Part12

41 8 12
                                    

تعطیلات کریسمس به پایان رسیده‌ و بار دیگر تکاپوی در شهر جریان پیدا کرده بود. کارمندها به صورت چند نفر چند نفر گرد هم جمع شده و احتمالا از تعطیلات و موضوعات مربوط به آن صحبت می‌کردند و بلند بلند می‌خندیدند.
یونجون کلید طبقه‌ی پانزده را فشرد و منتظر ماند آسانسور به مقصدش برسد‌. در را هل داد و به سمت درب شیشه‌ای انتهای راهرو که منتهی به اتاقش بود قدم برداشت. با ورود او منشی از جا برخاست و سلام کرد و سپس با چشم به طرف صندلی‌ها نگاه کرد. یونجون هم نگاه او را دنبال کرد. زن خوش پوش از روی صندلیش برخاست و به یونجون لبخند زد. صورت یونجون مزین به اخمی ناشی از پرسش شد اما از حرکت نایستاد و تا جایی که رو به روی او قرار گیرد به راه رفتن ادامه داد.
_جناب یونجون چوی؟
_خودم هستم
زن نگاهی به سر تا پای او انداخت انگار می‌خواست ارزش کالایی را بسنجد. یک تای ابرویش را بالا انداخت
_من وایولتم. وایولت تافلر
چهره‌ی یونجون به سبب تعجب از هم باز شد. وایولت لبخند مرموزی زد و به سمت اتاق او قدم برداشت.
_ممکنه یکم وقتتو بگیرم؟
یونجون کمی مکث کرد سپس بدون صحبت دیگری به سمت در رفت و آن را باز کرد و جلوتر وارد شد.
وایولت همانطور که تابلو‌های روی دیوار را رصد می‌کرد پشت او راه افتاد و روی نزدیک ترین صندلی به میز او نشست.
یونجون کتش را در آورد و روی چوب لباسی گذاشت سپس برگشت و روی صندلی رو به روی زن و نه پشت میزش نشست.
وایولت با انگشتان کشیده‌ای ساعت شنی کوچک روی میز را به بازی گرفته بود.
_مثل اینکه وقتت واست خیلی با ارزشه
سپس با آن چشم‌های آبی کشیده‌اش به یونجون نگاه کرد
_پس مقدمه چینی نمی‌کنم
یونجون تنها سرش را تکان داد و بلافاصله دختر ساعت شنی را رها کرد و در حالی که دست‌هایش را به هم می‌مالید به سمت جلو خم شد.
_امروز به خاطر برادرم اینجام
سرش را کج کرد و لبخندی به پهنای صورت روی لب نشاند.
_می‌شناسیش دیگه؟ هیث
چهره‌ی یونجون مثل همیشه خنثی نبود. گره‌ی ظریف و غیر قابل تشخیصی بین ابروهایش نشسته بود که نشان از ناآرام بودن درونش بود.
_چی می‌خوای؟
وایولت سرش را صاف کرد و به پشتی صندلی تکیه زد.
_راجع به مرگش ازت سوال دارم
_چیزی بیشتر از پلیس نمی‌دونم
وایولت دوباره به ساعت شنی زل زد
_اون مضخرفاتِ راجع به خودکشی نه. می‌خوام واقعیت رو بدونم
یونجون بدون پلک زدن به دختر زل زده بود
_واقعیت چیزی جز همون مضخرفاتی که می‌گی نیست.
وایولت ساعت شنی را برداشت
_دروغه. اون به قتل رسیده. مطمئنم
یونجون ابروهایش را بالا داد
_و چطور انقدر مطمئنی؟
_اون عوضی انقدر خودخواه و مغرور بود که حاضر بود کل دنیا رو نابود کنه تا فقط یه دقیقه بیشتر زنده بمونه
چشم هایش را بالا آورد و به یونجون نگاه کرد
_چنین آدمی ممکنه خودش رو بکشه؟ اونم بدون هیچ دلیلی؟ به عنوان دوست پسرش واسم عجیبه که چطور اینو پذیرفتی
یونجون هم به چشم‌های او زل زد
_نپذیرفتم. واسه منم عجیب بود منتها واسم اونقدری اهمیت نداشت که ذهنمو درگیرش کنم
وایولت غمی تصنعی به چهره گرفت
_بیچاره برادرم. چه معشوقه‌ی بی رحم و بی وفایی
یونجون یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت
_حداقل من توی مراسم تشییع جنازش شرکت کردم.
