بخاری که روی شیشه ی مقابلش تصویر رو هر لحظه براش تار تر میکرد نشون میداد زمان زیادی رو صرف فقط نشستن روی اون صندلی بلند و ناراحت کرده و حالا هوای بیرون اون آلونک چوبی قراره لرز زیادی رو به جسم خستش بیندازه.
هوا بارونی نبود ، برعکس تمام روز های قبلی کیوتو که هرروز قطرات بارون مهمون تن تشنه ی زمین میشد.
شاید آسمون هم فهمیده بود اگر الان بباره زندگی نویسنده ی غریب بیش از حد دراماتیک و شبیه به رمان هایی میشه که تا به امروز نوشته بود.
دستش رو توی جیب کت چرمی که به تن داشت کرد و اسکناس های تبدیل نشده ی توی جیبش رو لمس کرد.
حتی حوصله ی صحبت کردن و چونه زدن با صاحب رستوران پیر رو نداشت چرا که قطعا مکالمشون سخت پیش میرفت و تهیونگ اصلا دلش نمیخواست اول منتظر بمونه و ببینه اصلا اون مرد دلار رو به جای ین ژاپن قبول میکنه یا نه!
بی حوصله یکی از اسکناس های ۵۰ دلاری توی جیبش رو درآورد و روی میز گذاشت و بدون توجه به اطراف از آلونک چوبی خارج شد.
غروب خورشید نشون میداد ساعت حدودای ۶ عصر شده و موقعیتی که توش ایستاده بود کاملا دور از شهر به نظر میرسید ، درست مثل خونه ی جئون و یا خونه ی کیم بزرگ!
پوزخندی زد و بالای ابروی چپشو خاروند.
چرا همه چیز اینطوری پیشرفت؟مگه تا چند لحظه ی قبل از ورود سوکجین،آرورا با آرامش کنارش نمونده بود؟ مگه از آرامشی که از تهیونگ میگرفت لذت نمیبرد؟تهیونگ کاملا مطمئن بود میتونه تمام حس آرامشی که اون دختر بهش نیاز داره رو براش تامین کنه پس چرا بلافاصله با حضور همسرش که همیشه آزارش میداد ازش فاصله گرفت و بعد هم اونطور عاشقانه آغوشش رو دوباره به اون مرد داد؟
چرا از وقتی به کیوتو اومده بود لحظه ای از زندگیش و سفر طولانیش لذت نبرده بود؟
اصلا چیشد که این سفر طولانی شبیه به یک زندگی پر از بدبختی به نظر رسید؟
مگه نیومده بود تا ذهنش رو برای نوشتن آزاد کنه؟پس چرا قلبش انقدر سنگین شده بود؟!
گام های نهاییش رو به سمتی از خیابون که علامت تاکسی روش بود تند کرد و همونجا ایستاد.
به اطراف خیره شد ، به نظر میرسید هیچ تاکسیای حالا حالا ها قصد عبور از اون محله رو نداشت.
قدم های خستشو به سمت راست خیابون که نمیدونست دقیقا به کجا ختم میشه هدایت کرد و به راه افتاد.
تصمیم داشت همه چیز رو رها کنه ، شاید باید از کیوتو هم میرفت اما این بار به کجا پناه میبرد؟بار اولی که توی زندگیش از نظر احساسی متشنج شد برای همیشه دگو رو ترک کرد و درحالی که فقط ۱۸ سالش بود و هنوز حتی نتایج آزمون ورودی دانشگاه مشخص نشده بود به سئول نقل مکان کرد.
پیش خودش فکر میکرد حالا میتونه آدم های جدیدی بشناسه و دایره ی تنگ زندگیش رو با غریبه های جدیدی گسترش بده.
همون روز هایی که متوجه شده بود دور بودن دائمیش از خونه توی سن کم باعث شده بود حالا که حتی مادرش هم توی اون چهاردیواری وسط مزرعه ی توت فرنگیشون حضور نداره قرار نیست شیرینی و سرخی میوه های اطراف گندآب احساسی و عمیقی که توی قلبش وجود دارن رو پر کنه!
اون روز ها غریبه ترین افراد بهش پدر و خواهرش بودن و حضورشون کنار هم واقعا نشدنی بود.
پس راه سخت رو انتخاب کرد و برای خروج از زندگیشون پیش قدم شد.
بار دوم که جایی رو ترک کرد زمانی بود که برای دور بودن از دوست دخترش که بعد از ۳ سال باهاش بهم زده بود خوابگاه و زندگی نسبتا راحت دانشجوییش رو پشت سر گذاشت و تمام دوست های مشترکشون رو از دست داد تا تنها از صفر شروع کنه.
انگار از صفر شروع کردن راحت بود!
بار سوم کی بود؟
احتمالا روزی که سئول رو پشت سر گذاشت تا دوباره خودش رو پیدا کنه و از نوشتن با میچا فاصله بگیره.
با یاداوری میچا پوزخند عمیقی روی لب هاش شکل گرفت و این بار بالاخره بعد از هزارمین قدمی که برداشت یک نخ سیگار بین لب هاش آتش زد و به اطراف خیره شد.
ساختمان ها حالا برخلاف بافت طبیعی که از شهر پشت سر گذاشته بود سر به فلک کشیده بودن و چراغ های نئونی که سرتاسر روشن شده بودن نشون میداد احتمالا یک ساعتی هست که درحال راه رفتنه.
با دیدن تابلویی با نور های زرد و قرمز نئونی که روش نوشته بود Bar مکثی کرد.
آهی کشید و مردد وارد شد.
حتی به خودش زحمت خاموش کردن سیگارش رو نداد و همین که پاشو توی محیط بار گذاشت متوجه شد درحقیقت نیازی هم به این موضوع نداره!
برخلاف تصورش محیط داخل بار اصلا شلوغ و پرسروصدا نبود.
دکور بار شبیه به بارهای انگلیسی فیلم های دهه ی ۵۰ میلادی بود و آهنگ Hotel California به آرومی گوش هارو نوازش میداد.
میز و صندلی های دو نفره سرتاسر سالن رو پر کرده بود و وسط سالن که خالی از میز و صندلی بود زوج های جوونی دو به دو مشغول به رقصیدن بودن.
دود سیگار که محیط رو کمی سنگین و تار میکرد همه جا به چشم میخورد و صندلی هایی تک نفره پشت میز بار و روبه روی باریستا قرار داشت که فقط یک دختر روی یکی از اون ها نشسته بود.
آروم به اون سمت گام برداشت و پشت یکی از صندلی ها نشست.
باریستا با لبخندی کاملا مصنوعی و کاری به ژاپنی سوالی ازش پرسید ولی تهیونگ با لبخندی شرمنده به انگلیسی گفت:« متاسفم ژاپنی بلد نیستم.»
این بار باریستا به انگلیسی سوال رو خیلی مختصر تر تکرار کرد:« سفارشتون؟»
تهیونگ نگاهش رو به شیشه های مشروب پشت سر باریستا داد و با چشم هاش کمی کند و کاو کرد در نهایت گفت:« برندی؟لطفا!»
باریستا سری به نشونه ی تایید تکون داد و دوباره پرسید:« با یخ یا بدون یخ؟»
تهیونگ بدون تردید جواب داد:«با یخ»بعد از سفارش نگاهش رو به اطراف داد اما دختری که درست کنارش نشسته بود این بار به سمتش چرخید.
موهای کوتاهش تا زیر گوش هاش میرسید و از دو طرف کاملا لخت کنار سرش قرار گرفته بود.
