Chapter 29

110 15 5
                                    

[روز بعد]
-من نمیتونم!

صدای جیغم توی اتاق پیچید.
سعی کردم نفس عمیق بکشم و آروم باشم...پتومو محکم بغل کردم درحالی که پشتم به قسمت فلزیه بالای تختم چسبیده بود پاهامو تو سینم جمع کرده بودم و به اطراف نگاه میکردم.
-خیلی خب بریت...آروم باش. چیزی نیست...چیزی نیست...فقط یه کابوس دیگه بود ولی الان همه چی مرتبه...همه چی

سعی کردم مثل یه مادر خودمو آروم کنم.
با خودم فکر کردم اگه بجای اون(دختره)، من پیش زین بودم الان بجای اینکه مثل دیوونه ها با خودم حرف بزنم اون آرومم میکرد.
فکر کردن بهش فقط دیوونه م میکرد. پتومو محکم پرت کردم اون طرف و بعد از چک کردن ساعت رفتم طبقه ی پایین.
ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه ست.
هوا گرگ و میشه...
هیچ چیزی نیست که بتونه حالمو بهتر کنه.

دستمو بالا بردم تا اون گردنبند ظریفو توی گردنم حس کنم
*فلش بک*
*اوایل دسامبر*
[داستان از نگاه راوی]

هیچ برگی روی درختا نمونده بود.
زمین پر بود از همون برگای نارنجی که زیر پای عابرا حسابی لگدکوب شده بودن.
بریتنی آروم از ماشین مشکی زین پیاده شد و با احتیاط از روی گودال آب پرید.
ساعت حدودا هفت عصر بود. زین اونو به سنتر پارک اورده بود تا سورپرایز کوچولوشو نشونش بده.
"اون چیه؟ نمیخوای نشونم بدی؟"بریتنی مثل یه دختر پنج ساله گفت.
زین لبخندی زد و دستشو دراز کرد تا دست بریتنیو بگیره و گفت"اینجا نه!"
زین اونو به سمت خلوتی از پارک هدایت کرد و وقتی زیر اون درخت چنار بزرگ رسیدن گفت:اول از همه باید یه چیزی بهت بگم

بریتنی ساکت موند و زین ادامه داد:یادت میاد بهت چی گفته بودم؟
-اون روز؟.........در مورد رابطه مون؟

زین سرشو به نشونه ی تایید بالا و پایین برد و گفت"من خیلی خوش شانس نیستم...همیشه چیزایی که میخواستمو از دست دادم.
اینو بهت میدم که همیشه یادت بمونه، تو یکی از چیزایی هستی که حتی اگر ازم گرفته هم بشه بازم دوسش خواهم داشت. تا زمانی که بمیرم."
زین دستشو تو جیب پالتوش فرو برد.
و یه گردنبند نقره ای رو بیرون کشید.
دونه های زنجیر، به نوبت در برار نور آفتاب برق میزدن.
بریتنی با دیدن گردنبندی که تو دستای زین بود لبخند زد و به چشمای زین خیره شد.
"من هدیه های گرون قیمت دوست ندارم"بریت به سادگی گفت.
"این فرق داره."زین با لبخند گفت.
زین درحالی که اون گردنبند شیشه ای رو تو دستش گرفته بود چرخید تا نور آفتابو ببینه.
"بیا اینجا" بریتو به خودش نزدیک کرد و اون قلب شیشه ای رو، رو بروی نور کم جون خورشید گرفت.
"وای خدای من!"بریتنی میتونست وسط اون قلب شیشه ای حروف BZ رو ببینه که به شکل خاصی تراشیده شده بودن.
زین شونه های بریت و گرفت و چرخوندش. حالا بریتنی پشت به زین ایستاده بود. زین موهاشو از روی شونه هاش جمع کرد و اون زنجیرو از بالای سر، دور گردنش انداخت. با احتیاط بستش و دوباره بریتو سمت خودش برگردوند.
زین به چشمای بریت خیره شد. چشمای عسلیش توی نور آفتاب زیبایی بیشتری پیدا کرده بودن. چشماش عمق خاصی داشتن نمیشد گفت انتهای اون چشما چیه یا به کجا میرسه...
متقابلا قلب بریتنی داشت در برابر نگاه خیره ی زین ذوب میشد. زین صورت بریتو با دستای گرمش گرفت و گفت"فراموش نکن که دوسِت د..."
صدای فلش دوربینا جلب توجه زیادی میکرد.
"شت"زین زیر لب گفت.
دست بریتو گرفت و سعی کرد به سرعت از اونا فاصله بگیره.
زین فشار کوچیکی به دست بریتنی داد و گفت"احتمالا...داریم به پایان نزدیک میشیم"
"چی داری میگی زین؟"بریت اینو با نگرانی زیاد و درحالی گفت که زین اونو تو خیابون دنبال خودش میکشید.
"اشتباه بزرگی کردم. نباید احساساتتو درگیر میکردم. من احمق میدونستم همه چی خراب میشه" زین تقریبا داشت از بین دندوناش فریاد میزد
"زین لطفا آروم باش" بریتنی سعی کرد آرومش کنه ولی هممون میدونیم این پایانشه.

×××××جون من باز گیج نشین این فلش بک بود! قسمت قبلو بخونید یادتون میاد -__________-و عاها من یه توضیحِ نه-چندان-کوتاه واسه کسایی که این چند قسمتو متوجه نشدن دارم

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

×××××
جون من باز گیج نشین این فلش بک بود! قسمت قبلو بخونید یادتون میاد -__________-
و عاها من یه توضیحِ نه-چندان-کوتاه واسه کسایی که این چند قسمتو متوجه نشدن دارم. بخونین اینو اگر متوجه نشدین بگین براتون بذارمش ′-′

Glassy EyesNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