دستش را زیر چانه‌اش زد و به سر تا پای دختر نگاهی اجمالی انداخت.
_برام جالبه. خواهری که حتی تو مراسم خاکسپاری برادرش نبوده بعد چهارسال برگشته تا دلیل مرگ برادرشو پیدا کنه. حتما هم دلیلی جز عشق به خانواده و دلسوزی نداره.
وایولت لبخندی زد و پیشانیش را خاراند.
_با آدم باهوشی طرفم. پس بیا این حرفا رو بذاریم کنار یونجون. کسی هست که برای قتل برادرم انگیزه داشته باشه؟
یونجون شانه‌هایش را بالا انداخت
_رابطمون انقدر عمیق نبود که بیاد و راجع به چنین چیزایی باهام صحبت کنه‌.
چشم‌های وایولت برق زد. انگار مسئله‌ی هیجان انگیزی مطرح شده بود.
_رابطتون عمیق نبوده و اونوقت راجع به من بهت گفته؟ همین که اسمم رو گفتم من رو شناختی!
یونجون پوزخند استهزا آمیزی زد
_عجیبه که راجع به خواهرش بهم گفته باشه؟
وایولت سرش را به چپ و راست تکان داد
_اصلا. منتها اون عوضی کسی نبود که راجع به خانوادش با هر کی که باهاش بخوابه صحبت کنه‌. راستی توی صحبتات بهم گفتی برگشتی؟ حتی بهت گفته بود من آمریکا نبودم؟ نکنه راجع به رنگ مورد علاقمم می‌دونی؟ یونجون چوی مطمئنم واسش بیشتر از این حرفا بودی.
سپس لبخند بزرگی به یونجون زد و کمی به جلو خم شد
_علاوه بر این دیروز خونش بودم. عکستو با
ابعاد خیلی بزرگی تو اتاقش آویزون کرده بود. و می‌دونی جالبیش کجاست؟ برادر من حتی تو پستوی خونش از خانوادش عکس نداشت اونوقت عکس پسری که حتی باهاش رابطه‌ی عمیقی هم نداشته رو با اون ابعاد کنار تختش آویزون کرده. هوم. چه اتفاق نرمالی. نه؟
تنفس یونجون سنگین شد و به دختر زل زد به سختی جلوی مشت شدن دست هایش را گرفت و به تبعیت از دختر کمی خم شد
_می‌خوای چی بگی؟ دارم دروغ می‌گم و رابطمون یه رابطه پر از عشق و معانی عمیق بوده؟ تو که انقدر برادرت رو می‌شناسی بهم بگو‌ تا حالا شده به آدما به جای وسیله به چشم یه آدم نگاه کنه؟ اصلا توی سینش قلب داشت که واسه کسی بتپه؟
از جایش بلند شد و به سمت پشت میزش حرکت کرد
_اصلا شاید یکی از همون عروسکایی که باهاشون بازی می‌کرد و بعد می‌نداختشون دور واسه قتلش برنامه ریخته؟ واست یه پیشنهاد دارم. یه لیست از همشون درست کن و راجع بهشون تحقیق کن. منتها ممکنه لیستت انقدر طولانی بشه که مجبور بشی تا آخرین روز زندگیت درگیرشون بشی.
وایولت از جا برخاست و پوزخند بزرگی زد
_اینکه انقدر بهم ریختی تاییدی بر حرفای من نیست؟
سپس به سرعت و پشت سر هم صحبت کرد
_ نمی‌دونم اون پست فطرت چقدر اذیتت کرده ولی باور کن به خونخواهی از اون نیست که دنبال قاتلشم. دنبال چیزیم که اون قاتل ازش دزدیده. پس اگه بخاطر نفرتت ازش نمی‌خوای قاتلش پیدا شه مطمئن باش که اجازه نمی‌دم با مجازات شدن قاتلش روحش به آرامش برسه‌.
