طبق معمول بعد داشت یک سکس طولانی مشغول کشیدن سیگار مورد علاقش بود در نیم باز بالکن بهش چشم اندازی زیبا از طلوع خورشید رو میداد و همین باعث میشد بدون توجه به سرمایی که کل اتاق و تن خیس یخ کردش رو فرا گرفته سمت بالکن اتاقش بره
میتونست به طور واضحی خورشیدی که خبر از یک روز نفرین شده دیگه رو بهش میداد رو ببینه گاهی افکار های ترسناکی به ذهنش میومد مثلا به این فکر میکرد که اگر درحال کشیدن اخرین نفس هاش باشه و اون طلوع رو ببینه چه حسی داره اگه از اون بالکن بزرگ به سمت پایین سقوط می کرد باز هم اون اسمون ابی و هوای یخ زدش زیبا بود؟
اینا بخشی از رویاهاش بودن و تلخ و تیره بنظر می رسید که یک نفر پایان رویاهاش رو با مرگش رنگ آمیزی کنه.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و بعد از انداختنش داخل گلدونی که خیلی وقت بود که تبدیل شده بود به مقبره گل زیباش از بالکن خارج شد.
تن خستش رو روی تخت بزرگ کرم رنگ انداخت و چشماش رو بست ولی برخلاف انتظارش تصویر های خاکستری کودکیش این بار سراغش نیومد به جاش دوتا تیله مشکی براق رو دید
چشمایی زیبا و غرق در زندگی همون لحظه بود که دوباره افکار های عجیب به سراغش اومدن مثل این که اگه اون تیله های پر از کهکشان خاموش بشن چه حسی داره یا اگه بتونه اون چشمارو مثل جواهری گرانبها پیش خودش داشته باشه
یا حتی ترسناک ترین فکر اون چشم ها موقع جون دادن صاحبشون چه شکلی میشن؟
اگه ازش می پرسیدن کدوم گزینه براش جذاب تره قطعا گزینه آخر رو انتخاب می کرد ولی این همه بخشی از تفکرات سیاه زندگیش بودن پس سعی کرد نسبت بهشون بی توجه باشه
و در اخر با ذهن پر سروصدای همیشگیش به خواب رفت
این درحالی بود که در گوشه ای دیگه پسرک نقاشی وجود داشت که با کلی غر غر و ناراحتی بخاطر صبح زود بیدار شدن در حال دوش گرفتن و رفتن به فرودگاه بود
پسر با سر دردی که حاصل از زیادهروی دیشبش در نوشیدن بود سمت فرودگاه حرکت کرد
و خب چندان طول نکشید که بهترین دوست و به عبارتی تنها فرد باارزش زندگیش رو دید فردی که نه قضاوتش می کرد و نه هیچوقت ترکش کرد از یک جا به بعد بخاطر شرایطی که خودش باعثش بود از همه دیگه جدا شدن ولی پارک جیمین همون فاصله رو هم براش بی معنی کرده بود
پسر مو بلوند با قدم هایی سریع سمتش اومد و محکم درآغوشش گرفت به طوری که جونگکوک احساس میکرد با کمی دیگه از فشرده شدن توسط اون جسه کوچیک باید با زندگی نه چندان زیباش خداحافظی کنه پس با مشت هایی کوچیک روی اون شونه های ظریف طلب نجات کرد
و جیمین که چندان هم راضی نبود بلاخره حاضر شد اون بدن بیچاره رو رها کنه البته نه به طور کامل
هنوز دست های جیمین دور کمر باریک پسر بود و می شد گفت برای افرادی که داخل اون فرودگاه شلوغ بودن فضایی عاشقانه ساخته بود ولی نه برای خودش مهم بود و نه نقاش بدنام کشور ،لبخندی بزرگ به پسر زد
دلم برات تنگ شده بود عوضی_
من هم همینطور بچ کوچولو+
شاید این فحش های یکم توهین آمیز بنظر میومدن ولی خب اون ها بخشی از صمیمیت رابطشون بود که جونگکوک عاشقش بود
جیمین که بلاخره از اون پوزیشن خسته شده بود این بار دست پسر کوچیک تر رو گرفت همونطور که قدم بر میداشتن گفت:
چرا بهم زودتر نگفتی که قراره بیای کره_
ترجیح می دادم بیام اینجا و سوپرایزت کنم ولی خب تو طبق معمول درحال رفتن به سفر های کاری تخمیت بودی+
هیچوقت نفهمیدم چرا از شغلم بدت میاد_
با حرفش نیشخندی روی لبای جونگکوک اومد
چون واقعا مزخرفه ،اخه چرا نوه پارک ها اون هم وقتی اون همه ثروت داره باید بشه دستیار یه احمقی که انگار از قطب شمال اوردنش از بس یخی و رو اعصابه+
جیمین هم مثل خودش با نگاهی تمسخر آمیز نگاهش کرد
پس تو بهم بگو جئون جونگکوک کدوم احمقی وقتی میتونه داخل عمارت چند هزار متری پدرش پا رو پا بندازه و هروز آب پرتقالش رو بخوره و از وزیر بودن پدرش نهایت استفاده رو ببره به جاش میشه یک نقاش فراری که هر روز خدا درگیر یکی از حاشیه های زندگیشه؟_
حرف هردوی اون ها منطقی بود و هردو دیگه جوابی نداشتن اما خب حرفای جیمین کمی برای پسرک نویسنده سنگین بود
این که خانواده ای که هیچوقت براش خانواده نبودن رو به یاد بیاره سنگین بود و همین باعث گرفته شدن اون چهره همیشه بیخیال پسر شد و جیمین خیلی خوب اون نگاه تار شده رو میشناخت و خودشو بابت تند رفتنش لعنت کرد
هی کوک منظور بدی نداشتم متاسفم اگه تند رفتم_
و بعد هم به ارومی شونه پسر رو فشورد ولی مثل همیشه پسر نگاهی بی تفاوت نمایشی انداخت
حرفات درست بود ولی دیگه اونا برام اهمیتی ندارن پس این قیافه رو به خودت نگیر چون شبیه موچی های له شده شدی+
و بعد هم شروع به دویدن داخل جمعیت کرد چون پسر بلوند درحال جیغ کشیدن و در تلاش برای کتک زدنش بود
نگاهای خیره مردم رو هردو میتونستند حس کنن و بی اهمیت ادامه میدادن و جونگکوک خنده هایی بلند سر میداد و شاید جیمین تظاهر به عصبانی بودن میکرد ولی با ارزش ترین چیز براش لبخند و خنده هایی بود که پسرک نقاشش می زد کسی که براش معنای با ارزش ترین چیز رو داشت
یعنی« خانواده»____________________________________________
تو از اول هم شبیه قاتل خنده هام بنظر می رسیدی و من اون جنون رو حس میکردم ولی هیچوقت نفهمیدم که تو مجنون تر بودی یا منی که دلم رو به مرگم باخته بودم
J.K
____________________________________________
YOU ARE READING
silent eyes/KOOKV/VKOOK
Fanfictionکیم تهیونگ ملقب به ویکتور نویسنده ای مشهور که بعد استفعا دادن طراحش تصمیم میگیره از پر حاشیه ترین نقاش کره کمک بخواد ولی اون همکاری فقط شروعی برای نشون دادن تاریکی های خفه شدشون بود.... بخشی از داستان 👇🏻👇🏻👇🏻 ''سخت ترین نقطه انتخاب زمان شروع ،...