Chapter 19

272 52 2
                                    

سلام! میدونم خیلی وقته آپ نکردم
واقعا متاسفم تازه دیروز برگشتم خونه.
راستی! امیدوارم سال تحصیلی خوبی داشته باشین! :)

-B.ta

×××××××××××××××××××××


چند ثانیه طول کشید تا از شوک بیرون بیام.

انگار رو ابرا بودم، حس آرامش درکنار ترسی که نمیدونم از کجا نشات میگرفت تو وجودم بود.

موهامو پشتم ریختم و رفتم پیش بقیه.

نایل به محض دیدنم، دوید طرفم و منو بین بازوهای قویش له کرد "بریتنیییییی!دلم برات تنگ شده بود دختر!"

-منم همینطور نایل. منم همینطور

منم متقابلا بغلش کردم.
بعد از این که از بین بازوهاش بیرون اومدم به سمت هری رفتم و درحد دو ثانیه بغلش کردم.

وقتی اومدم عقب متوجه زخم کوچیک روی لبش و بعد کبودی روی گونه ش شدم.

"هری؟…" با نگرانی گفتم و به صورتش خیره شدم.

"چیزی نیست" یه لبخند کوچیک زد

"اینم یکی از همون چیزاییه که نباید درموردش سوال کنم…هوم؟" پرسیدم.

هری به زین نگاه کرد ولی خیلی سریع چشماشو به طرف من برگردوند و گفت:اینم یکی از همون چیزاییه که باید،… ولی اجازه نداری درموردش سوال کنی.

همه ی اینا رو با یه لبخند روی لبش و لحن طعنه آمیزی گفت که خیلی سریع باعث واکنش زین شد.

هری و زین جوری به هم خیره شده بودن که انگار دارن از طریق چشماشون اطلاعات جاسوسی رد و بدل میکنن!

صدای سلنا باعث شد این نگاه سه گانه ای که بین من، زین و هری بود شکسته بشه.
"قهوه هاتونو اوردم!" همه سر جاهاشون نشستن.
سلنا بعد از تعارف کردن قهوه و کیک گردویی کنار من نشست.
حدود یک ساعت به صحبت درمورد موضوع های مختلف -از جمله ورزش، دنیای هنر و حفاظت از محیط زیست- گذشت.
وقتی میز ناهارو میچیدیم پسرا روبروی تی وی نشسته بودن ولی صدای پچ پچ زین و هری قطع نمیشد.

نایل فقط نفسای محکم میکشید به امید اینکه پسرا این بحثو تموم کنن ولی حرفشون ادامه داشت.

درسته هری صدای فریادشو خفه کرده بود ولی عصبانیت توی چشمای سبزش موج میزد.

زین درحالی که دستشو توی موهاش میکشید بلند شد "اگه اشکالی نداره میخوام یکم توی حیاط قدم بزنم"

منتظر جواب نشد.

فقط رفت بیرون.

نایل با یه نگاه شرمنده بهمون نگاه کرد منم سعی کردم با لبخندم بهش بفهمونم که ناراحت نشدیم.

هری اومد تو آشپزخونه:زینو ببخشید. این روزا حال خوبی نداره.
"ما میفهمیم، نیازی نیست توضیح بدی" سلنا به سادگی گفت، من با سر تایید کردم و هری رو به سمت میز هدایت کردم.

حالا همه سر میز نشسته بودیم.

"من زینو صدا میکنم" سلی گفت و به سمت در رفت.

چند لحظه بعد هردوی اونا اومدن.

زین اومد و رو صندلی کنارم نشست.

متاسفانه میتونستم بوی سیگارو حس کنم.

همین طور که رو به عصر پیش میرفتیم همه چیز بهتر و بهتر میشد.

دیگه خبری از نگاه های تهدید آمیز هری و حرکات خشن زین نبود.

برام جالب بود که سلنا چطور انقد سریع با زین و نایل صمیمی شده!
یجوری میگفتن و میخندیدن انگار کسی رو تو این دنیا نمیبینن!
تماشا کردن خنده های قشنگشون باعث میشد بدون این که متوجه باشم لبخند بزرگی بزنم.
"بیشتر اینکارو بکن." صدای گرم هری تو گوشم پیچید.
-چه کاریو؟
"لبخند!"
با انگشتاش گونه هاشو بالا کشید تا شکل لبخندو روی صورتش نشون بده.

ریز خندیدم.

حس میکنم رابطه ی کوچیک من و زین قراره منو مثل آتیش تو خودش بسوزونه. هری اون فرشته ایه که سعی داره منو از وجود این آتیش با خبر کنه. ولی من اون آدم بی عقلی ام که عاشق آتیشه… بدون این که از سوختن بترسه… شاید پشیمون بشم ولی من این آتیشو میخوام.

ساعت حدودا هفت بود که پسرا ازمون خدافظی کردن و رفتن. مثل همیشه نایل قبل از رفتن منو محکم بغل کرد و هری با یه لبخند مهربون ازم خدافظی کرد.
همه مشغول بودن و من برای خدافظی از زین دو دل بودم، میخواستم یجوری از زیرش در برم.
میخواستم سر و تهشو با یه "خدافظ" هم بیارم ولی جلو اومدو یه بوسه ی کوچیک روی گونه م گذاشت و توی گوشم گفت"مراقب خودت باش"

Glassy EyesOù les histoires vivent. Découvrez maintenant