Chapter 4

19 7 1
                                    

زانوهاشو توی بغل گرفت و روی صندلی بیشتر جمع شد ، پتوی نازک روی شونه هاش نمیتونست به اندازه ی کافی گرمش کنه اما همین سرما برای نویسنده ی جوان ضروری بود.
گونه های داغشو با دست های سردش لمس کرد و به ساقه ی تیره ی بامبوهای جنگل مقابلش خیره شد.
بار دیگه نگاهشو از درخت ها گرفت و به مانیتور کم نور لپتابش داد و نفس عمیقی کشید.
انگشت های سرد و کشیدشو روی کیبورد گذاشت و شروع کرد :
[ نمیدانم از کجا پیدا شد ، شاید از بین هوای مه آلود کیوتو همان زمان که بین درخت ها و برگ های سبز قدم میزد، نخی نامرئی وجودم را به تو متصل کرده بود.
من تو را هرروز میدیدم…
در گذشته…
جایی بین خاطراتم …
همان خاطراتی که هرگز اتفاق نیوفتاده بودند.
امروز اولین باری نبود که تو را دیدم…
من تو را در گذشته دیده بودم!
شاید دیدن تو در گذشته هرگز اتفاق نیوفتاده بود ولی تو جایی در وجود من رشد کرده بودی…
از همان روز که قلمم را برای اولین بار روی کاغذ فشردم و جملاتم را هک کردم جایی بین افکارم زندگی میکردی…
اما تو…
هیچ وقت کنارم نبودی!
تو هیچ وقت زنی با اسم آرورا نبودی…
تو فقط شخصی بودی با چشمان روشن و موهای ابریشمی که در تک تک کتاب های من نقش مینداخت و من با تو بین داستان های ذهنی ام زندگی میکردم.
من همیشه با وجود خیالی تو در کنارم زندگی کردم ، من همیشه با وجود خیالی تو در قلبم نوشتم و هر خطی که در کتاب های قبلیم هک شد تو را توصیف میکردم.
تویی که نقش و نگار عاشقانه های اروپایی در چشمانت زندگی میکنند و وسعت زندگی پایبند آسیایی وجودت را مقابل چشمانم به بازی گرفتند.
تو همیشه در زندگی من کم بودی…
این اولین بار نبود که تو را دیدم…
درواقع دیشب من تورا دوباره دیدم!
اما این بار در عوض آن چهره ی محو و  آن عشق داستانی ، تو روبه رویم ایستاده بودی و اسم مرا صدا میزدی.
داخل این شهر مه آلود من دوباره احساساتم را پیدا کرده ام.
عواطفی که مدت ها مخفی شده بودند و وجود خالی از تو را عذاب میدادند و حالا من عذابی جدید را با لذت نفس میکشم.]
دست های خستشو از کیبود فاصله داد و مستقیم به سمت چشم های خیسش برد.
دوره ی دراماتیک زندگیش شروع شده بود!
همون دوره ای که تهیونگ بارها تجربه کرده بود موقع نوشتن کتابی جدید اما این بار این دوره دردناک تر بود.
این بار دیگه با شخصیت های خیالی داستانش که خودش خلقشون میکرد زندگی نمیکرد!
این بار شخصیت های زیبای داستان های قبلیش که توی مغزش خلق کرده بود درست در داخل آرورا جمع شده بودن و مقابلش ایستاده بودن!
بغض گره خورده توی گلوش رو به زور قورت داد و بعد از برداشتن پاکت سیگارش از روی میز به داخل خونه برگشت.
باید خودش رو یک فنجون قهوه مهمون میکرد تا کمی از سردرد دیوونه کنندش کم کنه!
بدون روشن کردن چراغ اصلی اشپزخونه تنها به روشن کردن چراغ های زیر هود اکتفا کرد و چشم های سوزناکشو روی هم فشرد.
چند ثانیه مردد ایستاد و به اطراف نگاه کرد با پیدا کردن موکاپات توی سینک ظرفشویی آهی کشید و چند گام شل برداشت و سرسری موکاپات رو شست.
حالا چالش بعدیش شروع میشد.
سرک کشیدن توی کابینت ها برای پیدا کردن بسته ی قهوه.
همینطور که نویسنده گیج دور آشپزخونه می‌چرخید با صندلی کنار گاز صاحبخونه تصادف کرد و صدای بلندی ایجاد شد.
هیچوقت فکر نمی‌کرد که روزی ارزو کنه کاش وقتی جایی رو اجاره می‌کنه ساکنین دیگه خواب سنگینی داشته باشن اما حالا عمیقا خواستارش بود.
چشم های خودش رو محکم بست تا شاید هر چه زودتر صدا خاموش شه و باز سکوت مرگ‌بار خونه رو در بر بگیره.
دوباره نگاهش رو اطراف آشپزخونه گردوند.
کجا بهترین جا برای قهوه‌های آسیاب شدست؟
چند قدم برداشت.
کابینت اول رو باز کرد.
اونجا نبود.
کابینت دوم رو باز کرد، اونجا هم نبود.
یک کشو که تا به حال ندیده بود جئون باز کنه رو هم بیرون کشید.
کوهی از دفترها و وسایل شیرینی پزی؟ نباید اینجا می‌بود.
«دنبال چیزی میگردی کیم تهیونگ؟»
آه عمیق ولی خفه ای از بین لب هاش خارج شد.
روی پاشنه ی پا به سمت صاحبخونه برگشت.
این اولین بار بود که جئون رو بدون لباس های عجیب و گوشواره هاش میدید.
موهای بهم ریخته و چشم های پف کرده ی صاحبخونه نشون میداد که از خواب نازی بیرون پریده و توی اون تیشرت ساده ی سفید و شلوک طوسی نسبتا نازکش آروم تر از همیشه دیده میشد.
خیلی از جونگ کوک ممنون بود که اصلا سمت روشن کردن چراغ های اصلی نرفته بود پس سعی کرد چشم های خستشو شرمنده نشون بده و گوشه ی لبشو گزید :«ببخشید بیدارت کردم ، دنبال قهوه میگشتم.»
بعد از پایان جملش جوری که انگار یاد چیزی افتاده سریع سرشو تکون داد و اضافه کرد:«جونگ کوک ساعت ۵.۳۰ صبحه لطفا بیخیال رسمی حرف زدن یا کیم تهیونگ صدا کردنم شو همین الانم شرمندم که بیدارت کردم مغزم بیشتر از این نمیتونه انالیز کنه تو این ساعت از چه کلمه ای برای حرف زدن باهات استفاده کنه.»
جونگ‌کوک مثل همیشه برای نویسنده غیرقابل پیشبینی بود.
جای قهوه رو نشونش نداد.
ادامه حرف تهیونگ رو نگرفت.
نگفت بیدار شده یا نشده.
فقط مثل مادرش ده سال پیش وقتی شب ها تا صبح بیدار میموند سر کج کرد و پرسید:«شب نخوابیدی؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و به اپن  پشت سرش تکیه داد.
دوباره نوک انگشت های سردشو روی پلک های داغش که از خشکی میسوخت فشرد و گفت:«نه… یکم ذهنم درگیر بود.»
جونگ کوک دستی بین موهاش کشید، یکم دور و برش رو نگاه کرد و خمیازه ای کوتاه تحویل تهیونگ داد.
بلافاصله بعد گفت:«فکر نمیکنم قهوه بهترین گزینه باشه. قرص خواب میخوای؟»
تهیونگ چند لحظه به صورت پسر روبه روش خیره شد.
خبری از جونگ کوک حاضر جواب یا صاحبخونه ی خشک و پیچیده نبود.
الان بیشتر شبیه به یک بزرگسال کاملا عاقل دیده میشد و این روی جونگ کوک چقدر قابل اطمینان تر بود.
اما حالا این تهیونگ بود که با سر تو دوره ی دراماتیک زندگیش شیرجه زده بود و دوست داشت با این عذاب لذت بخش زندگی کنه نه اینکه فقط برگرده تو اتاقش و سعی کنه بخوابه پس خودشو روی اپن بالا کشید و خنده ی نصف نیمه ای زد:« نه میخوام بیدار بمونم ، باید بنویسم کوک.»
با بیان اسم صاحبخونه به طور مختصر چند لحظه مردد شد قبل از اینکه عقلش دستور بده زبونش اون اسم رو بیان کرده بود پس سعی کرد فقط به پاهای اویزونش خیره بشه و نگاهشو به سمت جونگ کوک نچرخونه!
همیشه عاشق شکستن خط و مرز ها توی روابط بود.
دوست داشت زودتر به اون نقطه ی صمیمیت برسه تا توی نقطه ی شروع ساعت ها قدم بزنه.
اما جونگ‌کوک ذره‌ای توی این صمیمیت همکاری نکرد.
نپرسید چی می‌نویسی یا نوشتنت به کجا رسید و آیا خوشحال بود که تهیونگ موفق شده یا خیر؟
فقط باز مثل مادری که نوجوون یاغی‌ای رو به روش ایستاده کلافه پلک زد و اطراف آشپزخونه رو نگاه کرد.
با خستگی اطراف آشپزخونه قدم زد در نهایت بالاخره تصمیم خودش رو گرفت.
رفت و پاکت قهوه رو از آخر یک کابینت بیرون کشید.
گرفت رو به تهیونگ و گفت:«من قهوه نمیخورم. اینو آخرین کسی که اینجا بود جا گذاشته. فکر کنم دو سه تا فنجون بده بعد باید خودت بخری. این موکاپات هم به خاطر بازی های دیشب کثیفه؛ ایسول از رنگش خوشش اومده بود.»
تهیونگ سری تکون داد و نگاهی تشکرآمیز به جونگ کوک انداخت.
مردد بود و نمیدونست وقت مناسبی برای پرسیدن سوالش هست یا نه و نباید وقت رو تلف میکرد چون حس میکرد هر لحظه ممکنه جونگ کوک به اتاقش برگرده و این استرس با نزدیک شدن کوک به در آشپزخونه بیشتر هم شد پس بی هوا دستش رو تکون داد و دست جونگ کوک رو که حالا متوجه شده بود برای برداشتن یک لیوان روی اپن کنار پای تهیونگ دراز شده گرفت:« میگم کوک…»
پسرکوچیکتر که نیم خیز شده بود لیوانش رو برداره با این حرکت تهیونگ وزنش رو انداخت روی یک دستش و حالا با چشم‌هایی خمار که انگار از اول پیش اومده تا ببینه تهیونگ چی توی سر داره از فاصله ای کم بهش خیره نگاه کرد.
شاید هم نگاه تحقیری بود که می‌پرسید به چه اجازه ای اینطور صدام می‌زنی؟
صدایی که ازش خارج شد مشخص نکرد توی سرش چی می‌گذره اما به نویسنده اجازه داد حرف بزنه:«هوم؟»
تهیونگ مردد به صورت جونگ کوک خیره شد و توی چشم هاش دنبال چیزی گشت.
کمی اعتماد؟ یا شاید هم کمی دوستی؟ نمیدونست!
ناخوداگاه دستی رو که باهاش مچ دست جونگ کوک رو گرفته بود روی دست پسر کوچیکتر حرکت داد شاید بخاطر این بود که توی مغزش مقدمه سازی میکرد و احتمالا شجاعت این کارو از اونجا به دست اورد که صاحبخونه هیچ حرکتی برای کنار کشیدن دستش نکرده بود:« میتونم یکم باهات صحبت کنم کوک؟»
و سرشو کمی تکون داد تا موهایی که حالا جلوی دیدش رو گرفته بودن تکون بده اما تکون ناگهانی سرش باعث شد قسمتی از مغزش تیر بکشه و چشم هاشو ببنده و با چشم بسته جملشو ادامه بده :« درمورد نوشتن و درمورد یه سری چیزا…»
جونگ‌کوک با همون حالت بی تفاوت نگاهش پرسید:«داری گی پورن می‌نویسی تهیونگ؟»
تهیونگ به سرعت چشماشو باز کرد و سریع دستشو از روی دست جونگ کوک پس کشید و سوالی که میخواست بپرسه رو به کل فراموش کرد چرا که سوالی جدید که از روز اول میخواست بپرسه از دهنش بیرون پرید:« تو از پسرا خوشت میاد جونگ کوک؟»
جونگ کوک خونسردانه نفس عمیقی کشید و دوباره دست برد لیوانش رو برداشت.
همین حین با اطمینان بیشتری گفت:«پس داری گی پورن می‌نویسی.»
بعد رفت سراغ بطری آب معدنی روی کابینت که از دیشب اونجا مونده بود.
حالت صورتش طوری بی احساس بود که هیچ هیجانی از کسی که رازش فاش شده یا برعکس کسی که تهمتی بهش وارد شده توش دیده نمی‌شد.
وقتی در بطری رو باز می‌کرد شبیه کسی بود که در سکوت از هم خونه جدیدش شکایت می‌کنه که سر صبح از جا بلند شده و داره چرت و پرت می‌گه.
اما تهیونگ برعکس جونگ کوک ادم خونسردی نبود و با اطمینان دستاشو توی هوا تکون داد تا هرچه سریعتر شر این اتهام رو کم کنه :«نه نه اصلا کتابای من اینطوری نیستن ، سوالم درمورد ایسول بود.»
توی این فاصله جونگ کوک یک لیوان آب پر برای خودش ریخته بود و حالا می‌رفت تا قوری بزرگی رو پر از آب کنه.
اما با این سوال دستش وسط هوا خشک شد و با چشم‌هایی تنگ و نگاه خشونت‌باری به سمت نویسنده برگشت و پرسید:«راجع به ایسول؟! چی؟!»
تهیونگ اصلا امادگی این تغییر نگاه جونگ کوک رو نداشت پس سعی کرد بیشتر سوالش رو توضیح بده:« نه درمورد خودش ، درمورد خانوادش میخوام یه سری سوالا بپرسم ازت… مثلا پدرش کیه اصلا؟»
لحنی که اخر سوالش رو بیان میکرد به طور کل با لحن اول جمله فرق داشت.
وقتی پارت نهایی سوال که درمورد پدر ایسول بود رو بیان میکرد بیشتر شبیه به یک کودک بهانه گیر بود!
اما جونگ کوک همچنان تهدید آمیز نگاه می‌کرد.
تهیونگ نمی‌دونست یکی از بازی های اونه یا واقعا بهش برخورده.
یکی از تغییر نگاه های بی دلیلشه یا سوالش بی ادبی بوده!
او فقط اسم پدر رو به زبون آورد:«کیم سوکجین.»
تهیونگ باید مطمئن میشد چقدر میتونه به این پسر نزدیک بشه ، چقدر میتونه با جونگ کوک راحت باشه و از همه مهم تر چقدر میتونه باهاش دوست باشه؟
پس نفس عمیقی کشید و شخصیت جدی که تا الان به جونگ کوک نشون نداده بود رو از اعماق وجودش با خستگی بیرون کشید.
برای ادامه ی سوالاش به همه ی اینا نیاز داشت پس از روی اپن پایین اومد و با گام هایی شل به سمت موکاپات رفت تا همزمان با صحبت کردن قهوه ی خودش رو درست کنه:«کوک…من کاری به ایسول ندارم به طور کل ، پدوفیل که نیستم! راستش از اون ادمایی هم نیستم که علاقه به پدر شدن یا بچه داشتن داشته باشم فقط با بچه ها خوبم چون اونا پاک ترین موجودات دنیان پس وقتی ایسول اینجاست یا من نزدیکش میشم انقدر گارد نگیر ؛ درضمن من نیاز دارم اینجا بیشتر بمونم اگر بذاری!»
جونگ‌کوک بالاخره قوری آب رو پر کرد و روی گاز گذاشت.
شعله زیرش رو روشن کرد.
حالت صورتش هنوز خشمگین بود و همونطور که به حرف‌های تهیونگ بیشتر فکر می‌کرد رفت و چای سبز آورد.
نفس عمیقی کشید و چای رو توی قوری ریخت و در همین حین پرسید:«اگر بذارم؟ دارم فراریت میدم؟»
تهیونگ موکاپات رو که حالا درحال جوشیدن بود از روی گاز برداشت و به سمت لیوانی که روی میز بود برگشت و بدون فکر قهوه رو توی لیوان خالی کرد و با جدیت گفت:« نه فقط حس کردم راحت نیستی!»
و وقتی لیوانش رو برداشت برای چند ثانیه مردد شد چرا که الان متوجه شد این لیوانی بود که جونگ کوک برای خودش روی میز گذاشته بود.
جونگ کوک زیر چشمی نگاهی به قهوه تهیونگ انداخت.
به گاز تکیه داده بود، دسته موهای بهم ریخته‌اش رو پشت گوشش زد:«شیر توی یخچاله.»
بعد نگاهش رو به رو به روش داد جایی که تقویم سالانه ژاپن روی دیوار آویزون شده بود.
«داری راجع به بچه ها چیزی مینویسی؟ یا بچه‌های دورگه؟»
تهیونگ بدون برداشتن شیر جرعه ای از قهوش نوشید و چند ثانیه بخاطر لذت عمیقی که از گرمای نوشیدنی توی وجودش جریان پیدا کرده بود چشم هاشو بست و این بار روی صندلی ای نزدیک به جایی که جونگ کوک ایستاده بود ، نشست :« نه…درمورد بچه ها نیست کوک!»
لیوان رو روی میز گذاشت و پاکت سیگارشو درآورد ولی نخی از اون تو بیرون نکشید و فقط به جونگ کوک نگاه کرد :« درمورد عشق مینویسم.»
جونگ کوک پلکی زد و پرسید:«عشق؟»
دست به سینه شد و سرش رو کج کرد.
تهیونگ متوجه شده بود که وقتی صاحبخونش جواب سوالی رو می‌دونست اما با این حال می‌پرسید این حرکت رو انجام میداد در حالیکه با چشم هایی معصوم و از همه جا بی خبر بهش زل زده.
انگار دوست داشت اونو به چالش بکشه که ذهنش رو متراکم کنه.
درست مثل اون «نه.» که بار اول ازش شنید.
حالا هم با همون چشم‌های درشت شده نگاهش می‌کرد و به یک مکالمه طولانی که احتمال داشت به سرعت شکسته شه دعوتش می‌کرد.
پس باید محتاط عمل میکرد!
این بار نخی از توی پاکت بیرون کشید.
مردد بود که اجازه ی روشن کردنشو توی اشپزخونه ی جئون داره یا نه پس نخ رو روی لب هاش نذاشت و فقط بین انگشت هاش بازیش میداد:«احتمالا کتاب های منو نخونده باشی ، یعنی همچین نویسنده ی معروفی هم نیستم اما من همیشه از عشق مینویسم…از عشقی مینویسم که خلق شده توسط خودمه ، شخصیت هایی که هربار خودم خلقشون کردم و هربار باهاشون یک دوره از زندگیم رو ساختم اما تقریبا مدت طولانی ای بعد از اخرین کتابم بود که روحم خالی بود ، خلا عمیقی وجودم رو گرفته بود و هیچ شخصیت جدیدی برای عمق عشق توی وجودم نمیتونستم خلق کنم اما این سفر کمکم کرد… دیشب من نوشتم اما این بار شخصیت جدیدی خلق نکردم.»
به این نقطه از حرفاش که رسید ترجیح داد بیشتر ادامه نده و فقط به صاحبخونه خیره بشه تا واکنشش رو تحلیل کنه و بعد دوباره ازش اطلاعات بخواد!
جونگ‌کوک به طور قطع میتونست از توی چشم‌های تهیونگ بخونه از کی حرف می‌زنه و ازش چی می‌خواد. با این حال هرگز پا نمی‌داد تا کشفیاتش رو خودش به سادگی به اشتراک بذاره.
پس مثل احمقی که با نویسنده هیچ آشنایی نداره پرسید:«اوه... راجع به من می‌نویسی؟ برای همین پرسیدی از مردها خوشم میاد یا نه؟ میخوای نظرمو بدونی؟»
و لبخند مضحکی روی لب‌هاش نشست.
تهیونگ بازی صاحبخونه رو از برشده بود.
شاید در حالت عادی آدم آروم و مهربونی دیده میشد ولی اون یک نویسنده بود و تنها بعد از چند ثانیه صحبت با هر شخص میتونست وجود طرف مقابل رو آنالیز کنه و از بر بشه.
نفس عمیقی کشید و سیگارش رو روی میز رها کرد دو قدمی که با صاحبخونه فاصله داشت رو طی کرد و با آرامش مقابلش ایستاد.
نگاه جونگ کوک همچنان مضحک و تمسخرآمیز بود و در اون لحظه وقتی تهیونگ برای دونستن یکم بیشتر از زندگی اون زن خودش رو به آب و آتیش میزد تحمل همچین بازی ای واقعا براش سخت بود.
دستش رو بالا برد و موهای پسر کوچیکتر که توی چشمش پراکنده بودن با آرامش کنار زد :« دوست داری درمورد تو باشه کوک؟»
با صدایی آهسته تر و به مراتب بم تری زمزمه کرد :« میخوای شخصیت اصلی داستان من باشی؟»
جونگ‌کوک متقابلاً سرش رو به تهیونگ نزدیک کرد و به همون آرومی و آرامش با لحنی شمرده گفت:«باعث افتخارمه.»
انگار هیچ چیز نمیتونست شکه‌ش کنه. حتی تغییر رفتار ناگهانی مستاجر جدیدش.
خم شدیدی روی ابروی سمت راست نویسنده نشست و نفس عمیقی کشید.
برای چند ثانیه به اون چشم های خنثی خیره شد و توی مغزش چیزی گذشت “واقعا گیه؟”
اگر واقعا گیه پس شاید باید این بازی رو همینجا کات میکرد؟
رد نگاهش رو از چشم های جونگ کوک به لب هاش داد و برای اخرین بار تلاشش رو کرد :«کوک؟سوالاتم رو بپرسم؟»
جونگ‌کوک مثل پسر سرکشی که بالاخره ارضا شده چشم خمار کرد و لبخند گرمی به مرد روبه روش زد.
به آرومی گفت:«گوش میکنم، سعی میکنم جواب بدم.»
نویسنده نمیدونست چرا ولی نفس کشیدن براش سخت شد.
انگار اون جریان الکتریسیته ی توی وجودش که از دیشب درگیرش کرده بود زیادی شدید بود و نفسش رو بند میاورد.
مردد بود که فاصلشو دوباره از جونگ کوک زیاد کنه و یا حالا که این نقطه رو بدست اورده همونجا سوالاتش رو بپرسه اما مردد به عقب گام برداشت.
هنوز یک قدم فاصله نگرفته بود که کوک خودش رو روی اپن بالا کشید و منتظر به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با احتیاط صندلی رو که فاصله ی نه چندان زیادی با جونگ کوک داشت تا مرز چسبیدن به کابینت جلو کشید و تو چند اینچی صاحبخونه روی صندلی نشست.
کمی لم داد و بدون اجازه گرفتن از صاحبخونه ای که روی سطح اپن بالا تر از اون نشسته بود و از بالا بهش چشم دوخته بود سیگارشو بالاخره اتیش زد:« برام از…»
چرا انقدر صدا کردن اون اسم براش سخت بود؟
دود مختصر سیگارشو بیرون داد و دوباره به جونگ کوک نگاه کرد:« برام از پدر ایسول بگو»
جونگ کوک دوباره سر کج کرد و این خبر از سوال شیطنت آمیز جدیدی می‌داد.
باز لب‌هاش به لبخند از هم باز شد اما همینجا مکثی کرد. 
انگار فکر می‌کرد کدوم سوال برای تهیونگ آزار دهنده تره برای پرسش همونو ارائه بده.
بالاخره پرسید:«چرا؟ اون چشمتو گرفته؟ اونو به من ترجیح میدی؟»
تهیونگ کمی بیشتر توی صندلی ناراحت اشپزخونه فرو رفت و لم بیشتری داد.
حالا اعتماد به نفس بیشتری گرفته بود و راحت تر دود سیگارشو بیرون میفرستاد بدون توضیح اضافه ای به جونگ کوک خیره شد:« اگر بخوایم از اون دید صحبت کنیم تو برام جذاب تری کوک…اون رد پیرسینگ کنار لبت هم خیلی حواسم رو پرت میکنه ، ولی…برای نوشته هام احتیاج به یکم اطلاعات درمورد اون مرد دارم! مثلا… کی هست اصلا؟ اسمشو نمیخوام…بیشتر از اسم بهم بده.»
دوباره اون چشم‌های خمار و آروم جونگ‌کوک رو به دست آورد.
آفتاب تازه طلوع کرده بود و نور صبحگاهی به لطافت چهره‌ای بود که حالا رو به روی خودش می‌دید.
شاید این روباه نقطه ضعفی به همین سادگی داشت.
تعریف و تمجید برای چند جمله حرف حساب.
با همون لبخندی که وقتی به زنی میگی زیبا روی لبش میاد گفت:«منم زیاد نمی‌شناسمش. میدونم مرد ثروتمندی از کره جنوبیه. نمی‌دونم چقدر فرانسه زندگی کرده و چطور آرورا رو دیده اما مدت زیاد نمیشه که ازدواج کردن و به ژاپن اومدن. کیم سوکجین اینجا شعبه دوم هتلش رو تاسیس کرده و کیم ایسول هم همینجا به دنیا اومده. فرزند دیگه ای ندارن. همین یک دختر. اون... خب تو نویسنده ای... دوست داری از شخصیتش بهت بگم؟»
تهیونگ با شنیدن جملاتی که حالا کاملا رندوم و عادی از بین لب های جونگ کوک خارج شده بودن نفس عمیقی کشید و توی ذهنش نالید :« مدت زیادیه که ازدواج کردن قطعا… ایسول حداقل سه سالشه این یعنی کیم سوکجین حداقل چهار ساله که آرورا رو داره.»