یونجون با نگاه ناخوانایی به او زل زده بود. بعد از پایان یافتن حرفش چند ثانیه‌ای فقط به او نگاه کرد و سپس گفت:《من به روح اعتقادی ندارم. برام مهم نیست چطوری مرده. اگر به قتل رسیده قاتلش کیه‌. اگر معلوم شد کیه مجازات می‌شه یا نمی‌شه. هیچ کوفتی راجع به اون برام اهمیتی نداره. حالام اگر مضخرفاتت تموم شد برو بیرون.》
وایولت پوف کلافه‌ای کشید و ساعت شنی را روی میز گذاشت‌.
_خیلی خب. اما این رو آخرین دیدارمون در نظر نگیر.
دختر سرش را به معنای خداحافظی تکان داد و از در خارج شد.
بعد از خروج او از اتاق یونجون نفس‌های عمیق و پی در پیش را آشکار کرد. روی میز خم شد و کف دستش را روی آن گذاشت و با دست دیگرش کرواتش را شل کرد. سرش دودو می‌زد و تمرکزش را گرفته بود. به حرف‌های کمی پیش دختر فکر کرد. عکسش هنوز توی خانه‌ی آن مرد بود؟ یعنی فرصت نکرده بود قبل از مرگش عکس را تکه تکه کند؟
پوزخندی زد و در زمان به عقب پرت شد.
《دو مرد به در کوبیده شدند اما لب‌هایشان از هم جدا نشد. هیث دستش را بی توجه روی در کشید تا دستگیره آن را پیدا کند و در این حین یک لحظه هم از صورت پسر فاصله نگرفت. بعد از تلاش های بی ثمر زیاد بالاخره دستگیره را کشید و با باز شدن در هر دو با شدت داخل اتاق هل داده شدند. هیث یونجون را روی تخت هل داد و روی او خیمه زد اما یونجون با چیزی که پشت سر او دید مانع به هم رسیدن دوباره‌ی لب‌هایشان شد.
_اون چیه؟
هیث با بی میلی به پشتش نگاه کرد. عکس یونجون که به تازگی آنجا آویزان کرده بود باعث شد چیزی را به خاطر بیاورد.
_آه این. قرار بود سورپرایز باشه ولی از این مسخره‌ بازیا بلد نیستم
یونجون متفکرانه به عکسش نگاه کرد
_چرا عکسمو اینجا آویزون کردی؟
هیث صورتش را برگرداند و به یونجون زل زد
_که همش نگاهش کنم؟
یونجون به چشم‌های او زل زد و چیزی نگفت
_الکی ذوق نکن و اونجوری نگام نکن بچه. واسه استفاده‌ی شخصیه
یونجون عوضی‌ای زیر لب گفت و سپس دست‌هایش را دور گردن او گره زد و سرش را با لوندی کج کرد
_تا وقتی خودم هستم چه نیازی به عکسم داری؟
مرد گونه‌ی او را نیشگون گرفت
_تو که هر دقیقه پیشم نیستی
یونجون لب پایینیش را لیسید و لبخند کمرنگی زد
_من که مشکلی ندارم هر دقیقه پیشت باشم
هیث خم شد دقیقا جایی که یونجون لیس زده بود را لیسید و روی لب‌هایش زمزمه کرد
_اگر به من بود توی همین اتاق واسه‌ همیشه زندونیت می‌کردم.
یونجون لب‌هایش را کج کرد
_اما من یه مرد آزادم.
هیث لبخند بزرگی زد و قبل از اینکه دوباره او را با بوسه خفه کند گفت:《تو هر چیزی هستی که من می‌گم بچه.》》
با صدای موبایل به زمان حال بازگشت. پوفی کشید و موهایش را به عقب هل داد.
_بله؟
_یونجون؟ سوبینم
یونجون دستی به پیشانیش کشید و عرق روی آن را پاک کرد. از شب کریسمس خبری از او نداشت.
_اوه چیزی شده؟
_نه. امروز وقت داری؟
_چطور؟
_یادمه گفتی دوست داری عتیقه فروشی بابامو ببینی.
یونجون ابروهایش را بالا داد
_اگر مایلی امروز می‌تونیم یه سر بهش بزنیم
یونجون شقیقه‌هایش را ماساژ داد‌. در دو راهی رفتن و نرفتن مانده بود. نگاهی به بطری الکل روی میز کنار پنجره انداخت. اگر نمی‌رفت احتمالا خودش را در الکل غرق می‌کرد و ساعت‌ها به خاطرات احمقانه‌ی گذشته فکر می‌کرد.
سوبین تصور کرد تماس قطع شده، نگاهی به گوشیش انداخت و با اطمینان به اینکه یونجون هنوز پشت خط است گفت:《هی؟》
_ چه ساعتی؟
_پنج چطوره؟
_خوبه آدرس رو واسم پیامک کن.
_میبینمت
یونجون سرش را در جواب تکان داد و تماس را قطع کرد. به سمت کشوی میزش قدم برداشت و قوطی قرصش را بیرون کشید‌. بطری آبی از یخچال کوچک کنار اتاق بیرون آورد و به امید بهتر شدن سردردش دو قرص را همزمان قورت داد.

نگاهی به لوکیشن گوشیش انداخت و سپس به بیرون نگاه کرد.
_همینجا
راننده ماشین را نگه داشت و خواست از ماشین پیاده شود که یونجون سریع تر در را باز کرد و پیاده شد پس او هم دوباره در را بست و سر جایش نشست.
نگاهی به تابلوی بالای فروشگاه انداخت و وارد شد. فروشگاه نسبتا بزرگی بود. تم وینتیج فروشگاه آن را نسبت به سایر عتیقه فروشی‌های شیکی که یونجون در آنها رفت و آمد داشت متمایز می‌کرد. مرد لاغر اندامی که فروشنده به نظر می‌رسید به سمت او آمد.
_خوش اومدید چه کاری از دستم براتون بر می‌آد؟
یونجون سرش را به آرامی تکان داد
_با آقای چوی سوبین قرار ملاقات دارم
فروشنده فورا گفت:《آه بله بهم گفته بودن وقتی اومدید صداشون کنم. کمی منتظر می‌مونید؟》
یونجون سرش را تکان داد و به سمت قفسه‌ها چرخید. فروشنده هم به سرعت سمت پله‌های مارپیچ چوبی‌ای که منتهی به طبقه‌ی دوم می‌شد روانه شد.
ظروف، نقاشی‌ها، تابلو ها و انواع زیورآلات و دیگر وسایل که هر کدام نماینده‌ای دوره‌ی تاریخی خود بودند به زیبایی خودنمایی می‌کردند. صحنه‌ای نبود که بیننده‌ی خوش ذوقی بتواند از آن بگذرد. جعبه‌ی موزیکالی توجه یونجون را جلب کرد و به سمت آن حرکت کرد. آن را برداشت و تماشا کرد. چیزی که در این جعبه توجهش را جلب کرد گل‌های روی آن بود که به آن تم آسیای شرقی داده بود. در آن را باز کرد. پشت در آن آیینه‌ و درون جعبه مجسمه‌ی دختر تنهایی بود که به حالت رقص ایستاده بود. کلید آن را چندین بار چرخاند و سپس همانطور که حدس می‌زد دختر با آهنگی ژاپنی شروع به رقصیدن کرد.
_اون جعبه قدمت چندانی نداره. ساخت ۱۹۵۰ه
با شنیدن صدای سوبین، یونجون برگشت و به او نگاه کرد. آنقدر حواسش به جعبه پرت شده بود که متوجه صدای پای او نشده بود.
_زیاد که منتظرت نذاشتم؟
یونجون سرش را به نفی تکان داد و جعبه را سر جایش گذاشت
سوبین فکر کرد یونجون از حالت عادی پژمرده تر بنظر می‌رسد پس پرسید:《حالت خوبه؟》
یونجون سرش را صاف کرد و تلاش کرد چهره‌اش را در عادی ترین حالت حفظ کند‌ و بعد بحث را تغییر داد
_خوبم. نمی‌خوای اینجا رو نشونم بدی؟ فکر کنم اگر کل روزم وقت بذاریم نمی‌تونیم به همشون یه نگاهی بندازیم.
سوبین سرش را تکان داد و به رو به رو اشاره کرد. یونجون منظور او را متوجه شد و جلوتر راه افتاد. سوبین هم با کمی فاصله پشت سرش راه افتاد.
_پس بیا با اونایی که واسه خودت جالبن شروع کنیم.

Mortimer Donde viven las historias. Descúbrelo ahora