26 ژانویه - پنجشنبه
آینار وارد اتاقش شد و آروم در رو بست.
به سمت کمدش رفت و بین لباس های به هم ریخته اش دنبال چیزی می گشت. همه ی طبقه هارو گشت.
پیداش نکرد و در کمد رو بست. دست به کمر دور اتاق رو نگاه کرد.کاملا مطمئنم یه جایی همینجاها قایمش کردم...
کنار تختش زانو زد و زیرش رو نگاه کرد. هیچی. زیر میز، هیچی. بین وسایل های شلوغ توی کشاب ها، هیچی.
لعنتی.
وسط اتاق به هم ریخته اش ایستاد و به مغزش فشار اورد تا به یاد بیاره. با یاد آوری چیز دیگه ای، تک خنده ای کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد. امتحان کردنش ضرری نداشت.
انگشت هاشو روی شقیقه هاش گذاشت و شروع کرد به عمیق فکر کردن.جایی که همیشه همراهمه...
چشمش به میز کنار تختش افتاد. اون قاب عکس کهنه.
اوه... معلومه.
نفسی بیرون داد و روی لبه ی تخت نشست. قاب عکس رو گرفت و به تصویر خیره شد.
بعد چند ثانیه، قاب رو به پشت گرفت و با دقت از هم بازش کرد. توی فضای خالی عکس و قاب، اونجا بود.با نرمی اون خاطره رو توی دستش گرفت و قاب عکس رو روی میز، کنار گذاشت.
یه دستبند فلزی ظریف، با کانی های رنگی(صورتی و سبز و نارنجی و آبی و سفید) کوچیک به شکل های گرد و مکعب و ستاره و سه تا آویز ستاره ای فلزی بود.انگشت شستش رو روی یکی از سنگ های ستاره ای کشید.
یه ظهر بهاریه... دانش آموز ها بعد از کلاس شون برای ناهار به بوفه یا بیرون از مدرسه میرن. آسمون کم رنگه و میشه هلال ماه رو توی گوشه اش دید.
فیلیکس با قاشق اشاره کرد و گفت: اون خیلی رومخه! انگار هیچی براش مهم نیست و خیلییی هم بی خیاله. همش اذیتم می کنه و بهم دروغ گفت! بهم گفت دوست دختر داره!
-اوه سوییتی اینجور که برام تعریف می کنی افتضاح به نظر می رسه.-هست! اون باری که برات تعریف کردم چطور هولم داد و سرم داد زد
زن که مشغول آشپزی بود سر تکون داد.
-فقط به خاطر حرفای شما ازش گذشتم وگرنه هنوزم بهش فکر می کنم عصبی میشم. به خدا هیچکی تا حالا سر من اونجوری داد نزده!زن ملاقه به دست برگشت. بین سی تا چهل سال بود و موهای مشکی کوتاه و حالت داری داشت. چهره سرد ولی خیلی مهربونی داشت.
-عزیزم مطمعنی اون واقعا دوست داره؟فیلیکس با دهن پر، گیج گفت: چی؟
زن دیگه ای وارد آشپزخونه شد. اون موهای بلند و نارنجی ای داشت. درحالی که یخچال رو باز می کرد ابرویی بالا انداخت: دوباره دارید در مورد اون پسره حرف می زنید؟زن مومشکی گفت: حس می کنم رابطه اشون اصلا سالم نیست...
فیلیکس: رابطه؟
زن مونارنجی یه قلوپ سودا نوشید و بعد بطری رو روی میز کوبید و با نیشخند روبه فیلیکس گفت: به من گوش کن. اگر اذیتت کرد، اذیتش کن. اگر بوسیدت، ببوسش. ولی اگه رفت و بعد برگشت، هیچوقت برنگرد. اینجوری باید با دوست پسرت رفتار کنی!
YOU ARE READING
Soulmate✩°。⋆⸜ BL
Humor-عاحح~♡ پسرِ مورنگی با یه ناله ی شیطون به صندلی تکیه میده و لبش رو گاز می گیره. -خدای من... فیلیکس... قراره هر وقت توپ رو توی سبد میندازه اینکارو کنی؟ *** °。⋆⸜سولمیت یه رمان در مورد ستاره ها، چشم ها و همزاد هاست... داستان کمُدیه و در مورد فیلی...