𝙿𝚊𝚛𝚝1

158 14 3
                                    

بدنش رو کش و قوسی داد و چند بار از روی عادت لباش رو غنچه کرد و هوای داخل دهنش رو با صدا میک زد . با حس درد کنار لبش خماش رو در هم کشید و چشمای پف کردشو باز کرد .
با یه نگاه کلی به وضعیت اتاق میتونست حدس بزنه دوباره چه اتفاقی افتاده . عروسک جوجه ای پاره شدش رو از روی زمین برداشت و با ناراحتی به رد خون کنار نوکش نگاه کرد .
+ بازم کوکی نتونست خودشو نجات بده نه ؟
با سکوت عروسک زخم لبش رو زبون زد و از دردش اخماش رو تو هم کشید .
+ باید باهاش حرف بزنم ؟ خب ... صدامو میشنوی کوکی ؟ وقتی تو میای نباید اپا ببینتت ... اون همینجوریش از من بدش میاد ....
بغض رو قورت داد و معصومانه به چشمای مشکی عروسکش زل زد .
+ میفهمی کوکی ؟؟؟ قایم شو ...
با بدنی کوفته از جاش بلند شد و با پشت استیناش اشکاش رو پاک کرد . عروسکش رو توی تشت انداخت و با باز کردن شیر اجازه داد تا کامل خیس بشه .  کوکی حساس بود و میدونست نباید از عروسک کثیف استفاده کنه .
+ نگاه کن اخه .‌‌.. دودو رو چرا خونی کردی ؟ هزار بار بهت نگفتم وقتی میخوای خودتو قایم کنی با چسبوندن سرت به دودو و بستن چشمات قایم نمیشی ؟؟؟ باشه ! میدونم اپا زدتت ... میدونم ناراحتی ... ولی فقط داری کار منو زیاد میکنی .
کوکی ی درونش مثل همیشه قهر کرده بود ؟ دستش رو روی قفسه ی سینش کشید . ظاهرا این بار پدرش با خشم بیشتری به بدنش حمله کرده بود ...
+ کوکی ... عزیزم ... میدونم ناراحتی ... ولی فعلا نمیتونم اجازه بدم اینجا باشی ... خونه کثیفه ... دودو هم همین طور ... منم ... خب قطعا احتیاج دارم یکم به سر و وضعم برسم ...
توی ایینه ی شکسته ی حموم با اخم به خودش نگاه کرد .
+ خدای من ... چقدر گریه کردی که چشمام اینقد پف کرده ؟ 
دستش رو زیر چشمش کشید و با دردش سریع عقب کشید . تمام پف زیر چشمش مربوط به گریه نبود ! پدر مهربونش پای چشمش یه مشت خوشگل زده بوده ! با ناراحتی پاش رو زمین کوبید
بیخیال شونه ای بالا انداخت و با دست موهاش رو یکم صاف کرد . دودو رو شست و با عذر خواهی ازش ، حسابی چلوندش تا اب اضافیش رو بگیره . خونه ی کوچیکشون رو سر و سامون داد و لباسای پاره شدش رو عوض کرد . ایینه ی شکسته ی حموم رو بیرون اورد و با جعبه ی کمک های اولیه روی زمین نشست و ایینه رو به گوشه ی دیوار و زمین گیر داد .
با اطمینان به خودش توی ایینه نگاه کرد و در کرم رو باز کرد
+ اول کرم میزنم تا کبود نشه ! امیدوارم که نشه !
کرم زیاد درد نداشت به شرطی که فشار انگشتش رو کنترل میکرد . در بتادین رو باز کرد و به زخم لبش نگاه کرد .
+ کوکی ... بخدا اگه بخوای کولی بازی در بیاریا !
چشم غره ای توی ایینه به خودش رفت و پنبه ی بتادینی رو روی لبش گذاشت . با سوزش وحشتناکش چشمای اشکیش رو روی هم فشار داد . با بغض فشار پنبه رو روی لبش بیشتر کرد .
+ جونگکوک همین جاست ... این بار جونگکوک مراقبته ...
