Chapter 8

333 59 3
                                    

یجوری نشست رو مبل و ادامه ی فیلمو نگاه کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!!!
پسره ی...!
از رو کاناپه بلند شدم. کنترلو برداشتم و تی ویو خاموش کردم.
-من خستم. میخوام بخوابم
زین نگاه سنگینشو از صفحه ی تی وی گرفت و مستقیم تو چشمام نگاه کرد.
دست به سینه وایسادم.
بعد از یه سکوت طولانی دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه ولی ساکت موند. شاید نمیدونست چجوری باید کار مسخره شو توضیح بده. شاید خودشم فهمیده بود رفتار خیلی مزخرفی داشته. داشت مثل بز بهم نگاه میکرد
رفتم طرف درو بازش کردم:داری میری آروم رانندگی کن.

ینی رسما بهش گفتم از خونم گمشو برو! البته اگه فهمیده باشه.
سر جاش خشکش زده بود...انگار نمیدونست چی باید بگه...نمیدونم چرا عصبی بودم ولی هر چی بود حس خیلی مزخرفی بود دلم میخواست بکشمش. منو تو شرایط وحشتناکی قرار دار اون که نمیدونه با این اذیت کردناش من میمیرم! اگه گوشیشو میخواست میتونست از رو مبل پاشه و مثل یه انسان موبایلشو برداره! نه اینکه از رو من رد بشه! آخه من که پل نیستم!
افکارم فریاد میکشیدن.
زین با قدمای آروم بهم نزدیک شد.
زین:...باشه...........................شب بخیر.

رفت...درو بستم. همونجا نشستم و به در تکیه دادم. خونه تاریک بود...ساکت بود...فقط من بودم با یه حس عجیب توی قلبم،حسی که ترسناک تر و ناشناخته تر از یه سیاره ی دور افتاده تو تاریک ترین نقطه ی کهکشان راه شیریه.
حسی که شاید هیچوقت نتونم بفهممش...
از اون شب حدود یک هفته ی دیگه هم گذشت...نه من با زین کاری داشتم نه اون با من. با پسرا در ارتباط نبودم فقط یکی دوبار با نایل چت کوتاهی داشتم فقط در همین حد میدونم که حالشون خوبه و کاراشون خوب پیش میره. من دوباره به شرکتم رفتم و درخواست کار موقت دادم. اوناهم چون شرایط کاریم با وان دی رو میدونستن و پیش بینی میکردن که بیشتر اوقات باید تو سفر باشم و... قبول کردن پس باید دوباره روی پروژه ی تور کیتی کار میکردم.
خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم...خودمو تو خونه حبس میکردم...نه اینکه از آدما بترسم...نه. تنهایی رو ترجیح میدم فقط برای اینکه دیگه مجبور نبودم حرف آدمارو ارزیابی کنم و بعد از یه سری محاسبات دقیق و ظریف تازه بفهمم منظورشون چی بوده و چه قصدی داشتن...وقتی تنهام مجبور نیستم با رفتار پیچیده و متفاوت آدما کنار بیام.
ولی دلم واقعا برای دوستام تنگ شده بود...تا این حد که دلتنگی بر حس تنهادوستی م غلبه کرد و با سلنا تماس گرفتم و ازش خواستم باهام بیاد بیرون. آشنا شدن با سلنا یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بوده و هست. اون کسیه که بهم توجه میکنه و هر وقت بهش نیاز دارم اینجاست. مثل یه خواهر دلسوزه و راهنماییم میکنه.
سلنا پیشنهاد کرد به قول خودش به "دوست مدلم" یا همون باربارا زنگ بزنم تا اونم باهامون بیاد.
اینکارو کردم. و البته که باربارا قبول کرد.
.
.
.
شب بود و داشتیم تو خیابون نسبتا سرد قدم میزدیم. اوایل پاییز بود...برگ درختا به رنگ سبز مایل به زرد دراومده بودن. باد سرد بین موهای بلندمون می وزید و باعث میشد دستای همو محکم تر بگیریم.
خیابون تاریک و خلوت پر شده بود از صدای خنده های دخترونه ی ما.
راهمونو به سمت انتهای خیابون، یعنی جایی که یه کافه ی کوچیک بود، کج کردیم.
وقتی به کافه رسیدیم به سرعت دنج ترین جای کافه رو درنظر گرفتیم و همونجا نشستیم.
سه تا قهوه سفارش دادیم
سلی مثل همیشه قهوه با شکر
من قهوه با شیر و باربارا قهوه با شکلات تلخ...انگار قهوه ش به اندازه ی کافی تلخ نیست و میخواد با شکلات تلخ جبرانش کنه.
سلنا کمی از قهوه ش خورد:من عاشق فضای این کافه شدم. صندلیای به ظاهر قدیمی...میز چوبی...دیوارایی که با رشته های کنفی تزیین شده...واقعا بی نظیره
باربارا:موافقم...خیلی آرامش بخشه
-بهترین قسمتش قانونشونه. این که کارمندای این کافه اجازه ندارن از سلبا امضا یا عکس بگیرن.
سلی:واقعا؟ چه خوب! حداقل یه جا میتونیم با آرامش به کارمون برسیم
باربارا:بچها میخوام یه خاطره تعریف کنم. پارسال وقتی رفته بودم اسکاتلند...

دیگه صدای باربارا رو نمی شنیدم، مستقیم به روبرو خیره شده بودم. نگاهم به اون بود، میدیدم چطور به عشق جدیدش نگاه میکنه. برام مهم نبود ولی حس حسادت زنونه ای که تو قلبم بودو نمیشد انکار کرد.
تو چشماش خوشحالیو میشد دید، لبخندش مثل همیشه جذاب بود. نمیتونستم کلماتو از هم تشخیص بدم ولی صداشو میشنیدم، گرم و شمرده حرف میزد.
حالا که با خودم فکر میکنم این که عاشقش شدم چیز خیلی عجیبی هم نبوده، هر کسی خیلی راحت میتونه عاشق همچین کسی بشه. این افکار تو ذهنم میچرخید. ولی تلاقی نگاهمون با هم باعث شد کنترلمو از دست بدم.
به خودم اومدم و دیدم دارم دست سلنا رو میکشم.
سلی:چی شده؟ کجا بریم؟ چی میگی؟
-باید بریم...من...
باربارا:بریت؟ حالت خوبه؟
-آره خوبم. ولی...ولی باید بریم. بچها لطفا! پاشین باید بریییییم.
بدون توجه به اطرافم دست دخترارو گرفتم کشیدمشون بیرون. به سوالای باربارا توجه نمیکردم گذاشتم هرچقد که میخواد بپرسه"چرا اینجوری میکنی؟" "چته؟" "میشه یکی برای من توضیح بده چی شد؟" "اینجا چه خبره؟"
انقد به سوالاش ادامه داد تا سلنا دهنشو باز کرد:باربارا!
××××××××××××××××
خب خب خب! به نظرتون اونی که تو کافه دیده کی بوده که انقد باعث ناراحتیش شده؟ :)
امیدوارم از این قسمت خوشتون اومده باشهxx

Glassy EyesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang