با ورود ناگهانی دو نفر به اتاق، یونجون چشم از برگهای به زردی نشستهی درخت بیرون از پنجره گرفت. با دیدن سایمون که پشت کاریسا وارد میشد پوزخندی زد و رو به او به طعنه گفت:《چیه بزرگترتو واسم آوردی؟》
سایمون دندان روی هم فشار داد و به در تکیه زد. کاریسا با اخم جلو آمد
_معنی این کارات چیه؟
یونجون کامل به سمت او چرخید
_کدوم یکیشون؟
کاریسا چشم غرهای رفت و دست به سینه شد
_حرف سایمون حرف منه. چرا راه میفتی و به کارمندا دستور برعکس حرفای اونو میدی؟
_حرف تو؟ تو فقط با توجه به نصیحتای اون بیعرضه دستورات احمقانتو میدی. ازم میخوای بذارم تصمیم خطا گرفته شه؟
_کجای این تصمیم اشتباهه؟ پروژهی C12 آزمایش شده و اسلحه قابل ارائست. چرا باید بازم صبر کنیم وقتی میتونیم قبل سال نو به نمایش بذاریمش؟
یونجون دوباره به درخت بیرون پنجره نگاه کرد
_درختانی که رشد آنها کند است بهترین میوهها را می دهند¹
سپس از جا برخاست و به سمت کاریسا حرکت کرد
_درسته آزمایشات انجام شده اما احتیاط شرط عقله. من با چند تا تکنسین خارج از شرکت هم مشورت کردم. C12 هنوز مشکلات ریزی داره که درسته به چشم نمیان ولی باید قبل ارائه تصحیح شن. با عجول بازیات اعتبارمونو جلوی شرکتهای رقیب که برای کوچکترین اشتباهمون دندون تیز کردن پایین نیار.
با تمام شدن جمله بالاخره دو قدمی کاریسا ایستاد.
کاریسا با اخمی عمیق در حال گوش کردن بود.
_پس کی؟ بالاخره کی ارائش بدیم؟ همش دارن بهم فشار میارن.
_اجازه بده درختمون با فرا رسیدن فصل بهار جوونههاشو نشون بده.
سایمون که تا الان ساکت بود خندهی تمسخرآمیزی کرد.
_شعر میگی؟ بهار؟! ما قصد داریم قبل کریسمس انجامش بدیم و پیشنهاد میدی سه فاکینگ ماه دیگه برای چند تا مشکل جزئی صبر کنیم؟ عقلتو از دست...
کاریسا در حرفش پرید
_خیلی خب
سایمون خواست اعتراض کند که با بالا آمدن دست کاریسا ساکت شد.
_تا بهار صبر میکنیم. مطمئن شو تا اون موقع همه کارا راست و ریست شه.
یونجون برای دیدن سایمون از پشت کاریسا کمی کج شد و بعد از انداختن نگاهی معنادار به او به سمت صندلی پشت میزش چرخید و ندید که دو نفر همانطور که بدون حرفی اضافه وارد شدند بدون حرفی اضافه رفتند.سوبین آستین پیرآهن مردانهی سفید رنگش را چندین بار تا زد و به خودش در آیینه نگاهی انداخت. استایلش متفاوت از روزهای دیگر بنظر نمیرسید؛ یک پیرآهن سفید که یقهاش تا سینه باز بود و شلواری مشکی. کت گرم و کادویش را برداشت و از خانه بیرون رفت و طولی نکشید که شروع به راندن در مقصد خانهی ریک کرد. امشب تولد ریک بود و افراد زیادی دعوت بودند. حتی به عنوان یک برونگرا هم این تعداد دوست و رفیق داشتن را درک نمیکرد، ریک رسما با نیمی از شهر دوست بود. ماشین را در پارکینگ پارک کرد و سمت ساختمان خانه قدم برداشت.