هیچ کسی نبود که بهش این حرفا رو بزنه ... بی کس بودنش بیشتر قلبش رو به درد میاورد ... و باعث میشد کوکی ی وجودش بیشتر نا ارومی کنه .
+ میدونی که نباید اینجا باشی ... هوم ؟
پنبه رو از لبش جدا کرد و پلکاش رو از هم فاصله داد . بینیش رو بالا کشید و به خودش توی ایینه لبخند زد
+ افرین . تو پسر خوبی هستی !
چقدر دلش بستنی میخواست ... ولی اگر میرفت بیرون کل روستا اذیتش میکردن ... از طرفی ... نمیخواست کوکی بیش از این ازش دلخور باشه ... با یه بستنی هم شیکم کوچیکش و هم کوکی رو خوشحال میکرد ... مگه نه ؟ زمستونو دوست داشت .. باعث میشد با اون شال و لباسای کلفت کم تر مورد اذیت و ازار اهالی روستا قرار بگیره و ناشناس بمونه .‌. گرگش هم عاشق برف بود . پول خوردش رو از زیر فرش بیرون اورد و بعد از این که مطمئن شد مثل یه مومیایی قابل شناسایی نیست با خوشحالی از خونه بیرون زد . پدرش احتمالا توی بار کوچیک روستا دوباره مست کرده بود ... البته که براش اهمیتی نداشت ولی خیالش رو راحت میکرد که قرار نیست ببینتش ... با اولین دونه برفی که روی مژه ی کوتاه و نیمه بورش نشست با ذوق به اسمون نگاه کرد . حالا علاوه بر کوکی باید جی کی رو هم کنترل میکرد . چه شانسی ! سه نفر داشتن درون بدنش زندگی میکردن ... خودش ... جونگکوکِ ۱۹ ساله ، لیتلش .... کوکی ای که از سه تا شیش سال تغییر سن میداد و جی کی ... گرگ امگاش ... گرگی که با سفید بودنش باعث بدبختیش شده بود ! با خنده به قدماش سرعت داد و از زیر شال اروم پچ زد
+ نههه ... من این کارو نمیکنم جی کی ... فقط کافیه بقیه بفهمن امگای سفید از خونه بیرون اومده تا سنگ بارونم کنن ... واقعا چی فکر کردی ؟ لباسامو در بیارم تا تو از برف لذت ببری ؟ پس من چی ؟ اصن من به جهنم ... من میتونم کتکا رو تحمل کنم ... ولی کوکی گناه داره جی کی !
سری به دو طرف تکون داد . حس میکرد بین اون دو نفر عاقل ترینشون خودشه ...وارد مغازه ی کوچیک شد و برای معلوم نشدن چشماش کلاهش رو پایین تر کشید و صداش رو کلفت کرد . با دستای لرزون مشتش رو باز کرد خورده پولا رو روی پیشخون ریخت
+ یه ... یه بستنی ...
بتای مغازه دار خوابالود تر از اون بود که بخواد فکر کنه مشتریش کیه ...
پولا رو توی صندق ریخت و از جاش بلند شد
+ لطفا ... شکلاتی ...
سری تکون داد و بعد از گذاشتن بستی روی پیشخون دوباره روی صندلیش وا رفت و چشماش رو بست . با استرس بستنی رو قاپید و از مغازه بیرون زد . پشت یکی از درختا قایم شد و با خوشحالی شالگردنش رو پایین کشید . کاور بستنی رو باز کرد و با ذوق بهش نگاه کرد . دیدن اون کاکائوی یخ زده ی روش باعث میشد دلش قیلی ویلی بره  ... درسته هوا همینجوریش سرد بود ، ولی کیه که بخواد جونگکوک از لذت خوردن بستی تو سرما وقتی داری مثل بید میلرزی منع کنه ؟! اما تا دهن باز کرد تا یه گاز کوچیک ازش بگیره چیز محکمی به سرش خورد . نگاهش به زیر پاش درست جایی که اون شی افتاده بود افتاد ... دوباره ؟! دوباره قرار بود با سنگ بزننش ؟!
¥ قلاده ی این بد قدمو کی باز کرده بازززز
نگاهش به طرف بستنیش کشیده شد . سر دردناکش اصلا مهم نبود ... فقط با بغض به بستنیش که روی برفا افتاده بود نگاه میکرد .
£ توی احمق به چه حقی اومدی بیروووننن ... میخوای نحسیت دامن همه رو بگیره امگای احمق ؟
با حس خشم نفس عمیقی کشید
+ عیبی نداره جی کی ... عیبی نداره ... هنوز تمیزه ..‌
بستنیش رو از روی برفا برداشت و سمت اون پیر زن و پسرش تعظیم کرد .
+ ببخشید ... الان ... الان میرم . پشتش رو به اون دو کرد تا بیش از این جلب توجه نکنه پسر که انگار راضی نشده بود با دو خودش رو به جونگکوک رسوند و با لگد ضربه ای به کمرش زد .
£ جفتت کجاست ؟ هوم ؟ نداری ! امگای لجنی مثل تو رو هیچ کس قبول نمیکنه !
بی توجه به جونگکوکی که روی زمین افتاده بود جلو رفت و پاش رو روی بستنی گذاشت . با بغض دست دراز کرد تا بستنی رو نجات بده ولی دیگه دیر شده بود ...
£ گمشو تو قفست حرومزاده !
حرومزاده ؟ این دیگه زیادی بود ! با چشمایی که حالا کم کم رنگ ابی به خودش می‌گرفت سمت پسر برگشت .
+ یه بار دیگه تکرارش کن !
پسر جا خورده از لحن و نوع نگاه جونگکوک یه قدم به عقب رفت . بی توجه به درد بدی که توی کمرش پیچیده بود از جاش بلند شد و با پوزخند به پسر نگاه کرد .
+ حرومزاده ؟؟ واقعا ؟؟ چقدر بده که لقب خودتو به دیگران نسبت میدی ... همه جای دنیا امگا ها با ارزش و مورد احترامن  چون تا اخر عمر به جفتشون وفا دارن ... البته ... درک میکنم اگر برای تو اینجوری نباشه ... چون به هر حال  به عنوان یه الفا جفتت یه بتاست و مادرت هم بتاییه که مزش زیر زبون کل مردای روستا هست . نباید انتظار داشته باشم چیزی از احترام به امگا سرتون بشه !
£ کثافتتتت .
پسر بی توجه به عوض شدن ساید جونگکوک سمتش حمله کرد ولی در جا گلوش اسیر دست جی‌کی شد . جی کی همونجور که گردن پسر رو فشار میداد به پیرزن که رنگش مثل گچ شده بود نگاه کوتاهی انداخت و دوباره سرش رو سمت پسر چرخوند  .
+ بهم بگو الفا ... تاحالا باباتو دیدی ؟ ندیدیش نه ؟ فکر کنم الفا های کل روستا باید بابات باشن ! بعد من حرومزادم ؟!
با کبود شدن صورت پسر فشار دستش رو کم کرد و روی زمین پرتش کرد . پیرزن با جیغ سمت پسرش رفت .
¥تو جادوگریییی..توی آشغالللل...
جونگکوک که کم کم حالتش عادی میشد به پسر نگاه کرد . اون چیکار کرده بود ؟! دوباره نتونسته بود جلوی جی کی رو بگیره ؟! گرگ احمقش کم دردسر درست میکرد ؟ اصلا چطور ممکنه ؟! همه ی الفاها ها ، بتا ها و حتی امگا ها گرگشون تحت کنترل خودشون بود اونوقت جی کی انگار یه شخصیت و ساید جدا از خودش داشت ! همه حق داشتن ... اون عادی نبود ... هیچ امگایی زورش بیشتر از الفا ها نبود ... ولی اون ... اون یه الفای غالب رو زده بود ... یه امگای ناچیز ... با ترس و ناراحتی سمت خونش پا تند کرد .. باید زود تر قایم میشد ... این بار اگر پدرش میفهمید زندش نمیزاشت .. جی کی زیاده روی کرده بود ...

White OmegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora