Chapter 20

251 38 3
                                    

پاپاراتزیا یه سری عکس از پسرا پخش کردن.
عکسا مال دو هفته ی پیشن، وقتی که داشتن از خونه ی سلی بیرون میرفتن.

عکس مساویه با شایعات جدید؛

همه میگن "نایل و هری و زین قراره از گروه خارج شن و دارن روی آلبوم جدیدشون با سلنا کار میکنن درحالی که لیام و لوییس قراره همچنان یه گروه بمونن"

خب این داستانیه که با دیدن عکسا به ذهنشون رسیده...تنها کاری که میتونن بکنن صحبت راجب زندگی دیگرانه.

مثل همیشه دو هفته ی بی سر و صدا رو پشت سر گذاشتم.
البته در ظاهر ساکت و آرومه.

…ذهنم به شدت مشغوله، هرچقدر بیشتر به حرفای هری و زین فکر میکنم گیج تر میشم و هیچ سوالی هم نباید بپرسم.

از همه بد تر اون کابوس های دیوونه کنندن.
موضوع اصلی همشون جدا شدن منو زینه. فقط تو محیطای مختلف اتفاق میفته.
همیشه همون دو نفر زین رو میبرن، و اون مرد گنده منو دور میکنه.

تصمیم گرفتم برای اینکه ذهنم از این فکرا دور بشه برم خرید.

یه لباس مناسب برای هوای پاییزی و سرد لندن انتخاب کردم.
این موقع از روز، خیابونا واقعا شلوغن و من نمیخوام بین دست و پای مردم له بشم، پس به کریس زنگ زدم.

کریس بادیگارد قدیمی منه.
اوایل از جیغ و داد مردم واقعا میترسیدم حتی وقتی با رابرت بیرون میرفتم هم نمیتونستم فشار مردم رو تحمل کنم و چند بار گریه م گرفت.
بخاطر همین مجبور شدم کریسو استخدام کنم

ولی بیرون رفتن با یه مرد گنده که مدام دستاشو جلوت نگه میداره و دیدتو سد میکنه واقعا جالب نیست.
پس فقط وقتایی که مجبورم ازش میخوام تا باهام بیاد.

           ×         ×         ×           


کریس به سرعت از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد.
نمیشه انکار کرد…حضور کریس فقط باعث جلب توجه بیشتر میشه!
وارد پاساژ شدیم و راهپیمایی شروع شد.
به همراه گروه بزرگی از مردم که همه در حال جیغ زدن بودن به سمت مغازه ی کیف و کفش فروشی رفتیم.

بعد از این که حسابی خرید کردم با کلی استرس از مغازه بیرون رفتم و دوباره مردم به طرفم هجوم اوردن.
با نصف بیشترشون عکس گرفتم.
یه پسر کوچولو که به نظر پنج-شیش ساله میومد، اومد طرفم و گفت "الکسا تو یه خون آشام خوشگلی. میشه دندوناتو بهم نشون بدی؟"
زانو زدم تا باهاش هم قد بشم.

-تو از خون آشاما نمیترسی؟

"معلومه که نه!" سرشو بالا گرفت و دستشو به کمرش زد

"تو یه پسر شجاعی!"
گفتم و لپ کوچولوشو آروم لمس کردم.

آروم خودشو تو بغلم انداخت و دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرد
"میشه من بچه ی تو و جان باشم؟"
اینو با یه بغض تو صداش گفت.
جان، اسم پسری بود که رابرت نقششو بازی میکرد.
از این که این پسر کوچولو انقد فیلمو باور کرده لبخندی روی لبام نشست.
همون موقع کریس پسرو ازم دور کرد و باعث شد اشکش در بیاد.
-هی کریس آروم!

"خانم میسن قرار نیست غریبه ها بهتون نزدیک بشن" کریس با یه صدای جدی گفت

-اون فقط یه بچه ست نیازی نیست انقد باهاش خشن باشی.

خواستم برم سمت پسر کوچولو که کریس بازومو گرفت و مانع این کار شد

"درسته فقط یه بچه ست ولی وظیفه ی من مراقبت از شماست." اینو گفت و منو به سمت در خروجی پاساژ هدایت کرد. از بین مردم رد شدیم و به خیابون رسیدیم.
فلش دوربینا همیشه باعث میشن سرم گیج بره. به بازوی کریس آویزون شده بودم و سعی میکردم آروم به سمت ماشین برم.

رسیدم خونه و رفتم سراغ موبایلم.
تصمیم گرفتم بعد از یه مدت طولانی یه سر به توییتر و اینستام بزنم.
به محض اینکه وارد پیجم شدم متوجه شدم نایل، لویی، زین و النور منو فالو کردن. فالو بک دادم و چیز بعدی که نظرمو جلب کرد کامنتایی بود که برام گذاشته بودن.
یه دسته بودن که فقط هیت فرستاده بودن و گفته بودن از پسراشون فاصله بگیرم! :|
و دسته ی دوم کسایی بودن که میگفتن از اینکه من با نایلم خوشحالن! :|||
واقعا دلم میخواست توییت بزنم و بگم من و نایل با هم نیستیم. بلاخره باید میفهمیدن! تا کی میخوان وقتشونو تو پیج من بگذرونن و بهم فوش بدن؟
با این فکرا خندم گرفت.
رفتم تو قسمت مسیجا و شروع کردم به چت کردن با سلی که متوجه شدم نایل یه توییت جدید زده. چکش کردم:

تمومش کنید! انقد به خواهر کوچولوی من هیت نفرستین.
اون عالیه فقط باید بشناسینش! :)
××××
:| سلام! درود! این خیلی چرته! واقعا! :|

Glassy EyesWo Geschichten leben. Entdecke jetzt