نیم ساعتی میشد که از سر میز قرار گرفتنش میگذشت.
_غذا رو دوست نداری؟
با شنیدن صدای جینسن سر بالا آورد
_نه همه چیز خوبه، اشتهای من همین قدره
جینسن در گلو خندید
_تعجبی نداره که هیکل خوب و لاغری داری
یونجون چیزی نگفت و تنها به مرد جوگندمی خوک مانند روبه رویش زل زد، حتی درونا احساس انزجار نکرد؛ خیلی وقت بود به سخنان چندش آور دیگران عادت کرده بود.
_امشب واست یه سورپرایز دارم
یونجون همچنان بدون واکنش خاصی به مرد زل زده بود.
با اشارهی مرد بادیگارد او که فرد قوی هیکل و تاسی بود جعبهای کوچک روی میز گذاشت. جینسن جعبه را برداشت و کنار بشقاب یونجون گذاشت.
_امیدوارم خوشت بیاد
یونجون نگاهی به جعبه و سپس جینسن کرد
_هنوز وقت نکردم بابت هدایای قبلیت ازت تشکر کنم و ازم میخوای یدونه جدیدش رو قبول کنم؟
_وقت برای تشکر زیاده، بازش کن
یونجون جعبه را برداشت و باز کرد. گوشوارههای یشم سبز در آن خودنمایی کردند.
_چشمگیرن
_این سنگ از میانمار استخراج شده و به اینجا اومده. همچنین اونها رو یکی از ماهرترین جواهر سازهای کشور طراحی کرده.
یونجون در جعبه را بست
_متشکرم اما ترجیح میدم قبولش نکنم
جینسن اصرار کرد
_لطفا ردش نکن. قبولش کن و ازش استفاده کن. باور دارم توی گوشهای تو بینهایت زیبا جلوه میکنن. همینطور نمیخوام دفعهی بعد بهونههایی مثل گم کردنش برای ننداختنش رو واسم بیاری پس یه گوشه رهاشون نکن.
_مثل اینکه هنوز بابت دستبندی که بهم هدیه دادی و گم کردم دلخوری؟
جینسن دستش را تکان داد
_معلومه که نه اون دستبند کوچکترین ارزشی دربرابر تو نداره فقط ازت میخوام از این یکی مراقبت کنی
یونجون سرش را تکان داد و چیز دیگری نگفت. نگاهی به ساعتش انداخت.
_فکر کنم بهتره برگردم
جینسن تکیه اش را از صندلی گرفت و سریع جواب داد:《اما الان خیلی زوده》
یونجون با دستمال دستش را پاک کرد و چیزی نگفت.
_اگر از محیط رستوران خوشت نمیاد میتونیم بریم خونهی من
یونجون پوزخندی زد که از چشم جینسن پنهان نماند
_نه ممنون
جینسن به صندلیش تکیه زد. آهی کشید و کمی از مایع داخل لیوانش نوشید. بعد از پایین گذاشتن لیوان کرواتش را کمی شل کرد.
_بیا یه چیزایی رو روشن کنیم
یونجون یکی از ابروهایش را بالا برد، صورتش را کمی مایل کرد و حالتی سوالی گرفت
_هر دومون میدونیم لطفی که به این پیرمرد داری بی چشم داشت نیست، چیزی که باعث دلخوریم میشه اینه که تلاش میکنی با گول زدنم به مقصودت برسی اونم بدون اینکه بابتش چیزی خرج کنی
سپس تکیه از صندلی گرفت و تا جایی که شکمش اجازه میداد روی میز خم شد.
_ترجیح میدم حتی اگر بعدا گول خوردم بدونم در عوض چیزی نصیبم شده بود، متوجهای که؟
یونجون ابروهایش را بالا برد
_فکر میکنم کارایی که من از روی ادب انجام میدم باعث شده واست سوءتفاهم به وجود بیاد. اگر دعوت یا هدایاتو میپذریم به خاطر اصرار زیاد خودته.
جینسن پوزخند زد
_یونجون اینکه توی تصورت من یه پیر خرفت و زودباورم که عقلش زیر شکمشه واقعا باعث میشه قلبم بشکنه.
یونجون گوشههای لبش را به سمت بالا کشید. حرف اشتباهی نزده بود، تصور یونجون چیزی خارج از این نبود. در سکوت یونجون، جینسن بار دیگر دهان باز کرد
_تو میخوای من باهاتون قرارداد ببندم و شرکتتون رو زیر پر و بالم بگیرم، منم اینکارو میکنم اما من مرد انگیزه دوستی هستم، زمانی سمت انجام کاری میرم که توش جذابیتی واسم وجود داره.
یونجون شانه بالا انداخت
_شرکت ما جذابیتهای زیادی داره
جینسن لبخند معناداری زد
_تو اگر یه جعبه پر از گل و یه جواهر رو به روت بذارن گلها رو انتخاب میکنی؟
_مثال درستی نیست، من در کل علاقهای به گلها ندارم
جینسن آرام خندید
_بیا از ابهام و تشبیه بگذریم. من تا وقتی چیزی که میخوام رو نداشته باشم قردادی با اس دبیلیو نمیبندم.
یونجون چند بار پلک زد
_ کشوندن من به تختت برات مهم تر از منفعت کاریته و با این حال میگی تصورمو دربارهت تغییر بدم، تو بهم بگو چنین چیزی ممکنه؟
جینسن دوباره به پشتی صندلیش تکیه داد
_منفعتی که شرکتتون واسم داره یکم دهم چیزی که من دارم نیست. من هر چیزی که بخوامو دارم دیگه وقتشه یکم فکر استراحت باشم نه؟
یونجون صندلیش را عقب کشید و از جا برخاست
_ممنون بابت شام.
_به پیشنهادم فکر کن
یونجون سرش را به تایید تکان داد و موبایلش را از روی میز برداشت
جینسن به جعبه گوشوارهها اشاره کرد
_فراموششون نکن
یونجون جعبه را برداشت و بعد از گفتن شب بخیر با قدم هایی سنگین به سمت در خروجی رفت و با گرفتن کتش از پیشخدمت از رستوران خارج شد.
وقتی به ماشین رسید جعبه را تقریبا به سینهی راننده که در را برایش باز کرده بود کوبید. راننده متعجب به یونجون زل زد.
_بدش به دوست دخترت یا بفروشش یا فقط بندازش تو سطل آشغال.
KAMU SEDANG MEMBACA
Mortimer
Fiksi Penggemarخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...