Chapter 7

361 64 9
                                    

[داستان از نگاه زین]
.
.
.
سوالای زیادی تو ذهنم دارم که هنوز براشون جوابی پیدا نکردم...
اولین و بزرگترینش اینه که نایل چه حسی به بریتنی داره...باید اعتراف کنم با این که میدونم بودن با بریت برام غیر ممکنه ولی قبول کردن اینکه نایلم بریتو دوست داره برام سخته...
دومین سوال اینه که حس بریتنی به من چیه...واقعا مرموز رفتار میکنه...منو گیج میکنه...نمیتونم بفهمم حس اصلیش چیه...انگار بین یه طوفان بزرگ از احساسات مختلف گیر کردم.
احساس خشم، ترس، عشق، حسادت، تنفر...
خیلی مسخره ست که دلم براش تنگ شده چون فقط حدودا دو هفته ست که میشناسمش...
-تا کی میخوام مثل روانیا با خودم حرف بزنم! خب پاشو یکاری بکن دیگه!

لباسامو عوض کردم و از خونه زدم بیرون...شاید این احمقانه باشه ولی میخوام ببینمش.

[داستان از نگاه بریتنی]
حرفایی که سلنا امروز صبح بهم زد رو مدام برای خودم تکرار میکردم...حق با اونه. فعلا وقت نگرانی نیست فقط باید خودمو بسپارم دست سرنوشت و اجازه بدم یکم زندگی بهم راهو نشون بده...بلاخره جوابو پیدا میکنم.
برای خواب آماده شده بودم. با یه شلوارک کوتاه و یه پیرهن دکمه دار گشاد، درحالی که فنجون چاییمو دستم گرفته بودم، به سمت پله ها رفتم که یکی در زد! ساعت یازده و نیمه!
رفتم سمت در و آروم بازش کردم...
تمام چیزی که میتونستم ببینم این بود:
دو تا پا...یه تی شرت مشکی...و یه دسته گل بزرگ...یارو صورت نداشت!
ینی جلو صورتش گل بود! (:/)
-اهم.........................................................سلام!

مردِ بدونِ صورت گل رو جلو تر اورد و گفت:اینا مال توعه.
من گل و گرفتم و صورت یارو تازه معلوم شد!
-عه! یارو تویی؟

دستمو کوبوندم تو دهنم!
-منظورم اینه که زین تویی؟

زین سرشو انداخت پایین و یه خنده ی کوچولو کرد.
لبشو گاز گرفت و سرشو اورد بالا. ابروهاشو داد بالا و گفت:ببخشید وقت بدی اومدم.
-نه نه اصلا...بیا تو

از جلوی در رفتم کنار تا بیاد تو.
برای زین یه فنجون قهوه اوردم.
دو تایی نشستیم رو کاناپه...اول خیلی ساکت بود....و این سکوت انقد طولانی شد که تصمیم گرفتم خودم بشکنمش
-راستی...مناسبت این گلا چیه؟
زین:یجورایی...برای عذرخواهیه
-عذرخواهی؟
زین:آره...اون روز وقتی برگشتی هتل شاید متوجه نشدی ولی منم...خب منم نگران شده بودم...یکم بد رفتار کردم فک کنم رفتارمو بد برداشت کردی........منو میبخشی؟
-من اصلا ناراحت نبودم که بخوام ببخشمت زین.
زین:راستش یه عذرخواهی دیگه هم هست...اون شب ترسوندمت...دم خونه
-آهان!

خندیدم و ادامه دادم:نه مشکلی نیست. بیخیال چه اهمیتی داره؟

نمیخواستم حرف بزنه :| نمیخواستم اون لحظه بحث ادامه پیدا کنه فقط میخواستم موضوع بحثو به یه سمت بی خطر هدایت کنم و تنها چیزی که تونستم بگم این بود:نظرت چیه فیلم ببینیم؟
زین:خسته نیستی؟

دروغ گفتم:نه!
زین با یه لبخند بزرگ گفت:باشه!
رفتم طرف کشوی سی دیام. اوه این فیلمه که ترسناکه عرررر این هیچی...اینم زیادی رومانتیکه استغفرلله...این خوبه ولی زیادی بی حسه...هیچ هیجانی نداره...بیخی بابا همین خوبه.
سی دیو گذاشتم و تی ویو روشن کردم. سریع یه ظرف پاپ کورن درست کردم و رفتم کنار زین رو کاناپه نشستم.
فاصلمون کم بود...قلبم داشت میومد تو دهنم.
ظرف پاپ کورنو گرفته بودم تو دستم و مثل گاو میخوردم.
هر دفه که دستشو میاورد سمت ظرف من بندری میرفتم آخر سر تصمیم گفتم ظرفو بذارم بینمون تا فاصلمونم یکم بیشتر بشه.
عاخه بریت؟ دختر قشنگم؟ اینم پیشنهاد بود؟ آره؟؟؟؟ نصفه شبی به زیننننن میگی بمونه پیشت فیلم ببینید؟ ماماااااانیییی بیا اینو ببر از خونم بیروووون الانه که دخترت بمیره.
وسطای فیلم بود که زین و خم شد طرفم!
هرچقد جلو میومد منم به عقب خم میشدم
الان من رو مبل خوابیدم و اون دستاش دو طرف سرم رو دسته ی مبله
جییییغ ماماااااان بیاااااااا
داشتم با ترس تو چشمای کاراملیش نگاه میکردم. از درون داشتم تجزیه میشدم.
یجوری تو چشام نگاه میکرد انگار منتظر یه جوابه...

[داستان از نگاه زین]
داشتیم فیلم میدیدیم که حس کردم بریت خیلی مؤذبه. شاید بهتره برم.
ساعت چنده...اه موبایلم کدوم گوریه...سریع جیبامو چک کردم ولی نبود.
با گوشه ی چشمم کنار مبلو دیدم اونجا یه میز بود که موبایلمو روش گذاشته بودم.
خم شدم تا برش دارم ولی خیلی دور بود.
بریت متوجهم شد و سرشو برگردوند.
وقتی...وقتی تو چشمام نگاه کرد ضربان قلبم بالا رفت...نمیتونستم خودمو متوقف کنم...با تمام وجودم میخواستم بهش بفهمونم که میخوامش...میخواستم احساسمو بدونه واسم مهم نبود عکس العملش چیه، حتی اگه عصبانی میشد برام مهم نبود. تو اون لحظه، تنها چیزی که میخواستم بریتنی بود.
بنظر میرسید ترسیده...دستامو گذاشتم دو طرف سرش...انگار چشماش باهام حرف میزد، چرا تو چشمات چیزی غیر از ترس نمیبینم؟ چرا تو چشمات هیچ عشقی نمیبینم؟...
زین احمق تو داری چه غلطی میکنی؟!
یادت رفته که تو نمیتونی با بریت باشی؟ تو نمیتونی باهاش باشی تو اجازه ی اینکارو نداری اینو بفهم.
به خودم اومدم و به سرعت صورتمو از صورتش دور کردم.

[داستان از نگاه بریتنی]
الان من باید چیکار کنم؟ باید چی بگم؟ ترسیده بودم و کاملا هنگ بودم...عطرش مشاممو پر کرده بود. منتظر بودم مثل فیلما یه حرکت بره که دستشو برد طرف میز کوچیک کنار مبل و موبایلشو برداشت. بعدم از روم بلند شد و به حالت اول برگشت.
زین:موبایلمو میخواستم دستم نمیرسید!
××××××××××××××××××××××
بنظر خودم این قسمت خیلی رو مخ بوووود! جایسعمنیساححنابنزردچ =|
زین باید میبوسیدش :دی
اگر خوشتون اومده رای و کامنت یادتون نره :) xx

Glassy EyesWhere stories live. Discover now