از رفتن تهیونگ خونه حس مرگ داشت.
هوا سنگین بود و حتی مرغ های عشق هم به زیبایی همیشه نمیخوندن. صداشون طوری توی گوش صاحبخونه زنگ میزد که انگار نفرینش میکردن.
در و دیوارهای خونه از همیشه تنگ تر به نظر میرسید،
خونه آب رفته و صدای تمام فریادهای چند روز اخیر توی تک تک تختههای چوبی خونه رسوخ کرده بود. جونگ کوک کنار حموم خونه مکثی کرد و به نقشه قدیمیش فکر کرد.
اگر کسی که به خونه برمیگرده با تشت خون رو به رو شه این کلبه دنج بعد این صحنه تا ابد از قیمت میوفته.
شانس میآورد و افسانه های رایج واقعیت داشت، میتونست به عنوان روح خونه رو تسخیر کنه، چقدر میخندید.
ولی اگر کسی که بدنش رو پیدا میکرد تهیونگ بود... اگر تهیونگ میبود... تهیونگ هیچوقت خودش رو نمیبخشید. باید نفر سومی وجود میداشت وگرنه این مکان تا دو جنازه بوی گندشون تمام جنگل رو فرا نمیگرفت کسی پیداشون نمیکرد.
این البته تاوان کاری بود که با قلب جین کرده و تماما حقش بود. اگر همه چیز مثل فیلم های آموزنده کره ای قرار بود تموم شه این پایان دراماتیک خوبی میشد.
جونگ کوک به خودش اومد که مدتی میشد جلوی در حموم خشکش زده بود.
تکونی خورد و رفت سمت اتاق خوابش، حتی نیم نگاهی هم به سمت اتاق تهیونگ ننداخت.
تک تک خاطراتی که توی این اتاق گذرونده بود رو مرور کرد. از روزی که تازه خونرو میچید با یک فاحشه، وقتی که بی تابانه دنبال یک شغل جدید میگشت، وقتی با لی ویدیو کال کرد و خونرو نشونش داد و التماس کرد براش کار پیدا کنه، وقتی بار اول رفت سرکار و سرسام گرفته برگشت خونه، روزی که از شدت انتظار برای بازگشت لی و گرفتن تصمیم نهاییش برای ادامه زندگی بیقرار بود، ساعتی که آگهی اجاره خونه رو مینوشت، مکالماتش با تهیونگ، اولین دفعاتی که در آغوشش به خواب رفته بود و حالا که تصمیمش رو گرفته بود. وسایلش رو جمع میکرد، تهیونگ رو به جایی راهی میکرد با وعده اینکه به جای دیگه ای میره و هیچوقت همو نمیبینن، بعد از رفتن تهیونگ به کره همینجا خودش رو میکشت.
داستان تراژدیک کوتاهی بود. احتمالا تهیونگ و اون دخترهی پررو با هم سال های سال از این عشق مینوشتن.
جونگ کوک میتونست تصور کنه که نویسنده چند ماهی بابتش گریه میکنه، چند سالی خشمگینه و بعد به عنوان یک خاطره دور ازش یاد میکنه. شاید چهل سال دیگه عیناً همین داستان رو به قلم بیاره و برای بچه هاش تعریف کنه که زمانی ژاپن زندگی میکرده.
همینطور که صاحبخونه یک کلبه سنتی در کیوتو دور اتاق شخصیش راه می رفت و اشک میریخت شروع کرد به بیرون کشیدن کشو هاش و همه رو روی تشکش خالی کرد.
جونگ کوک اصلا از نوع آشغال جمع کن آدم ها نبود.
همه وسایل توی خونش به طور مکرر استفاده میشد پس بستن تمام وسایلش کار سختی نبود.
بعد از بهم ریختن اتاق به طرف انبار کوچک آخر خونه رفت تا کارتن های اساس کشی قبلی رو بیرون بکشه. دقیقا کنار اتاق تهیونگ بود، به همین دلیل مجبور شد نیم نگاهی به داخل اتاق او بندازه.
