𝙿𝚊𝚛𝚝 7

115 21 1
                                    


_ این چه چرت و پرتیه که میگی ؟!

= باور کن منم فکر میکردم داره بازی در میاره ته !

_ انتظار نداری که باور کنم ؟

= نه ... از تو هیچ انتظاری ندارم !

ته با دیدن لحن و نوع رفتار هیونگ عصبی موهای خودش رو کشید .

_یونگی یعنی چی که لیتله؟؟؟

= یعنی لیتله ... چند بار میپرسی ؟؟

نوع نگاه دوسنگ احمقش جوری بود که معلومه متوجه نشده . عصبی دستش رو گرفت و دنبال خودش به اتاق مهمان کشید .

کوکی توی اوج درد و استرس یه گوشه نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد ... با باز شدن در بیشتر تو خودش جم شد و با چشمای درشت شده به اون دو مرد غریبه خیره شد.

یونگی لبخند مهربونی زد و بهش نگاه کرد.

= رو زمین اذیت میشی ... بشین رو تخت .

سرش رو تند تند به دو طرف تکون داد و با بغضی که هر لحظه بیشتر میشد لباش رو از هم فاصله داد.

+میخوای...کوکی رو بزنی؟

لبخندش رو‌ بیشتر کشید و عینکش رو روی بینیش جا به جا کرد

=نه عزیزم..

+ کوکی... پسر خوبیه ... ق .. قول میده ... کوکی تمیزه ...

=میدونم عزیزدلم...مگه باهم حرف نزدیم؟هوم؟بهت که گفتم من دکترم...

+ آ .. امپول ؟؟

= اگه پسر خوبی باشی امپول نمیزنم ... ولی تو که حرف گوش نمیدی ...

+کوکی پسر حرف گوش کنیه

= پس پسر خوبِ من بلند شه بیاد رو تخت دراز بکشه ... میدونم درد داری ...

چشماش رو روی هم فشار داد و بغضش بی صدا شکست .

+ ن .. نمیتونم ... خیلی ... درد میکنه .

اهی کشید و سمت پسر رفت . اروم از زیر بغلش گرفت و کمکش  کرد تا بایسته ...

سمت تخت هدایتش کرد ولی قبل از این که کامل روی تخت بخوابونتش چشمش به چند قطره رنگ قرمز روی شلوارش افتاد . با ناراحتی جاش رو درست کرد و سمت ته برگشت .

= وضعیتش ... خیلی بد بود ؟

ته گیج شده به  یونگی نگاه کرد

_ها؟

=میگم..دیشب خون ریزی داشت؟

_ یکم .

یونگی عمرا نمیدونست تهیونگ با حرص اون پلاگ رو از مقعد بتا بیرون کشیده و باعث شده بیشتر عذاب بکشه و از طرفی تمام درد کوکی برای تنش نیست ... بلکه بخاطر گرگشه !

ناراحت به پسری که سعی داشت با فشار دادن چشماش نشون بده که خوابه نگاهی انداخت .

= براش کرم زدی ؟

White OmegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora