Chapter 10

330 61 3
                                    

لویی و نایل شاتای تکیشونو گرفته بودن؛ تا حالا تونسته بودم خودمو از دید زین پنهان کنم ولی حالا وقت شات های تکیش رسیده بود. لو آخرین ضربه های پد گریمو به صورت زین زد و کنار رفت. جلو تر رفتم و شروع کردم به مرتب کردن لباسش. درست مثل وقتی که مدلارو برای عکاسی آماده میکردم.
زین زیر لب گفت:ازم متنفر نباش
منم با صدای خیلی آروم جواب دادم:نیستم. از کاری که کردی متنفرم.
زین:قبول دارم حس بدی بهت دادم. اگر میخواستم ببوسمت میتونستم هر جای دیگه ای این کارو بکنم ولی اون لحظه فقط موبایلمو میخواستم.
-متوجه باش من از این ناراحت نیستم که چرا منو نبوسیدی!!!!!! من کی از تو خواستم منو ببوسی؟ از این به بعد برای رسیدن به وسایلت از روی من رد نشو! همین.
تونی:بریت بنظرم زیادی شبیه بچه دبستانی ها شده، دو تا دکمه ی بالای پیرهنشو باز کن باید جذاب تر از اینا بنظر بیاد

سر جام خشکم زد. بریت آروم باش! فراموش نکن که این فقط یه مدله.
انگشتای سردمو طرف دکمه های لباسش بردم کاملا روی کارم متمرکز بودم ولی اون داشت مستقیم تو چشام نگاه میکرد حسش میکردم. چرا قلب لعنتیم داره اینجوری میزنه.
زین با صدای آروم گفت:تو از من نمیخوای ببوسمت...ولی اگه قلبم بخواد...من مجبورم به حرف قلبم گوش کنم.

سرمو اوردم بالا و مثل یه آدم گیج که تازه از خواب پاشده نگاهش کردم.
یه لبخند مؤدبانه زد و سریع ادامه داد:ولی اگه بدونم بعدش انقد عصبانی میشی...قطعا به قلبم میگم خفه شه.

دوباره حس میکردم احساسات مختلف بهم حمله کردن. ترس، عشق...ترس، بخاطر اینکه میترسم عاشق بشم و عشقم به بن بست برسه...مثل دفعه ی قبل. و عشق بخاطر اینکه قسمت بزرگی از وجودم بی توجه به رفتارش، عاشق زینه.
چیزی نمیتونستم بگم سعی کردم با پایین انداختن سرم لبخند همراه با استرسمو پنهان کنم و به کارم مشغول شدم.
با هر زحمتی که بود لباسش فرم دلخواه تونیو به خودش گرفت و آقا اجازه دادن من برم.
نمیتونم حس خوبی که دارم رو انکار کنم. قلبم هنوز با سرعت دیوونه کننده ای میتپه و ناراحتی کل وجودمو فرا گرفت وقتی یادم افتاد تا یه مدت نامشخص نمیتونم ببینمش...
.
.
.
دو هفته ی ساکت دیگه هم گذشت. این زندگی طبیعی و البته ایده آل منه.
در کنار کارم تو شرکت، ارتباط خاصی با اطرافیانم ندارم.
فقط چند بار سلنا رو دیدم و تلفنی با باربارا صحبت کردم. البته یه بار هم به خانوادم تو ایران زنگ زدم، دلم براشون خیلی تنگ شده...خیلی زیاد؛ خوشحالم که حالشون خوبه و همین برام کافیه.
راستی! تور کیتی هم به زودی شروع میشه و میتونم نتیجه ی کارمو ببینم.
هوا سردتر شده و بیشتر بارون میباره.
این فضارو دوست دارم، فصل های سرد، فصل های مورد علاقه ی من هستن؛ میتونم با لباسای کاموایی آستین بلند کنار شومینه بشینم و رمان مورد علاقمو بخونم.
راستشو بخواین...این چند وقت همه چی خوب بوده فقط یکم دلم برای...برای زین تنگ شده.
میدونم این پسره حالت نرمال نداره؛ یه لحظه مثل یه جنتلمن واقعی رفتار میکنه و مؤدبه و لحظه ی بعد یه پسر مغروره که احساساتمو به بازی میگیره. شاید واقعا اینطور نباشه ولی به من چنین حسی میده. رابرتم همینطور بود ولی حداقل حالت دیگه ش قابل تحمل تر بود.
اون یا یه جنتلمن واقعی بود یا در حالت دیگه یه پسر شوخ و بانمک. حالتی که هیچ کس باورش نمیشد در رابرت وجود داشته باشه. فکر کردن به رابرت کار درستی نیست خودمم اینو میدونم ولی این مربوط به اخلاق بد من میشه. اخلاقی که باعث میشه قلبم بعد از رفتن آدما نه یک بار، بلکه چند بار بشکنه....
من عادت دارم خاطرات کسایی که از پیشم رفتن رو زیادی برای خودم مرور کنم و این واقعا آزار دهنده ست.
تو یک ماه گذشته من نسبتا زیاد با وان دایرکشن بودم. تو هتل، فرودگاه، برای گرفتن شات هاشون هم باهاشون رفتم و درضمن پاپاراتزیا کارشونو عالی انجام دادن -__-
دایرکشنرا هنوز متوجه نشدن من دیزاینر گروهم. امروز متوجه شدم کلی شایعه درمورد من و نایل ساختن و کلی ذهن خودشونو مشغول کردن. اگه میتونستم، حتما خیالشونو راحت میکردم که با پسراشون کاری ندارم! ولی میترسم حرفی بزنم. میترسم اوضاع بدتر از این شه.
بهرحال ترجیح میدم فعلا ساکت بمونم امیدوارم زودتر همه ی این سر و صداها بخوابه.
بهرحال ترجیح میدم فعلا ساکت بمونم امیدوارم زودتر همه ی این سر و صداها بخوابه.
صدای زنگ موبایلم باعث شد از دنیای افکارم بیرون بیام و برای پیدا کردن موبایلم به سمت آشپزخونه حرکت کنم.
-الو؟
:سلام کدبری!
-ببخشید...شما؟.........عه! هری تویی؟!!
:واااااااااااااااااااای خدااااااااای منننن!
-هری خوبی؟
هری:خدایااااااااااااااااااااااا
-داری منو میترسونی...چی شده؟ :/
هری:وااااااای واااااای وااااااااااااااااااااای! تو مگه طراح ما نیستی کدبری؟؟؟
-...چرا! :|
هری:ینی شماره ی مارو نداری؟؟؟؟؟؟؟
.
از جدیت صداش خندم گرفت و بعد فهمیدم این واقعا عجیب و مسخره ست! راست میگه! چرا تا حالا شماره هاشونو نگرفته بودم؟ :|
-شرمنده! اصن حواسم نبود...اگر وقت داری شماره هاتونو برام بفرست.
هری:نمیخواد. فردا ساعت شیش آقای هوران مهمونی گرفتن و شما هم دعوتین. فردا یادم بنداز شماره هارو بهت بدم. کدبریه بد -____-

واقعا خندم گرفته بود. در عین حال که جدی حرف میزد جمله هاش مثل یه پسر پنج ساله بود و همین باعث جذابیت بیشترش میشد.
خندمو کنترل کردم و گفتم:اطاعت میشه آقای استایلز!
هری:لباس خوشگلم نپوش اینجا غریبه زیاده. ما رو طراحمون حساسیم -____-
-اوه گاااد! بله چشم!

وقتی اینو گفت به فکر سر کردن چادر افتادم. قبل از اینکه خندم غیرقابل کنترل بشه خدافظی کردم و از خنده کف آشپزخونه ولو شدم. داشتم تصور میکردم اگه منو با چادر ببینن چه عکس العملی نشون میدن!
من حتی بلد نبودم چادر سرم کنم. آخرین باری که چادر سرم کردم یه دختر ده ساله بودم و با مامان بابام برای زیارت به مشهد رفته بودم. چیز زیادی یادم نمیاد...ولی حس قشنگ و آرامشی که از محیط میگرفتم رو خیلی خوب یادمه. دستام تو دست مامان و بابام بود؛ و خیالم راحت بود که هیچ کس نمیتونه کوچیک ترین آسیبی بهم برسونه. حس کردم یه دختر بچم که مامانشو میخواد راه گلوم بسته شد ولی اون بریتنی قوی درونم بهم میگفت لبخند بزن اونا هنوزم هستن. تو که تنها نیستی. ( همراه اول! :| )
×××××××××
بریتنیو با چادر تو صف نونوایی سنگکیه حاج مرتضی تجسم کنید! :))))) هار هار

Glassy EyesOnde histórias criam vida. Descubra agora