Chapter 9

372 67 2
                                    

سلنا:باربارا! یه دیقه آروم بگیر برات خودم همه چیو تعریف میکنم
-سلی تو نمیدونی چی شد.
سلی:ینی کورم دیگه؟ :/
-ینی………………توام دیدیش؟
سلی:از وقتی که وارد کافه شدیم دیدمش.

صدامو بردم بالا
-پس چرا بهم نگفتیییییی؟
سلی:فکر میکردم برات مهم نیست!
-مهم نیست ولی…!
سلی:مهم نیست؟ پس چرا حالت بده؟ تو میگفتی حسی بهش نداری. مگه خودت نمیگفتی رابرت برات مرده؟ پس چرا وقتی با اون دختره دیدیش بهم ریختی؟

نفسای عمیق میکشیدم…فقط به سلنا نگاه میکردم
باربارا:فک کنم…من باید برم.

باربارا دستشو روی شونه م گذاشت و لبخند زد…جوری که انگار میخواد همدردی کنه…بعدم رفت.
تو اون خیابون خلوت و تاریک فقط من بودم و سلنا…با فاصله ی چند قدمی از هم وایساده بودیم، بی صدا، ساکت...متوجه شدم موهام کاملا خیسه، نمیدونم چند وقت بود بارون شروع شده بود...فقط میدونم به اندازه ای بود که لباسامونو کاملا خیس کنه
سلنا چند قدم جلو اومد… چهره ش آروم بود…کمی هم نگران
سلی:بریتنی…حست به رابرت هنوز تموم نشده…درسته؟

آروم سرمو بالا اوردم و تو چشماش نگاه کردم.
سلی:اگر تموم نشده ازت خواهش میکنم…به خاطر من تمومش کن. رابرت فقط با احساساتت بازی میکنه. فقط بهت ضربه میزنه
-میدونم
سلی:نمیدونی.
…تو خیلی چیزارو نمیتونی ببینی. درمورد خودت خیلی چیزا رو نمیدونی، من میدونم چون دارم تو رو از دور میبینم…و دقیقا اینجام تا کمکت کنم. من نمیتونم اجازه بدم به خودت صدمه بزنی. من توی رابطه م با جاستین خیلی چیزا یاد گرفتم و دارم سعی میکنم اونارو به تو بدم، چون نمیخوام مثل من تجربه های تلخ داشته باشی. فقط یه چیزو هیچ وقت فراموش نکن...تا زمانی که حس خودتو نشناسی، نمیتونی بفهمی دیگران چه حسی دارن. تا زمانی که ندونی چه حسی به رابرت…زین یا هر کس دیگه ای داری، شرط میبندم نمیتونی بفهمی حس اونا نسبت به تو چیه. پس اول خودتو بشناس.

حرفای سلنا تا عمق وجودم نفوذ میکرد. دلم میخواست تا صبح همونجا وایسم و به حرفاش گوش کنم
خودمو تو بغلش جا کردم.
-مرسی…
…………مرسی که هستی

در جواب فقط محکم تر بغلم کرد.
قطره های بارون با ریتم خاصی به زمین برخورد میکردن و هوا هر لحظه سرد تر میشد. تو اون سرما، گرم ترین نقطه ی دنیا مال من بود. آغوش خواهری که صادقانه تمام عشقشو به من میده…تو اون لحظه خیالم عجیب راحت بود. حس میکردم با وجود این فرشته به هیچ چیز دیگه ای نیاز ندارم و به این باور رسیدم که درسته…من واقعا خوشبختم.
.
.
[یک هفته بعد]
پسرا دارن برای شات جدیدشون آماده میشن.
منم اینجا کنار عکاس وایسادم و دارم تو آماده کردن دوربین کمکش میکنم. اسمش تونیه، تونی یکی از عکاسای شرکت خودمونه. خیلی مرد باحال و مهربونیه وقتی داشتیم برای مجله ی Glamour از مدلام عکس میگرفتیم خیلی چیزا درباره ی عکاسی حرفه ای بهم یاد داد. در کل کار با تونیو دوست دارم.
بی توجه بودن به زین برام سخته. بی توجه بودن بهش در حضور بقیه ی پسرا برام حتی سخت ترم میشه ولی نمیتونم مثل قبل باهاش رفتار کنم، شاید دارم زیاده روی میکنم ولی فکر نمیکنم کارش درست بوده باشه. دقیقا جوری رفتار کرد که فک کردم میخواد…اه ولش کن. اونم درست مثل بقیه ی پسرا دنبال یه دختر برای سرگرمیه ولی باید متوجه بشه که جای بدی سراغ سرگرمی اومده. من یه عروسک نیستم که بخواد باهام بازی کنه، من فقط یه دخترم که احساس داره.
با فکر کردن به این چیزا سرم درد میگیره.
نایل:کارا چطور پیش میره؟
تونی:عالی! دیزاینر کوچولومون کارش تو عکاسی حرف نداره ها
-ههه تونی ام دروغگوی خیلی خوبیه.
نایل:مطمعنم دروغ نمیگی تونی. حق با توعه، بریت ما تو همه چی استعداد داره.
-ناااایل!

Glassy EyesOù les histoires vivent. Découvrez maintenant