Chapter 17

292 53 3
                                    

برگشتم طرف ماشین و متوجه شدم اون اصلا از ماشین پیاده نشده… مثل یه فرشته ی کوچولو خوابیده بود.
رفتم کنار شیشه ی ماشین وایسادم.
پلکاش بسته بود؛ مژه های بلندش، روی گونه هاش -که از سرما قرمز شده بودن- سایه انداخته بود.
غرق تماشای صورت معصومش شده بودم و زمان کاملا از دستم در رفته بود.
باد سردی وزید و باعث شد از عالم خیال بیرون بیام.
با انگشتام آروم به شیشه زدم؛ این تنها راه برای بیدار کردنش بود.
اخم کرد و بعد آروم آروم چشماشو باز کرد. سرشو به طرف من چرخوند، وقتی منو دید یه لبخند خوشگل زد.
بهش علامت دادم بیاد پایین.

×   ×   ×

همینطور که فنجونای پلاستیکیِ قهوه تو دستمون بود، به سمت ماشین، کوچیک و آهسته قدم برمیداشتیم.
ستاره ها از هر وقت دیگه ای درخشان تر بودن.
داشتم از هر لحظه ای که اون کنارم بود لذت میبردم، صدام کرد "زین؟"
سرمو برگردوندم طرفش "بله؟"

به رو برو خیره شده بود
"یه چیزایی هست که منو گیج میکنه…" آروم و شمرده گفت.

زین "و اونا چی ان؟" پرسیدم… و امیدوار بودم منظورش حرفای اون شب هری نباشه، بخاطر اون حرفا از دستش واقعا دلخور شده بودم…

*فلش بک*
[داستان از دید راوی]

زین خیلی عصبانی وارد پذیرایی شد و گفت:این هریه لعنتی کجاست؟

لویی:هی داداش آروم باش!…اون حمومه…چیزی شده؟

زین دستشو خیلی عصبی توی موهای بلندش کشید، دهنشو باز کرد تا ماجرا رو برای لویی تعریف کنه که هری با موهای خیس و یه حوله ی سفید دور کمرش از حموم بیرون اومد. خیلی زود متوجه نگاه عصبانی زین شد برای همین سعی کرد قبل از این که دعوایی بشه از اونجا فاصله بگیره، ولی زین شونه شو گرفت.

زین تو چشمای سبزش نگاه کرد و با جدیت تمام پرسید:چرا…چرا لعنتی؟ چرا اون حرفارو بهش گفتی؟

هری با خون سردی تمام جواب داد:چون حق داره بدونه.

زین:نه! فعلا نباید چیزی بدونه! تو با این کارت فقط ذهنشو درگیر کردی! اون لعنتیا فعلا باهامون کاری ندارن تو فقط با این کارات حساسشون میکنی!


لویی از سالن خارج شد تا مزاحمتی برای حرف زدنشون ایجاد نکنه

هری قیافشو تو هم کشید (مث وقتی که بوی بد حس میکنید :دی) و گفت:زین لطفا خفه شو! خودتم میدونی اونا حساسن! نیازی نیست من حساسشون کنم! چه بخوای چه نخوای اگر حس کنن داری کاری، غیر از چیزی که باید، انجام میدی حسابی گوشتو میپیچونن! و این وسط اون بریتنیه که صدمه میبینه!

زین:من همه ی اینارو میدونم. تو یه وقت مناسب میخواستم همه چیو براش توضیح بدم ولی تو همه چیو خراب کردی!

هری:وقت مناسب از نظر تو کِیه؟ وقتی که قلب دختره شکست؟ وقتی مجبورت کردن مثل یه آشغال مچاله ش کنی و پرتش کنی یه گوشه؟ هه…بریتم برات بی ارزش میشه…مثل قبلیا…

همون لحظه بود که زین یه مشت خوابوند تو صورت هری و باعث شد روی زمین بیفته.
زین شمرده و واضح گفت:حواست.باشه.درموردش.چجوری.حرف.میزنی

و خیلی سریع اونجا رو ترک کرد.
هری با پشت دست لب خونیشو پاک کرد و بلند شد

*پایان فلش بک*
[داستان -همچنان- از نگاه زین]

بریت:اون روز…روزِ مهمونی…… هری با من صحبت کرد.

آهی کشیدم. میدونستم داریم به سمت چه موضوعی پیش میریم، موضوعی که نمیخواستم فعلا ازش خبردار بشه

بریت ادامه داد:و میدونم که تو خبر داری هری چیا بهم گفته.

سریع گفتم:من دقیق نمیدونم، فقط میتونم حدس بزنم.

سعی کردم نشون بدم بی خبرم ولی موفق نشدم.

گفت:من مطمئنم که میدونی لازم نیست پنهانش کنی.

-..…میدونم…

سرمو پایین انداختم.

بریت:میشه…میشه لطفا برام توضیح بدی؟ حرفای هری به هیچ وجه واضح نبودن… مشخص بود که میخواست کمک کنه ولی… ولی بد تر گیجم کرد! حرفاش منو نگران میکنه…

زیر لب گفتم"اتفاقی که نباید میفتاد، افتاد"

برگشتم به سمتش، گفتم:ممکنه حرفای هریو فراموش کنی؟ لطفا.

بریت:نه، زین! لطفا توضیح بده! من باید بدونم اطرافم داره چه اتفاقی میفته

-اصلا نیازی نداره بدونی این فقط ذهنتو درگیر میکنه، باور کن چیز مهمی نیست!

سریع گفت:ولی این داره منو اذیت میکنه! هری چی میگفت؟ کسی داره ما رو کنترل میکنه؟

سرشو با دقت به اطراف چرخوند تا ببینه کسی اطرافمون هست یا نه. میتونستم ترسو توی چشمای عسلیش ببینم.
چونه شو گرفتم و سرشو به سمت خودم برگردوندم.
سرمو خم کردم تا هم قد بشیم و بتونم مستقیم توی چشماش نگاه کنم، به آرومی گفتم:بریتنی، لازم نیست از چیزی یا کسی بترسی…من اینجام.

یکی از عادتای بدش اینه که معمولا تو چشمام نگاه نمیکنه، و این فقط درک کردن احساساتشو برام سخت تر میکنه.
دوباره صورتشو تو دستام گرفتم و مجبورش کردم نگام کنه

-به من نگاه کن. من بهت قول میدم.
اجازه نمیدم کسی به تو، به ما آسیبی بزنه…به من اعتماد داری؟

آروم سرشو به نشونه ی رضایت تکون داد.

-پس باورم کن. ما در امانیم.

مطمعنا از "ما" منظورم چیزی غیر از "من و اون" بود. منظورم از "ما" رابطه ای بود که داشت ذره ذره بینمون شکل میگرفت، مطمئنم خودشم اینو حس میکنه.

Glassy EyesWhere stories live. Discover now