به خونه نسبتاً کوچیک جیمین که بعد چهارسال هنوز هم مثل سابق بود نگاه کرد و منتظر موند تا پسرک بلوند کلید واحدش رو پیدا کنه
جیمین بعد از چندین دقیقه تلاش طولانی بلاخره کلید واحد که ازش آویزی به شکل موچی آویزون بود رو در اورد.
طوری با لبخند به کلید خیره بود که انگار لاتاری برده و بعد چرخوندش دور انگشتش بلاخره تصمیم گرفته جشن پیروزی احمقانه اش رو پایان بده و در کرم رنگ رو برای نقاش کلافه باز کرد.
با ورود جونگکوک به خونه به طور واضحی میتونست بوی عودی که مشخص بود به تازگی روشن شده رو حس کنه
متعجب ابرویی بالا انداخت و سمت جیمین برگشت_کسی اینجا بوده؟
پسرک بلوند که مشغول دراوردن کفش هاش بود بی حواس پاسخ داد:
+نه....چطور؟
_خونت به عنوان کسی که یک هفته نبوده زیادی تمیزه تازه بوی عودی که میاد مشخصه مال قبلا نیست
با حرفای پسر جیمین هول زده لبخندی فیک به لب اورد و همونطور که نهایت تلاش می کرد تا مستقیم به چشمای منتظر پسر نگاه نکنه جواب داد:
+تازگی ها یکی از همسایه ها صمیمی شد به همین دلیل بهش گفتم تو نبودم بیاد اینجا سر بزنه اخه میدونی این چندوقته دزد زیاد شده
و بعد هم سمت اتاقش پا تند کرد ،حتی خودش هم به خوبی آگاه بود که تک تک حرف هاش چرت و پرته
اون داخل روابط اجتماعی افتضاح بود و طی این شیش سال زندگی داخل آپارتمانش حتی در حد سلام هم با کسی ارتباط نگرفته بود و جونگکوک این رو بهتر از همه می دونست.بعد عوض کردن لباس هاش نفسی عمیق کشید چون به خوبی خبر داشت تا یکم دیگه قراره چه بحثی رو با جونگکوک داشته باشه
با دیدن پسرک نقاش که روی یکی از مبل ها دست به سینه نشسته، نفس عمیق دیگه ای کشید و روی مبلی که با فاصله از جایی که کوک بود نشست
جونگکوک لبخندی تمسخرآمیز زد و با نگاهی که قابلیت سوراخ کرد هر شیء رو داشت به پسرک بلوند خیره موند
_خب چیم برام از همسایه عزیزت بیشتر بگو
لحنش اروم و خونسرد می رسید چیزی که از دید بقیه شاید یک وضعیت سفید و آرامش رو نشون می داد ولی جیمین به خوبی میدونست اون آرامش چندان طولانی نیست
+ب_برات توضیح میدم کوک
و همین حرف کافی بود برای به پایان رسیدن آرامش ظاهری نقاش و شروع فریاد های بلندش
_چی رو میخوای توضیح بدی جیمین؟ چی داری که بگی؟ همه حرفایی که برات زدم انقدر مسخره بود که الان اینطوری جلوم وایسادی و میخوای چرت و پرت تحویلم بدی؟
+احساسات من چرت و پرت نیست...
جواب جیمین آروم بود ولی اندازه صدای ناقوس کلیسا برای جونگکوک بلند بود
_احساسات؟ احساساتی که به یک مرد لعنتی داری که هروز داره با دروغ های رنگارنگش فقط ازت سواستفاده میکنه
جیمین با چشم های اشک آلود به پسر که بخاطر خشم و فریاد هاش سرخ شده بود نگاه کرد و این بار بلند تر گفت:
+من عاشقشم کوک...اون آدم بدی نیست دوستم داره مطمعنم داره
جونگکوک خنده ای عصبی کرد و با قدم های بلند سمت پسرک لرزون رفت و دستش رو روی قلب پسر گذاشت
_شاید اینجا یه قلب احمق باشه که برای اون حرومزاده هرکاری میکنه ولی اینو بفهم پارک جیمین اون مین یونگی لعنتی که بخاطرش این طوری خودت رو پایین آوردی حتی حاضر نیست بخاطرت زنش رو طلاق بده
اشک های جیمین بدون اینکه حتی بخواد به خودش زحمتی بده از چشماش سرازیر می شدن ،داخل چشماش درد بود ،خستگی بود، غم و ناامیدی بود اما ذره ای پشیمونی وجود نداشت.
