Chapter 24

124 20 3
                                    

ساعت حدودا پنج صبح بود وقتی که النور، و بعد سلنا رسید.

صدای هق هق سلنا کل بیمارستانو برداشته بود. النور بازوشو گرفته بود و ازش میخواست بشینه ولی سلنا گوش نمیداد. به اطراف نگاه کرد و هریو دید. با قدمای محکم طرفش رفت و دستاشو محکم به سینه ش کوبید.
"من الان باید بفهمم دوستم داره تو این بیمارستان لعنتی میمیره؟ من الان باید بفهمم یکی بهش شلیک کرده؟ جواب بده! لعنتی جواب منو بده"
هری چشماشو بست. بغض گلوشو گرفته بود چیزی نمیتونست بگه. سلنا هنوز داشت سر هری داد میزد.

"سلنا… ما باید…بهت میگفتیم" نایل با بغض گفت"…ما رو ببخش" یه قطره اشک از چشم نایل پایین افتاد.
سلنا دستشو روی سرش گذاشت. اشکاش غیر قابل کنترل بودن"ممکنه دیگه هیچوقت نبینمش" گفت و روی زمین نشست. گریه ش شدت گرفت. النور بلند شد و خودشو به سلنا رسوند.

*    *    *

"بیدار شدی؟" النور با لبخند گفت
سلنا سعی کرد از تختی که روش خوابیده بود پایین بیاد که النور شونه هاشو گرفت"لطفا استراحت کن. میخوای بگم پرستار یه آرام بخش دیگه بهت تزریق کنه؟ اونوقت میتونی چند دقیقه ی دیگه هم بخوابی؟"

سلنا دوباره دراز کشید"…چجوری بخوابم؟ اون برای من خیلی بیشتر از یه دوسته… من خیلی دیر فهمیدم خیلی دیر…"
اشک از چشم سلنا پایین افتاد و بالش سفیدشو خیس کرد.

النور برای بهتر کردن حالش گفت:به محض اینکه رسوندنش به بیمارستان بردنش داخل اتاق عمل. حتی لوییسم نتونست اونو ببینه…خودتو بخاطر دیر رسیدن سرزنش نکن. اون حالش خوب میشه من مطمعنم.

سلنا بین اشکاش لبخند تلخی زد و چشماشو بست.

زین به درِ بسته ی اتاق عمل خیره شده بود.
درحالی که با فاصله ی زیاد از بقیه به دیوار تکیه داده بود تو ذهنش مرور میکرد، تمام اون لحظه های کوتاه و کوچیکی که داشتن رو… اون رابطه ای رو که هیچ وقت فرصت شروع شدن پیدا نکرد… لبخندهای صادقانه ی بریتنی رو،  چشم های شیشه ای شو…
زین، پسر ساکتی که سخت میتونست احساساتشو نشون بده، عاشق دختری شده بود که عشق سردرگمش میکرد. رازی تو قلب زین بود که بریتنی هیچوقت اونو نفهمید. حرفایی تو دل زین بود که بریتنی هیچوقت اونارو نشنید.

بریتنی هیچ وقت حرفای زینو نشنید، ولی اونارو دید.
اونا اجازه نداشتن احساساتشونو نشون بدن، چون بی شک نتیجه ش جدایی بود. ولی شاید بهتر باشه برای اونا از واژه ی "دیدن" استفاده کنیم.
اونا با چشماشون حرفای همدیگه رو میدیدن. دیدن احساسات از هر کسی برنمیاد
فقط باید یه جفت چشم شیشه ای داشته باشی. چشمایی که احساساتتو نشون بدن، بدون دروغ.
چشما گاهی میتونن دردسر ساز بشن. چشما میتونن داد بزنن:"من دارم دروغ میگم"، "به من اعتماد نکن"، "من به تو صدمه نمیزنم" یا حتی "دوست دارم"
اینا چیزایی ان که حتی اگه نخوای چشمات اونارو میگن. فقط باید خوش شانس باشی که طرف مقابلت مثل خودت چشمای شیشه ای نداشته باشه، وگرنه دست دلت رو میشه. بغض به گلوی زین چنگ میزد.
کم کم داشت باورش میشد دختری که دوسش داره، توی اون اتاق سرد، تنهای تنها داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه.
کم کم داشت باورش میشد که ممکنه دیگه هیچ وقت لبخندشو نبینه. ممکنه بریتنی دیگه هیچ وقت نتونه تو چشماش نگاه کنه.
زین حتی هنوز یه بارم بهش نگفته بود "دوست دارم" نه این نمیتونست پایان اونا باشه. بریت هنوز این حرفارو از زبون زین نشنیده…هنوز دستاشو نگرفته. هیچ وقت بیرون نرفتن اونا هیچ وقت نتونستن کنار هم بشینن و با آرامش درباره ی روزشون حرف بزنن.
زین کلی رویای محال توی ذهنش داره…هنوز هیچکدوم از اونا به واقعیت تبدیل نشدن بریت نمیتونه الان بره…اون نمیتونه بره و زینو اینجا تنها بزاره.
زین لب پایینشو بین دندوناش گرفته بود تا با صدای گریه ش کسیو متوجه خودش نکنه. و این فقط یه درد بزرگ بود که به قلبش چنگ میزد

نگرانی پسرا بیشتر شد وقتی یه گروه از پرستارا دنبال دکتر متخصص داخل اتاق عمل دویدن

دستاش محکم دو طرف بدنش مشت شده بودن و پاهاش روی زمین قفل شده بود.
چشماشو بست. دردی که تمام وجودشو پر کرده بود و صدای گریه ای که سعی داشت از هر گوشه ی سالن توی مغزش نفوذ کنه رو نادیده گرفت.
هرکاری میکرد تا اون زنده بمونه... هرکاری.

 هرکاری

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Glassy EyesWhere stories live. Discover now