اما هیچ کدوم از جملات رو با صدای بلند بیان نکرد و ته سیگارشو اروم با دسته ی لیوان قهوش خاموش کرد.
فیلترسیگارش رو کنار رون پای صاحبخونه که روی اپن نشسته بود گذاشت و دوباره تکیه زد خواست بپرسه “آرورا چی؟” اما جملشو عوض کرد و به جونگ کوک خیره شد :« اشکالی نداره که کوک صدات میکنم؟»
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و کمی به فکر فرو رفت.
بعد نگاهش کرد و گفت:«بهش فکر میکنم. هنوز نمی‌دونم اشکالی داره یا نه. زیاد بهش عادت نکن.»
بعد کمی به چهره گیج مهمونش خیره نگاه کرد و ادامه اطلاعات قبلیشو گرفت:«ایسول چهار سالشه... زیاد میاد اینجا تا باهاش کره ای کار کنم... معمولا عصر ها... با راننده میاد و شب وقتی هوا تاریک میشه هم همون راننده میاد دنبالش... ولی کیم سوکجین سعی میکنه ارتباطشو با دخترش قوی نگه داره و همه چیزو به پرسنلش نسپره پس گاهی هم اون همراهیش میکنه…اما به نظر میاد کیم سوکجین تازگیا خیلی سرش شلوغه …پس... شاید آخرین باری نباشه آرورا رو میبینی... اگه بازم راجع به آقای کیم سوال داری میتونم کمکت کنم از همسرش بپرسی.»
و خیره به چشم‌های براق نویسنده نگاه کرد.
لب های تهیونگ برای گفتن “من دقیقا  آرورا میخوام” باز شد اما با یاداوری اینکه با توجه به مکالمه ای که شروع کرده بودن این جمله اصلا ضروری نیست لبخندی زد و از جاش بلند شد.
خواست بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش برگرده و بعد از جمع کردن وسایلش از خونه بیرون بره تا شهر رو بگرده اما حس کرد این کار دقیقا بعد از تایم نسبتا طولانی که با پسر مقابلش گذرونده بود واقعا افتضاحه شاید به دلیل همین رفتار هاش بود که حتی تو کره هم دوستی نداشت پس لیوان قهوشو روی سینک ظرفشویی گذاشت و به سمت جونگ کوک برگشت ، انگشت اشارشو به حالت اشاره به سمت رد پیرسینگ کنار لب کوک برد اما لحظه ی اخر تصمیم گرفت اون چند میلیمتر فاصله رو هم رد کنه و اهسته اون نقطه رو لمس کرد ، وقتی هیچ واکنش منفی ای از جونگ کوک ندید نامحسوس انگشت کوچیکشو روی همون رد تا امتداد لب پسر حرکت داد و عقب کشید:« ممنونم کوک…عصر میبینمت؟»
صاحبخونه چشم تنگ کرد.
انگار سعی داشت توی صورت تهیونگ بخونه دقیقا دنبال کی میگرده. خودش؟ جین یا... ارورا؟
لب‌هاشو روی هم فشار داد و برگشت سمت گاز و شعله رو خاموش کرد. 
این فاصله درواقع به جونگ کوک زمان نفس کشیدن داد.
شاید تهیونگ تنها کسی نبود که نفسش رو توی سینش حبس کرده بود.
بعد چند بار پلک زدن درحالی که به گاز و قوری چای نگاه می‌کرد گفت:«بله... بله عصر می‌بینمت.»
وقتی تهیونگ می‌رفت آشپزخونه دوباره به سکوت اولی برگشت.
انگار هیچوقت اونجا نبود و هیچ مکالمه‌ای بینشون رد و بدل نشده بود.
فقط صاحبخونه با دست‌هایی یخ کرده و بدنی خشک ایستاده بود.
به چی فکر می‌کرد و چرا راکد بودن رو به ادامه زندگی در اون لحظه ترجیح داد؟ برای تهیونگ اهمیت چندانی نداشت.
اما نگاهی که در آخر اونو بدرقه کرد... صفحه‌ها حرف داشت که چه حیف آقای صاحبخونه مثل اون نویسنده نبود و باید جور دیگه‌ای حجم سنگین احساساتی که بهش حجوم آورده بود رو کنترل می‌کرد.

The villain you never beenTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang