Ch4: Garbled and restless

32 4 45
                                    

آینار دستشو بین موهاش میکشه تا خودشو آروم کنه.
فیلیکس:«معذرت می خوام؟!»
آینار با ابرو های گره خورده و گیج به پایین نگاه می کنه. الان این لحنش کنایه آمیز بود؟

فیلیکس:«خیلی معذرت می خوام که توی این شلوغی باسن تو رو ندیدم و بهش خوردم!»
آینار با یه صورت عصبی و سرد به فیلیکس زل میزنه.
فیلیکس:«من خودمو فاکینگ پاره کردم که یه فاکینگ قدم بردارم که نتیجه اش بشه این!!»

احتمالا آینار با خودش فکر می کرد مشکلش چیه؟ داره از چی حرف میزنه؟
ولی سردرد و فشار عصبی ای که داشت بهش اجازه نمیداد کمترین اهمیتی به این موضوع بده.
فیلیکس:«تو از خود راضی ای!!»
اینار دو قدم جلوتر میاد و در حالی که از بالا بهش نگاه می کرد میگه:«من چی؟»
زبون فیلیکس بند میاد. انتظار نداشت چیزی بهش بگه...

اینار:«بگو ببینم. من چی؟»
فک فیلیکس رو توی یه دستش، بین انگشت هاش میگیره و سرشو بلند میکنه تا مستقیم توی چشم هاش نگاه کنه.
اینار:«من چه کار کردم که الان، اینجا باید اعصابمو خرد کنی؟»
فیلیکس جوابی نداشت(برای اولین بار) و با چشم های آشفته به اینار نگاه می کرد. دست هاش رو روی مچ دستی که صورتشو گرفته، گذاشته بود ولی کمکی نمیکرد.

اینار:«خیلی دارم سعی میکنم خودمو کنترل کنم و تو هیچ کمکی نمیکنی. صبرمو امتحان نکن.»
چند ثانیه توی همون حالت میمونن تا وقتی که اینار صورت فیلیکس رو رها می کنه و عقب میره.
فیلیکس نفس حبس شده اش رو بیرون میده و دست هاشو مشت میکنه. صورتش قرمز شده بود.

فیلیکس:«کسکشش بخدا اگه دختر بود میگفتی فداا سررتت!!»
همه ی دانش آموز ها با شنیدن داد فیلیکس به اون دو نفر نگاه کردن.
آینار با حرص برمیگرده میگه:«بابا بخدا من اعصابم خورده تو هم توت فرنگی بالای کیک!!»
فیلیکس:«ها!! مشکل داری؟!»
آینار:«قسم میخورم تویی که مشکل داری!!»
فیلیکس:«نه من فهمیدم تو چه آدمی هستی!!»
قبل از اینکه به جون همدیگه بیفتن از همدیگه دورشون کردن و همچنان سر همدیگه داد میزدن.

اینار خودشو کنار میزنه و چشم غره ای به فیلیکس میره. دستشو بین موهاش میکشه به سمت اتاق استراحت تیم میره.

یه پرستار بالا سر خاویر بود و بقیه ی تیم هم توی اتاق بودن.
-دستش شکسته، زنگ زدن آمبولانس. باید گچش بگیرن.
اینار بازدم کلافه ای بیرون داد.
***
بازیکن شماره چهار دست هاش رو روی میله ی تخت گذاشت و با ناراحتی گفت:«شرمندتم لیدر، نتونستم در مقابلشون کاری کنم.»
خاویر که روی تخت دراز کشیده بود و دستش رو تازه گچ گرفته بودن، دست سالمش رو روی صورتش گذاشته بود و بازدمی بیرون داد.
خاویر:«منم نتونستم. لعنت بهش...»

همشون خیلی ناراحت بودن و نمیتونستن این بی انصافی رو قبول کنن. ولی نمیتونستن هم کاری براش کنن.
مخصوصا خاویر، رویایی که از بچگی داشت نابود شد و احتمالا دیگه همچین مسابقه ای به این زودی برگزار نمیشه...
همه میدونستن رویای خاویر این بود که به مسابقات بزرگتر راه پیدا کنه و خیلی نزدیک بود موفق بشه...

Soulmate✩°。⋆⸜ BLWhere stories live. Discover now