Ch13: Wildflower

35 5 63
                                    

- گل ها در غمگین ترین قسمت وجود تو رشد می کنند.

***

-می شنوی چی میگم؟! بعد از من تکرار کن! من به لاشی ها نیاز ندارم!
جول از اون طرف تلفن می گفت و فیلیکس در حالی که روی تختش دراز کشیده بود و به نقطه ای زل زده بود، چیزی تکرار نمی کرد و نمی گفت.
جول: هوفف...

فیلیکس با حالت بی حال و خسته ای با انگشتش روی روتختی طرح هایی می کشید. گوشی کنار سرش بود.
جول بعد چند ثانیه آروم پرسید، ولی زیاد حالت سوالی نبود و امیدوار بود جواب منفی باشه.
جول: تو که عاشقش نیستی؟
فیلیکس کمی مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید.
-نه...
-دقیقا! نباید وقتت رو برای پسرای استریت هدر بدی! منظورم اینه که... مگه چی در موردش خیلی خاصه؟

فیلیکس چیزی به زبون نمیاورد. ولی توی ذهنش هزاران کلمه و فکر در جریان بود.

خب... مسئله اینه که...

توی این چند روزی که باهاش وقت گذروندم، با اینکه اوضاع خیلی سخت و استرس زا بود... خیلی بهم خوش گذشت و هر کار و نگاهی از طرف اون گوشام رو قلقلک می داد.
اینکه همه ی اون ها... همه ی اون رفتار ها... هیچ معنی نداشت و فکر اینکه اون با همه اینجوریه...
بهم این حس پوچ مزخرف رو میده.
من حتی نمی تونم از دست اون عصبانی باشم! اینکه باعث شده این فکرای الکی رو داشته باشم و خودمم که عصبیم می کنه!
یه جورایی... همون حسی رو دارم که وقتی روز مسابقه منو از غیر قصد هول داد گرفتم.

نه فیلیکس هیچکدوم از این هارو به زبون نیاورد.
فیلیکس: حق با توعه.
جول خوشحال از اینکه دوستش موافقت کرده تایید کرد: آرهه! حالا، اون پسر عوضی رو از ذهنت بیرون کن و به خودت استراحت بده. این یارو از وقتی پیداش شده تو رو به هم ریخته! خجالت هم نمی کشه!
-باشه...
-خیلی خب شب بخیر فیلیکسی...
-شب بخیر...
هیچکدوم قطع نکردن.

جول: ... میدونی که من همیشه پیشت هستم؟
-می دونم...
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب بخوابی فی فی.
-تو هم همینطور.
بعد از اینکه تماس رو قطع کردن... فیلیکس آهی کشید و از پنجره به بیرون خیره شد.
چیچی، سگ پشمالوی کوچولو که می تونست ناراحتی صاحبش رو حس کنه، ناله ای کرد و خودش رو کنار سینه ی اون جا داد.
دست صاحبش به نرمی سرش رو نوازش کرد.

فیلیکس اون شب تا صبح پلک هاشو روی هم نگذاشت.

***

25 ژانویه - روز شروع مسابقه های منطقه ای

خورشید طلوع کرده بود. فیلیکس با ظاهر به هم ریخته به پشت روی تخت دراز کشیده بود و با اخم محوی به سقف زل زده بود.
ساعت کوکی روی میز کنار تخت به صدا در اومد که بلافاصله خفه اش کرد و از جاش بلند شد.

***

صدای بلند زنگ توی راهرو ها پیچید و خبر زمان استراحت رو داد.
همگی از کلاس هاشون خارج شدن و راهرو ها رو شلوغ کردن. هر کسی به سمت جای دلخواهش می رفت ولی همه در مورد یک چیز حرف میزدن.

Soulmate✩°。⋆⸜ BLWhere stories live. Discover now