بازیکن شماره 4: آیزِک
بازیکن شماره 5: مایکل
چپتر ستاره ای بعد همه ی شخصیت های جدید معرفی میشن:>***
ظهر روز بعدی، آیزِک یه تماس گروهی گرفت و همه یکی یکی وارد شدن. تنها کسایی که سلام کردن فیلیکس و خاویر و جرج بودن.
فیلیکس: سلاااامم~
خاویر: یو~
جرج: سلام ارشد هاا!
فیلیکس: دیوثا سلام!
همه جواب دادن.
آیزِک: سلام سلام پای حرفتون هستین دیگه؟همه گفتن آره و برای بیرون رفتنشون برنامه ریزی کردن. قرار شد ساعت 6 توی خیابون اصلی مرکز شهر همدیگه رو ببینن و اونجا بگردن.
5:30pm
فیلیکس با لباس های راحتی به کوسن های رنگیش تکیه داده بود و با گوشیش فیلم تماشا می کرد.
5:35pm
آیزک توی کمدش دنبال لباس بود.
-چی بپوشم چی بپوشم... آها! وای اینو از کی نپوشیدم!
شلوار جین رو جلوی پاهاش گرفت که دید دیگه تا مچ پاش هم نمی رسه.
-پوففف!5:40pm
جول جلوی تنگ ماهی های کوچولوش خم شد و براشون غذا ریخت.
جرج به مادرهاش در مورد برنامه شون گفت. زن مو نارنجی یه مقدار پول رو با افتخار به پسرش داد.
-هر چی میخوای بخر... هه... هه...5:45pm
چیچی روی شکم فیلیکسی که سروته روی تخت دراز کشیده و داره فیلم میبینه، میشینه و چشماشو میبنده.
5:50pm
الکس در خونه رو میزنه. بعد از چند دقیقه جول در رو باز میکنه و با یه بغل از اون استقبال میکنه. الکس سه تا گل سفید توی یه دسته ی آبی رو به دوست پسرش میده. بعد دست به دست باهمدیگه به سمت مرکز شهر پیاده روی می کنن.
5:55pm
خاویر از زاویه های مختلف توپ رو توی سبدی که به در اتاقش آویزونه میندازه. دیوار های اتاقش پر از پوستر های کوچیک و بزرگ از ورزشکار های معروف و مخصوصا بسکتباله.
مادرش وارد اتاقش میشه و توپی که به سمت در میومد رو توی هوا گرفت و و پرسید: هی مگه قرار نبود با دوستات بری بیرون؟
خاویر ساعت رو چک می کنه: اوه شت آره!
-از کلمات زشت استفاده نکن!
-اوپس ببخشید. به آینار میگم بیاد دنبالم. با همینا میرم.لباساش یه پیرهن خاکستری با عکس توپ بیسبال و یه سگ قهوه ای و شلوار جین و کفش جوردن سبز بودن.
-خونه شون همین کناره که...
خاویر سر مادرش رو برای خداحافظی می بوسه و با عجله از خونه خارج میشه.
مادرش: خیلی خببب سلام برسون!خاویر به اینار زنگ میزنه. در همین حین آینار از خونه ی کناری خارج میشه و کلید ماشین رو برای خاویر میندازه. خاویر تماس رو قطع میکنه و کلید رو مثل توپ میگیره و هر دو سوار ماشین میشن.
YOU ARE READING
Soulmate✩°。⋆⸜ BL
Humor-عاحح~♡ پسرِ مورنگی با یه ناله ی شیطون به صندلی تکیه میده و لبش رو گاز می گیره. -خدای من... فیلیکس... قراره هر وقت توپ رو توی سبد میندازه اینکارو کنی؟ *** °。⋆⸜سولمیت یه رمان در مورد ستاره ها، چشم ها و همزاد هاست... داستان کمُدیه و در مورد فیلی...