قلبش توی سینه تنگ شد و انگار به پایین فرو ریخت.
آهی از سر تاسف برای خودش کشید و زمزمه کرد:«اگه لی رو هرگز ملاقات نمیکردم چی...»
جوابش رو نمیدونست. اما دوست داشت توی جهانی دیگه اولین مردی که میبینه تهیونگ باشه.
احتمالا الان توی کره دوست ها یا همکار های خیلی خوبی بودن.
کارتن هایی که برمیداشت رو وسط راهرو پرتاب میکرد.
توی انبار کمی بین اوراق کاغذی که لازم داشت و نداشت نگاه کرد. مدارک جعلی که لی براش تایین کرده بود. کاغذ گارانتی بعضی وسیله ها، اسناد قدیمی و جدید، پنجاه هزار وونی که ده سال قبل برای روز مبادا گوشه انبار زخیره کرده بود که از فروش مخفیانه بعضی وسایل خونه سابق لی به دست آورده بود رو پیدا کرد. مدارک رو میخوند، دفترچه خاطرات شونزده سالگیشو ورق زد، پول هارو شمرد، بعد همه رو توی یک کارتن ریخت و در حالی که سه تا از اون هارو توی بغل گرفته بود و بقیه رو به سمت اتاقش لگد میکرد شاهد باز شدن در شد.
با باز کردن در ، موجی از حرارت دلچسب داخل خونه پوست صورت و بدنش رو مورمور کرد.
نفس عمیقی کشید تا عطر لوندری که هربار وقتی از خونه بیرون میرفت توسط کوک توی خونه پخش میشد داخل ریههاش بکشه اما تنها تونست بوی سیگار های متعددی که قبلا توی اون خونه کشیده بود رو حس کنه.
با یک دست جعبهای که دستش گرفته بود رو روی زمین گذاشت و بعد از دراوردن کفشهاش وارد خونه شد.
با صدای آهستهای پسرک مورد علاقش رو صدا زد:«جونگکوکی؟»
جونگ کوک با ابروهایی بالا پریده، چشم هایی غمگین و منتظر تهیونگ و جعبه رو تماشا کرد. نیازی نبود تهیونگ حرفی بزنه، جونگ کوک پس از تمام سال های کیوتو بودن، بسته بندی کیک هاشونو میشناخت.
سوپ جلبک حروم شده بود حالا تهیونگ تصمیم گرفته بود اروپایی این روز رو جشن بگیره.
اگرچه توی سینش پروانه های بیشماری به پرواز در اومد، ضربان قلبش بالا رفت و احساس مهم بودن کرد اما به زبون همون کاری رو تکرار کرد که بهش عادت داشت.
دقیقا برخلاف احساسات شدیدش با چهره ای یخ زده گفت:«وسایلت رو جمع کن میخوام خونرو تخلیه کنم.»
بعد به کارتن های توی دستش نگاه کرد.
تهیونگ بدون حرف پالتوشو از تنش بیرون کشید و گوشهای روی زمین رهاش کرد.
به سمت جونگکوک رفت و بعد از گرفتن کارتن از بین دستهاش اون رو روی زمین گذاشت.
سرتاسر خونه زیرو رو شده بود جز اتاق خودش پس بعد از برداشتن جعبهی کیک با یک دست ، دست جونگکوک رو گرفت و دنبال خودش به داخل اتاقی که همچنان متعلق به خودش بود و بوی جابهجایی نمیداد رفت.
در اتاق رو بلافاصله بعد از ورودشون بست ، انگار این کار براش حکم بستن در به دنیای بهم ریختهی پشت سرشون رو داشت.
جعبهی کیک رو روی میز گذاشت و بعد به سمت جونگکوک که بی حرف توی اتاق ایستاده بود برگشت:«چرا روی صورتت یخ نذاشتی؟ کبودیش پخش شده.»
جونگ کوک از سر عادت و چیزی که روی پیشفرض مغزش حک شده بود بدون فکر جلوی جعبه نشست و همونطور که توی فکر بود جواب داد:«میخوام اثرش زمان بیشتری روی صورتم باشه. نمیخوام یادم بره کتک خوردم....»
و به در جعبه زل زد.
نویسنده چند لحظه به جونگکوک خیره شد.
باید چیکار میکرد؟ باید با این پسر چیکار میکرد؟
آه عمیقی کشید و با احتیاط پشت بدن جونگکوک روی زمین نشست.
دست هاشو از هر دو طرف از دو پهلوی پسرکوچکتر سر داد و بعد روی شکمش بهم قفلشون کرد.
برای چند ثانیه فقط پیشونیش رو از پشت به سر جونگکوک چسبوند و نفس هایی عمیق کشید ، انگار میخواست عطر موهای اون رو به اعماق وجودش بکشه بعد کنار گوشش زمزمه کرد:«جونگکوک؟»
جونگ کوک چیزی در جواب نگفت فقط کمی سرش رو به طرف او گردوند. موهای پشت گردنش سیخ شده بود و از چشم تو چشم شدن با نویسنده امتناع کرد.
فقط پرسید:«باز چی شده...؟»
تهیونگ متقابلا سکوت کرد.
تو چشم های مشکی و عمیق پسر خیره شد و با پلک های همیشه سنگین و خمارش آرامش رو به اون مردمک های کهکشانی تلقین میکرد.
دست راستش رو اهسته حرکت داد و با احتیاط و نوازش وار روی شکم منقبض جونگکوک کشید.
بعد از چند ثانیه خیره شدن به اون مردمک ها اهسته پلکهای سنگینش رو بست و سرش رو دوباره پشت سرجونگکوک برد و لبهاشو اهسته اما طولانی رو پوست گردن مورمور شده ی پسر بین دستهاش فشرد.
و همونطور که لبهاشو روی پوستش نگه داشته بود زمزمه کرد:«تولدت مبارک»
جونگ کوک پس از مکثی جواب داد:«ممنون....» و در حالی که کمی عضلات بدنش شل میشد به جعبه در بسته زل زد.
بعد گفت:«بیا بشین این طرف حرف بزنیم. شمع هم داره؟» و بعد با نگرانی جدیدی نگاهش رو بالا آورد و به اتاقی که خاطرات شیرینی براش رقم زده بود و وسایلی که هر روز تماشاشون کرده بود نگاهی انداخت.
از مکالمه احتمالی وحشت داشت!
اما نویسنده همون جا موند.
از جاش تکون نخورد.
نفس های گرمش حالا بریده و عمیق شده بودن و دستهاش هرلحظه محکمتر دور بدن جونگکوک حلقه میشدن.
پیشونیش رو بیشتر به پشت سر پسرکوچکتر فشرد و با صدایی بم که امیخته به بغض بود زمزمه کرد:«فکر نکنم دیگه دلت بخواد برای شام به یه قرار دیگه فکر کنیم نه؟ترجیح میدی همینجا بمونیم تا اخر روز تولدتو؟ هنوز ۵ ساعت تا ۱۲ شب مونده.»
جونگ کوک بدون مکث پس از تموم شدن جمله نویسنده اسمش رو صدا زد:«تهیونگ؟»
و خمی به ابروش داد. حالا چهرش کمی خشمگین بود.
تهیونگ آروم صورتش رو از پشت سر جونگکوک فاصله داد و این بار چونش رو روی استخون شونهی اون جایی نزدیک به گودی گردن پسر قرار داد و با صدایی گرفته جواب داد:«جان دل تهیونگ؟»
جونگ کوک فورا پرسید:«داری برمیگردی؟»
و نگاهش رو عصبی اطراف اتاق گردوند.
اگرچه همین حالاش هم برنامه ترک تهیونگ رو ریخته بود اما جرات انجام دادنش رو نداشت. حالا اگر شکش واقعیت داشت....
اگر داشت.... تهیونگ باز هم سورپریزش میکرد.