صورتش نشون میداد شرقی بود ولی به نسبت کره ای ها و یا ژاپنی هاپوست تیره ای داشت و چیزی که نگاه کردن به صورتش رو خاص میکرد پیرسینگ های متعددی بود که روی بینیش داشت.
یک پیرسینگ نقره ای حلقهای روی قسمت میانی بینی بین دو حفره و یک پیرسینگ نگین مانند دو طرف در امتداد تیغه ی بینیش بین هر دو ابرو.
دختر برخلاف خط چشم های سفید و عجیبی که روی پوست تیرش نمای خاصی داشتن لباس های کلاسیکی به تن داشت.
پیراهن سفید بلندی که تا قوزک پاش میرسید و تهیونگ نفهمید به چه علت این همه تایم خیره به اون دختر مونده اما این رو فهمید که اون دختر هم بهش خیره شده.
اولین کسی که به حرف اومد دقیقا همون دختر بود که برخلاف تصور تهیونگ به کره ای مکالمه رو شروع کرد:«کره ای هستی درسته؟»
تهیونگ به ابروهاش اجازه ی بالا پریدن داد و خنده ی مسخره ای کرد:« اوه بله ، از کجا متوجه شدید؟ البته من فکر نمیکردم شما کره ای باشید.»
دختر در مقابل خنده ای آزادانه تحویل داد و دستش رو برای دست داد به سمت تهیونگ دراز کرد:« از لهجت موقع انگلیسی صحبت کردن و البته چهرت متوجه شدم. بیننا هستم.»
تهیونگ مردد نسبت به برقراری ارتباط دست دختر رو فشرد:« درسته لهجه ی افتضاحی دارم ، تهیونگ هستم.»
باریستا لیوان ویسکی رو که با یخی گرد همراه بود روی میز گذاشت و به سمت بقیه ی مشتری ها رفت.
بیننا لیوان خودش رو که حاوی کوکتلی قرمز رنگ بود بالا گرفت و به سمت تهیونگ برد ، تهیونگ متقابلا لیوان ویسکیش رو به لیوان دختر غریبه زد و کمی نوشید.
این بار هم اون دختر بود که مکالمه رو ادامه داد:«مسافری؟»
تهیونگ بی توجه به این که اون دختر رسمی حرف زدن رو سریع کنار گذاشته بود سر تکون داد و صدایی از ته گلوی همزمان با نوشیدن جرعه ای ویسکی دراورد:«اوهوم…تو؟»
دختر هم سری تکون داد و بیشتر از نوشیدنش لذت برد:« آره منم ، ۷ ماه پیش تصمیم گرفتم زندگیمو تو آمریکا ول کنم و یکم بگردم پس بعد از گشتن ۲۸ تا کشور کامل الان رسیدم به این نقطه.»
تهیونگ دوباره صدایی از ته گلو به معنای تعجب کردن در آورد و این بار خودش بود که مکالمه رو کش داد:« تنهایی؟»
بیننا با خنده نوشیدنیشو به اتمام رسوند و موهاشو پشت گوشش زد:«اگر سوالت برای اینکه بدونی میتونیم باهم وقت بگذرونیم یا نه باید بگم تا وقتی اینجاییم آره،پامونو از این بار بذاریم بیرون نه!»
تهیونگ خندید و متقابلا جرعه ی اخر ویسکیشو نوشید و به باریستا اشاره کرد تا دوباره براش بیاره:« نه نه قصد ندارم لاس بزنم فقط کرهای های زیادی این اطراف نیستن و میخواستم یه طوری مکالمه رو ادامه بدم ولی فکر کنم افتضاح بودم.»
بیننا هم متقابلا خندید و نوشیدنی دیگه ای سفارش داد:« درواقع نمیتونی لاس بزنی فکر کنم یک دهه ازم کوچیکتری! اصلا چرا این بار رو انتخاب کردی؟»
تهیونگ جرعه ی دیگه ای از نوشیدنی جدیدی که مقابلش قرار گرفت نوشیدن و لب زد:« بهت نمیخوره زیاد سنت بیشتر از من باشه. منم همچین جوون نیستم ۲۸ سالمه! اما درمورد سوال بعدیت اینکه واقعا من انتخابش نکردم بعد از یک ساعت پیاده روی رسیدم اینجا و اولین جایی که به چشمم خورد تا توش بشینم همینجا بود. البته بیرونش اصلا انقدر کلاسیک به نظر نمیومد ولی از انتخابم یا شایدم از این اتفاق راضیم.»
بیننا موهای کوتاهشو پشت گوشش زد و نگاهی تمسخرآمیز به تهیونگ انداخت:« دیدی گفتم حداقل یک دهه از من کوچیکتری! من ۳۹ سالمه.»
تهیونگ یک بار دیگه متعجب شد و با خنده ای که حالا رگه هایی از مستی داشت پرسید:« اوه و یک دفعه تصمیم گرفتی قید همه چیزو بزنی و بگردی؟»
بیننا به پشت صندلیش تکیه زد:« درواقع نه یک دفعه ، بعد از اینکه فهمیدم تقریبا ۴۰ سالمه و به غیر از درست کردن غذاهای اسیایی شب ها تو خونم و گذروندن کل عمرم تو کالیفرنیا هیچ کاری نکردم فهمیدم باید قید شوهر احمق امریکاییمو بزنم و دنیا رو بگردم…میدونی امریکاییا یکم تنبلن!»
تهیونگ حالا کمی بیشتر به وجد اومده بود و سعی میکرد ذهنش رو از هر آنچه تا به امروز توی کیوتو تجربه کرده بود دور نگه داره:« هیجان انگیز ترین قسمت این ریسک برات چی بود؟»
بیننا مکثی کرد و این بار برای هردوشون چهار شات تکیلا سفارش داد:« احتمالا خوابیدن با یه دختر غریبه؟»
تهیونگ مجدد متعجب شد و با خنده و کمی خجالت دست هاشو روی چشم هاش گذاشت:« اوه نه!»
بیننا سری تکون داد:« آره خودمم فکر نمیکردم انقدر خوب باشه…ولی خب از اون شادیای زودگذر بود!»
شات های تکیلاشون رو به هم زدن و تهیونگ همزمان با قورت دادن مایع تند توی دهنش گاز سریعی به برش لیموی کنار دستش زد و پلک هاشو محکم به هم فشار داد:« چرا؟»
بیننا به پشت صندلیش تکیه داد و کمی با شات تکیلاش بازی کرد:« فکر کنم توی اولین سفرم اتفاق افتاد. کوبا! لعنتی اونجا واقعا فوق العادست و یه شب به خودم اومدم و دیدم هولی شت! من ، استریت ترین دختر دبیرستان و دانشگاه حالا دارم یه دختر رندوم رو تو یه بار کوچیک میبوسم بدنم خیلی عجیب واکنش نشون میداد چون حس جدیدی بود ولی من تازه از یه رابطه ی جدی و طولانی بیرون اومده بودم پس ترجیح دادم همون یک هفته رو هر ثانیه ازش لذت ببرم و بعد هم باهاش خداحافظی کنم.»
چشم های تهیونگ ناخوداگاه تیره شد.
غم عمیقی که سعی داشت کنارش بزنه دوباره توی قلبش سنگینی کرد و بی صبر شات بعدی تکیلاش رو بالا داد.