+دست من نیست اون....اون شده تمام زندگیم کوک چطور ازش بگذرم وقتی می دونم نفسم بنده به نفساش تو درکم نمیکنی کوک چون عاشق نیستی
با حرف هایی که شنید دیگه حتی تلاشی برای ادامه دادن بحثی که این چندسال همیشه باعث آشفتگی خودش و جیمین بود نکرد
با نگاهی خالی به جیمین که سرشو پایین انداخته بود و گریه می کرد نیم نگاهی انداخت و بدون زدن حرفی اونجا رو ترک کرد.
با رسیدن به هتل از تاکسی پیاده شد و در تلاش بود که برای کمی هم که شده ذهن مغشوشش رو آروم کنه هرچند که فایده ای نداشت و هر لحظه بیشتر احساس سردرد می کرد.بعد تحویل گرفتن کارتش سمت آسانسور رفت و منتظر باز شدنش موند اما خب انگار اون شب قرار نبود هیچ چیزی طبق انتظار جونگکوک پیش بره شاید به همین دلیل بود که الان داشت کیم تهیونگ رو دوباره داخل اون هتل می دید
_نمیخواید سوار شید جونگکوک شی؟
همین حرف کافی بود تا بلاخره پسر نقاش از ایستادن به عنوان یک مجسمه نمایشی دست برداره و وارد اتاقک کوچیک بشه با بسته شدن درب های آسانسور پاسخ مرد نویسنده رو داد
_متاسفم لحظه ای حواسم پرت شد
تهیونگ نگاهی کوتاه به پسر آشفته کنارش انداخت و کوتاه پاسخ داد:
+مشکلی نیست
بعد به پایان رسیدن مکالمه کوتاهشون سکوتی اتاقک رو دربر گرفت و این به جونگکوک فرصتی می داد تا برخلاف موسیقی مزخرفی که پخش می شد بتونه کمی با عطر خنک مرد که کل آسانسور رو فرا گرفته بود آروم بشه
_همیشه به اینجا میاید؟
خود جونگکوک هم درک نمی کرد چرا همچنین حرفی رو زده دلیل اینکه سعی در شروع مکالمه جدید داشت به این خاطر بود که دوباره داشت مورد هجوم افکارات درداورش میوفتاد و تنها راه فرارش رو مرد کنارش دید
+آره
هرچند که شاید اون قدر هم گزینه مناسبی رو برای فرار انتخاب نکرده بود چون با جواب مرد رسما می تونست بی میلی و سردی که نویسنده داشت رو حس کنه
پس این بار دیگه تلاشی برای صحبت با مرد بی حس کنارش نکرد و بعد رسیدن به طبقه مورد نظرش با خداحافظی کوتاهی رفت____________________________________________
گاهی آرزو میکنم هیچوقت احساساتی که برام جز حماقت هیچی نبودن رو درک نمی کردم ولی الان شبیه یکی از همون احمق ها درحال پرستیدن تک تک احساساتیم که تو با قلم مشکی روی دفتر زندگیم نوشتیشون
J.K
____________________________________________
YOU ARE READING
silent eyes/KOOKV/VKOOK
Fanfictionکیم تهیونگ ملقب به ویکتور نویسنده ای مشهور که بعد استفعا دادن طراحش تصمیم میگیره از پر حاشیه ترین نقاش کره کمک بخواد ولی اون همکاری فقط شروعی برای نشون دادن تاریکی های خفه شدشون بود.... بخشی از داستان 👇🏻👇🏻👇🏻 ''سخت ترین نقطه انتخاب زمان شروع ،...