تهیونگ جواب سوال جونگکوک رو نداد، تنها پلک های سنگینش رو که برای رهایی از اشکهاش التماس میکردن روی هم فشرد و یکم از جونگکوک فاصله گرفت.
فقط کمی ، بعد با دست چپ چونهی جونگکوک رو فشرد و به سمت صورت خودش چرخوندش.
دوباره پلکهاش رو باز کرد ، این بار به لب های پسر موردعلاقش خیره شد و صدای دردناکش رو رها کرد:«اجازه بده ببوسمت.»
جونگ کوک اینبار با لجبازی و خشمی بی منطق اخم کرد:«نه! نه تهیونگ نه اگه قراره بری نمیخوام بیش از این ادامه دار شه!»
و وحشیانه مثل کسی که بهش خیانت شده سر تا پای تهیونگ رو برانداز کرد.
تهیونگ همچنان جواب نداد.
حرف و شک جونگکوک رو نه تایید کرد و نه رد…نگاهش رو به کیک داد و سری به نشونهی تایید تکون داد و با لبخندی تلخ از تو جیب شلوارش بستهی شمعی که خریده بود رو دراورد.
دو شمع سفید رنگ رو روی کیک گذاشت و زمزمه کرد:«بیا تولدتو جشن بگیریم…این حداقل کاری که برای تولدت میتونیم بکنیم نه؟»
جونگ کوک لرزش خفیفی توی دست هاش احساس میکرد اما نخواست تهیونگ ازش با خبر شه.
به سرعت طوری که انگار میخواد فندک رو به زور از تهیونگ بگیره اونو از دستش قاپید و سرش رو به سمت کیک گردوند.
باز کمی به جعبه خیره نگاه کرد. پس این آخرین هدیه ای بود که دریافت میکرد!
پس این آخرین تولدی بود که جشن میگرفت... و احتمالا آخرین سالگرد تولدی که به چشم میدید. سال دیگه چنین روزی نمیخواست وجود خارجی داشته باشه.
احتمالا سال دیگه چنین روزی تهیونگ بود و این کیک و خاکستری که روی جنگل های کیوتو پراکنده شده بود. نام و یاد جونگ کوک اما تا ابد بین ورقه های کاغذ توی کتابفروشی های سراسر کره زمین زنده می موند.
جونگ کوک مطمئن بود با این همه احساسات شدید نویسنده از این روز ها یک شاهکار خلق میکنه.
کاش بود و میخوند...
عضلات دستش شل شد و فندک رو بین انگشتانش چرخوند.
یک کیک سفید رو به روش بود که خامه به شکل بی نقصی روش کشیده شده بود.
شش توت فرنگی درسته روی اون گذاشته بودن و حالا دو شمع سفید هم روش قرار داشت.
نتونست وقت روشن کردن شمع ها لرزش دستش رو مخفی کنه.
تهیونگ با بغضی که هرلحظه بیشتر راه تنفسش رو میبست انگشتهای گرم دستش رو روی انگشت های سرد پسرکوچکتر قرار داد و محکم گرفتش.
اجازهی لرزش به دست های اون نمیداد.
باهم هر دو شمع رو روشن کردن و نویسنده کیک رو بلند کرد و به سمت صورت جونگکوک گرفت ، وقت فوت کردن شمع بود.
وقت ارزو کردن.
محتاط به چشم های پسر کوچکتر خیره شد و جونگکوک بعد از بستن چشمهاش برای آرزو کردن صدای روحنواز تهیونگ رو با بند بند وجودش شنید:«دوستت دارم کوک.»
——
YOU ARE READING
The villain you never been
Fanfictionشروری که هرگز نبودی، جمله ای که مخاطب های زیادی رو در برمیگرفت! شاید اون مخاطب کیم سوکجینی بود که هرکاری برای حفظ خانواده ی کوچک سه نفرش میکرد و یا جئون جونگ کوکی که حتی با دیدن خانواده ی جین هم افسوس میخورد. داستان از بین پیچ و خم درخت های بامبو ،...