مشتی غذای خشک از بستهی در دستش خارج کرد و جلوی دهان گربه گرفت، گربه که انگار چندین روز میشد که گرسنه بود شروع به لیس زدن غذا و همینطور دست سوبین کرد. لبخند بزرگ و مهربانی به چهره آورد.
_گرسنه بودی هان؟
دست دیگرش را نوازش وار روی سر گربهی نارنجی رنگ کشید.
_مامان مامان صبر کن
با شنیدن صدا با کنجکاوی سر بالا آورد، پسر بچهای بور و ریزه میزه بود که دست مادرش را به سمت آنها میکشید. مادرش در نهایت تسلیم شد و مسیرش را به دست پسر تخسش سپرد. پسر به سمت گربه و سوبین آمد و با ذوق و سریع گفت: میتونم منم دست بزنم؟ لطفا لطفا
سوبین لبخند گرم همیشگیش را تحویل پسر کوچولو داد.
_البته
پسرک خم شد و با احتیاط گربه را نوازش کرد اما از حرکاتش مشخص بود کمی از آن میترسد. سوبین متوجه این موضوع شد
_میخوای یکم بهش غذا بدی؟
پسرک با اشتباق و تند تند سرش را به تایید تکان داد. سوبین مقداری غذای گربه کف دست کوچک او ریخت و پسرک با شوق شروع به غذا دادن به گربه کرد، مادرش که خسته شده بود روی صندلی کنار آنها نشست و آه کلافهای کشید، سپس به سوبین لبخند زد و زیر لب تشکری کرد سوبین هم در جواب لبخندی تحویل زن داد.
_آقا اسمش چیه؟
سوبین برگشت و سوالی به پسر نگاه کرد اما خیلی زود متوجه سوال او شد و چهرهی عادیش را برگرداند
_نمیدونم، گربهی من نیست همینجا پیداش کردم
لب های پسرک آویزان شد
_یعنی اسم نداره؟
_من که نگفتم اسم نداره، گفتم من نمیدونم
سپس چشم هایش را ریز کرد و صدایش را پایین تر آورد
_باید از خودش بپرسی
پسرک گیج به سوبین نگاه انداخت
_اون که نمیتونه صحبت کنه
سوبین باز هم صدایش را پایین تر آورد
_ شایدم بتونه، کافیه ازش بپرسی اونوقت اون اسمشو تو قلبت نجوا میکنه
پسرک گیج تر نگاه کرد، سوبین خندهی آرامی سر داد
_به اسمش فکر کن
پسرک در فکر فرو رفت
_خب؟ چیزی به ذهنت نرسید؟
پسرک با ذوق به سوبین نگاه کرد
_کوپر! ولی... این اسمیه که من براش انتخاب کردم نه اسمی که اون بهم گفته
سوبین تلاش کرد قهقهه نزد، با بچهی ساده لوحی طرف نبود، اما از موضعش عقب نرفت
_کی میدونه؟ شاید فقط فکر میکنی تو انتخابش کردی ولی درواقع اون بهت گفته
پسرک که گویی حقیقتی بزرگ برایش آشکار شده با دهانی باز به او خیره شد، سوبین مقدار دیگری غذای خشک در دستانش ریخت و از جا برخاست
_خودت بهش غذا بده الان دیگه دوست واقعیش تویی
سپس با لبخند از آن مادر و پسر دور شد، اما این بار لبخندش نه از روی خوش برخوردی، بلکه به سبب یادآوری خاطرات بود.
وقتی هم سن آن بچه بود با مادرش هفتهی دو بار به پارک نزدیک خانهشان میرفتند و آنجا با گربه ها بازی میکرد، با آنکه بچهی خجالتی نبود ترجیح میداد به جای بچه های دیگر با گربه ها بازی کند، یادش میآمد که هر بار مادرش میپرسید چرا با بچه های دیگر بازی نمیکند اینطور جواب میداد
_اونا بی ادبن، همو میزنن و همش باهم قهر میکنن، دوست ندارم باهاشون بازی کنم
مادرش هم میخندید و میگفت
_اما اگه تلاش کنی میتونی دوستایی شبیه به خودت پیدا کنی
مادرش اشتباه میکرد، هیج وقت نتوانست دوستانی شبیه به خودش پیدا کند، شاید هم به اندازهی کافی تلاش نکرد.
زنگ موبایلش او را از افکارش بیرون انداخت. ریک بود، از آن شب در رستوران یک هفتهای میگذشت و در این مدت جز فردای آن شب که ریک پیام معذرت خواهی کوتاهی برایش فرستاده بود دیگر باهم صحبت نکرده بودند.
_الو؟
_مسیح دل شکسته کجاست؟
سوبین خنده اش را خورد
_حرفت رو بزن
_برای ناهار بیا رستورانم میخوام باهم جشن بگیریم
یکی از ابرهایش را بالا برد
_جشن بگیریم؟
_اومدی بهت میگم
بعد از آن تماس را قطع کرد. سوبین کلافه سری تکان داد و سوار ماشینش شد و تا به مقصد رستوران او راند.
YOU ARE READING
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...