پای چپش که در آن کفش های شبیه سازی شدهی دکنت و کت بلندش تقریبا مستور شده بود را تاب داد و رو به جمعیت ایستاد اما امان از چشم های کشیده اش که بی اختیار صندلی شماره ۱۳ را کاوید و همانطور که انتظار داشت، دقیقا مثل دفعهی پیش و پیش ترش چشمش به پوزخند عجیبی که معنیش را در عین آن که میفهمید، نمیفهمید خورد.
اولین بار نبود که میبیندش ولی اینکه دیدنش عادی شود لطیفهی بی مزهای بیش نبود. با این حال قرار نبود چیزی اشتباه پیش برود؛ سخت تر از بار اول که نبود، بود؟ حتی آن روز هم توانست بی نقص عمل کند. بازدمی ک سعی در بیرون نیامدن داشت را دمید و صدایی رسا سر داد و سعی کرد در آن اثر بغض و در عین حال اقتدار را به رخ بکشد
_برای من آسان است؟ خیال میکنی شب هایم آسوده میگذرد و روز هایم به کار و حواس پرتی؟
پسرک روبه روی او قرار گرفت و ثانیه ای بعد همزمان با یک حرکت، یک جابهجایی کوتاه برای یونجون و قدمی بلند برای پسرک به چپ چرخیدند و نیم رخ سمت تماشاگران کردند و این پسرک بود که گفت: پس با من بیا، میدانی آنقدری عاشقت هستم که پشیمان نشوی، توم هستی میدانم که هستی
او حالی زار به خود گرفت، روی زمین نشست و صورتش را پوشاند و سپس از بین دست هایش بانگ زد: نمیتوانم، نمیتوانم
سپس آرام تر و مملو از نا ادامه داد
_ از اینجا برو، برو تا سر و کله شان پیدا نشده است
پسرک زانو خم کرد و چانهی او را بین انگشت سبابه و شصتش فشرد.
_کجا بروم؟ بگو به کجا بروم؟ به کدام اقیانوس وقتی دو گوی اقیانوسیه تو را دارم؟ کدام نرمی ماسهی ساحل را میخواهم وقتی پوست لطیف تو برایم هست؟ کدام خورشید و گرمایش را میخواهم وقتی میتوانی با تک خندی نه تنها من بلکه تمام زندگیم را گرما بخشی؟ کدام ستاره را میخواهم وقتی کک و مک های روی صورت تو اینچنین درخشانت کرده اند؟ نمیروم، اینبار نمیگذارم، یا باهم میرویم یا هیچکدام.یونجون خواست حرفی بزند اما امان نکرد، سربازانی با لباسهایی که تقریبا مانند لباس سربازان با منسوجات دهه ۱۹۱۰ دوخته شده بودند بی رحمانه سمت آنها شلیک کردند و بعد تنها چیزی که دید روانه شدن خون معشوقش روی لباس سفید و کت کرم رنگ خودش بود.
لباس پسرک را چنگ زد و او را سمت خود کشید، صورت روی سینهی پهنش گذاشت و دست به خنجر او برد و با اندک نای باقی مانده بیرون آوردش سپس در حالی که اشک هایش سبقت وار روانه میشدند لب زد: مگر نگفتی یا با هم یا هیچکدام؟
آنگاه خنجر را در قفسهی سینه اش فرو برد و فوران خون قرمز همزمان شد با کشیده شدن پرده های قرمز رنگ تئاتر. تماشاگران که بعضی با چشم های خیس،اندکی ناراضی از کار و و چند نفری مثل تماشاچی شماره ۱۳ خنثی بودند ایستاده برایشان دست زدند.به زودی از شر آن لباس طاقت فرسا خلاص شد، واقعا دلش نمیخواست جای مردم قرن نوزدهم میبود، رو به روی آیینه بزرگ اتاق گریم روی پاف نشست و سپس خم شد تا با باز کردن بند آن بوت های کفش مانند که در راه رفتن با آنها حتی از تحمل کردن آن لباس هم ناتوان تر بود ازشان رهایی یابد، صورتش را در هم کشیده و سخت مشغول بود، خیلی زود با هجوم آمدن افکار به سرش چین میان ابروهایش بیشتر شد، آن مرد همیشه میتوانست ذهنش را مغشوش کند طولی نکشید که با بوی آشنایی که ناگهان مجاور بینیش رقصید و صدای نفس های کسی از پشت سرش که درست مثل گذشته، کُند اما عمیق بود هر آنچه میکرد و مشغولش بود فراموش کرد و همانطور ماند، پس بالاخره تصمیم گرفته بود خود را نمودار کند.
به خودش آمد یعنی باید به خودش می آمد، دوباره مشغول کفشش شد و با بی حس ترین حالت ممکن درست مثل گذشته لب زد
_فکر میکردم رابطه خوبی با تئاتر نداری اونم از نوع تاریخیِ عاشقانه
گفت و زود پشیمان شد، برای شنیدن صدایش هم آماده بود؟ قطعا جواب این سوالش یک نهی بزرگ بود
_هنوزم با چهار چوب در تلپاتی داری؟
بی مقدمه و بدون اینکه بتواند خودش را آماده کند جواب داده بود و حالا متوجه لحنش شد صدایش گرم نبود، درست مثل روزهای اول، منجمد.
《فرچهی لاک را سر جایش قرار داد، معمولا ضعفش را قبول نمیکرد ولی در آن کار قطعا افتضاح بود، با بوی عطر شیرین و سپس صدای قدم های آرام و نفسهای با حوصلهای که فقط متعلق به یک نفر بود بانگ سر داد
_بهتر نیست به جای تماشا، ادای جنتلمنا رو در بیاری و بیای برام لاک بزنی
صدای خندهی آرام و دلنشینش روی روحش نشست اما قرار نبود روی حالت خنثیء چهرهی او تاثیری بگذارد
_واقعا آروم بودم، چطور متوجهام شدی
میخواست بگوید مگر میشود متوجهات نشوم، وقتی صدای نفس هایت آشنا ترین ملودی برای گوش هایم و عطرت مالوف ترین رایحه برای بینیم است؟ اما نگفت مثل همیشه نگفت و چنگ زد به جملاتی که از طبع شوخش نشات میگرفتند
_با چهار چوب در تلپاتی دارم.》
از فکر بیرون آمد امیدوار بود زیاد در سکوت نمانده باشد
_تا زمانی که امثال تو معنی در زدن رو بفهمن آره
سر بالا آورد و نگاهش با انعکاس نگاه آن مرد در آیینه تلاقی کرد و حالا میتوانست پوزخند محو گوشهی لبش که بعد از گفتن جملهی بعدش عمیق تر شد را ببیند
_هنوزم زبون تیزی داری
سرش را خم کرد و همانطور که دست به سمت گوشها به هدف در آوردن گوشواره هایش میبرد سعی کرد برای سوال های خود جواب پیدا کند
_فکر نمیکنی سه بار دیدن یه اجرا زیاده رویه؟
سوبین دست به سینه شد و به چهارچوب در تکیه زد
_جناب چوی روی سن تماشیاتو میپایی؟
گوشواره هایش که حالا لعل سرخ رنگش به جای گوش ها در کف دست راستش خود نمایی میکردند را در جعبهی مخصوص گذاشت
_تماشا چیای وی ای پی زیادی توی دیدن، حتی اگه نخوام بهشون توجه کنم
سوبین این بار پوزخندش را صدادار زد
_درست میگفتی
دست از کار کشید و سوالی به انعکاسش خیره شد، همانطور که تکیه از چهار چوب در میگرفت با چند قدم کوتاه وارد اتاق شد و ادامه داد
_ که پول دیده شدن میاره
از روی پاف بلند شد و به سمت او برگشت، تا قبل آن هیچ فکر نمیکرد موقعیتی پیش بیاید که دوباره از این فاصله ببیندش، از پشت به میز تکیه زد
_هنوزم خوب بلدی از چیزی ک ازت میپرسن طفره بری
سوبین چند قدم نزدیک تر شد و به فاصلهای رسید که دو دوست برای گفت و گو باهم دارند، اما واقعا میتوانستند تنها دوستانه با هم صحبت کنند؟
_فکر نمیکردم انقدر پیشرفت کنی
حالا نوبت یونجون بود که پوزخند صدا داری را گوشهی لبش جای دهد
_بیا صادق باشیم، نمیخواستی فکر کنی
سوبین لبخند با وقاری زد هر چند این دید فردی ورای آن دو بود، هر دو خوب میدانستند که آن، بیش از لبخندی تحقیر آمیز نیست.
_به هر حال تا الان سه بار یکی از صندلی های وی ای پی تو پر کردم
یونجون دست هایش را بالا آورد و پشت موهای لخت شدهاش که تا روی گردنش میرسیدند، برد و به قفل گردنبندش چنگ زد، همانطور ک گردن برای باز کردنش کج میکرد گفت
_صندلی شمارهی ۱۳؟
سوبین پوزخندش را خورد و چند قدم باقی مانده را طی کرد، نگاهی سرد به چشمان کشیدهی پسر که حالا از تعجب کمی گرد به نظر میرسید کرد، اتفاقی افتاده بود؟ این را فقط خودشان میدانستند و خودشان وگرنه برای فردی خارج از آن دو، عدد ۱۳ شماره ای جز عدد پس از ۱۲ و پیش از ۱۴ نیست.
مرد سوال او را که بیشتر جنبهی تمسخر داشت بی پاسخ گذاشت. نگاهی عمیق به چشمهای یونجون که همچنان گرد به نظر میرسید انداخت و در آخر لب به سخن باز کرد
_این طور نیست که رنگ چشمهای خودت قشنگتر باشه ولی این لنز خیلی غیر طبیعیه
بالاخره قفل گردنبندش را باز کرد و زنجیر نقرهای رنگ که پلاکی لعل رنگ، ست با گوشوارههایش به آن آویزان بود و تا قبل از آن زینت دهندهی گردن باریکش بود را روی میز گذاشت و سرش را بالا گرفت
_قبلا همچین نظری نداشتی
مرد که حالا کمی آرام تر به نظر میرسید راه آمده را به عقب برگشت
_بار بعد که برای دیدن اجرات اومدم به یه قهوه دعوتم کن
یونجون سری به تایید تکان داد و سوبین قدمهای پسرفتی اش را بیشتر کرد و پا به خارج از اتاق گذاشت و کم کم از جلوی چشمهای او محو شد.
تمام شد، به همین راحتی آمد، دیدش و رفتش، فکر نمیکرد آنقدر آسان دوباره ببیندش و واکنش هیجانی ای نداشته باشد، روبه روی آیینه ایستاد و به چشمانش نگریست، از تصور حرف کمی پیش آن مرد پوزخندی تلخ گوشهی دهانش جای گرفت و دستش را به سمت چشمهایش برد و طولی نکشید که آن چشم های اقیانوسی به دو سیاهچالهی تاریک تبدیل شد، حالا میتوانست پوچی را در عمق آن دو تیلهی سیاه رنگ ببیند.
YOU ARE READING
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...