یعنی همین بود؟برای اون هم همین بود؟درنهایت میشد یک رابطه ی کوتاه مدت و یک خاطره پر از تنش های سکسی برای جونگ کوک؟یا شاید هم جونگ کوک میشد رابطه ی کوتاه مدت تهیونگ توی سفر به کیوتو!
از همون روابط بدون مسئولیت و بدون احساس که همیشه سعی کرده بود پسشون بزنه.
دوباره همه چیز داشت توی مغزش به طرز دراماتیکی جریان پیدا میکرد و روحش رو عذاب میداد.
حس میکرد دنیا و کائنات همه کنار هم جمع شدن تا بهش ثابت کنن احساساتش بی مصرفه و درنهایت باید در برابر تمام اون “نه” های بزرگی که تا الان برای دور ریختن تفکراتش به بقیه هدیه داده بود سر تعظیم فرود بیاره.
یعنی چه برای جونگ کوک و چه برای آرورا همین نقش رو داشت؟
برای صاحبخونه ی تنها یک خاطره ی پر از تنش جنسی میشد و برای آرورا نویسنده ی عجیبی که از آسمون توی مسیر سقوطش پایین افتاد و بهش آرامش و تشویق برای ادامه ی مسیر کنار همسر احمقش هدیه داد؟
همین قدر پیش پا افتاده بود و داستانی رو که میخواست بنویسه به همین سادگی به بقیه باخته بود و حالا نقش فرعی و زودگذر داستانی شده بود که خودش مینوشت؟
لیوانی که جلوش بود رو مطمئن بود خودش سفارش نداده اما بی هوا سر کشید و خواست به مکالمه برگرده اما ریتم موزیک عوض شد و بیننا با سبک سری از جاش بلند شد:« من عاشق این اهنگم پاشو یه تکونی به خودت بده شبیه پیرمردا نباش!»
تهیونگ با خنده از جاش بلند شد و درحالیکه اجازه میداد سبک وزنی الکل بدنش رو هدایت کنه به وسط بار کشیده شد ، آهنگ Senorità به کل جو بار رو تغییر داده بود و حالا افراد بیشتری اون وسط مشغول به رقصیدن بودن.
برخلاف تصورش بیننا اصلا منتظر نموند تا تهیونگ باهاش برقصه و دست یک مرد رندوم رو گرفت و به رقصیدن پرداخت اما تهیونگ سبک سر تر از قبل شروع به حرکت دادن کمرش کرد و بین مردمی که دو به دو میرقصیدن و شلوغی ای که هر لحظه بیشتر میشد پلک های سنگینشو بست و دور خودش چرخید.
این درست نبود.
نباید اجازه میداد این طور پیش بره با خنده ای تلخ پیش خود زمزمه کرد:« عاشق وقتاییم که منو ته صدا میزنی!»اما که چی؟اصلا درنهایت روزی رو میدید که جونگ کوک فقط اون رو ببینه و بدون قصد خاصی “ته” صداش بزنه؟
دوباره یک دور دور خودش چرخید.
باید میرفت و قید احساسات جدیدش رو میزد؟شاید باید فقط دست آرورا رو میگرفت و توی قرار بعدیشون بهش میگفت بیا از کیوتو بریم.کجا؟احتمالا پاریس…باید این بار جایی دورتر میرفت.
اما اصلا ارزششو داشت؟انقدر احساسات عمیقی به اون زن داشت که بخاطرش همچین ریسکی کنه؟نمیدونست چون هربار چشم هاشو میبست دوباره چهره ی جونگ کوک مقابلش ظاهرش میشد و شاید هم درد کمی از پایمال شدن شخصیت و احساساتش.
نمیدونست کی اما کسی حالا مقابلش مشغول رقصیدن بود پس دست اون زن رو گرفت و زن با خوشحالی چرخی زد و ازش فاصله گرفت.
دوباره تنها شد و این بار به کمرش حرکت بیشتری داد و دوباره توی افکارش غرق شد:« دلم میخواست این جا باشی احمق! نمیتونم ازش فرار کنم ولی لمس هاتو دوست دارم!»
احمقانه زمزمه کرد و این بار بیننا مقابلش قرار گرفت.
همگام با اهنگ کمر بیننا رو گرفت و یک دور چرخوندش و تا پایان آهنگ فقط و فقط به یک چیز فکر کرد “باید برگردم! باید برم خونه…”
آره درسته این همون تهیونگ بود.
با عوض شدن آهنگ کمر بیننا رو رها کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:« از آشنایی باهات خوش حال شدم بیننا امیدوارم پایان این مسیر برات بهتر از قبل باشه!»
به سرعت از اون محیط شلوغ فاصله گرفت و به سمت باریستا حرکت کرد.
نمیدونست این کار درسته و اصلا بهش میدن یا نه اما با چشم های خمار به همون شیشه ی ویسکی که کنار لیوانش قرار داشت اشاره کرد و ناشیانه گفت:« میبرمش. چقدر باید بدم؟»
باریستا با همون لبخند مصنوعی فاکتوری روی میز گذاشت و تهیونگ مثل قبل فقط دو اسکناس ۵۰ دلاری روی میز گذاشت و بی اهمیت به این که مورد قبول هست یا نه بار رو ترک کرد.
انتظار برای صاحبخونهی جوان احساس غریبی بود.
دور خونه قدم میزد. یادش نمیومد آخرین بار کی چنین احساسی داشت! شاید وقتی دبیرستانی بود و منتظر مرد بزرگسال مورد علاقش مینشست.
مردی که هیچ شماره ای ازش نداشت و هیچ راه ارتباطی به جز نامه بینشون وجود نداشت.
وقتی انتظار میکشید مینوشت.
گاهی بیست صفحه می نوشت. از احساسش... از غمش... از دردی که قلبش رو میفشرد و لذت بی اندازه ی این درد.
یک جمله رو بار ها نوشته بود!
«من از این انتظار لذت میبرم.
آدمی که منتظر نباشه مرد عزیز من، مرده.»
جونگ کوک هشت سالی میشد که مرده بود و حالا انگار تازه متولد شده بود.
اضطراب تمام رگ هاشو در بر گرفته بود. چون سرکار نرفته بود و از غم دوری کسی که بهش عادت کرده بود ساعاتی مریض شده بود، بعد از بیدار شدن مشغول مرتب کردن خونه شد.
دوش گرفت، بعد از طی کشیدن تمام خونه و حتی دستمال کشیدن دیوار هایی که زیاد بهشون تکیه داده میشد، توی خونه عود روشن کرد.
وسایلی که زیاد لمس میشد رو شست.
کمی به نوشته های گیج و تلخ تهیونگ سرک کشید.
کنجکاو شد بدونه قبلا چطور مینوشته؟
آیا همیشه غم داشت یا الان که تشنه ی رابطه ای غریب بود؟ حالا که میگفت آرورا زن رویاهای منه، قبلا چطور ازش مینوشت؟ حالا چطور مینویسه؟
قرار ناهار تهیونگ و آرورا بشدت به درازا کشیده بود و حالا هوا کاملا تاریک شده بود.
خونه طوری از بوی سیگار پاک شده بود انگار نویسنده هرگز به اونجا پا نگذاشته بود.
جونگ کوک زیر لب با خودش گفت:«حتما خیلی از ناهارشون گذشته. کل کیوتو رو گشتن. باید گرسنه باشه.»
و شروع به درست کردن یک غذای گوشت دار کرد.
منتی که توی کره واقعا فراموش نشدی به حساب میومد! هر از گاهی نزدیک در خونه سرک میکشید و به صداهای اطراف گوش میسپرد و منتظر نزدیک شدن کسی می موند.
دوباره به غذاش سر میزد. اونقدر طول کشید تا از گرسنگی بیشتر غذایی که درست کرده بود رو خورد.
از سر خشم به دخترهایی که اخیرا ملاقات کرده بود پیام تشکر آمیزی ارسال کرد و با همکارش مشغول صحبت شد. چرا نیومده بود و چقدر بیمار بود اون روز! چنین مکالماتی.
و چرا اخیرا بوی سیگار میده؟ چرا طوری هم خونه ایش روش تاثیر گذاشته انگار پارتنرشه؟
آخر شب فکر وحشتناکی به سرش زد! تهیونگ توی کیوتو گم شده بود و یک جا از حال رفته بود!
یا با آرورا فرار کرده بود.
شاید هم فقط جین جایی بود و تهیونگ و آرورا توی خونه زن مونده بودن. باید میرفت و سرکی میکشید.
هودی سفیدش رو با یک شلوار سیاه اسکینی به تن کرد.
بعد یک کت دیگه روی هودی پوشید چون این وقت شب هوا واقعا سرد میشد!
به فکر زخمی که تهیونگ بار قبل برداشته بود افتاد.
لعنت بر شیطان این پسر واقعا توی این شهر گم میشد و جونگ کوک حالا متوجهش شده بود!
وقتی از خونه بیرون رفت و مرغ عشق هایی که ساعتی بود با دسته کلیدش توی قفس سر به سرشون میذاشت رو تنها گذاشت خواست به آرورا پیام بده و حال تهیونگ رو بپرسه.
اما.... اما اگه با هم بودن... خیلی معذب میشد.
پس به سراغ جین رفت و باهاش تماس گرفت.
تقریبا بعد از شنیدن پنجمین صدای بوق که توی گوشش پیچید بالاخره صدای جین رو تشخیص داد که به نظر میومد اصلا از تماس این موقع شبشون راضی نیست:« سلام؟»
جونگکوک فورا توی سر از خودش پرسید "چرا ناراحته؟ نکنه بهش خیانت شده؟ چیزی میدونه؟"
بعد صدایی صاف کرد:«سلام کیم سوکجین. ببخشید مزاحم میشم! آرورا.... خونست؟»
جین چند لحظه پشت خط مکث کرد و جوابی نداد و بعد جونگ کوک به راحتی صدای تک خنده ی ناباورانه ی جین رو تشخیص داد:«جونگ کوک! الان دیگه به راحتی زنگ میزنی و بدون درنظر گرفتن ساعت ، با خودم غیررسمی حرف میزنی و دنبال آرورا میگردی؟»
جونگ کوک مکثی کرد و همونطور که ناخودآگاه و بدون فکر به سمت خونه ی اون ها می رفت گفت:«ببخشید! من... من دوست پسرم رو گم کردم و خیلی نگرانش شدم. و امروز ظاهراً... همسر شمارو دیده. میخواستم بپرسم میدونین آخرین بار همو کجا دیدن؟تهیونگ.... اونجاست؟»
جین برای چند ثانیه دوباره سکوت کرد و جونگ کوک فقط میتونست صدای نفس های عمیقش رو از پشت خط بشنوه:« گمش کردی؟ ساعت تقریبا ۳ بعد از ظهر بود که من رفتم به اون رستوران قدیمی دریاچه ی پشت جنگل ، میدونی کجاست؟ باید با ماشین بری…رفتم اونجا و یکم صحبت کردیم و بعد با آرورا برگشتیم. الان تقریبا ۱۲ شبه قطعا برگشته!»
صدای جونگ کوک ناخودآگاه بالا رفت و غرش کرد:«اگه برگشته بود که زنگ نمیزدم به تو!» اما چون خودش هم از لحن خودش وحشت کرد با ملایمت متضادی اضافه کرد:«هیونگ....»
جین با بی حوصلگی سریع جواب داد:« جونگ کوک! بچه که نیست…مگه مسئولیتش با آرورا بوده که الان عصبانیای؟ من دیشبم بهت گفتم به اون احمق اعتماد نکن! الانم احتمالا با یکی دیگه داره به ریش تو میخنده.»
جونگ کوک با ناله پرسید:«اگه اون یک نفر شینیگامی فرشته مرگی چیزی باشه چی... هاه؟» و گیج مسیرش رو دوباره از خونه جین جدا کرد.
و با نگرانی بیشتری اضافه کرد:«دفعه قبل زخمی شده بود وقتی رسید خونه...»
جین این بار سکوت متفاوتی رو درپیش گرفت و ناامیدانه از این بحث به عنوان صحبت های پایانی اضافه کرد:« احتمالا رفته باری،کلابی چیزی جونگ کوک…ما یکم عصبی شدیم موقع حرف زدن…درواقع اون تنش میخارید برای دعوا! پس من بهش گفتم که دیروز تو گفتی زیادی گیه و حرفای این چنینی و به وضوح اعصابش بهم ریخت…احتمالا رفته یکم ازت فاصله بگیره!»
جونگ کوک که نمیدونست تو چه بار یا کلابی ممکنه پیداش کنه ناامید به سمت خونه برگشت تا ماشینش رو حداقل برداره. خیلی دیر وقت بود! با لحنی حق به جانب گفت:«جین مغزت خیلی.... ببخشید! تو آدم فوق العاده باهوش و.... خب.... پر از استراتژی های حرفه ای تجاری هستی ولی اصلا هیچ چیز راجع به...آدم ها نمیدونی. وقتی به یک همجنسگرا بگی... همجنسگرا بهش بر نمیخوره خیلی حرفت .... سبک بود! هیونگ من به تو بگم خیلی.... زیادی شوهر خونه ای ناراحت میشی؟ خیلی زیادی استریتی؟ خیلی زیادی پدر طوری؟ این یک حقیقته نه یک توهین! من نمیفهمم!»
و ضربانش هر لحظه بالا رفت از فکر چیزی که جین احتمالا دیده!
جین این بار پشت خط نفسشو بی حوصله بیرون داد و گفت:« جونگ کوک…من کمکی درمورد اون پسر از دستم برنمیاد برات و آرورا هم مسئولیتی در مقابلش نداشته. پس فکر کنم حرفمون الان تموم شدست نه؟»
جونگ کوک بی حوصله غرید:«به تو هم میگن دوست؟!» تا شاید کمی عذاب وجدان بهش هدیه کنه و با خشونت قطع کرد. اما وقتی از دور پنجره های روشن خونه رو دید آتشی توی قلبش شعله ور شد!
——
مسیر برگشت رو هم تاکسی نگرفته بود و همین باعث شد به محضی که کلید رو تو در چوبی خونه انداخت و بازش کرد با خستگی و سرگیجه ی شدید توی راهروی ورودی کنار کفش ها جسم خستش رو روی زمین رها کنه.
پلک های سنگینش رو برای چند ثانیه روی هم گذاشت و بی تعادل شیشه ی ویسکی رو روی زمین چوبی خونه رها کرد.
صدای چرخش یا برخورد شیشه به زمین به گوش نمیرسید پس مطمئن شد حداقل تونسته اون جسم رو با ثبات روی زمین نگه داره برعکس وجودیت خودش!
نفس عمیقی کشید و تونست بوی خیلی ضعیفی از لوندر حس کنه پلی سکوت و تاریکی خونه بهش ثابت میکرد جونگکوک خونه نیست!
با این تصور پوزخند کمرنگی روی صورتش پدیدار شد و با حواس پرتی گوشیشو از توی جیب کت چرمش بیرون کشید ، ساعت ده دقیقه به ۱۲ شب بود و این ثابت میکرد جئون باز هم برخلاف تهیونگ که کل روز با افکار و حال بدش سروکله میزد به سادگی درحال گذروندن وقتش با یک زن بود.
پوزخند محو روی صورتش رفته رفته عمیق تر میشد و به قهقه ی پر سروصدایی شباهت پیدا میکرد ، قهقه ای همراه با اشک!
اشکی که از اعماق روحش مسیر خودش رو روی گونه هاش پیدا میکرد و این اشک بخاطر موضوعی به سادگی احساساتش به جئون نبود ، این اشک احتمالا بخاطر تمسخر های سوکجین که از حرف های جونگکوک نشات میگرفت بود؟! سرشو به چپ و راست تکون داد و همزمان با بلند شدن از روی زمین دستش رو به دیوار گرفت:«نه نه بخاطر اون احمق ها نیست!»
با شونه هایی افتاده شیشه ی ویسکی رو برداشت و بدون درآوردن کفشهاش به سمت آشپزخونه رفت.
به روشن کردن چراغ خیلی کوچیک زیر هود اکتفا کرد و روی اپن نشست تا بعد از باز کردن پنجره سیگار دیگه ای روشن کنه.
لعنتی به مغزش برای مرور خاطرات فرستاد و جرعه ای از شیشه ی ویسکی نوشید ، مگه احساسات و تنش های بین خودش و جونگ کوک ، یا حتی افکار پیچیدش درمورد آرورا کافی نبود که حالا مغزش با بی رحمی خاطرات اولین و تنها دوست دخترش رو هم براش یاداوری میکرد؟
چه احمقانه فکر میکرد با اون دختر انقدر خوشحاله که میتونن همیشه اولویت همدیگه باقی بمونن اما حتی توی اون رابطه هم اولویت نبود.
همیشه بودن افراد مهمتر ، دورهمی های مهمتر از قرار های دونفره و تنهاییشون و یا اهدافی پررنگ تر از صرفا باهم رشد پیدا کردن.
سیگاری بین لب هاش گذاشت و بعد از روشن کردنش و اولین کام عمیقی که ازش گرفت یادش افتاد اون شب توی اتاق وقتی برای دومین بار جونگ کوک رو بوسیده بود همونقدر احمقانه فکر کرده بود حالا این پسر براش کافیه!
اما درست روز بعدش درحالیکه ۲۰ سانتی متر هم باهاش فاصله نداشت به شدت احساس تنهایی میکرد.
لعنت بهش حتی وقتی پیش آرورا نشسته بود هم احساس تنهایی میکرد حتی بیشتر از زمانی که پیش جونگ کوک بود.
جرعه ی دیگه ای از ویسکی نوشید و پشتش رو به شیشه های پنجره ی آشپزخونه تکیه داد ، نمیخواست به اتاقش برگرده چون ممکن بود خوابش ببره و نتونه حرف هاش رو به جونگ کوک بزنه پس باید منتظرش میموند.
اهمیتی نداشت با یک زن بیاد یا چقدر آشفته به نظر برسه!
اصلا باید خودش رو آماده میکرد تا جئون رو همراه با یک زن درحالی که از بوی سیگارشون متنفر نیست و موهاش از هر وقت دیگه ای آشفته تر به نظر میرسه ببینه…اینطوری دوباره قلبش فشرده نمیشد.
وقتی در باز شد جونگ کوک با آرامش ویژه ای مشغول در آوردن کفش هاش شد.
چی باعث شده بود اینقدر با عجله بدون فکر کردن به لباس هاش بره؟ هیچوقت اونو اینقدر بد تیپ ندیده بود.
شاید زنی اونو احضار کرده بود!
صورتش سرخ بود. شاید توی ماشین بود؟ نه.... زیادی مرتب بود برای این شک.
بد پیش رفته بود؟
چون این سکوت خالی از سرخوشی همیشگیش بود.
با آرامش کشنده ای کتش رو درآورد.
نفس عمیقی کشید و اونو به اتاقش منتقل کرد.
باز وجود نویسنده رو نادیده گرفت.
قطعا قرارش بد پیش رفته بود و احتمالا همش تقصیر تهیونگ بود!
با یک لباس راحت تر برگشت و به محض دیدن تهیونگ توی آشپزخونه چشم هاش درشت شد.اونقدر درشت که میلی متری بیشتر نمونده بود تا از کاسه بیرون بیوفتن.
پرسید:«اوه!! تو اینجا چکار میکنی؟!»
تهیونگ بی اهمیت به نیم بوت های مشکی رنگش که هنوز توی پاهاش بودن کمی زانو هاش رو به سمت شکمش جمع کرد و نگاه خمارشو به صورت جونگ کوک دوخت.
لبخند تلخی زد و با صدایی کاملا خشدار زمزمه کرد:« یه پاکت…سیگار از تو اتاقم میاری؟»
پاکت خالی کنار پاشو مچاله کرد و به سمت دیگه ای از آشپزخونه پرت کرد:«این کارش تمومه!»
جونگ کوک در حالی که حالت چهرش فورا تغییر میکرد و بی حوصله سمت یخچال میرفت غرغر کرد:«نمیخوام. تمام شب رو داشتم بیل میزدم! تو نمیدونی چقدر سخته. کوره پیدا نکردم هزینش زیاد بود. آ.... تهیونگ؟ اگه مردی دوست داری توی حیاط من دفن شی یا.... پول داری بسوزونمت؟»
تهیونگ گیج جرعه ای از شیشه ی ویسکی که حالا تنها یک پنجم نهاییش باقی مونده بود نوشید و به جونگ کوک خیره شد:« چی؟»قهقه ای زد و این بار دستاشو روی پلک هاش فشرد و اجازه داد قهقهش تلخ تر بشه:« استعاره بود؟» بعد همونطور که سعی میکرد همراه با قهقه زدن چهرشو هم خندان نگه داره بالای ابروی چپشو خاروند و با صدایی سرد زمزمه کرد:«مثلا بیل زدن استعاره از سکس با یه زن جدیده؟»
جونگ کوک با لحنی که تنفر خاصی توش موج میزد و برای نویسنده غریبه بود غرید:«نخیر! داشتم قبر تورو میکندم!» و توی یخچال نمادین دنبال چیزی گشت.
این بار تهیونگ سرشو به عقب خم کرد و همزمان با درآوردن کت چرمش که هنوز تنش بود خندید.
کت رو روی زمین پرت کرد و دوباره جرعه ای از ویسکیش نوشید:« چرا؟»
جونگ کوک طوری که به سختی شنیده میشد انگار با خودش حرف میزد پرسید:«ساعتو دیدی...؟ این قرار ناهاره؟»
تهیونگ کمی به سمت جلو خم شد و لب اپن نشست ، آروم بازوی جونگ کوک رو گرفت و به سمت خودش کشید و تمام مدت حواسش بود براثر سرگیجه روی زمین نیوفته.
وقتی جونگ کوک رو بدون مقاومت نزدیک خودش کشید دوباره روی اپن عقب رفت و تکیه زد.
دیگه خبری از اون خنده ها نبود و صورتش هیچ احساسی رو جز خماری بیش از حد الکل نشون نمیداد:« آرورا…بعد از اینکه…» اما دوباره خندش گرفت:« بعد از این که کنارم نشست و حرف زدیم و ازم دور نمیشد…»با یاداوری اینکه حتی پاشو برای جدا شدن از تهیونگ عقب نکشیده بود دوباره قهقه زد:« جین رو بوسید!»
جونگ کوک با فشار دست تهیونگ رو از روی کابینت پایین کشید و محکم اونو بین دست هاش گرفت تا زمین نخوره.
با خشونت غرید:«چقدر نامرد! چقدر بدبختی! دلم سوخت! بشین روی زمین تا سقوط نکردی و واقعا مجبور نشدم خاکت کنم.»
تهیونگ بی حس به چشم های عصبی جونگ کوک خیره شد.
درک نمیکرد چرا انقدر عصبانیه!
به اپن تکیه زد و از جونگ کوک فاصله نمیگرفت چون…لعنت بهش که انقدر از این تنش بینشون لذت میبرد.
اما چرا پسرکوچیکتر انقدر عصبی بود؟
دست راستشو بلند کرد و با یک دست فک جونگ کوک رو بین انگشت هاش گرفت و آروم هردو طرف لب هاشو فشرد:« چرا انقدر عصبیای؟حس میکنم میخوای سر به تنم نباشه!»
جونگ کوک ناباورانه به چشم های خمار تهیونگ نگاه کرد و گفت:«بله! متاسفانه! الان واقعا نمیخوام باشه! یک ساعت پیش مطمئن بودم نیست. تهیونگ؟ تو گفتی قرار ناهار داری و الان دوازده شبه؟ اگه ضمیمه میکردی بعدش میری بار مست میکنی و هر وقت دلت میخواد میای خونه شاید اون قبر لعنتی رو نمیکندم و به جاش کار مفید تری انجام میدادم!»
تهیونگ چند بار پلک زد و فک جونگ کوک رو رها کرد.
باید میشست چون سرش واقعا گیج میرفت و پاهاش اصلا وزنش رو تحمل نمیکردن ، امروز از اون بدبخت ها بیشتر از هر عضو دیگه ی بدنش کار کشیده بود پس همونجا روی زمین سر خورد و جلوی پاهای جونگ کوک نشست و سرش رو به کابینت تکیه زد:« قرار نبود برم…همه چیز داشت خوب پیش میرفت و یهو جین از ناکجا آباد سروکلش پیدا شد ، گند زد به همه چیز از جمله اعصابم! پس رفتم یکم با خودم کنار بیام و ساعت از دستم در رفت.»
جونگ کوک با عصبانیت کمی از تهیونگ و زاویهی عجیبی که بخاطر نشستن پایین پاهاش ایجاد شده بود فاصله گرفت:«یعنی انتظارش رو نداشتی؟ من برم سراغ زن شوهر دار ولی لطفاً شوهرش مزاحمم نشه که خوشم نمیاد. چه مزخرفیه میگی کیم تهیونگ؟ گند زد به اعصابت؟ ببخشید که نذاشت گند بزنی به زندگیش! آه تو روان منو مسموم میکنی!»
تهیونگ دوباره خودش رو بالا کشید و به سختی سعی کرد روی پاهاش وایسه و این بار بدون کنترل اعصابش با صدایی که تا الان جونگ کوک از نویسنده ی همیشه آروم نشنیده بود تقریبا فریاد زد:« من روان تورو مسموم میکنم؟ مگه توی لعنتی اصلا اهمیتی به من میدی؟ اصلا مگه برنامه ی خودت هم این نبود؟ مگه نمیخواستی مخ کیم سوکجین رو بزنی؟ برای چی انقدر شیفته ی اون لعنتی بودی؟ یکبار با اون لحن ملایمی که وقتی میبینیش باهاش حرف میزنی با من حرف زدی؟ از روز اول یه جوری رفتار کردی که انگار هر لحظه به زور داری تحملم میکنی!»
جونگ کوک با صدای بلند اعتراض کرد:«چته؟ من و کیم سوکجین؟ دیوونه شدی؟ اون مرد به تنهایی اعصاب خورد کن هست تو هم هی منو بچسبون بهش! من فقط برای اینکه به اندازه کافی گی به نظر برسم که سر تورو نزنه به دیوار خونش اینجوری رفتار میکنم!بقیش هم که بخاطر یه مقدار منفعت شغلی بود احمق!»
تهیونگ با کلافگی دست هاشو روی صورتش گذاشت تا دید تار و گیجش رو واضح تر کنه.
از فریاد کشیدن متنفر بود چون میدونست همیشه بعد از همین فریاد هاست که کنترل روانش رو از دست میده پس باید خودش رو آروم نگه میداشت…مثل همیشه! الان هم دیر نبود فقط سر جونگکوک یک فریاد کوتاه کشیده بود ولی به شدت عذاب وجدان گرفته بود خصوصا وقتی دید جونگ کوک مقابل فریاد عصبیش فقط اعتراض کرد ، شاید ترجیح میداد جونگ کوک هلش بده یا حتی با مشت بزنه تو صورتش به جای اینکه این حرف هارو بزنه.
چند نفس عمیق کشید و با کلافگی سعی کرد دوباره آرامشش رو به دست بیاره اما موفق نشد چون میتونست لرزش دست هاشو که قراره هر لحظه به نقطه ی جوش اعصابش نزدیک ترش کنن رو حس کنه پس ، فقط با صدایی لرزون نالید:« حالم از موقعیتم بهم میخوره…آرورا…تو…هردوتون جوری رفتار میکنید که…آه خدای من فقط باید برم!» آره باید میرفت…حداقل قبل از اینکه کاملا اون روی عصبیش رو نشون جونگکوک بده باید میرفت.
جونگ کوک رو به روی نویسنده قرار گرفت و پرسید:«هنوز گیجی؟! نمیدونی کدوممونو ترجیح میدی؟»
بغضی که آزار دهنده گلوی تهیونگ رو میفشرد ، قورت داد ولی این باعث نشد اشک های جدیدش مسیرشون رو به بیرون از چشم هاش پیدا نکنن!
اشک هاش…اره اینو ترجیح میداد! گریه کردن از روی عصبانیت رو به حمله کردن ترجیح میداد.
نفس عمیقی کشید و نگاهشو از جونگ کوک گرفت:« بحث ترجیح من نیست…حس مزخرفی دارم! من…من باید فقط برم! نباید…نباید میذاشتم جفتتون انقدر…اون…یعنی…»دوباره آهی کشید و کف هر دو دست هاشو روی پلک هاش فشرد:« من قراره فقط یه خاطره ی مسخره برای جفتتون باشم پس چرا اجازه دادم انقدر خورد بشم؟»
ناتوان نگاهش رو اطراف چرخوند و بی حال دوباره روی اپن آشپزخونه نشست.
دوباره شیشه ی ویسکی رو برداشت و این بار کامل تو یک جرعه باقی مونده ی ویسکی رو سرکشید و شیشه رو روی اپن کوبید:«فکر کنم آخره خطمه…من…آرورا اصلا ارزششو نداره! اینکه…یعنی اون فقط همون دختر زیبایی بود که تجسم میکردم نه اون کسی که میتونستم احساساتمو به پاش بریزم…امروز…اجازه دادم کنترلم کنه! ولی بعد به راحتی ول کرد و رفت…کاری که تو هم همیشه باهام میکنی!»دوباره از روی اپن پایین اومد و این بار به وضوح تلو تلو میخورد:« این بار من باید برم…برام کافیه!»
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت. خیره توی چشم های تهیونگ بی قرار نگاه کرد. هرچی تهیونگ بیشتر از خود بی خود میشد جونگ کوک تسلط بیشتری روی خودش پیدا میکرد.
انگار به یک تصویر آشنای قدیمی زل زده... یا کتابی که یک بار خونده رو از اول مطالعه میکنه.
ته این قصه رو دیده! زیر لب مثل تکرار یک دیالوگ قدیمی پرسید:«پس تصمیمتو گرفتی... میخوای بری.»
و سر تکون داد. به تهیونگ نگاه میکرد اما نقطه دید توی سرش جای دیگه ای بود!
شاید توی یک خاطره... یک جایی هشت سال پیش...
تهیونگ سرش رو به شیشه ی پشتش چسبوند و برای چند ثانیه منتظر موند تا اشک هاش رو پشت پلک های سنگینش گیر بندازه.
دوباره نگاهش رو به جونگ کوک دوخت و این بار کمی روی اپن جابه جا شد تا به پسر نزدیک تر بشه خسته لب زد:« و درمورد تو…تو چته؟ چرا اینطوری رفتار میکنی باهام؟»
جونگ کوک نگاهش رو بین چشم ها، لب ها و بینی پسر بزرگتر گردوند.
زیر لب گفت:«من.... تهیونگ چقدر مستی؟ گوشات سوت نمیکشه؟ سرت گیج نمیره؟ تهوع نداری؟» نگاهش رو مرتب بین دو چشم پسر حرکت داد تا شاید از گیر جواب دادن در بره.
تهیونگ قهقه ای سبک سرانه زد ، قهقه ای امیخته به بغض و اشک!
دست هاشو دو طرف بدنش ستون کرد و با مایل کردن بدنش به عقب به جونگ کوک خیره شد:«آه خدای من…جونگ کوک کامل میتونم حسش کنم!» نفس عمیقی کشید و آروم دست جونگ کوک رو به سمت خودش کشید و پسر کوچیکتر رو جایی بین پاهاش نگه داشت.
دست هاشو دور بدن جونگ کوک حلقه کرد و سرش رو تو گودی گردن و شونه ی پسر فرو برد ، همونجا با صدای خشداری زمزمه کرد:«داریم روز به روز بخاطر این رابطه ی سمیمون بیشتر مریض میشیم…تو چشمای تو هم میبینمش! ولی…توهم لذت میبری ازش؟»
جونگ کوک در حالی که با شَک زیاد دستشو بالا میآورد تا ضربه ای نوازش گرانه به ستون فقرات تهیونگ بزنه با خودش گفت:«هر روز مریض تر. سردردام بیشتر شده. دوباره شبا خواب میبینم. سر کار خیلی بد میرم. بازدهیم کم شده. تمام چیز های با ارزش زندگیمو زیر سوال میبرم....»
فسی کرد و چیزی که تهیونگ تقلا میکرد برای شنیدنش رو گفت.
نه اونجوری که تهیونگ دوست داشت بشنوه.
فراتر از اون!
«بعضی وقت ها نگات میکنم و میپرسم چی شد که سر راه هم قرار گرفتیم؟ از روزی که در رو به روت باز کردم میدونستم قراره زندگیمو بهم بریزی…وقتی اولین بار اون چشم های خمار و آروم لعنتیتو دیدم!اون روز خودمو لعنت میکردم چرا راهت دادم... چرا مثل همه مسافر ها دو سه روز نموندی بری... چرا بهم نزدیک شدی... تو اصلا شبیه کسی که ممکن بود یک روز ازش خوشم بیاد نیستی. شبیه هیچکدوم از کسایی که باهاشون بودم و توی یک نگاه براشون مردم نیستی. تو هیچ چیز لعنتیت تایپ من نیست! تو شلخته ای! بی ادبی! رفتارت توهین آمیزه! بدون اجازه به بدن یک غریبه دست میزنی. تمام تماس هات با من میتونه تجاوز تلقی شه و من از آدم های پررو بدم میاد. هیچوقت سمتشون نرفتم. صدات شبیه استارت ماشین های المانیه. ظرافتت گاهی زنونست ولی یک مردی. و به شدت احمق و کند ذهنی که نمیفهمی چقدر برای همه جذابی. اولین باری که صبح به سرو صدات بیدار شدم و توی اشپزخونم دیدمت…وقتی با اون صدای خشدار لعنتیت ازم خواستی رسمی خطابت نکنم میدونستم باختم!تو مثل یک....» مکثی کرد و فکر کرد. توی این فاصله دندون هاشو به هم فشرد و عضلاتش زیر سر تهیونگ منقبض شد.
«مثل یک گلوله آتیشی. ورودت آتیشی گرفت زیر روان من! تمام گذشته حال و آیندم مشتعل شده! دارم از بین میرم! هرچی تا الان برای خودم... جمع کردم...» چنگی به لباس تهیونگ زد و یک باره رشته کلامش پاره شد. پاره دیگه ای از افکار بهم ریختهش رو ادامه داد:«اگه زودتر از اینجا نری یکیمونو به کشتن میدی.»
متوجه فشاری که به تهیونگ با کشیدنش می آورد شد و یک باره عضلاتش رو شل کرد:«بعضی روز ها فکر میکنم عاشقت شدم. به همون اندازه ازت متنفرم. رو همه چیز من تاثیر گذاشتی. رو روانم ، رو قلبم و حتی هر روز با لمس هات هورمون هامو به بازی میگیری!هرکاری میکنم بری. هرکاری میکنم فقط بری! کاش امشب میومدی میگفتی آرورا رو بوسیدی تا متنفر بودن ازت درد نداشت!»
تهیونگ صورتش رو از جونگ کوک فاصله داد و گنگ برای چند ثانیه تو چشم های پسر کوچکتر خیره شد.
سنگین و خمار پلک میزد و سعی میکرد کلماتی که از لب های جونگ کوک بیرون اومدن رو به خوبی هضم کنه.
نگاهش رو به پیرسینگ لب جونگ کوک داد و چند ثانیه بعد اجازه داد رد نگاهش روی پیرسینگ ابروش جا خوش کنه.
لب های خشکش رو باز زبون تر کرد و این بار بی تمرکز و آهسته انگشت های کشیدش رو به سمت لب های کوک که کمی از هم فاصله گرفته بودن برد.
پشت سر هم پلک زد تا دید تارشو یکم واضح تر کنه و بعد آروم اون شی حلقه ای شکل فلزی رو بین انگشت هاش گرفت و به سادگی درش آورد.
خودشم نمیدونست چرا این کارو کرده ولی پیرسینگ رو در آورد و روی اپن گذاشت.
دوباره خمار تو چشم های جونگ کوک خیره شد و بدون تمرکز گفت:« امروز…آرورا وقتی…وقتی دستمو گرفت…دلم برای لمس های تو تنگ شد…پس برنامت این بود؟ هرکاری کردی که ازت متنفر بشم…سعی کردی اون شروری باشی که سرزنشت کنم و با تنفر برم…ولی هرگز …برای من تبدیل به اون شرور نشدی!»
صدای جونگ کوک و تمام حرف هایی که زده بود آغشته به غم و خشمی غریب بود. اما چهرهش اصلا گریان نبود!
این باعث میشد تهیونگ دوباره کنارش احساس ضعف کنه که اون چطور میتونست خودش رو صاف و محکم نگه داره و نذاره تا حرف نزده کسی متوجه درد توی سینش بشه.
یک قدم فاصله ای که از بدن نویسنده که به کابینت تکیه زده بود داشت رو پر کرد و غرید:«لعنت بهت کیم تهیونگ!»
دو دستش رو دو طرف تهیونگ روی سطح کابینت ستون کرد و تکرار کرد:«لعنت به تو! کتاب هات! و تصمیم به نوشتنت!»
اما چشم هاش اینو نمیگفت،تضاد عجیبی بین احساسات صورتش و حرف هاش بود:«لعنت به من که روز اول حتی از اسمت هم خوشم اومد و به تو اینجارو اجاره دادم!»
شمرده گفت:«من تمام... تلاشم رو میکنم تا... تو از اینجا بری. این یه داستان عشق در نگاه اول یا حتی تبدیل دشمنی به عشق نیست! همهاش اشتباهه. نباید اینجوری پیش بره. نمیخوام اینجوری پیش بره. از لحظه ای که سیگارتو توی خونه من روشن کردی نمیخواستمش.»
نفسش رو توی سینه حبس کرد و به صورت گر گرفته و مست پسر رو به روش بهتر نگاه کرد. به اون لب های سرخ پر خون!
اضافه کرد:«ازم متنفر باش! پسم بزن کیم تهیونگ! منو پس بزن همونجوری که روز اول منو پیش کشیدی!»
و بدون اینکه به تهیونگ فرصت آنالیز کردن جملش رو بده خم شد و با ولع لب های نویسنده رو بوسید. طوری که انگار تمام مکالمشون راجع به دلتنگی, اعتراف به عشق بی پایان و یک نوع خواستگاری ابدی بوده.
وزن بدنش رو هم طوری روی نویسنده انداخت که اگر تهیونگ با اون بی حالی و خماری الکل میخواست مقاومت کنه هم به سادگی از پسش بر نمیومد.
برخلاف تصورات جونگ کوک ، برخلاف این که فکر میکرد باید نویسنده رو جایی بین خودش و کابینت ها میخ کنه تا اون پسر پسش نزنه ، تهیونگ هیچ مقاومتی نکرد و تنها ۵ ثانیه بعد از شروع بوسه طول کشید تا دست هاش رو دور گردن جونگ کوک حلقه کنه و دوباره و آهسته خودش رو روی اپن بالا بکشه.
هیچ چیز طبق تصورات جونگ کوک پیش نمیرفت و حتی نویسنده هم زمانی به خودش اومد که فهمید به سادگی کنترل خودش و بوسه رو به پسر کوچیکتر سپرده و به راحتی بهش اجازه ی کنترل کردنش رو داده.
همین افکار پراکنده باعث شد مغز مست و ناتوانش به قلبش فرمان محکم تر تپیدن رو صادر کنه.
انقدر محکم که حس میکرد هر لحظه هجوم شدید پروانه ها و پروازه دسته جمعیشون توی شکمش رو بیشتر احساس میکنه تمام این ها باعث شد انگشت های کشیدشو بین موهای بهم ریخته ی جونگ کوک فرو ببره و جونگ کوک رو بیشتر به خودش نزدیک نگه داره.
پسر کوچک تر دست هاشو دور کمر نویسنده حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک تر کرد. باید برای بوسیدنش سرش رو بالا نگه میداشت اما همچنان کنترل همه چیز با خودش بود، کنترل بدن نویسنده بین دست هاش و حتی لب های پسر بزرگتر که هر چندثانیه در انتظار بیشتر بوسیده شدن توسط جونگ کوک بی حرکت میموندن لذتی وصف نشدنی به پسر کوچیکتر هدیه میداد.دست هاش از زیر لباس تهیونگ به بالا خزید. کمر برهنه نویسنده رو توی دست گرفت. مثل شخص کوری که هویت چیزی که زیر لباسه رو نمیدونه و میگرده دنبال جزئیات. ذره ذره پوست تهیونگ توسط انگشت های پسر کوچکتر لمس و چشیده میشد.
طوری لب های تهیونگ رو مزه مزه میکرد انگار آخرین بوسشونه! بوسه ای که لحظه ای از اون رو هم نمیخواست از دست بده.
میخواست همهی لب های پر حرارت و زبون مرطوب اون رو توی ذهن داشته باشه.
مثل یک مجسمه ساز تمام وجود تهیونگ رو به خاطر بسپره! یک دستش رو از روی کمر تهیونگ به پایین حرکت داد تا روی رون پای نویسنده و اونو توی دست فشرد.
نفس تهیونگ هربار بیشتر از قبل میبرید.
اصلا این بازی رو بلد نبود و همه چیز براش جدید بود حتی واکنش های شدید بدنش مثل مور مور شدن بند بند پوست تنش زیر لمس های محکم جونگ کوک.
هیچ وقت انقدر شدید همه چیز رو توی رابطه هاش حس نکرده بود چرا که هیچ وقت به این حالت لمس نشده بود.
اجازه داد همه چیز توسط احساساتش کنترل بشن و هیچ چیز رو پس نزد و همین باعث شد ناخوداگاه پاهاش دور کمر جونگ کوک حلقه بشن اما اگر نمیگفت ترس عجیبی قلبش رو میفشرد دروغ نبود.
نه ترس از بیشتر پیش رفتن…نه نه!
اگر جونگ کوک بعد از این بوسه رهاش میکرد و به اتاقش برمیگشت چی؟
این چه حس لعنتی بود؟
همین افکار باعث شد انگشت هاشون از بین موهای جونگ کوک بیرون بکشه و آهسته و نوازشگرانه به سمت دو طرف گردن جونگ کوک جایی پایین تر از گوش هاش برسونه ، وقتی مطمئن شد به خوبی گردن پسر کوچکتر رو بین هر دو دست نگه داشته کمی سرش رو کج کرد و این بار خودش بود که بوسه های عمیق تری پشت سر هم به لب پایین و بالای جونگ کوک هدیه داد.
همچنان پلک هاشو بسته بود و اجازه میداد انگشت های جونگ کوک به راحتی روی پاهاش بخزن و بدنش رو لمس کنن و در نهایت بعد از کشیدن لب پایین جونگ کوک با دندون هاش اروم سرش رو عقب کشید.
کمبود اکسیژن باعث میشد صداش بم تر از هر زمان دیگه ای به نظر بیاد پس متقابلا آروم تر از قبل درحالی که هنوز گردن جونگ کوک رو بین دست هاش میفشرد زمزمه کرد:«قراره الان رهام کنی؟ برگردی به اتاقت یا…بری پیش کسی؟»
جونگ کوک با صدای خش دار و صورتی گر گرفته پرسید:«از چه کاری بیشتر از همه متنفری؟ همون کارو میکنم!»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و پلک های سنگینش رو بست.
کمرش رو خمیده تر از هر زمانی کرد چرا که همین حالاشم بخاطر سطح اپن بالاتر از جونگ کوک قرار داشت و دوباره بدنش رو بین بازوهای جونگ کوک رها کرد و نوک بینیش رو به گلوی جونگ کوک چسبوند:« پس من از این که الان بریم توی اتاقت و تو بغل هم بخوابیم متنفرم جئون جونگ کوک!»

YOU ARE READING
The villain you never been
Fanfictionشروری که هرگز نبودی، جمله ای که مخاطب های زیادی رو در برمیگرفت! شاید اون مخاطب کیم سوکجینی بود که هرکاری برای حفظ خانواده ی کوچک سه نفرش میکرد و یا جئون جونگ کوکی که حتی با دیدن خانواده ی جین هم افسوس میخورد. داستان از بین پیچ و خم درخت های بامبو ،...