Chapter 13

332 62 5
                                    

سلام.
پارت سیزدهم آماده ست، امیدوارم لذت ببریدxx
-B.ta
×××××××××××××××××××××××××××××××

دستامو زیر بغلم زدم تا بلندی آسیتینا خیلی به چشم نیاد؛
دنبالش راه افتادم.
رسیدم کنارش، باد سردی وزید و عطر تلخِ مردونش مشامم رو پر کرد.
کنار استخر که رسیدیم حس کردم مضطربه.
به آب شفاف استخر خیره شده بود.
یه قدم جلو تر رفتم تا ببینم حالش خوبه یا نه، که محکم شونمو گرفت و گفت:هی هی جلوتر نرو!
-زین من خوبم! این فقط دو سه متر آبه!!! دره که نیست!

حدس زدم شاید از شنا کردن یا آب و این حرفا میترسه! شاید یه خاطره ی بد از بچگی تو ذهنش مونده یا…نمیدونم.

"بهرحال اگه بیفتی من کمکت نمیکنم." اینو گفت و از راهی که اومده بودیم برگشت.
سریع خودمو بهش رسوندم و با شیطنت خاصی گفتم "از شنا کردن میترسی؟"

اون داشت با قدمای بلند به راهش ادامه میداد منم برای اینکه نزدیک بهش بمونم مجبور بودم تند تند قدم بردارم. دیدم ساکت مونده و جوابی نمیده
-پس میترسی.

زین وایساد. برگشت و بهم نگاه کرد "آره میترسم. خب؟"
-خب؟؟

مثل بچه ها یکم رو پام بلند شدم و لپامو باد کردم.
"این خیلی عجیبه...و مسخره…" زین گفت.
-چی؟ اینکه از آب میترسی؟ یا اینکه تعادل نداری؟

"ها؟" اخماش به حالت خنده داری رفت تو هم. اخمی که بیشتر از روی تعجب بود تا عصبانیت.

-تعادل نداری! یه لحظه خوبی و یه لحظه انقد ترسناک میشی که دلم میخواد برم یه جا قایم شم!

این چی بود من گفتم!!!!!؟ خاک تو مخ نداشته م.

"واقعا ترسناک میشم؟!" گفت و پوکر فیس نگاهم کرد.
-بعضی وقتا…خیلی کم…یکوچولو………خیلی خیلی کوچولو……اصن زر زدم ترسناک نمیشی.

سرمو پایین انداختم.
زین یه خنده ی گوگولی کرد و با صدای جذاب و خش دارش گفت "میدونستی خیلی بانمکی؟"

سرمو کج کردم و انگشتامو روی ریشه ی موهام عقب و جلو بردم. این یجورایی عادتمه. وقتایی که نمیدونم باید چی بگم و مغزم فرمان نمیده، این کارو میکنم تا برای خودم وقت بخرم و بتونم تو این فاصله یه جواب مناسب پیدا کنم.
زین ریز خندید و گفت "انقد کارات و رفتارت برام جالبه که دوست دارم کل روز بشینم و نگات کنم."

آه…مالیک! نمیدونی الان قلب من تحمل این حرفای خوشگل تو رو نداره؟ وای خدایا!! زین فکرامو میشنید؟
سعی کردم فکر نکنم. مثل خنگا داشتم به در و دیوار نگا میکردم که زین گفت "اگه هنوز سرت بهتر نشده میرم برات قرص میارم"
-نه خیلی بهتر ش………*عطسه* ببخشید… خیلی بهتر شدم.
زین چشماشو درشت کرد و گفت "سرما خوردی؟!
اگه سرما بخوری پسرا(لیام،هری،نایل،لویی)منو میکشن!!"
-فکر نمیکنم سرما خورده باشم…در ضمن این که تقصیر تو نیست!
زین گفت "من تو این سرما بیرون نگهت داشتم."
-نه! هری گفت بریم تو حیاط تا…
حالت صورت زین به سرعت تغییر کرد "با هری اومدی؟"
-آ…آره
زین به سرعت پرسید "هری باهات صحبت خاصی کرد؟"
-زین…من یادم نمیاد…نمیدونم...آره شاید…

زیر لب گفت"شت" یه دستشو زد به کمرشو و اون یکی دستشو با استرس روی لباش کشید.
"دیگه بریم داخل. سرده…" اینو گفت و راه افتاد.

فک کنم زین میدونه هری چیا بهم گفته…شاید میدونسته هری میخواد باهام حرف بزنه و سعی میکرده جلوشو  بگیره! چه جالب! هر لحظه همه چی داره پیچیده تر میشه…داستان هر چی که هست مشخصه زین از کاری که هری کرده خوشحال نیست.
از کل این حرفا و رفتارا تنها چیزی که دستگیرم شد اینه که هری داشته راجب من و زین حرف میزده…این تنها چیزیه که میدونم.
.
.
حدودا ساعت "یک و نیم" صبح بود.
مهمونا همه رفته بودن. النور تو اتاق لوییس خوابش برده بود و لو داشت با هری سالن بالا رو تمیز میکرد.
منم موندم تا کمک کنم. داشتم خرت و پرتایی که از مهمونی مونده بود رو جمع میکردم که لیام هم اومد کمکم.
زین یه سویت شرت پوشید و رفت بیرون تا چراغای حیاطو خاموش کنه. ما(بریت و لیام) ظرفارو به نایل که تو آشپزخونه بود دادیم تا اونارو بشوره.
لیام رفت و من غذاهایی که مونده بودو تو یخچال گذاشتم.
نایل درحالی که پشتش بهم بود و داشت ظرفارو میشست گفت:بریت، امروز اصلا ندیدمت.
-آره…سرت شلوغ بود.
"راستی! بازی خیلی هیجان انگیز بود، نه؟ مخصوصا لحظه های آخر" اینو با یه هیجان وصف نشدنی گفت.

من که اصلا از نتیجه ی بازی خبر نداشتم یه "آره" ی آروم گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.

Glassy EyesNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