Chapter 12

329 64 5
                                    

هر چند دقیقه یه بار فضای اتاق پر میشد از صدای جیغ و فریاد، و همش برای تشویق تیم مورد علاقشون بود.
به محض تموم شدن بازی هر کس به سمتی رفت. نایل و لوییس هنوز درحال حرف زدن راجب بازی و نتیجه ش بودن.
و زین...اون رفت طرف اتاقی که بنظر میومد مال خودشه. درو بست. من درتلاش بودم النورو پیدا کنم ولی حواسم بود از کنار هری تکون نخورم. حس کردم مثل یه بچه ی کوچیک نیاز به حمایت دیگران دارم ولی این حسم فقط به این خاطر بود که تو اون جمع یجورایی غریبه بودم.
خوشبختانه بنظر نمیرسید هری بخواد منو تنها بذاره و همه جا دنبالم میومد.
صدای موسیقی تمام فضای خونه رو پر کرده بود. یکم سردرد داشتم، هری متوجه شد.
هری:باید یکم تو حیاط قدم بزنی اینطوری بهتر میشی. بیا بریم.

حرفش حالت دستوری داشت!
منو به سمت در هل داد.

هوا تاریک شده بود. خیلی سرد نبود...بارونی که چند دقیقه ی پیش باریده بود چمنا رو خیس کرده بود.
با هر قدمی که برمیداشتم یه نفس عمیق میکشیدم و اجازه میدادم اکسیژن وارد ریه هام بشه.
هری کنارم میومد. قدم هامون آهسته و هماهنگ بود.
داشتیم از راه سنگی به طرف پشت خونه میرفتیم. پشت خونه یه در شیشه ای داشت. از اون در، مهمونا رو میدیدیم که با هم حرف میزنن و میرقصن.
نمیخواستم هری بخاطر من مهمونی رو از دست بده.
خواستم بهش بگم برگرده داخل و پیش بقیه باشه که گفت:بریتنی

تعجب کردم. اون همیشه منو با اسم "کدبری" صدا میزد...حدس زدم باید موضوع مهمی باشه. آروم جواب دادم"بله؟"
هنوز درحال قدم زدن بودیم. اون نگاهش به روبرو بود.
ادامه داد:زندگی خواننده ها با بازیگرا فرق داره.
-منظورت چیه؟
هری:معمولا مردم به شخصیت واقعی بازیگرا کاری ندارن. حسی که به بازیگرا دارن، بستگی به نقشایی داره که اونا بازی میکنن. حتی اگر بخوان قضاوت کنن زندگی شخصیت داخل فیلمو قضاوت میکنن.
-درسته
هری:ولی خواننده ها حتی وقتی رو استیجن، خودشونن و همیشه زندگی واقعیشونو نشون میدن پس زندگی واقعیشون قضاوت میشه.
-اوهوم...

هری وایساد...منم دیگه جلو تر نرفتم...منظورشو از این حرفا نمیفهمیدم. چی میخواست بگه؟
هری:ما برای اینکه قضاوت نشیم بعضی وقتا مجبوریم کارایی انجام بدیم که نمیخوایم. و بالعکس...خیلی از کارایی که میخوایمو نمیتونیم انجام بدیم.
-هری سعی داری چی بگی؟

چهره ی جدّیش منو عجیب نگران میکرد.

هری:من احساستو نسبت به اون میدونم.
-کی؟!!؟!...!!
هری:خودت میدونی دارم راجع به کی حرف میزنم. شاید نباید این حرفارو بزنم ولی میدونم که اونم تو رو دوست داره
-هری میشه واضح حرف بزنی؟
هری:بریت! فقط گوش کن. من دارم سعی میکنم بهت بگم این آسون نیست. باید محکم و قوی باشی. این حرفام راجب الان نیست. الان مشکلی پیش نمیاد ولی در آینده ی دور ممکنه اتفاقایی بیفته که مسلما خوشحالت نمیکنه. فقط اینو بدون که اینا هیچکدوم تقصیر اون نیست. باشه؟
-من واقعا نمیفهمم...

با چشمای گیجم به چشماش نگاه میکردم سعی داشتم از چشماش بفهمم چی تو فکرشه.
ولی فقط با یه جفت چشم نگران مواجه شدم.
دستشو روی شونه م گذاشت و با یه لحن مهربون گفت:از پسش بر میاین. فقط باید صبور باشین.

لبخند کمرنگی زد و رفت...رفت و منو با کلی سوال تنها گذاشت!!! ذهنم کم درگیر بود حرفای هری هم بهش اضافه شد! داشت در مورد من و کی حرف میزد؟! زین؟! فک نمیکنم! آخه ما انقد ضایع رفتار نمیکنیم که بخوان بفهمن!! شایدم فهمیدن!! هیچکس غیر از زین نمیتونه باشه...چه مشکلی قراره پیش بیاد نمیفهمم.
خدای من خداااای من!... از استرس انگشتامو بهم فشار میدادم.
الان دیگه سرما تا عمق وجودم نفوذ کرده بود. صدایی مثل باز شدن در شنیدم سرمو اوردم بالا و دیدم زین تو بالکن اتاقش وایساده و یه سیگار تو دستشه...فک نمیکنم حرفای منو هریو شنیده باشه چون تازه اومده بیرون.
چند ثانیه گذشت و متوجه من شد.
سریع سیگارشو زمین انداخت و با کفشش خاموشش کرد...
هنوز گیج بودم. حتی یک درصد از حرفای هری رو هم نفهمیده بودم...تو تاریکی شب تنها چیزی که میتونستم ببینم لبخند کمرنگ زین بود که از فاصله ی دور حتی کمرنگ تر هم میشد
زین:چرا پیش بقیه نیستی؟
ذهنمو جمع و جور کردم و گفتم:سرم یکم درد میکرد اومدیم...اومدم بیرون یکم قدم بزنم.

زین اخماش رفت تو هم...بعد برگشت تو اتاق و در بالکن رو بست.
حدس زدم داره میاد پایین تو حیاط.
خیلی طول نکشید که از در شیشه ای پشت خونه دیدم زین از پله ها پایین اومد، از بین مهمونا رد شد و درو باز کرد.
با قدمای سریع ولی منظم اومد طرفم. یه ژاکت دستش بود.
زین:الان بهتری؟
-بهترم.
زین:اینو بپوش.
-نه مرسی هوا انقدم سرد نیست.
زین:داری میلرزی! نمیخوام استایلیستمون سرما بخوره.

ژاکتو گرفت طرفم. برای رعایت ادب ازش گرفتم و پوشیدمش. آستیناش بلند بود یکمم گشاد بود ولی نرم بود و البته خیلی هم گرمم کرد.
یه لبخند گنده زد!
ابروهامو بالا دادمو لبامو بهم فشار دادم. از گلوم صدایی شبیه"هوم؟" خارج کردم
زین:هیچی...بامزه شدی.

یکوچولو خندید و بعد درحالی که دستاش تو جیب شلوارش بود راه افتاد.

Glassy EyesМесто, где живут истории. Откройте их для себя