یونجون که از شلوغی اطرافش کلافه شده بود پوفی کشید سری برای دختر رو به روایش تکان داد
_درسته بیست و سه سالمه
دختر و دوستش یه هم نگاه کردند و خندیدند
_یونجان خیلی کوچولویی ولی این باعث نمیشه دست از سرت بردارم
چشمهایش را در حدقه چرخاند، خودش هم در آمریکا زاده و بزرگ شده بود اما مشکلی در تلفظ اسم آسیاییها نداشت. تنها نتیجهای که میتوانست بگیرد کم هوشی این افراد است که نمیتوانند یک اسم را درست تلفظ کنند. هرچند درست تلفظ شدنش توسط این دختر آنقدری اهمیت نداشت که بخواهد تصحیحش کند پس فقط سکوت کرد.
با ورود فردی به سالن توجه افراد به آن سمت جمع شد و او را از این مهلکه نجات داد.
سوبین جمع را به صورت سرسری از نظر گذراند و با لبخند بزرگی برای همه سر تکان داد. نگاهش با دیدن یاقوت سرخی در آن میان متوقف شد. یونجون پیرآهن سرخ رنگ آزادی به تن داشت که در ناحیهی کمر تنگ شده بود و آستینهایش در قسمت مچ جذب دستهایش بود. با انتخاب این رنگ زیادی در آن جمع برجسته بنظر میرسید. حدس میزد او هم اینجا باشد اما نه آنقدر درخشان. به او هم لبخند و سلامی تحویل داد و به سمت میزی که ریک بر آن نشسته بود رفت. طولی نکشید که افراد زیادی به سمت سوبین رفتند تا با او خوش و بش کنند.
دختر کناریش بازوی یونجون را گرفت
_هی بیا بریم سر اون میز. همه جمعن
یونجون نگاهی به بازویش و سپس دختر که او را نظاره میکرد انداخت
_خودم راهو بلدم
دختر اول گیج نگاه کرد و سپس متوجه منظور یونجون شد و دستش را رها کرد. دو نفر به سمت میز رفتند و روی صندلی نشستند.
همهههای برسر میز برپا بود که باعث شد یونجون شقیقهلش را بمالد.
_سوبین سوبین یونجانو میشناسی که؟
سوبین و یونجون همزمان به سمت دختر نگاه کردند که با بالا بردن صدایش از تمام همهمهی موجود گذشته و توجه بقیه را جلب کرده بود.
_یونجان؟
سوبین کمی گیج سرش را کج کرد و سپس با متوجه شدن چیزی خندید
_منظورت یونجونه؟
_یونجون؟
دختر شرمسار به یونجون نگاه کرد
_ای وای این همه مدت اسمتو اشتباه میگفتم؟ چرا چیزی نمیگفتی؟
یونجون لیوان حاوی مایعی سرخ رنگ از روی میز برداشت
_مشکلی نیست اهمیتی نداره
دختر هم لیوانی برداشت
_محض رضای خدا پس چی برای تو اهمیت داره؟
افراد دور میز خندیدند و یونجون نفهمید کجای حرف این دختر خنده دار بود.
_درسته من و یونجون قبلا همو دیدیم
با پاسخ سوبین توجه دختر جلب شد
_اوه جدی؟ پس چرا اصلا آشنا بنظر نمیرسید. حتی وقتی راجبت باهاش صحبت کردم از ادبیات غیردوستانه واست استفاده کرد.
سوبین به یونجونی که قصد دادن هیچ توضیحی را نداشت نگاه کرد
_حالا که فکر میکنم اون هیچ وقت از ادبیات خودمونی در مقابلم استفاده نمیکنه در حالی که با بقیه اینجوری نیست. احتمالا من رو در خور این طور صحبت کردن نمیدونه؟
این سوال را رو به دختر اما از یونجون پرسیده بود پس مجبور به پاسخ شد.
_اینطور نیست من فقط راجع به با احترام صحبت کردن نسبت به افراد بزرگتر توی کره میدونم و فکر کردم باید در مقابلتون رعایتشون کنم
سوبین دستش را تکان داد
_به هرحال ما که توی کره نیستیم پس نیازی نیست
یونجون از جایش بلند شد.
_حتما در نظرش میگیرم
_کجا میری؟
نگاهی سرسری به سمت دختر انداخت
_یکم با بقیه آشنا شم.

YOU ARE READING
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...