Chapter 3

404 64 3
                                    

رفتیم تا رسیدیم به یه در آهنی بزرگ و مشکی.
در آروم آروم باز شد و نایل ماشینشو کنار چند تا ماشین خوشگل دیگه پارک کرد و پیاده شدیم.
از مسیر سنگی قشنگی رد شدیم که اطرافش پر درخت بود و بوی گلای کوچولوی سفید و بنفشی که بین چمنا رشد کرده بودن دیوونه کننده بود.
به خونه که رسیدیم نایل درو باز کرد و من اول وارد خونه شدم.
اولین چیزی که روبروم دیدم یه پسر با موهای بلند آشفته بود که روی مبل نشسته بود و کتاب میخوند.
از سمت چپ صدایی شنیدم که گفت:سلام!
به طرف صدا برگشتم تو آشپزخونه همون پسره رو دیدم که دیشب رو استیج به طرفدارا سلام کرد!
با صدای آروم گفتم:سلام...!
نایل پشت سرم وارد خونه شد و درو بست.
پسری که داشت کتاب میخوند الان دیگه داشت با اخم به من نگاه میکرد.
نایل دستشو گذاشت رو شونه م و گفت:طراح جدیدو اوردم!
پسری که تو آشپزخونه بود گفت:واقعا؟؟؟ طراح جدید تویی؟ بریتنی؟ هیییی سلااااام!

فک کنم این آقاهه کلا سلام کردن زیاد دوست داره! :/
پسره که روبروم بود اخمش حالا تبدیل به یه لبخند کج و مهربون شده بود. آروم کتابشو گذاشت رو مبل و اومد طرفم.
دستشو خیلی مؤدبانه دراز کرد و گفت:سلام من هری استایلزم. از دیدنت خیلی خوشحالم بریتنی.

منم دستشو گرفتم و گفتم:منم همینطور هری.

اون "آقا سلام کنه" از تو آشپزخونه داد زد:منم لیامم!

بعد سریع خودشو بهم رسوند و باهام دست داد.
نایل گفت:من میرم پسرا رو از طبقه ی بالا صدا کنم.

هری یکم سرشو به سرم نزدیک کرد و آروم نفس کشید...
یا خدااااا این پسره چرا اینجوری میکنه؟؟؟؟؟؟؟
سرمو یکم کشیدم عقب و با گوشه ی چشمم به لیام نگاه کردم اون با یه قیافه ی خنده دار داشت نگامون میکرد.
هری با صدای پسری که با پوزخند میگفت "هی! هری دختره رو خوردیش!" رفت عقب و همه به پله ها نگاه کردیم.
نایل و دو تا پسر دیگه داشتن از پله ها میومدن پایین.
هری:نمیخوردمش زین! داشتم بوش میکردم!

پس اسم این پسره زینه.
وایسا ببینم! الان هری گفت داشت منو بو میکرد؟
-بو میکردی؟
هری:آره! بو میکردم
لیام بلند خندید و گفت:حالا چه بویی میداد؟

منتظر بودم بگه بوی چسب و پارچه ی نو. بگه بوی مزخرف کاغذای بزرگ طراحی.
من که به نایل گفتم الان نمیتونم بیام، آخه لباسای کارم تنمه!
هری:بوی شکلات مورد علاقه ی منو میده!
نایل:شکلاتای کَدبِری؟؟؟؟
هری:اوهوم.
به من نگاه کرد و گفت:ازین به بعد صدات میکنم کَدبِری!

این پسرا خیلی باحالن! با لبخندی که خوشحالیمو نشون میداد گفتم:باشه.

اونی که اسمش زین بود، دست یه پسر دیگه که چشمای آبی داشت رو گرفت و اورد طرفم و گفت:بچها! وایسین ما هنوز آشنا نشدیم....من زینم بریتنی. از دیدنت خیلی خوشحالم.

Glassy EyesOnde histórias criam vida. Descubra agora