Ch10: On my own

36 6 3
                                    

پکی از سیگارش گرفت و دود رو توی هوا رها کرد.
-یه ویدیو از روز مسابقه... هوم؟... این ویدیو، دست کی هست حالا؟

مکس با ترس، به آشر که بهش پشت کرده بود و با خونسردی سیگار میکشید، نگاه می کرد.
میدونست رئیسش الان خیلی عصبانیه...
-نتونستم ببینم!

اشر پک اخری از سیگارش کشید و با انداختنش روی زمین روش پا گذاشت و به شکل ترسناکی به سمت مکس برگشت.
-پس میگی اون ویدیو هنوز دست یکیه و قراره دست اون موش بیفته؟

مکس چند قدم عقب رفت که به زیردست های دیگه ی اشر خورد و راهش بسته شد.
-تا درو باز کردم ببینم کیه اینار پیداش شد!

-از اون ترسیدی؟! از اون مادرجنده؟!
یقه اش رو محکم گرفت و توی صورتش غرید.

-ق-قسم میخورم نمیزارم ویدیو به دستش بیفته!

-نه... تو دیگه به درد من نمی خوری...

مشتی به صورت زخمی مکس زد و اون رو به زمین پرت کرد.
چشم غره ای بهش رفت: تو باید از من بترسی... نه از آینار.
بشکنی زد و با گذاشتن سیگار جدیدی بین لب هاش راهشو کشید و رفت.
و این مکس بود که زیر لگد ها و مشت های زیر دست هاش له می شد.

***

آینار... آینار؟..

چهار سال پیش...
-آیناار! رسیدیم!

آینار 15 ساله روی صندلی های عقب ماشین نشسته بود و با صدا زده شدنش از خواب بیدار شد.
-بیدارم...

یه لحظه فکر کردم همش یه خوابه... لعنتی... مگه یه فرشته ندیدم؟... موهاش بلوند بود... و یه لبخند غمگین داشت...

سرش رو به چپ و راست تکون داد و افکار رو از ذهنش خارج کرد.
سرش و دست هاش باندپیچی شده بودن.
زنی که روی صندلی راننده بود، ماشین رو خاموش کرد و سرشو چرخوند.
با لبخند به اینار نگاه کرد: بیدار شدی خوابالو؟ چی فکر می کنی؟ از پس خودت بر میای؟

اینار جوابی نداد و در ماشین رو باز کرد.
اون زن که رنگ مو و پوست مشابه با اینار داشت، ولی موهاش فرفری بود، لبخندی زد و بعد از اون از ماشین پیاده شد.

بعد از اون تصادف، و چند ماه توی بیمارستان موندن و روی تخت دراز کشیدن و پیاده روی های توی حیاطِ آخرماه، آینار بلخره احساس ازادی می کرد.

حالش از فضای بیمارستان به هم خورده بود.
قولنج گردنش رو شکوند و با قدم های اروم که سعی می کرد محکم باشن به سمت در خونه رفت.
اونجا، یه مرد عینکی و یه زن دیگه ایستاده بودن و به اینار لبخند زدن.
زن گفت: حالت چطوره پهلوون؟

اینار سر تکون داد: ممنون مارتا...
از بین پاهای اون دو نفر، دختر کوچیکی دویید و داد زد: داداشیی!!
به سمت اینار دویید، اینار به موقع سریع زانو زد و دختربچه رو محکم توی بغلش فشرد.
دختربچه با بغض صورتش رو توی شونه ی اینار قایم کرد: فکر کردم دیگه برنمی گردی خونه!

Soulmate✩°。⋆⸜ BLWhere stories live. Discover now