Chapter 14

333 58 5
                                    

میدونم خیلی وقت بود آپدیت نکرده بودم ولی واقعا درگیر بودم. معذرت میخوام! :)
راستی! من یه داستان دیگه هم به اسم "صخره" مینویسم. خوشحال میشم یه نگاه بهش بندازید و نظرتونو بهم بگین :)

×××××××××××××××××××××××××
از آشپزخونه بیرون رفتم.
زینو دیدم که تو هال نشسته. زانوهاشو تا سینه ش بالا اورده بود. رو دسته ی مبل، کنار موبایلش یه پاکت سیگار بود و تو دستش…یه سیگار روشن.
من از سیگار متنفرم…میدونم چه قاتل وحشتناکیه…و تماشا کردن زین تو این حال برام واقعا سخته...
گوشیمو آنلاک کردم و دوربینو اوردم…رفتم ته سالن و بی صدا ازش در حال سیگار کشیدن عکس انداختم.
رفتم پشت مبلی که روش نشسته بود و دستمو از بالای سرش رد کردم و صفحه ی موبایلمو جوری روبروی صورتش گرفتم که بتونه عکسشو ببینه.
سرشو برگردوند سمتم.

-تو آخرین مصاحبه گفته بودی داری سعی میکنی سیگارو ترک کنی. خاموشش کن.
زین:بریت بس کن…
-خاموشش کن زین.

زین به حرفم توجه نکرد و باز سیگارو بین لباش گذاشت.
-این عکسو توییت میکنم تا دایرکشنرا بفهمن دروغ گفتی و هنوز سیگار میکشی.
زین:اینکارو نمیکنی.
-میبینیم.

دستشو اورد بالا تا گوشیمو بگیره ولی به اندازه ی کافی خوش شانس بودم و دستمو کشیدم.
زین:هی! اینکارو نکن!
-ببخشید مجبورم.

از روی مبل بلند شد و و دوید طرفم. من بلند ترین جیغ ممکنو زدم و فرار کردم.
زین:هیییی!! وایسا ببینم!
-من هرطور شده این عکسو توییت میکنممممممم
زین:نمیکنیییییی!
-نشونت میدم

سرعتشو زیاد کرد و داشت بهم میرسید.
مجبور شدم از زیر دستش رد شم و تو جهت مخالف به سمت هال برگردم.
کوسَنی که روی مبل بود رو مثل سپر تو دستم گرفتم تا در صورت لزوم ازش استفاده کنم.
زین:اون عکسو پاک کن.
-اول بسته ی سیگارتو از پنجره پرت کن بیرون؛ اونوقت منم عکستو پاک میکنم.
زین:بریت، خوب میدونی اگه بخوام، گرفتن گوشیت برام سخت نیست.
-فعلا که نتونستی بگیریش. فقط کافیه صفحه ی موبایلمو لمس کنم و بوم! کل اون دخترای  معصوم میفهمن عشقشون بهشون دروغ گفته و هنوز داره…هنوز داره به خودش صدمه میزنه.

نمیدونم چی شد…فقط حس کردم گونه م خیسه.
زین:بریت…چرا…چرا داری گریه میکنی؟
زین یه قدم اومد جلو، ولی با کوسن هلش دادم عقب و همینطور که گریه میکردم گفتم:بسته ی سیگارتو از پنجره بنداز بیرون

زین طرف مبل رفت و با بسته سیگار تو دستش برگشت.
از پنجره انداختش بیرون
زین:بسه دیگه گریه نکن. انداختمش بیرون.

سعی کردم دیگه گریه نکنم ولی اشکام بند نمیومدن. جلو تر اومد و بازوهاشو دورم حلقه کرد. سرمو تو سینه ش فرو بردم و سعی کردم آروم باشم. بوی سیگار و ادکلنش با هم قاطی شده بود…نمیفهمم چرا باید از چیزی که بهش صدمه میزنه لذت ببره؟ قورت دادن یه مشت دود چه لذتی داره؟
نمیدونم چند لحظه تو اون حالت موندیم…زمان یخ زده بود، دیگه گریه نمیکردم…کم کم داشت باورم میشد تو بغلشم، انگشتاش با ریتم خاصی بین موهام میچرخید
اشکام سویت شرت خاکستریشو خیس کرده بود.
خیال ول کردنمو نداشت…جوری با احتیاط و محکم بین بازوهاش نگهم داشته بود که حس میکردم یه بچه ی تازه متولد شده م.
این آرامش با صدای نایل به پایان رسید:ب…بچها؟

به سرعت از هم فاصله گرفتیم.
نایل:فک کنم مزاحمتون شدم من…من باید برم طبقه ی بالا…واقعا معذرت میخوام.

برام جالب بود که نایل همه ی این حرفا رو با یه لبخند گنده رو لبش میگفت!
یجوری با افتخار و غرور بهمون لبخند میزد انگار تو مراسم عروسیمونه! (=|) من تصمیم نداشتم چیزی بگم…زینم که ساکت تر از من بود…نایل هم که این سکوت کشنده رو احساس کرد، به سرعت رفت طبقه ی بالا.

زین:نایل بد برداشت کرده…از قیافه ی ضایه ش معلوم بود. حالا میخواد بره پیش پسرا کلی چرت و پرت تعریف کنه اگه چیزی گفتن تو ناراحت نشو
-نمیشم…
زین:بریت…میدونی این…این واقعا سخته…من قبلا خیلی امتحان کردم ولی…

چشماشو بست…فهمیدم داره راجع به ترک سیگار حرف میزنه. حق داره این واقعا سخته…
-نه لازم نیست توضیح بدی. من معذرت میخوام که دخالت کردم این موضوع ربطی به من نداره من فقط نگران بودم ولی میدونم…نباید دخالت میکردم.
زین:این اسمش دخالت کردن نیست، من بخاطر رفتارت ناراحت نیستم…فقط نمیخوام باعث بشم مردم بخاطرم گریه کنن…
وقتی دیدم داری گریه میکنی یاد دایرکشنرا افتادم…یه دفه یکیشون بهم یه کتاب داد، تو اون کتاب گفته بود که سیگار چقد ضرر داره با اینکه همشو حفظ بودم ولی کلشو خوندم…

دیگه ادامه نداد…چیزی نداشت که بگه. ناراحتی رو تو صورتش میتونستم ببینم…با تمام وجود آرزو میکردم یه روز بتونه بیخیال این سیگار لعنتی بشه.

اون شب بعد از مهمونی شماره ی پسرا رو بلاخره گرفتم.

تور کیتی شروع شده و بنظرم لباسا عالی شدن!
همه چی داره خیلی خوب پیش میره ولی کار یکم خسته م کرده؛ کلاس های سالانه شروع شدن.
امسال دومین سالیه که از من دعوت میشه بعنوان راهنما تو این کلاسا شرکت کنم.
میشه گفت من جوون ترین مربی یا راهنمای این کلاسا هستم این واقعا بهم حس خوبی میده!

موبایلمو از روی میز برداشتم و ساعت رو چک کردم…[04:23 PM]
یه کتاب دویست صفحه ای، پر از قوانین طراحی رو باید دوره کنم! درست مثل زمان هایی که امتحان داشتم…از دیروز کتابو شروع کرده بودم و حدودا سه چهارمشو خونده بودم.
دستمو زیر سرم گذاشته بودم و با بی حوصلگی کتابو ورق میزدم که ویبره ی موبایلم رو، روی میز بغل تختم حس کردم.
یه مسیج از طرفِ…اووووووه مای گادددددد!!!! ینی واقعا……آآآه خدایااا!!
داشتم رو تخت قل میخورم و پاهامو تکون تکون میدادم
یه مسیج از طرف زین؟؟ خدای من!

Glassy EyesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang