Chapter 4

441 72 10
                                    


هوا تاریک شده بود. چمدونام آماده بودن. من رو کاناپه دراز کشیده بودم و فیلم مورد علاقمو میدیدم.
*درینگ*

گوشیمو کشیدم طرف خودم و دیدم سلنا مسیج داده
Selly:"هی! چطوری بریت؟ دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت."
Brit:"منم دلم برات خیلی تنگ شده...ولی وقت ندارم! :))))))"
Selly:"الان خوشحالی؟؟؟؟ عوضی؟!!!! :/ خوشحالی؟"
Brit:"آره دارم از خوشحالی میمیرم! =) چون فردا صبح زود پرواز دارم"
Selly:"پرواز به کجا اونوقت؟ چرا به من نگفتی؟ =|"
Brit:"به نیویورک! با وان دایرکشن!!!!"
Selly:"OMG! واقعا؟؟؟؟"
Brit:"آره! بعدا صحبت میکنیم فعلا میرم بخوابم. شب بخیر"
Selly:"شب بخیر خرشانس!! :))))"
.
.
.
اون شب زودتر خوابیدم تا موقع پرواز خسته نباشم.
.
.
.
تقریبا ساعت سه صبح بود که از خواب بیدار شدم.
سریع چمدونارو گذاشتم کنار در و رفتم تو اتاق تا آماده شم. یه دست لباس ساده پوشیدم و خیلی ملیح آرایش کردم. موهامو مثل همیشه باز گذاشتم. اینجوری حس بهتری دارم...
خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم بیدار بمونم هر لحظه ممکن بود برسن پس نشستم رو کاناپه.
موبایلمو تو دستم میچرخوندم و پرتش میکردم بالا پایین که صدای زنگش بلند شد.
سریع جواب دادم
-الو؟
نایل:سلام بریتنی. آماده ای؟
-آره!
نایل:باشه پس بیا دم در.
-باشه همین الان میام.
قطع کردم و سریع پریدم طرف در.
چمدون سنگین و بزرگمو به زور بلند کرد و از در رفتم بیرون.
هوا کاملا تاریک بود و هیچ ماشینی جلوی در نبود. چمدونو گذاشتم زمینو برگشتم طرف در و خم شدم تا قفلش کنم.
ولی...این! دست! کیه! روی! شونه ی! من!!!!!
بدون این که برگردم جیغ کشیدم و بعد یه دست جلوی دهنمو گرفت...
منو کشید عقب سمت و خودشو گفت:هیششششش! منم زین!

وقتی دید دیگه جیغ نمیزنم دستشو از روی دهنم برداشت.
برگشتم طرفش...از اونجایی که فاصلمون یکم زیادی "کم" بود سریع یه قدم ازش فاصله گرفتم
زین:چرا جیغ میزنی الان همه ی همسایه هاتون از خواب بیدار میشن!
-خب منو ترسوندی!!!!!!!
زین:مگه من خون آشامی چیزی ام؟؟؟؟
-خون آشاما ترسناک نیستن.
زین:چی؟!!
-اگه یکی نصفه شبی تو این تاریکی یهو بیاد پشتت و دستشو بذاره روی شونه ت نمیترسی؟
زین:...ببخشید.
صدامو اوردم پایین و گفتم:خواهش میکنم.

زین به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت:ماشینو اون طرف پارک کردیم.
منم اومدم کمکت کنم وسایلتو بیاری
-مرسی.

زین چمدونو برداشت و منم کیفمو ساکمو اوردم.
رفتیم و وسایلو گذاشتیم تو صندوق و بعد ازینکه به بچها سلام کردم نشستم تو ماشین. ماشینشون یه ون عجیب بود. نایل رانندگی میکرد و هری کنارش نشسته بود.
من کنار لیام بودم و متاسفانه زین و لوییس روبرومون نشسته بودن.
هر وقت زین بهم نگاه میکرد استرس میگرفتم و دستام سرد میشدن.
حتی چند بار خواستم جامو با هری عوض کنم ولی نمیخواستم خیلی عجیب بنظر برسم پس ترجیح دادم دهنمو ببندم و یجوری تا فرودگاه زنده بمونم.
وقتی رسیدیم به فرودگاه بادیگارداشون اومدن و بهمون کمک کردن از بین جعمیت رد بشیم نایل کنارم راه میومد.
صدای نایل بین جیغ و سر و صدای دخترا گم شده بود و نمیفهمیدم چی میگه مجبور بودم لب خونی کنم ولی وقتی دید اینم فایده نداره دستشو انداخت دور گردنم تا منو بکشه سمت خودش و بعد تو گوشم گفت:میدونم به محیطای شلوغ مثل این عادت داری ولی درکل میگم, ممکنه دایرکشنرا یکم باهات بد رفتار کنن. منظورم اینه که اگه تو رو با ما ببینن...میدونی که

Glassy EyesWhere stories live. Discover now